داستان «تنبیه» نویسنده «زهرا فرقانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zahra forghaniاینجا پر شده از آدم بی سر ، آدم بی سر شماره یک ، آدم بی سر شماره 2, و کلی آدمهای بی سر دیگه، آدم بی سر شماره یک و آدم بی سر شماره 2 رو بیشتر میبینم اغلب بعدازظهر ها باهم دور یک میز ميشينيم امروزم یکی ازون بعدازظهر های خسته کننده با این دوتا آدم بی سره، آدم بی سر شماره یک کنارم ميشينه

و آدم بی سر شماره 2 روبه روم، آدم بی سر شماره 2 بهم میگه هنوزم نميخاين چیزی بگین، فک کنم با منه، آب دهنم رو قورت میدم ، با خودم میگم ولش کن با من نیس آدم بی سر شماره ی یک میگه من وکيل تعزیری شما هستم اگه حرفی هست بگین شاید بتونم کمکتون کنم ، وکیل؟! آدم زنده وکیل نميخاد این حرفی بود که خان جون همیشه موقع دعوا به آقاجون ميگفت، در هر صورت من حرفی با این دوتا آدم بی سر ندارم، از جام بلند میشم یه آدم بی سر دیگه که لباس سبز پوشیده میاد رو به روم وايميسته، به لباسش خیره میشم،یاد مبل سبز رنگ وسط حال ميفتم دستم رو می زارم روی لباس سبزش، آدم بی سری که لباس سبز داره خودشو می کشه عقب، آدم بی سر شماره 2 میگه نترس سرباز، بی آزاره، آدم بی سری که لباس سبز داره و الان فهمیدم اسمش سربازه ميگه: نترسم؟! از این زن که با دستاش !!! و بعد بقیه ی حرفشو همراه با آب دهنش قورت میده...

به دستام نگاه میکنم الان چند روزه که فقط دارم به دستام نگاه میکنم، آخرین بار لپاي دختر مو باهاشون نوازش کردم، لپاش خوشحال نبودن، همیشه وقتی لپاش خوشحالن یه چال کوچولو ميفته وسط لپاش، مادر قربونش بشه، اما آخرین بار لپاش خوشحال نبودن یه غم روی چال لپاش ریخته بود و اونا رو پر کرده بود به من گفت مامان جون یادته بهم گفتی هر اتفاقی که افتاد اول به خودم بگی

  • آره عزیزم یادمه، چیزی شده

مکث کرد ، فک کردم با یه پسر آشنا شده بعد گفتم نه هنوز براش زوده، بعد گفتم آهان حتما پریود شده آخه بعضی دخترا از ده سالگی ام پریود میشن به قول خانجون کمرشون سسته ، بهش گفتم خون دیدی؟

  • خون؟
  • آره خون، عزیزم این طبیعیه بعضی دخترا زودتر خون ميبينن، بهش میگن پريودي
  • نه مامان من خون ندیدم
  • پس چی دیدی
  • محبوب خانم
  • محبوب خانم رو دیدی؟
  • آره، یادته دو ماه پیش دم شرکت بابا بهم گفتی هر وقت محبوب خانم رو دیدم بهت بگم
  • مگه رفته بودی شرکت بابا
  • نه
  • پس چی؟
  • امروز که اومدم خونه دیدم بابا و محبوب خانم رو مبل نشستن حواسشون به من نبود ، محبوب خانم سرشو روی پاهای بابا گذاشته بود لامپای لوستر رو می شمرد گفت 12 تا لامپ داره، من گفتم نه 13 تاست یکیش شکسته، وقتی گفتم 13 تاست هردوشون به من نگاه کردن، بابا اومد جلو و بهم گفت تو کی اومدی؟! محبوب خانم هم سریع رفت، مامان مگه لوستر 13 تا لامپ نداره؟

دخترم به من زل زده بود ، بهش گفتم بازم دروغ گفتی؟!

  • دروغ چیه مامان بیا بشمر ، لوستر که همینجاست
  • لوستر رو نمی گم محبوب خانم رو میگم
  • نه مامان راستشو گفتم روی مبل روی پاهای بابا زیر لوستر

با دوتا دستام سر دختر مو محکم گرفتم بهش گفتم بگو که دروغ گفتی؟

اونم داد میزد نه مامان دروغ نگفتم، هرچقدر اون بلندتر داد میزد منم محکم تر سرشو تکون میدادم، نمیدونم چی شد از دستام پرت شد بیرون خورد به لبه ی ميز، هر بچه ی دیگه ای جای دختر من بود با اون ضربه ای که سرش خورد حتما گریه میکرد اما طفلک دخترم آروم کنار میز افتاد، از بچگيش همینقدر آروم بود، اجيم میگفت مثل خدابیامرز خانجون صبور و ارومه، زیر لگداي آقاجون دم نميزد ، نه دادی نه فریادی نه گریه ای ... هیچ که هیچ، زنی هم که حسی نداشته باشه با آدم مرده توفیری نداره

تو همین فکر و خیالات بودم که آدم بی سر شماره ی دو گفت : چرا دخترتو کشتی؟

  • نکشتمش، تنبيهش کردم، بهش گفته بودم هر وقت دروغ بگه تنبيهش میکنم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «تنبیه» نویسنده «زهرا فرقانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692