دراز کشیده بود روی تخت.دست برد و گوشی تلفن را از روی پاتختی برداشت.گذاشت روی سینه و پکی به سیگار توی دستش زد.شماره را گرفت و گوشی را کنار گوش نگه داشت.بوق خورد و دود سیگار از میان لب های ترک خورده مرد در فضا پخش شد.
-الو؟ فرشته؟ الو...جواب بده.نیستی؟
گوشی رفته بود روی پیغامگیر.انگشتان پای فرشته با ناخن های لاک زده از تخت روی سرامیک زمین قرار گرفت.پاشد و لباس مردانه را از روی زمین و بسته سیگار و فندک را از میز آرایش برداشت.امیر درازکش روی تخت یک دست را زیر سر قرار داده و زل زده بود به قاب عکس سه نفری که کنارهم روی نیمکت پارک نشسته و لبخند می زدند.زنی در وسط یک زن و مرد،صورتش را کج کرده و چشم ها را با ناز ریز کرده و می خندید.
فرهاد خاکستر را روی موکت اتاق تکاند که جا به جا جای سوختگی درش پیدا بود.زیرسیگاری ای پر از ته سیگار روی زمین چپه شده و از بطری یکوری شده هنوز آب خالی می شد.بوی سیگار و عرق تن و آب روی موکت ریخته کل اتاق را برداشته بود.فرهاد پکی زد و گوشی را به شانه اش فشرد:
-خواستم بهت بگم خیالت راحت.همون شد که تو خواستی.
پوزخند زد و نرمه دست را کشید به پیشانی.دستش از رطوبت پیشانی،خیس شد و چسبناک.
-دیگه نگران آبروی رفته خانواده نباش.ازش اعتراف کردم.گفت که مرتیکه رو چندبار راه داده خونه.
لب هایش را کیپ هم کرد و چانه اش لرزید.دست هایش داشت مشت می شد:
-همسایه ها هم دیدن یه مرد غریبه اومده خونه.
فرشته دگمه های لباس مردانه سفید را بسته نبسته به سراغ تلفن رفت.دست هایش می لرزید و از گوشه چشم نگاه به اتاق داشت مبادا امیر از استراحتش بگذرد و بخواهد به پذیرایی بیاید.تلفن را از میز برداشت و سراند زیر بالشتک مبل.چند تا بالشتک دیگر آورد و روی تلفن گذاشت تا آن صدای بم و خفه توی خانه پخش نشود و به گوش مرد توی اتاق نرسد.کمر راست کرد و دست برد به کمر.صدا حالا آهسته و مثل زمزمه شده بود.خواست بسته سیگار ریخته روی زمین را که بردارد،متوجه شد دستانش می لرزد.خمیده چشمانش را بست و چتری هایش را با فوت از پیشانی دور کرد و همه را داد پشت گوش.
فرهاد از گوشه چشم نگاهی به قامت درازکش زن بغل دستش و ملحفه رویش انداخت و گفت:
-حیف گیرش نیاوردم وگرنه تیکه تیکه اش...اه!
دستش گوشی تلفن را می فشرد و دوست داشت آن را هم به در و دیوار بکوبد.در عوض خاکستر سیگاری که روی ملحفه افتاد را پس زد.سیگار نصفه را انداخت زمین و دست کشید به پیشانی.
-گفت:«اشتباه دیدن! حرف درآوردن!» گفتم:«فرشته که اشتباه نمی کنه.» سخته بگم اما حرفت واسم سند بود.فرشته! کاش همین الان صداتو می شنیدم.
نفس عمیق و طولانی ای کشید:
-تو چشممو به واقعیت باز کردی.اگه نبودی من همون احمق بودم که مثل کبک سرش تو برفه.
آب دهانش را با سروصدا از گلوی ورم کرده اش فرو داد:
-مراقب خودت باش.نذار هیچ احدالناسی با زندگیت بازی کنه.تو بازی کن.اگه باختی هم خوب بباز.به آدمش بباز.نه به هر ننه قمری.
نتوانست جلوی خودش را بگیرد و هق کوتاهی زد.تند گفت:
-خدافظ آبجی!
و گوشی را کوبید روی تلفن.تلفن را پس زد روی زمین و نفس بلندی کشید.دقایقی به سقف سفید و بی روح اتاق زل زد.دماغش پر شده و هیچ بویی را حس نمی کرد.دست برد به پیشانی و لای موهای به هم چسبیده.بعد نیمخیز شد و لیوان بلند را از روی پاتختی برداشت.چشمانش را بست و مایع سفیدرنگ را یک نفس سر کشید.مایع از گوشه دهانش شره کرد تا کنار گوش ها.مژه هایش خیس شده و اشک از گوشه چشم راستش سرازیر شده بود.
لیوان را انداخت روی زمین کنار بقیه آشغال سیگارها و روی زن کنار دستش خم شد.ملحفه را که کنار زد،دهان مثل حفره باز مانده زن توی ذوق زد.هنوز هم باورش نمی شد.چشم ها باز بودند و بی فروغ.سر روی بالش گذاشت و کم کم چشمانش را بست.
فرشته چشمانش را باز کرد و آتش فندک را گرفت به سیگار.فندک را روی مبل انداخت و تلفن را برداشت.سیم را دور تلفن پیچاند و همانطور که روی زمین زانو زده بود درحالی که سیگاری لای دو انگشتش می سوخت شروع کرد به جمع کردن سیم دور تلفن.به پریز نرسیده،سایه ای روی سرش افتاده و جلوی تابش آفتاب را از پنجره روبرو گرفته بود.امیر بالاسرش بود.
-داری چیکار می کنی؟
فرشته دست بالا برد و امیر با گرفتن دست،بلندش کرد.تلفن را انداخت روی مبل میزبان و امیر که دستش را وارسی کرد،دستش را عقب کشید.
-چه عرق سردی کردی! دستات می لرزه.
فرشته به سیگار پک زد:
-بهت نمیاد نگرانم باشی.
آه کشید و نشست روی مبل:
-اما همین که هستی و اینجایی واسم کلی ارزش داره.
-عاطفه می گفت بچه ی منو تو شکم داره.
فرشته تند نگاهش کرد:
-همین باعث شد نخوابی و بیای بالاسرم؟
-می خوام بدونم راسته یا نه؟
فرشته خاکستر سیگار را تکاند توی انگشت اشاره دست چپ.
-دروغه.مگه تاحالا باهاش بودی؟
و با برقی در نگاه خاکستر توی انگشت را طرف امیر فوت کرد.
-عاطفه از این دروغا بلد نبود.
-من یادش دادم.واسه اینکه بکشونمت اینجا.خودت هم می دونستی.
امیر مکثی کرد بعد گفت:
-بد کردی با هممون.
فرشته نفس بلندی کشید.پا انداخت روی پا و ژست گرفت.
-باید می دیدی که عاطفه دیگه اون عاطفه قبل نیست.یادت رفته وقتی کشوندمت خونه اش چی بهت گفت؟
صدا نازک کرد:
-امیر! من شوهر دارم.نمی خوام مزاحم زندگیم بشی یا مزاحم زندگیت بشم.هه! یادته؟ عین بید داشت می لرزید وقتی دیدتت.از شوهرش می ترسید.هنوزم می ترسه.هنوزم...اون...
-دهنتو ببند! تو باعث جدایی منو اون شدی.
خاکستر سیگار را تکاند و چشم دوخت توی چشم های امیر که دو دو می زد:
-دوستت داشتم.
سکوتی کوتاه حکمفرما شد.صدای موتور کولرهای آبی،کوتاه در خانه پیچید.
-هنوزم دارم.
امیر خودش را انداخت روی مبل سه نفره و دست کشید روی گوش ها که قرمز بودند و داغ.
-همه مون رو انداختی به جون هم.
-ببین این وسط خودم چی کشیدم!
امیرعلی نگاهش کرد و آهسته پرسید:
-چی نصیبت شد آخرش؟
پک زد و فوت کرد:
-تو.
و نگاه در نگاه امیر،شانه کج کرد و کف دست را گذاشت روی مبل میزبان.دستش ناخواسته دکمه ها را فشرد.انگار که دستش به شیء داغی خورده باشد دستش را پس کشید و صدای پیغام ضبط شده توی سکوت ظهر در خانه پیچید.
-الو؟ فرشته؟ الو.جواب بده...نیستی؟
فرشته لبخند الکی ای تحویل امیر داد و گفت:
-باید جمعش کنم.
و چندبار با انگشتان لرزان دکمه را فشرد.پیغام قطع و باز وصل شد و امیر پاشد و مچش را گرفت.
-این صدای فرهاده.
فرشته میخکوب عصبانیت امیر شد.سریع حالت عوض کرد و کوتاه خندید:
-خب باشه.فرهاد که همیشه هست.بذار قطعش کنم تا فقط خودم باشی و خود...
امیر مچ فرشته را بالاتر از تلفن نگه داشت و انگشت روی بینی،به دقت به حرف های فرهاد گوش داد که داشت می گفت:
-دیگه نگران آبروی رفته خانواده نباش.ازش اعتراف گرفتم.گفت که مرتیکه رو چندبار تو خونه راه داده.
امیر دست فرشته را چسبید و برد توی اتاق.سیلی محکمی به صورتش زد.موهای فرشته پخش شد توی صورت و یقه لباس گشاد مردانه اش کج شد روی شانه.
-چه غلطی کردی تو؟ چی به فرهاد گفتی؟
باریکه خون از بینی فرشته شره کرد روی لب و از لب چکید روی سفیدی لباس مرطوب.اشک از چشمان فرشته فوران کرد و داد زد:
-نمی دونم.نمی دونم.
-بهش گفتی من اونجا بودم؟ که عاطفه و من،باهم و...عاطفه از من بارداره؟ آره؟ اینا رو به برادرت گفتی؟
-نه.نه به خدا.این آخری رو نگفتم.فقط گفتم که...
-قسم دروغ نخور عوضی.
فرشته دست ها را گذاشت روی صورت.
-باشه باشه.نزن.نزن منو.امیرعلی! من...من مجبور شدم که...
شانه های فرشته را تکان داد و داد زد:
-تو چی؟ زر بزن.
-تا عاطفه زنده بود تو منو...منو نمی دیدی.تو هیشکی رو نمی دیدی.فقط عاطفه واست مهم بود.
چشم های امیر گشاد شدند و پرسیدند:
-یعنی چی؟ مگه دیگه زنده نیست؟
فرشته بغض کرده سر پایین انداخت.امیر تکانش داد و گفت:
-منو نگاه کن عوضی.جواب سوالمو بده.
فرشته نگاهش کرد و گفت:
-تو که اخلاق فرهاد رو می دونی.همون موقع ها که فرهاد و عاطفه نامزد کردند و فرهاد تهدیدت کرد که دیگه سمت عاطفه نیای،می دونستی که فرهاد خیلی غیرتیه.من با وجود فرهاد و اخلاق هاش و عاطفه و دلبستگی تو بهش هیچ جایی پیشت نداشتم.اما...اما نمی دونم.شاید فرهاد بهشون رحم کرده و...
امیر غرید:
-ازت حالم بهم می خوره.
و تف کرد توی صورت فرشته و دوید از اتاق بیرون.فرشته دست کشید به بینی اش.هق هق کنان رفت به هال و شماره فرهاد را گرفت.بوق آزاد می خورد.گوشی رفت روی پیغامگیر.فرشته بعد از چندبار فین فین صدا صاف کرد و گفت:
-فرهاد! عاطفه حامله ست.بچه تو رو توی شکمش داره.اون مردی که همسایه ها گفتن اومده خونه ات،امیرعلی ئه.همون خواستگار قبلی عاطفه.امیر پیش منه.ماهم حالمون خوبه.مواظب خودت و عاطفه باش.خدافظ.