داستان «سیاه سفید» نویسنده «مهسا طاهری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahsa taheriدراز کشیده بود روی تخت.دست برد و گوشی تلفن را از روی پاتختی برداشت.گذاشت روی سینه و پکی به سیگار توی دستش زد.شماره را گرفت و گوشی را کنار گوش نگه داشت.بوق خورد و دود سیگار از میان لب های ترک خورده مرد در فضا پخش شد.

-الو؟ فرشته؟ الو...جواب بده.نیستی؟

گوشی رفته بود روی پیغامگیر.انگشتان پای فرشته با ناخن های لاک زده از تخت روی سرامیک زمین قرار گرفت.پاشد و لباس مردانه را از روی زمین و بسته سیگار و فندک را از میز آرایش برداشت.امیر درازکش روی تخت یک دست را زیر سر قرار داده و زل زده بود به قاب عکس سه نفری که کنارهم روی نیمکت پارک نشسته و لبخند می زدند.زنی در وسط یک زن و مرد،صورتش را کج کرده و چشم ها را با ناز ریز کرده و می خندید.

فرهاد خاکستر را روی موکت اتاق تکاند که جا به جا جای سوختگی درش پیدا بود.زیرسیگاری ای پر از ته سیگار روی زمین چپه شده و از بطری یکوری شده هنوز آب خالی می شد.بوی سیگار و عرق تن و آب روی موکت ریخته کل اتاق را برداشته بود.فرهاد پکی زد و گوشی را به شانه اش فشرد:

-خواستم بهت بگم خیالت راحت.همون شد که تو خواستی.

پوزخند زد و نرمه دست را کشید به پیشانی.دستش از رطوبت پیشانی،خیس شد و چسبناک.

-دیگه نگران آبروی رفته خانواده نباش.ازش اعتراف کردم.گفت که مرتیکه رو چندبار راه داده خونه.

لب هایش را کیپ هم کرد و چانه اش لرزید.دست هایش داشت مشت می شد:

-همسایه ها هم دیدن یه مرد غریبه اومده خونه.

فرشته دگمه های لباس مردانه سفید را بسته نبسته به سراغ تلفن رفت.دست هایش می لرزید و از گوشه چشم نگاه به اتاق داشت مبادا امیر از استراحتش بگذرد و بخواهد به پذیرایی بیاید.تلفن را از میز برداشت و سراند زیر بالشتک مبل.چند تا بالشتک دیگر آورد و روی تلفن گذاشت تا آن صدای بم و خفه توی خانه پخش نشود و به گوش مرد توی اتاق نرسد.کمر راست کرد و دست برد به کمر.صدا حالا آهسته و مثل زمزمه شده بود.خواست بسته سیگار ریخته روی زمین را که بردارد،متوجه شد دستانش می لرزد.خمیده چشمانش را بست و چتری هایش را با فوت از پیشانی دور کرد و همه را داد پشت گوش.

فرهاد از گوشه چشم نگاهی به قامت درازکش زن بغل دستش و ملحفه رویش انداخت و گفت:

-حیف گیرش نیاوردم وگرنه تیکه تیکه اش...اه!

دستش گوشی تلفن را می فشرد و دوست داشت آن را هم به در و دیوار بکوبد.در عوض خاکستر سیگاری که روی ملحفه افتاد را پس زد.سیگار نصفه را انداخت زمین و دست کشید به پیشانی.

-گفت:«اشتباه دیدن! حرف درآوردن!» گفتم:«فرشته که اشتباه نمی کنه.» سخته بگم اما حرفت واسم سند بود.فرشته! کاش همین الان صداتو می شنیدم.

نفس عمیق و طولانی ای کشید:

-تو چشممو به واقعیت باز کردی.اگه نبودی من همون احمق بودم که مثل کبک سرش تو برفه.

آب دهانش را با سروصدا از گلوی ورم کرده اش فرو داد:

-مراقب خودت باش.نذار هیچ احدالناسی با زندگیت بازی کنه.تو بازی کن.اگه باختی هم خوب بباز.به آدمش بباز.نه به هر ننه قمری.

نتوانست جلوی خودش را بگیرد و هق کوتاهی زد.تند گفت:

-خدافظ آبجی!

و گوشی را کوبید روی تلفن.تلفن را پس زد روی زمین و نفس بلندی کشید.دقایقی به سقف سفید و بی روح اتاق زل زد.دماغش پر شده و هیچ بویی را حس نمی کرد.دست برد به پیشانی و لای موهای به هم چسبیده.بعد نیمخیز شد و لیوان بلند را از روی پاتختی برداشت.چشمانش را بست و مایع سفیدرنگ را یک نفس سر کشید.مایع از گوشه دهانش شره کرد تا کنار گوش ها.مژه هایش خیس شده و اشک از گوشه چشم راستش سرازیر شده بود.

لیوان را انداخت روی زمین کنار بقیه آشغال سیگارها و روی زن کنار دستش خم شد.ملحفه را که کنار زد،دهان مثل حفره باز مانده زن توی ذوق زد.هنوز هم باورش نمی شد.چشم ها باز بودند و بی فروغ.سر روی بالش گذاشت و کم کم چشمانش را بست.

فرشته چشمانش را باز کرد و آتش فندک را گرفت به سیگار.فندک را روی مبل انداخت و تلفن را برداشت.سیم را دور تلفن پیچاند و همانطور که روی زمین زانو زده بود درحالی که سیگاری لای دو انگشتش می سوخت شروع کرد به جمع کردن سیم دور تلفن.به پریز نرسیده،سایه ای روی سرش افتاده و جلوی تابش آفتاب را از پنجره روبرو گرفته بود.امیر بالاسرش بود.

-داری چیکار می کنی؟

فرشته دست بالا برد و امیر با گرفتن دست،بلندش کرد.تلفن را انداخت روی مبل میزبان و امیر که دستش را وارسی کرد،دستش را عقب کشید.

-چه عرق سردی کردی! دستات می لرزه.

فرشته به سیگار پک زد:

-بهت نمیاد نگرانم باشی.

آه کشید و نشست روی مبل:

-اما همین که هستی و اینجایی واسم کلی ارزش داره.

-عاطفه می گفت بچه ی منو تو شکم داره.

فرشته تند نگاهش کرد:

-همین باعث شد نخوابی و بیای بالاسرم؟

-می خوام بدونم راسته یا نه؟

فرشته خاکستر سیگار را تکاند توی انگشت اشاره دست چپ.

-دروغه.مگه تاحالا باهاش بودی؟

و با برقی در نگاه خاکستر توی انگشت را طرف امیر فوت کرد.

-عاطفه از این دروغا بلد نبود.

-من یادش دادم.واسه اینکه بکشونمت اینجا.خودت هم می دونستی.

امیر مکثی کرد بعد گفت:

-بد کردی با هممون.

فرشته نفس بلندی کشید.پا انداخت روی پا و ژست گرفت.

-باید می دیدی که عاطفه دیگه اون عاطفه قبل نیست.یادت رفته وقتی کشوندمت خونه اش چی بهت گفت؟

صدا نازک کرد:

-امیر! من شوهر دارم.نمی خوام مزاحم زندگیم بشی یا مزاحم زندگیت بشم.هه! یادته؟ عین بید داشت می لرزید وقتی دیدتت.از شوهرش می ترسید.هنوزم می ترسه.هنوزم...اون...

-دهنتو ببند! تو باعث جدایی منو اون شدی.

خاکستر سیگار را تکاند و چشم دوخت توی چشم های امیر که دو دو می زد:

-دوستت داشتم.

سکوتی کوتاه حکمفرما شد.صدای موتور کولرهای آبی،کوتاه در خانه پیچید.

-هنوزم دارم.

امیر خودش را انداخت روی مبل سه نفره و دست کشید روی گوش ها که قرمز بودند و داغ.

-همه مون رو انداختی به جون هم.

-ببین این وسط خودم چی کشیدم!

امیرعلی نگاهش کرد و آهسته پرسید:

-چی نصیبت شد آخرش؟

 پک زد و فوت کرد:

-تو.

و نگاه در نگاه امیر،شانه کج کرد و کف دست را گذاشت روی مبل میزبان.دستش ناخواسته دکمه ها را فشرد.انگار که دستش به شیء داغی خورده باشد دستش را پس کشید و صدای پیغام ضبط شده توی سکوت ظهر در خانه پیچید.

-الو؟ فرشته؟ الو.جواب بده...نیستی؟

فرشته لبخند الکی ای تحویل امیر داد و گفت:

-باید جمعش کنم.

و چندبار با انگشتان لرزان دکمه را فشرد.پیغام قطع و باز وصل شد و امیر پاشد و مچش را گرفت.

-این صدای فرهاده.

فرشته میخکوب عصبانیت امیر شد.سریع حالت عوض کرد و کوتاه خندید:

-خب باشه.فرهاد که همیشه هست.بذار قطعش کنم تا فقط خودم باشی و خود...

امیر مچ فرشته را بالاتر از تلفن نگه داشت و انگشت روی بینی،به دقت به حرف های فرهاد گوش داد که داشت می گفت:

-دیگه نگران آبروی رفته خانواده نباش.ازش اعتراف گرفتم.گفت که مرتیکه رو چندبار تو خونه راه داده.

امیر دست فرشته را چسبید و برد توی اتاق.سیلی محکمی به صورتش زد.موهای فرشته پخش شد توی صورت و یقه لباس گشاد مردانه اش کج شد روی شانه.

-چه غلطی کردی تو؟ چی به فرهاد گفتی؟

باریکه خون از بینی فرشته شره کرد روی لب و از لب چکید روی سفیدی لباس مرطوب.اشک از چشمان فرشته فوران کرد و داد زد:

-نمی دونم.نمی دونم.

-بهش گفتی من اونجا بودم؟ که عاطفه و من،باهم و...عاطفه از من بارداره؟ آره؟ اینا رو به برادرت گفتی؟

-نه.نه به خدا.این آخری رو نگفتم.فقط گفتم که...

-قسم دروغ نخور عوضی.

فرشته دست ها را گذاشت روی صورت.

-باشه باشه.نزن.نزن منو.امیرعلی! من...من مجبور شدم که...

شانه های فرشته را تکان داد و داد زد:

-تو چی؟ زر بزن.

-تا عاطفه زنده بود تو منو...منو نمی دیدی.تو هیشکی رو نمی دیدی.فقط عاطفه واست مهم بود.

چشم های امیر گشاد شدند و پرسیدند:

-یعنی چی؟ مگه دیگه زنده نیست؟

فرشته بغض کرده سر پایین انداخت.امیر تکانش داد و گفت:

-منو نگاه کن عوضی.جواب سوالمو بده.

فرشته نگاهش کرد و گفت:

-تو که اخلاق فرهاد رو می دونی.همون موقع ها که فرهاد و عاطفه نامزد کردند و فرهاد تهدیدت کرد که دیگه سمت عاطفه نیای،می دونستی که فرهاد خیلی غیرتیه.من با وجود فرهاد و اخلاق هاش و عاطفه و دلبستگی تو بهش هیچ جایی پیشت نداشتم.اما...اما نمی دونم.شاید فرهاد بهشون رحم کرده و...

امیر غرید:

-ازت حالم بهم می خوره.

و تف کرد توی صورت فرشته و دوید از اتاق بیرون.فرشته دست کشید به بینی اش.هق هق کنان رفت به هال و شماره فرهاد را گرفت.بوق آزاد می خورد.گوشی رفت روی پیغامگیر.فرشته بعد از چندبار فین فین صدا صاف کرد و گفت:

-فرهاد! عاطفه حامله ست.بچه تو رو توی شکمش داره.اون مردی که همسایه ها گفتن اومده خونه ات،امیرعلی ئه.همون خواستگار قبلی عاطفه.امیر پیش منه.ماهم حالمون خوبه.مواظب خودت و عاطفه باش.خدافظ.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «سیاه سفید» نویسنده «مهسا طاهری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692