• خانه
  • داستان
  • داستان «نرسیده به انتهای خیابان سمیه» نویسنده «یوکابد جامی»

داستان «نرسیده به انتهای خیابان سمیه» نویسنده «یوکابد جامی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ukabed jamiکنج اتاق می نشینم و به قاب عکس دو نفره امان خیره می شوم. همان عکسی که روز عروسی امان در آتلیه به ثبت رسید. طبق عادت، به استقبال هزاران فکر و خیال هایی می روم که هر کدامشان همچون خوره، مغز و روح و جانم را می خورند و ذره ذره وجودم را از بین می برند.

از روی زمین بلند می شوم و به سمت قاب عکس قدم برمی دارم. انگشتانِ باریک و ظریفم را آهسته روی قاب به حرکت در می آورم و چشمانم را می بندم. ناخواسته در خاطراتِ زندگیِ مشترکمان فرو می روم. از آغاز تا به امروز. از همان لحظه ای که قسمت بود سرنوشت و ستاره من و مرتضی، به یکدیگر گره خورد.

اواسط تابستان بود و خورشید با تمام قوتِ خود بر زمین و زمان می تابید. از ساختمان حوزه هنری بیرون آمدم و بندِ کیفِ حامل کاغذهای داستان را روی شانه ام جابه جا کردم. تلفن همراهم را داخل جیبِ مانتو گذاشتم و یک طرف شالم را پشت گوش ثابت کردم. همان لحظه بود که با شنیدن زنگ تلفن همراه، دست درون جیب مانتو فرو بردم.

  • بله مامان؟
  • سلام مادر. گوشیت چرا خاموش بود؟ کجایی الان؟
  • سر کلاس بودم. خاموش کردم تا زنگ نخوره. هنوز خونه زن عمویی؟
  • نه. نیم ساعتی هست برگشتم. نگرانت شدم.
  • ببخشید. تا یه ساعت دیگه می رسم. فعلا.

و تماس را قطع می کنم. از روی پله ها پایین می روم و تلفن همراه را باری دیگر همان جای قبلی می گذارم.

هنوز به انتهای خیابان سمیه نرسیده ام که یکی از پشت سر، نامِ کوچکم را صدا می زند.

  • مریم خانم؟

و من متعجب از شنیدن نامِ کوچکم از زبان مردی غریبه، به سمت صدا برمی گردم. توی چشم های میشی رنگش خیره می شوم و با کمی اخم که تنها به تظاهر روی صورتم نشانده ام می پرسم :

  • ببخشید جنابعالی؟

و او دستپاچه و مضطرب، روزنامه همشهری را زیر بغل جای می دهد و عکس من را از داخل تلفن همراهش نشان می دهد.

  • من از همکلاسی های شما هستم. کلاس نویسندگی. حوزه هنری. این عکس رو هم از داخل گروهی برداشتم که دو هفته قبل تو تلگرام تشکیل شد. اگه جسارت کردم ببخشید. به گمونم تا به حال من رو ندیده باشید اما من از روز اول کلاس، وقتی چشمم به شما افتاد دیگه نتونستم از فکرتون بیرون بیام.

چشم های نم دار از اشکم را آهسته باز می کنم و به عکس مرتضی که درون قابِ عکس شیرین می خندد، خیره می شوم. این همان مرتضایی هست که روزی...

آلبوم عکس ها را از داخل کشو بیرون می آورم و با بی حوصلگی روی تخت می نشینم. با تماشای عکس ها، بیش از پیش در خاطراتِ تلخِ گذشته غرق می شوم. خاطراتی که دیگر حاضر نیستم حتی برای لحظه ای، به آن ها فکر کنم اما این چه نیروی عجیبی هست که مدام تمامم را به این سو و آن سو می کشاند و من از خود اراده ای ندارم؟ خاطراتی که جز اشک و آه و حسرت، چیزی دیگر با خود به همراه ندارند. خاطرات مرتضی، عشقِ تمام زندگی ام. خاطراتِ روزهای رفته از دستانِ ناتوانم و خاطراتی که من را با خود به گور می برند. اما نه. هنوز احساس می کنم در میانِ حجمِ بی اندازه خاطراتِ سیاه و غیرقابل تحمل، باید ردِ پایی از پیدا کردن مرتضی به دست بیاورم.

آلبوم کهنه و مخملِ سبز رنگ را از میان دیگر آلبوم ها بیرون می کشم و با قلبی که به شدت در سینه می کوبد، صفحه نخست آن را پس از سال های متوالی باز می کنم. عکس دسته جمعی از مسافرت خانوادگی امان. من، مرتضی، پدر، خواهر کوچکم و همسرش.

مرتضی و بقیه، در حیاط پشتی درگیر پخت کباب و بال های کبابی هستند که قرار است وعده ناهارمان شوند و من، نشسته روی ایوان، دفترچه خاطراتم را باز می کنم و شروع به نوشتن می کنم«از ازدواجمان چهار سال است که زمان می گذرد و من امروز حالم از این یادآوریِ سال های زیر یک سقف بودنمان بیش از اندازه بهم می خورد.» حس و حالِ خاطره نوشتن از سرم می پرد و دوربین عکاسی ای که مرتضی سالِ اول ازدواجمان به مناسبت تولدم به من هدیه داده بود را از داخل کیف کوچکش بیرون می آورم و سعی می کنم تمام آنچه می بینم را در لنز دوربین جای دهم و به ثبت برسانم. درست هنگامی که می خواهم دکمه دوربین را فشار دهم، دستانی مردانه و پر مهر را روی شانه های افتاده ام حس می کنم.

روی برمی گردانم و پدر را می بینم که لبخندی گرم و دوست داشتنی روی لب هایش نشانده.

  • دخترِ بابا حالش چطوره؟
  • خوبم پدر جان.
  • اما من اینطور فکر نمی کنم. تو چهرت می خونم انگار یه مشکلی این وسط هست. نمی دونم چی اما مطمئنم. نمی خوای به پدرت حرفی بزنی؟

و من با شنیدن حرف های پدر، احساس می کنم تمام اعضا و جوارح بدنم از یکدیگر منفک می شوند. تمام این سال ها سعی کرده بودم صورتم را با سیلی سرخ نگه دارم اما تمام احساس های پدرانه او، هرآنچه لازم بود و حقیقت داشت را از چشمانم خوانده بودند. چطور می توانستم دروغ بگویم و اصلا چطور می توانستم برای توجیه اوضاعِ غمگینِ روزهایم، ماجرایی سرهم کنم که برای پدر قابل باور باشد.

کشتیِ من سال ها قبل، غرق شده بود و من احساس می کردم هیچ کس در دنیا خواهانِ این نیست تا منِ به گِل نشسته را نجات دهد اما، اکنون پدر به دادم رسیده بود و من نمی دانستم باید چه می کردم و چه به زبان می آوردم. حتی خود نیز دقیق نمی دانستم چه اتفاقی در زندگی امان رخ داده بود و چه بلایی سرِ من و مرتضی و عشقمان آمده بود که گند خورده بود به همه چیز.

  • موضوع خاصی نیست پدر جان. مدتیه برای فیلمنامه جدیدم یکم بهم ریخته ام و ذهنم مشغوله. نگران نباشید. اوضاع همیشه به یه شکل باقی نمی مونه. بالاخره درست می شه.

اما چه حرف و توجیه احمقانه ای. کدام فیلم نامه و کدام ذهن مشغولی؟ من که مدت ها بود دیگر دست به قلم نگرفته بودم و کلمه ای حتی، روی کاغذ سفید به ثبت نرسانده بودم. چطور امکان داشت چنین بهانه ای را پدر هوشمند من می پذیرفت؟

  • وقتی مادرت به رحمت خدا رفت، کوهی از درد و تنهایی و دل گرفتگی سراغم اومد. هنوز بعد از سال ها که از رفتن مادرت می گذره، این نبودن رو نتونستم هضم کنم. عشق، دلیلِ خوبی برای غیرقابل باور شدن این اتفاقه. من عاشق مادرت بودم و مادرت عاشق تر از من. دنیا هیچ وقت به پایان نمی رسه ولی، آدم ها بعد از مدتی به پایان می رسن. تا دیر نشده کاری بکن دخترِ بابا.

اما پدر نمی دانست که حتی عشق نیز، دیگر کاری از دستش برنمی آید. مرتضی تغییر کرده بود. سال ها بود که این اتفاق افتاده بود و هیچکس از آن خبر نداشت. در پی گذشت سال ها، پس از زندگی ای که با عشق آغازش کرده بودیم. من، زنی کامل برای مرتضی بودم اما نمی دانستم کجای کارم می لنگید که این مصیبت سرم آمده بود.

عکس را از درون آلبوم خارج می کنم و کنارم می گذارم. آلبوم را ورق می زنم و به عکس ها نگاه می کنم. یک، دو، سه، چهار... صد دانه عکس، تنها از مسافرت شمالی که نصف روز هم زمان نبرد. تمام عکس ها از حالت های مختلف مرتضی بودند. یادم هست به قدری آشفته حال بودم که تنها دلم می خواست چشم از مرتضی برندارم و هرآنچه از او می بینم را به ثبتِ ابدی برسانم.

تمام عکس های مربوط به مسافرت شمال را پاره می کنم و با عصبانیت روی زمین پرتشان می کنم. احساس می کنم حالم از تمام دنیا بهم می خورد و سرم روی تنم سنگینی می کند. دنیای عجیبیست. خوشی هایش گذراست و احساس خوشبختی، گذراتر از هر چیز دیگری.

آلبوم های عکس را رها می کنم و سر روی دیوار  می گذارم. به عکس های پاره پاره شده روی زمین چشم می دوزم و به مرتضی فکر می کنم. پنج سال از زندگی مشترکمان زمان می گذرد اما چقدر برای او بوده ام؟ چند ساعت از تمامِ این پنج سال را غرق در فکر کردن به من به سر می برده و تا چه اندازه من برایش در زندگی اهمیت داشته ام؟ مرتضایی که می شناختم، کجا گم شده بود و کجای این پنج سال بلا سرِ احساسش آمده بود که دیگر من را نمی خواست؟

باری دیگر سعی می کنم آلبوم های عکس را دوره کنم. دلم بدجور برای مرتضی تنگ شده و بیش از هر زمان دیگری نیاز دارم سر روس شانه های مردانه اش بگذارم و ساعت ها بی صدا تنها اشک بریزم و بغض های تلمبار شده روی همدیگر را بترکانم.

عکسی غریب را از میان دیگر عکس ها برمی دارم و دست نوشته پشت آن را می خوانم. سال 92، خانه اجاره ای، خیابان مالک اشتر، ساعت سه بعدازظهر. مرتضی در عکس، روی کاناپه ای که مقابل تلویزیون جا خشک کرده نشسته و دود عود نیز تا بالای سرش کشیده شده. عکس را می بوسم و مرتضی را در خیالِ خود به آغوش می کشم.

سال ها بود که مرتضی بهانه گیری می کرد. سال ها و درکِ این کلمه شوخی نیست. پیش از آن بهانه هایش کم رنگ تر بودند و من به جان می خریدمشان. بیش از قبل به خود می رسیدم. لباس های رنگارنگ، آرایش های غلیظ و ملایم، مدل موهای متفاوت، دکوراسیون های عجیب و شیک، لحن حرف زدن به هزاران طرق مختلف، ابراز علاقه بیش از حد، تفریحات گوناگون، غذاهای بی نظیر و خاص و هزاران کوفت و زهرمار دیگری که با خود فکر می کردم با این تغییرات مرتضی آرام خواهد گرفت و مثل چند ماه اول ازدواجمان مرا دوست خواهد داشت اما غلط می اندیشیدم و سخت در اشتباه بودم.

رفته رفته در چشم مرتضی دیگر رنگی نداشتم و احساس می کردم هنوز بازیِ زندگیِ مشترکمان آغاز نشده، من در حال باختن هستم. هر هفته وزن کم می کردم و زیر چشم هایم گودتر از قبل می شد. موهای پرپشتم مدام می ریختند و دیگر از زندگی به هیچ وجه لذت نمی بردم. مرتضی صبح های زود راهی محل کار می شد و شب ها دیر وقت به خانه برمی گشت. حتی گاهی اوقات پا به خانه نمی گذاشت و منِ عاشقِ احمق، به شوقِ دیدارِ او، تمام شب را بیدار می ماندم و به موزیکِ بی کلام گوش می سپردم و اشک می ریختم و دل می ترکاندم. چشمانم روی در بی حرکت می مانند و روز و شب از دستم در رفته بود. دیگر کسی از حالم خبر نداشت و من نیز تمام آدم های دور و اطرافم را از یاد برده بودم.

روزهای تلخ از پی همدیگر عبور می کردند تا اینکه اتفاقی که نباید می افتاد، رخ داد.

هوا به شدت سرد بود و برف، بی امان می بارید. تمام شهر سفید پوش شده بود و مردم در خانه های گرمشان کز کرده بودند. ساعت چهار عصر بود و روز سه شنبه، سیزده اسفند ماه. مرتضی طبق معمول همیشه در خانه  حضور نداشت و من همچون روزهای قبل، خیره به در انتظار آمدنش را می کشیدم و عکس های او را به آغوش، که ناگهان تلفن همراهم زنگ خورد.

شماره ای ناشناس اما رند و ثابت. با دستانی که از شدت استرس بی امان می لرزیدند، مکالمه را وصل کردم و تلفن را کنار گوشم نگه داشتم. با صدایی که از ته چاه در می آمد پرسیدم :

  • بفرمایید شما؟

صدایی ظریف و زیبا و زنانه، از پشت تلفن قلبم را به تپشی بی سابقه انداخت. تپشی که تا به آن روز امتحانش نکرده بودم. عکس های مرتضی را روی میز چوبیِ رها کردم و از روی کاناپه برخواستم. چشمانم سیاهی تاریک رفتند اما بی اهمیت به آن ها، به سمت کتابخانه قدم برداشتم.

  • الو؟ شما مریم هستین؟ الو خانم؟

قران کوچکم را از قفسه سوم برداشتم و به قلبم نزدیک کردم. چشمانم را بستم و پاسخ دادم :

  • بله؟

و باری دیگر پرسیدم :

  • شما؟

و چه پرسش احمقانه ای. چطور به خودِ ناتوان و در خود فرو رفته ام اجازه داده بودم چنین پرسش نابودگرانه ای بپرسم؟ اتفاقی که انتظارش را نداشتم در حالِ رخ دادن بود و من به حقیقت می توانم بگویم دیگر نای و توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم. ناخواسته روی زمین زانو زدم و خیسیِ گونه هایم را احساس کردم.

  • من، سمیرا هستم. کسی که مرتضی به خاطرش تمام زندگیش رو رها کرد. معرفیِ من فایده ای به حال شما نداره اما ...

و من به اوجِ از هم پاشیدگیِ خود رسیدم. تلفن همراهم از میان انگشتانم لغزید و روی زمین افتاد. به نقطه ای کور خیره شدم و آب دهانم را به سختی قورت دادم. چنین رخدادی غیر قابل باور بود و من هرگز به این حد از فجیع بودن رابطه امان فکر نکرده بودم.  

چشمانم را باز می کنم و از روی تخت بلند می شوم. پاهایم می لرزند و توانی در جسمِ نحیفم باقی نمانده. از داخل قفسه سوم کتابخانه، قرآن را برمی دارم . روی کاناپه می نشینم و سعی می کنم باری دیگر تمام خاطرات آن روزِ کذایی را از خاطر بگذرانم.

تلفن همراهم قطع می شود و من همچنان در همان حالت به سر می برم. دقیقه ای بعد، صدای چندین پیامک، سمفونی ناموزونی به راه می اندازند. تلفن همراهم را با احتیاط و ترس و لرز برمی دارم و شروع به خواندن پیامک ها می کنم. تمام پیامک ها، از طرف همان شماره ناشناسی ارسال شده که نامش را سمیرا می خواند.

« حقیقتش امروز، زنگ نزدم تا فقط بگم مرتضی با من رابطه داشته و تمام وقتش رو برای منی صرف می کرده که همه از این رابطه متعجب بودن. من ظاهری زیبا دارم و زبونی فریبنده که به راحتی می تونه یک مرد رو رامِ خودش بکنه. مرتضی فقط با یک بار دیدنِ من، ابراز عشق و علاقه کرد و من که برای پذیرش این علاقه مانعی نداشتم، به درخواستِ شروع رابطه پاسخ مثبت دادم.

سه سال گذشته بود. شایدم بیشتر. دقیق یادم نیست اما روز تولد مرتضی بود. قرار گذاشته بودیم دو نفری بریم کافه سر کوچه خونه من. مرتضی یک ساعت دیرتر از ساعت قرارمون به کافه رسید و من حسابی به خاطر این اتفاق کلافه و عصبی شده بودم. وقتی رسید، یه دسته گل رزِ بزرگ تو دستش به چشم می خورد. رزای قرمز، سفید، صورتی. بابت معذرت خواهی خریده بود. دسته گل رو گذاشت روی میز و دستامو توی دستای مردونش گرفت. نمی دونم چرا ولی زیر گریه زدم و بی امان اشک ریختم. شاید از این ترسیده بودم که روزی مرتضی رو نداشته باشم و همون لحظه بود که احساس کردم چقدر عاشقش هستم. عاشقِ مردی که این همه سال فقط و فقط تظاهر می کرد که عاشقانه من رو می خواد.

چیزی به رفتنمون از کافه نمونده بود که مرتضی ازم خواست بی هیچ عکس العملی به تمام حرف هاش گوش کنم. استرس عجیبی سراغم اومد و ته دلم خالی شد. حدس می زدم حرف های ناخوشایندی در انتظارم هست. مرتضی از من خواست توی چشم هاش نگاه نکنم تا راحت تر حرف های دلش رو به زبون بیاره.

گفت، گفت، گفت تا وقتی که حرف هاش تموم شدن و سکوت کرد. به خودم اومدم و احساس کردم رنگ به صورت ندارم. شوکه شده بودم و زبونم برای گفتن هر کلمه ای بند اومده بود. مرتضی نگرانِ حالم شده بود. مدام دستام رو می بوسید و معذرت خواهی می کرد اما من، تمام تنم می لرزید و دوست داشتم همون لحظه زمین دهن باز کنه و من رو برای همیشه ببلعه.

شنیدن حرف هایی که مرتضی به زبون آورده بود، برای من حکم مرگ رو داشتن. بعد از سه سال رابطه با مرتضی، تازه فهمیده بودم متاهله. دو سال قبل از شروع رابطمون و این رخداد برای من، بیش از اندازه  وحشتناک بود. اون روز رو وقتی از کافه بیرون رفتم دیگه به یاد ندارم. به این خاطر که از شدت حالِ بد، دم در کافه از هوش رفتم و وقتی به هوش اومدم دیدم همه جا تاریکه و تنها صدایی که به گوشم می رسید، صدای گریه های مرتضی بود. نمی دونستم به حالِ کی گریه می کرد. من؟ خودش یا تویی که تمامِ زندگیت رو به آتیش کشیده بود.

بعد از اون روز، بدون اینکه مرتضی از تصمیمم با خبر بشه، برای همیشه خونه ای رو که سال ها درش زندگی می کردم، نصف روز تخلیه کردم و به جایی رفتم که هیچکس از هیچ چیز خبر نداشت. خطم رو عوض کردم و با تمام دوست های مشترکمون قطع ارتباط. از شدت حال بد، روزی هزار بار احساس می کردم به مرگ نزدیک تر می شم اما در واقعیت اینطور نبود و من تنها تو بدبختیِ خودم دست و پا می زدم و بیشتر غرق می شدم.

کلِ زندگیم فلج شده بود و همه چیز رو از دست داده بودم. مثل یک گل که پژمرده شده و دیگه قرار نیست به روزهای اولِ طراوت و زندگیش برگرده. چند بار تصمیم به خودکشی گرفتم اما، هربار که دستم لبه تیزِ تیغ رو لمس می کرد، احساس می کردم باید یه کاری انجام بدم. کاری که قرار بود موضوع مهمی رو به من و همچنین تو ثابت کنه.

شماره موبایلت رو از طریق پرینت خطِ مرتضی پیدا کردم. خطی که خودم برای تولدش خریده بودم.

زندگیِ نامردتر از اونی هست که حدس می زدم. احساس می کردم خوشبختی، کنار مرتضی بودن، همسرش شدن، بچه داشتن از مرتضی و همه و همه، برای من خیلی زود اتفاق می افته اما غلط فکر می کردم و درست برعکسش رخ داد.

تو این مدتِ چهار ماهه، فرصت های مختلفی رو پیش پای مرتضی قرار دادم تا اگه مایل بود من رو پیدا کنه و تمام زندگیِ با تو رو رها کنه و برای همیشه مال من بشه. من این کارو فقط برای یک هدف انجام دادم. قصد داشتم عشقِ مرتضی رو نسبت به تو بسنجم. به این فکر می کردم که شاید این سه سالِ با من بودن، از طرف مرتضی ناخواسته بوده و هیچ قصد دیگه ای نداشته. مرتضی، با اینکه می تونست اما هیچ کدوم از راه ها رو برای برگشتن به من انتخاب نکرد و دنبالم نیومد. مرتضی با این کار ثابت کرد، هنوز هم عشقِ قدیمی و اولین و آخرین عشقش تو هستی. مرتضی با این کار نشون داد هنوز هم دوست داره و تمام لحظه لحظه با من بودن، برای اون حکمِ هوس رو داشته و من برای اون، فقط زنی بودم که ...

زندگیت رو از نو بساز و به مرتضی، عشقی رو بورز که خودش همون روز کذایی تو کافه ازش برام حرف زد.

بعد از امروز، معلوم نیست چه بلایی سر زندگیم بیارم اما زندگیِ تو کنار مرتضی، خوش.

با صدای زنگ خانه از فکر بیرون می آیم. نگاهم را به تصویرِ روی آیفون می اندازم و مرتضی را می بینم. از روی کاناپه برمی خیزم و در را باز می کنم. عود را با فندک روشن می کنم و به اتاق می روم. مقابل آیینه می ایستم و انگشتانم را توی موهای مشکی رنگم فرو می کنم و احساس می کنم حالِ امروزم، با دیگر روزها زمین تا آسمان فرق می کند. پس از مدت ها، مرتضی را در میان خاطراتم پیدا کرده بودم و حس می کردم بیش از پیش دوستش دارم و در داشتنش، خودخواه تر از قبل شده ام.

به آیینه نزدیک می شوم و توی چشم هایم زل می زنم. دقیقه ای بعد، صدای مرتضی من را از آیینه جدا می کند و به پذیرایی می کشاند.

  • خانمِ خونه؟ مریم خانم؟ کجایی پس ؟

و من خود را بی اختیار در آغوشِ مردانه اش رها می کنم و ناخواسته اشک می ریزم. اشکی که این بار از سر شوق است. در آغوشِ مرتضی،پر می کشم به روز نخست آشنایی امان. همان روزِ آفتابی، نرسیده به انتهای خیابان سمیه.   

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «نرسیده به انتهای خیابان سمیه» نویسنده «یوکابد جامی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692