• خانه
  • داستان
  • داستان «کاموای جادویی» نویسنده «سمانه رمرودی»

داستان «کاموای جادویی» نویسنده «سمانه رمرودی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samaneh ramroodi

روزی روزگاری مرد جوانی تصمیم گرفت تا تجارتی را آغاز کند. او می خواست مقداری نخ کاموا به مناطق جنوبی کشورش که سردسیر بودند ببرد. از مردم شهر شنیده بود که مغازه ای درانتهای بازاری قدیمی وجود دارد که نخ های اعلا و با قیمت مناسب دارد.

مرد جوان به آنجا رفت و مغازه کوچکی را یافت. به داخل مغازه رفت. پیرمردی که بسیار خمیده بود به مرد جوان خوش آمد گفت. مرد جوان از پیرمرد خواست تا مرغوب ترین نخ های کاموایش را به او بدهد. پیرمرد نخ ها را آورد و سپس رو به مرد جوان گفت: آيا می خواهی یک کاموا هم برایت خودت برداری تا وقتی به انجا می روی خودت هم لباس گرمی داشته باشی؟

مرد جوان بسیار خوشش آمد و گفت بله پیشنهاد خوبیست. پیرمرد پرسید: نخ کاموایت چه رنگی باشد؟ مرد جوان بدون اینکه فکر کند گفت: هرکدام که شما فکر می کنید قشنگ تر است را به من بدهید. پیرمرد کاموای قهوه ای رنگی را برداشت و به مرد جوان داد. مرد جوان نگاهی کرد و گویا چون انتظار رنگ بهتری داشت، تعجب کرد ولی چیزی نگفت و با خودش گفت مهم اینست که گرم باشد. پیرمرد به مرد جوان گفت. این کاموا را در طول سفر در دستت بگیرو مطمن باش گرم خواهی شد.

مرد جوان تعجب کرد ولی چون عجله داشت اهمیتی به این حرف نداد، کامواها را گرفت و به سمت جنوب راه افتاد. در طول راه به مکانی  برای خوردن غذا رفت. وقتی از او پرسیدند چه چیزی برای می خواهد، گفت: هر چه که خودتان فکر می کنید بهتر است، بیاورید. غذایی که برای او آوردند بسیار بدمزه بود و قیمت بالایی داشت. اما وقتی نظرش را راجع به غذا پرسیدند نتوانستند بگوید این قیمت، مناسب این غذا نیست. غذا را خورد و پول را کامل پرداخت. در همین هنگام نخ کاموا چند دور،‌ دور مرد جوان پیچید. مرد تعجب کرد. هر کاری کرد نتوانست کاموا را جدا کند. با خودش گفت چند دور نخ کاموا مهم نیست و به راهش ادامه داد. در طول راه به یکی از دوستانش برخورد کرد. دوستش وقتی فهمید مرد جوان به سمت جنوب می رود از او خواهش کرد مقداری بار نیز برای او ببرد. برای مرد جوان بسیار سخت بود و امکانات نداشت تا بار غلات دوستش را ببرد ولی نتوانست نه بگوید و قبول کرد و زمانی که داشت بار غلات را به بار خودش اضافه می کرد دوباره چند دور نخ کاموا به دورش پیچیده شد. به طوری که دست هایش را به سختی می توانست تکان دهد. هر چه تلاش کرد نتوانست نخ کاموا را از خودش جدا کند. در طول راه به مردی برخورد کرد و وقتی مرد وضعیت او را دید، گفت: تو با این وضعیت نمی توانی به راه ادامه دهی. بارهایت را به من بفروش تا من انها را به جنوب ببرم. مرد جوان به هیچ وجه دوست نداشت این کار را بکند. ولی نتوانست نه بگوید. او بارهایش را با قیمت اندکی به آن مرد فروخت. و با این کار دوباره کاموا چند دور دیگر دور مرد پیچید و مرد می توانست به سختی نفس بکشد. مرد جوان تصمیم گرفت به شهر برگردد و به پیش پیرمرد کاموا فروش برود.

با سختی فراوان خودش را به شهر و مغازه پیرمرد کاموا فروش رساند. با عصبانیت خودش را به در کوبید و در حالی که تمام بدنش کاموا پیچ شده بود فریاد زد: کجایی پیرمرد؟ چرا این بلا را سر من آوردی؟

پیرمرد نگاهی به مرد جوان کرد و گفت: تو خودت این بلا را سر خود آورده ای.

مرد جوان گفت : تو این کاموا را به من دادی...

پیرمرد گفت: این کاموا هر وقت که نتوانی از حق خود دفاع کنی و هر وقت که نتوانی به موقع به کسی نه بگویی و از خودت محافظت کنی به دورت پیچیده می شود. اینکه به بقیه نمی توانی به موقع نه بگویی انگار خودت را اسیر انها می کنی. همانطور که کاموا تو را بسته است تو خودت را بسته و اسیر به دست دیگران می سپاری.

مرد جوان سکوت کرد. پیرمرد حق داشت.

پیرمرد ادامه داد: این نخ ها فقط زمانی باز می شوند که بتوانی دوباره به دیگران نه بگویی.

مرد جوان به پیرمرد گفت: چرا این کاموا را به من دادی؟ هیچ کس قبلا چنین کاموایی را از تو نگرفته بود.

پیرمرد جواب داد: برای اینکه وقتی از تو پرسیدم چه رنگی برای کاموا می خواهی، انتخاب رنگ را به من واگذار کردی و به نظر خودت اهمیتی ندادی.

پیرمرد نگاهی به جوان کرد و گفت: دوباره از تو می پرسم. چه رنگ کاموایی را می خواهی؟

مرد جوان با اعتماد کامل گفت: یک کاموای آبی رنگ. خوش رنگ ترین آبی ممکن در مغازه ات

و انگاه چند دور از نخ های کاموا باز شد...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «کاموای جادویی» نویسنده «سمانه رمرودی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692