• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه «غارغار» نویسنده «سامره عباسی»

داستان کوتاه «غارغار» نویسنده «سامره عباسی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samere abasi

این بار هم با صدای غرغرش از خواب بیدار شدم. می‌توانستم با صدای گنجشک‌های درختی که کم مانده شاخه‌های اش را از زور ناتوانی و درماندگی از پنجره‌ی اتاق خوابمان بیاورد تو، بیدار شوم. مثل مادری که در روزهای آخر عمرش فقط نگران راحتی بچه‌هایش باشد.

اصلاً گنجشک و درخت و کلاغ هم نه، می‌توانستم با صدای بوق اتومبیل‌ها بیدار شوم. باور کنید اگر شما هم مجبور بودید به صدای غرولندهای اش گوش کنید اتومبیل که نه دلتان می‌خواست با صدای کامیون‌ها از خواب بیدار شوید؛ یا هواپیما یا یک جنگنده یا اصلاً یک بمب هسته‌ای.

باز گویا یادم رفته حوله‌ی خیسم را روی طناب آبیِ بسته شده در بالکن پهن کنم. طنابی که او از ابتدا تا انتهای بالکن کشیده و باعث شده آسمان آبی که به سختی هم گیرمان می‌آید از وسط به دونیم شود. یادم رفته لیوان‌های متعدد چای را از روی میز بردارم و خاکستر سیگارم را از توی جاسیگاری بریزم توی سطل آشغال. خیال می‌کند یادم رفته اما یادم نرفته. دلم نخواسته. اما این را فقط به شما می گویم. اگر به خودش بگویم هیچ بعید نیست لباس حمام آبی محبوبم را از وسط به دو نیم کند و دوباره با جدیت قانون منع کشیدن سیگار را در خانه وضع کند. مسخره است اما یک بار که از شستن مدام پرده‌های سفیدش به ستوه آمده بود یک تابلوی no smoking یعنی سیگار کشیدن ممنوع، از همان‌ها که اغلب در رستوران‌ها یا اتوبوس‌ها هست، نمی‌دانم از کجا گیر آورده بود و در هال درست روبروی کاناپه‌ی مخصوص من مثل یک تابلوی نایاب و ارزشمند نصب کرده بود. برای همین همیشه می گویم یادم رفته.

صدای گروپ گروپ پای اش به اتاق خواب نزدیک می‌شود. تخت به لرزه می افتد. سرم را بیشتر توی بالش فرو می‌کنم. هر از گاهی صدای پای اش قطع می‌شود و من حدس می‌زنم چیزی که نباید، افتاده روی زمین و او خم می‌شود تا بَرش دارد. این بار گویا شلوارم بود که مثل لانه‌ی کلاغ- تعبیری است که او همیشه برای شلوارهای من که پهن شده کف اتاق، به کار می‌برد- وسط هال پهن شده بود. لابد در اتاق خواب باز است که صدای اش انقدر واضح توی گوشم است و چشمش به درخت بیچاره افتاده که دوباره یادش آمده چند بار از من خواسته

شاخه‌های اش را قطع کنم و نکردم. البته خودش که به قطع شاخه‌ها رضایت نمی‌داد؛ او دستور داده بود "درخت باید از ریشه قطع شود" و برای احتیاط هم پای اش نفت بریزم تا دیگر هوس ریشه کشیدن و سرک کشیدن به اتاق خوابمان به سرش نزند. اما من فکر می‌کنم بیش‌تر از کلاغی می‌ترسد که روی این درخت لانه کرده. صدای یک ریز گنجشک‌ها عصبی‌اش می‌کند و غار غار کلاغ هم انگار که حامل خبر بدی باشد دلش را می‌آشوبد. مثل این که خبر مرگ پدرش را کلاغی آورده باشد. آخر وقتی بچه بوده یکی از تفریحاتش، پرتاب سنگ و دمپایی به کلاغ‌ها بوده. لابد می‌داند کلاغ‌ها چقدر کینه‌ای‌اند و احتمالاً یک دویست سالی هم عمر می‌کنند.

غرولندهای اش باعث می‌شود هربار که از خواب بیدار می‌شوم، پیش از آن که فشار مثانه به زور از تخت بیرونم بکشد یک بار از ابتدا تا انتها رابطه‌مان را از نظر بگذرانم و به این نتیجه برسم که صدبار هم اگر به عقب برگردم باز به همین نقطه خواهم رسید. آخر آن روزها اصلاً مثل حالا نبود. آنقدر قلمی و باریک بود که یکی از دوستان صمیمی‌ام صدای اش می‌کرد خانمِ مداد. الان اگر او را می‌دید فکر می‌کنم بدانم چه کلمه‌ای را به جای مداد می‌گذاشت. آخر با این دوستم خیلی صمیمی بودیم، آنقدر که صفت‌هایی که به زنان مورد علاقه یا هدف تنفرمان می‌دادیم مثل هم بود. صدای اش آنقدر ضعیف و دلنشین و شکننده بود که فکر می‌کردی فقط باید شعر بخواند تا حقش ادا شود. آن وقت دیگر خیالم راحت می‌شود و نفسم را که کم مانده توی سینه‌ام بگندد بیرون می‌دهم و ضربان قلبم دیگر نه مثل یک گنجشک که مثل یک مرد معمولی می زند و مطمئن می‌شوم این بالش سفید نرم بزرگ، قصد خفه کردن هیچ کس را ندارد.

شانس آورده‌ام این روزها از روزهای سرد زمستان خیلی دوریم. صبح‌های سرد زمستان فکرهای بدی به سرم می زند. حالا تحملم خیلی بیشتر است و گاهی فکر می‌کنم به خاطر همین درخت بلند و لاغر کم شاخه‌ای است که دیگر خیلی طول نمی‌کشد سرش را از پنجره بیاورد تو. من که عین خیالم نیست.

این که حالا در این سن می‌توانم تا این حد طبیعی خودم را به خواب بزنم، مدیون بچگی‌های شر و شیطانی هستم که به این صورت از خیلی کارها و حرف‌ها در می‌رفتم. حتی توجه و

 مهربانی دیگران را هم نصیب خودم می‌کردم. جوری مثل اینکه در عمق چندپایی در اقیانوسی بزرگ شیرجه بزنی نفسم را توی سینه حبس می‌کردم و می‌توانستم چند دقیقه بی آنکه تکان بخورم یا پلک بزنم در همان حال بمانم آن هم در حالی که یک نفر با مهربانی و دلسوزی به صورت معصوم و بی گناه من زل زده بود. البته همه مطمئناً می‌دانند که این چه کار سختی است و از عهده‌ی هرکسی برنمی آید و خیلی مهارت و اعتماد به نفس می‌خواهد. از خنده‌های بیخود و بی بهانه که ناگهان به سراغ آدم می‌آید که بگذریم درست در چنین لحظاتی است که صدجور خارش هم در نقاط حساس بدنت حس می‌کنی و دست و پای ات از فشار بدن شروع به خواب رفتن می‌کند. آن وقت باید خیلی زود از این پهلو به آن پهلو شوی. حالا بگذریم.

این کلاغ هم انگار امروز دست بردار نیست. دنگش گرفته سر به سرش بگذارد. با هر بار غرولند او، چند بار با صدای بلند و نخراشیده‌اش غار غار می‌کند؛ طوری که خون به رگ آدم خشک می‌شود. او هم هرچه فحش بلد است نثارش می‌کند. اعتراف می‌کنم بدجوری خنده‌ام گرفته. مثل اینکه دو تا کلاغ خانم در حال دعوا باشند. اعصابش در وضعیتی است که خودم را آماده کرده‌ام با یک پارچ آب یخ به سراغم بیاید. اصلاً از او بعید نیست. به هر حال من که به طرز ماهرانه‌ای خودم را به خواب زده‌ام.

این بار خیلی طول کشیده است. صدای نفس‌های اش را روی صورتم حس می‌کنم که داغ و عصبانی است. انگار یک چیزی بینی‌ام را غلغلک می‌دهد اما من بیدی نیستم که به این بادها بلرزم. پهلوی راستم خواب رفته کف پایم در دو نقطه بدجوری می‌خارد. اما محال است جم بخورم. بالاخره خودش خسته می‌شود و می‌رود. خودم از داشتن چنین مهارت بی نقصی کیف می‌کنم. صدای غارغار کلاغ بند نمی‌آید و او را جوشی‌تر می‌کند. این را به خاطر صدای اش که کم کم رو به جیغ زدن می‌رود می

 گویم. بیدار که شدم شاید برایش بگویم که دیشب در خواب غار غار می‌کرد. مثل این که داشت خواب کلاغ شومی را می‌دید که خبر بدی برایش آورده؛ شاید هم خودش کلاغ شومی بود که خبر بدی را به منقار داشت و معلوم نیست برای کدام بخت برگشته‌ای می‌برد. عرق از روی پیشانی‌اش سر می‌خورد و از روی لپ‌های بزرگ و غبغبش رد می‌شد و همان جا در میان خط‌های بی شمار گردن محو می‌شد. خواستم بیدارش کنم- آخر جوری غارغار می‌کرد که آدم خنده‌اش نمی‌گرفت بلکه حالت تهوع بهش دست می‌داد- اما خودش به موقع پهلو عوض کرد و جای غار غارش را خرخر گرفت.

چند باری نزدیک بود یک مگس مزاحم موی دماغم شود و همه چیز را خراب کند اما مثل اینکه توی این کار بیش از آنچه فکر می‌کنم خبره شده‌ام. دهنم طوری باز مانده بود که آب دهانم از گوشه‌ی لبم پایین می‌ریخت و همین باعث شده بود این مگس بیچاره خیال کند علی آباد هم شهری است و دلش بخواهد برود ببیند توی آن غار سیاه چه خبر است. اما من به موقع دهانم را بستم و این طوری توانستم خیلی عادی کش و قوس مفصلی هم به بدنم بدهم که بدجور خشک شده بود.

 حالا چند دقیقه‌ای می‌شود که دیگر صدای اش را نمی‌شنوم اما این کلاغ لج باز ول کن نیست. انگار باران می‌بارد. صدای قطراتش را به وضوح می‌شنوم. این طوری دیگر نیازی نیست خودم را به خواب بزنم. صدای بارش باران خود به خود خوابم می‌کند. اما نه، این بوی دود که دارد همه‌ی اتاق را پر می‌کند می‌گوید که این صدای قطرات دلنشین باران نیست بلکه صدای سوختن و چکیدن چوب است. فکر کردم بالاخره کار خودش را کرد اما من نمی‌توانم از جایم بلند شوم. کاری از من ساخته نیست. انگار این بار بدجوری خودم را به خواب زده‌ام و نمی‌توانم از جای ام بلند شوم. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان کوتاه «غارغار» نویسنده «سامره عباسی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692