• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه «ساعت مچی» نویسنده «مسعود دستمالچی»

داستان کوتاه «ساعت مچی» نویسنده «مسعود دستمالچی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

masood dastmalchiبا صدای غُلغُلِ آبِ سماور و فریادهای مادرم از خواب بیدار شده، سَرم را دُزدکی از زیر لحاف گرم بیرون آوردم. نـگاهی به ساعت روی طاقچه‌ی کنار پنجره انداختم. ساعت درست هفت صبح بود. نیم غلتی زده، با تنبلی خاص خودم، لحاف را آرام آرام پس زدم؛ تا مبادا سرمای ناگهانی باعث چَپیدن دوباره‌ام، زیر لحاف گرم و نرم گردد.

 

برادر بزرگم، هرزمان قصـد آزارم را داشت؛ با یک حرکت غافل­گیرانه لحاف را از رویم پس می‌زد. این باعـث لـج بازی و دوباره خوابیدنم می‌شد. دراین گونه مواقع دیر بلندشدن همان و به موقع به مدرسه نرسیدن و درنهایت ترکه‌های آلبالوی آقای ناظم روی دستانم شکستن همان بود.امّا امروز گویا او قصـد آزارم را نداشـت. ظاهراً" برای انجام مابقی تکالیـف شبانه‌اش، صبح زود به دبیرستان رفته بود. از رختخـواب بلند شده و کنار پنجره آمدم. از شیشه‌ی بخارگرفته، نگاهی به بیرون انداختم. اوایل دی ماه بود. دیشب برفِ زیادی باریده، به طوری که شاخه‌های درختان سیب و گیلاس حیاط، زیر سنگینی برف کمر خم کرده بودند.

خود را در پالتویی که پارسال از آنِ پدرم بود؛ پیچیدم. آن را تابستان امسال به پاس قبولی‌ام درامتحانات نهایی کلاس ششم به حسن آقای خیاط داده تا پس از پشت و رو کردنش، برایم کوتاه کند. بعد پوتین‌های لاستیکی‌ام را به پا نموده, از در اتاق بیرون زدم. ابتدا کنار حوض رفته و چماته زدم. قشـر نـازکی از یخ و برف سطح آب را پوشانده بود. با نگاهی به سطح حوض آن جایی را که قبلاً" دیگران یخش را شکسته بودند؛ پیداکردم. به تندی تمام، دست و صورتم را گربه شوی کرده و خواستم برگردم. در این هنگام نگاهم به چیز نقره‌ای رنگی که روی لبة حوض بود؛ برخورد. بی درنگ شناختمش ساعت مچی پدرم بود. حتماً" موقع وضوگرفتن آن را روی لبه‌ی حوض جا گذاشته است. آن را به آرامی برداشته و با تبسُّمی مُوذیانه در جیب پالتوم گذاشتم. خوشحال و خندان از این کشف جالب، به اتاق برگشتم. با شعف فراوان لقمه‌ای نان و پنیر در جیب پالتوم گذاشتم. کتاب‌هایم را زیر بغل زده، از خانه بیرون آمدم. با این که عدِّه‌ی انگشت شماری از هم کلاسی‌هایم ساعت مچی دارند. امّا من از زمانی که پا به دبیرستان گذاشتم؛ هرچند وضع مالی پدرم که بقّالست بد نیسـت. نمی‌دانم چرا هربار تقاضای خرید ساعت مچی، حتّی دستِ دوّمش را می‌کردم و مادرم نیز بارها پا درمیانی می‌نمود؛ پدرم گوش شنوایی نداشت.

همیشه‌ی خدا در جواب می‌گفت: بچِّه باید دنبال درس خواندن باشد، نه سوسول بازی!

هرچه مادرم التماس و تمنا می‌نمود او بیشتر مخالفت می‌کرد. کار به جایی رسید که سر آن ساعت مچی خیالی بالاخره کتک مفصَّلی نوش جان کردم. به طوری که هربار نامش را می‌شنیدم؛ بنـد بنـدِ وجودم به لرزه درمی‌آمد. حالا نمی‌دانم چرا از دیدنش این قدر خوشحال و ذوق زده شده بودم؟!

همین که پایم به خیابان رسید؛ ترس و لرز تمام وجودم را فرا گرفت. صدایی در درونم نهیب زد:

- چرا برداشتی پسر؟! مثل این که کتک‌های پدرت یادت رفته است! اگر بفهمد دَمار از روزگارت درمی آورد.

ولی شوق داشتن ساعت مچی آن هم برای یک روز، سد هراسم را درهم شکسته و لذَّت پُزدادن و به رخ این و آن کشیدنش، چون شهدِ گوارایی کامم را شیرین کرد. در خیابان دستم را در جیب پالتو کردم؛ چون بندش گشاد بود و هر لحظه امکان سریدن وافتادنش بود. از بس جیبهایش گَل و گشاد بود؛ دستم به انتهایش نمی‌رسید. مجبور می‌شدم با دست دیگرم انتهای پالتو را بالا کشیده تا آن یکی بتواند به تَه اش برسد.

از ترس این که مبادا جیب نخ نمای پالتو سوراخ باشد؛ دستم را درون آن مشت کردم. پس از چند گامی رفتن، میل دیدنش در وجودم سر می‌کشید. با شور و شوقی فراوان ساعت را بیـرون آورده، زیر نـور بی رمق آفتـاب صبحـگاهی به دقّـت نگاهـش می‌کردم. دور قابـش نقره‌ای با صفحه‌ای سفید مثل برف, روی عقربه‌ها و شماره‌هایش را با رنگ سبز شب نما پوشانده بودند. با این که بارها آن را روی طاقچـه، نزدیک کتاب مثنـوی و قرآن دیده و درغیبـت پدرم از نزدیـک لمـس و وراندازش کرده بودم؛ امّا هیچ دفعه به این زیبایی و قشنگی به چشمم نیامده بود!

با دیدن سوراخ‌های روی بند به نظرم آمد که بهتر است؛ بندش را محکم‌تر بسته تا از مچ نحیف و لاغرم درنیاید. همین که بازش کردم. پیش از این که از دست دیگرم برای بستنش کمک بگیرم؛ ناگهان از روی دستم سُرخورده و لابلای برف‌ها از نظر گم شد. دستپاچه و نگران کتاب‌هایم را به کناری انداختـه، دو زانـو روی برفها چَنبَره زدم. بعد با دو دستِ کاوشـگر و نگران تمامی برف‌های اطراف را پاروکردم. چند لحظه‌ای در دلهره و هراس گذشت. بالاخره یافتمش. روی شیشه‌اش قدری برف چسبیده بود. به سرعت با آستین پالتوم برف‌ها را پاک کردم. آن گاه همان طور نشسته با احتیاط تمام، ساعت را روی مچ دستم قرارداده و برای محکم کاری چانه‌ام را روی شیشه‌اش گذاشته و آن را به سفتی پشت دستم فشردم؛ تا مبادا دو باره سُر بخورد.

با دست دیگرم سَرِ آزاد بند را از قلاب سَر ِدیگری ردکرده و کشیدم. هرچه گشتم، سوراخی نیافتم تا میخ سگَک را در آن فروکنم. آخر، دست نخیف و لاغر من کجا و دست چاق و گوشتالود پدرم کجا! بقول معروف میان ماهِ من تا ماهِ گردون ...

از روی ناچاری مجبورشدم؛ آنرا به آخرین سوراخ بند فرونمایم. همین که چانه‌ام را ازروی آن برداشتـه و دستم را آویزان کردم؛ ساعت به سرعت سُر خورده و درست وسط کف دستم آرام گرفت. کلافه شده بودم. با این وضع نمی‌توانم به مدرسه بروم. همه مرا مسخره خواهند کرد.

نـگاهی به عقربه‌هایش انداخته، ناگهان ترس تمام وجودم را فراگرفت. پنـج دقیقه دیگر زنگ مدرسـه به صدا درمی آید. بلافاصله آن را باز نموده و در جیب پالتوم گذاشتم. با دستی روی جیب که مبادا بیفتد؛ دَوان دَوان به طرف دبیرستـان رفتم. به آن جا کـه رسیدم؛ تازه زنگ خورده بود. باعجله به کلاس رفتم. از ترس این که مبادا ساعت پدرم گم و گور شود؛ با پالتو پشت نیمکت کلاس نشستم. گرمای بخاری که بچّه ها شیر نفتش را تا آخرین حدّ بازگذاشته و نیز عرقِ حاصل از دویدنم؛ کلافه‌ام کرده بود. هم کلاسی‌ها، دایم مسخره‌ام می‌کردند. یکی می‌گفت:

 پسر سرما نخوری!!

 دیگری می‌گفت:

- می‌خواهد پز پالتوی کهنه‌ی باباشو بده!

- نه بابا، یک چیزی توی پالتوش هست که می‌خواهد ما نبینیم.

منی که همیشه حاضر جواب بودم؛ تمامی نیش زبان و متلک‌ها را به جان خریده و دم برنیاوردم. زنگ اوَّل، شرعیات بود و به خیر گذشت. زنگ تفریح قبل از این که بچّه ها دوره‌ام کنند؛ پشت درخت چنارِ پیرِ گوشـة حیاط رفتم. ساعت را از جیبم درآورده، دوباره آن را به دستم بستم. امّا این بار آن قدر با میخ سَگَک به نقطه‌ی دلخواه میان بند فشار دادم؛ تا بالاخره وسط چرم به اندازه میخ سوراخ شد. بعد خوشحال و خندان، همین که زنگ کلاس را زدند؛ پیروزمندانه پالتوم را درآورده و وارد کلاس شدم.

یکی از بچّه ها که ظاهراً" از دور مراقب اعمالم بود؛ پای تختة سیاه رفته, فریاد زد:

- بچّه ها، فرشید یک ساعت گنده پشت دستش بسته است!

ولوله‌ای درکلاس افتاد که آن سرش ناپیدا بود. هرکس چیزی می‌گفت. من هم که میدان را مساعد می‌دیدم؛ بادی در گلو انداخته و با آب و تاب فراوان اندر مزایای ساعتم دادِ سخن می‌دادم. بعضی‌ها با رشک و عدّه‌ای با بی تفاوتی به سخنرانی‌ام گوش می‌دادند. ناگهان درِ کلاس بازشده، معلّم جغرافیا آمد. در یک آن ولوله‌ای به پا شد. هر یکی‌مان به سویی گریخت. با شتاب مثل گوسفندان گَلّه که گرگ به آن‌ها حمله کرده باشد؛ خودمان را پشت نیمکت‌ها انداختیم.

آقای آدابی معلّم جغرافیا مردی بلند بالا با عینکی دسته شاخی، که روی دماغ عقابی‌اش آویزان بود و موهایی صاف و تُنک داشت؛ چهل ساله می‌نمود و همیشه برای مسخره کردن و دست انداختن شاگردان آماده بود.

 او یک دست کت و شلوار سرمه‌ای با راه‌های باریک قهوه‌ای و کرواتی قرمز رنگ که خط‌های آبی پهن و مورّب مثل خطوط متوازی رویش نقش بسته بود؛ داشت. آن‌ها را با هر پیراهنی می‌پوشید. کت و شلوارش از بس شسته و اطو شده بود؛ براق و صیقلی چون تیماج آهنگران جلوه می‌نمود.

چند بار جلو تخته سیاه رژه رفت. بعد ایستاد و با چشم‌های ریز و نافذش یکی یکی را براندازکرد. همگی مثل چوب الف بی حرکت نشسته بودیم. از دیوار صدا می‌آمد؛ از ما نه. پس از مکثی طولانی با صدایی رسا گفت:

- کرِّه‌خرها، مثل این که جوِتان زیاد شده؛ شاید هم نعل تازه زده‌اید و من بی خبرم!

 بعد با تحکم ادامه داد:

- یکی یکی بیائید کنار تخته تا کف پا و نعل‌هایتان را وارسی کنم!

خلاصه هرکسی را با مَتَلک و پس‌گردنی روانه‌ی پشت نیمکتش می‌کرد. بعد از نیم ساعتی وقت گذرانی، شروع به تدریس نمود.

من که از اول کلاس برای نشان دادن ساعتم لحظه شماری می‌کردم. برای این که آقای آدابی متوجّه ساعت مچی‌ام گردد. دست چپم را ستون سَر، زیر چانه‌ام قراردادم. به گونه‌ای که ساعتم درست مقابل چشمانش قرارگیرد. امّا مثل این که بخت یار نبود. چرا حتّی نیم نگاهی به من و ساعت نیانداخت. او راجع به کشور آمریکا و تنوُّع آب و هوایـش داد سخـن می‌داد. بعـد نگاهـی به اطراف کلاس کرده، مثل این که احساس نمود؛ گرمای کلاس و یک نواختی تدریس، بچّه‌ها را در رِخوت خواب‌آلودی فرو برده است. ناگهان دستش را محکم روی میز کوبید و با اشاره به یکی از شاگردان تَه کلاس فریاد زد:

 آهای بطلمیوس که آن گوشه لم داده‌ای. بگو ببینم؛ آمریکا همسایه‌ی کدام کشور است؟

 او پسر آقا تقی بزّاز بود. چاق و تُپُل، با چشمانی پُف کرده، بلند شد. از ترس تمام صورتش مثل لبو سرخ شده بود. مِن و مِن کنان گفت:

- آقا ... اجازه ... نمی‌دانیم ... آقا!

آقای آدابی مَتُلَکی نثارش نموده و پرسید: کی می‌داند؟

 دیدم بهترین فرصت برای نشان دادن ساعتـم است. دست چپم را بلند کردم: آقا اجازه ... ما.

از بالای عینکش به تردید نگاهم کرد و با تکان سرش اجازه داد. بی آن که دستم را پایین بیاندازم، گفتم:

- همسایه‌ی لیبی آقا!

ناگهان برافروخته شده و فریاد زد:

 احمق بنشین! گو... چه ربطی به شقیقه دارد! حیف نان، امریکا کجا و آفریقا کجا!

بعد انگار دلش آرام نگرفته بود؛ به تمسخر پرسید: بچه بقال، بگو ببینم. آلوچه چه ربطی به لپه دارد؟

بادی در غبغب انداخته و گفتم: آقا اجازه، مربوطند. چون هردوشان توی مغازه‌ی بابایمان هست.

با شلیک خنده‌ی بچّه‌ها که فضای کلاس را پر کرد؛ تازه متو جه شدم که چه گندی زده‌ام. درنهایت خجلت و سَرخوردگی تمام و با سری آویخته، سرجایم نشستم. تیرم به سنگ خورده و او متوجّه ساعتم نشده بود. امّا من که دست بردار نبودم؛ پس از نشستن، دوباره دستم را ستون چانه کردم. چند دقیقه‌ای گذشت. آقای آدابی از پشت میزش برخاسته و قدم زنان، به آرامی پهلوی نیمکتم ایستاد. بعد ناگهان با یک حرکت سریع دستش را بالا برده و به وسط ساعد دست ستون کرده‌ام؛ کوبید و گفت:

- بیاتی، آن دستِ خَرت را پائین بیانداز. ساعتت را دیدم. مرده‌شوی تو و آن ساعتت را ببرد.

 براثر آن ضربه ناگهانی، دستم از زیر چانه در رفته و پیشانیم محکم به روی میز نیمکت کوبیده شد. دوباره صدای خنده‌ی بچّه‌ها بلند شد. بعد او گوش چپم را گرفته، ضمن این که کشان‌کشان به طرف در کلاس می‌برد؛ خطاب به بچّه‌ها گفت:

-...از اول زنگ دست خرش را ستون سرِ الاغش کرده، تا ساعتش را به رخم بکشد.

آن گاه در را بازکرده با پس‌گردنی بیرونم انداخت. از توی راهرو هنوز صدای هَمهَمه و خنده‌ی شاگردان بلند بود. گوشم از شدت درد زُق زُق می‌کرد. دستـم را رویش گذاشتم. مثل تنـور داغ شـده و می‌سوخت.  آن روز بعـد از اتـمام کلاس و درس با عجله به خانه رفتم. به امّید این که اگر پدرم نیامده باشد؛ ساعت را سرجایش بگذارم. خوشبختانه زمانی که به خانه رسیدم؛ او هنوز نیامده بود. بلافاصله خودم را به حیاط رسانده و ساعت را سر جایش روی لبه‌ی حوض گذاشتم.

بعد با خیالی آسوده آبگوشتی را که مادرم پخته بود با وَلَع و اشتهای فراوان خوردم. هنوز غذایم تمام نشده بود که پدرم وارد شد. شنیدم در راهرو با مادرم راجع به ساعتش صحبت می‌کند:

- تازگی‌ها خیلی حواس پرت شده‌ام. از صبح تمام مغازه را زیر و

رو کرده‌ام؛ امّا پیدایش نکردم که نکردم. انگار آب شده و رفته زیر زمین!

مادرم در جواب گفت: یک اذاجاء بخوان، حتماً” پیدایش می‌شود. حالا برو دست و صورتت را بشوی. شاید اصلاً” توی خانه جا گذاشته باشی.

پدرم غرولند کنان به حیاط رفت. بعد از لحظه‌ای با خوشحالی برگشت. ساعت را در مشتش گرفته بود و به مادرم نشان داد. او به تبسم گفت: دیدی سوره‌ی نصر را خواندی و پیداشد.

نفسی به راحتی کشیده و مشغول غذا خوردن شدم. لِختی بعد پدرم ساعت به دست وارد اطاق شد. سلامی نموده و زیر چشمی می‌پاییدمش. مشغول وارسی ساعتش شد. ناگهان چشمش به وسط بند آن که قلوه کن شده بود؛ افتاد. در یک آن مثل دم آهنگران گُر گرفت؛ برافروختـه و عصبانی به سویم حمله کرد. احساس کردم که هوا پس است. با سرعت تمام خودم را به در اطاق رسانده، تا فرار کنم. پس گردنـم را گرفته و محکم به دیوار کوبید. بعد با خشم فراوان فریاد زد:

 حالا برای من دُم در آورده‌ای، بزمجه! کارت به جایی رسیده که غلط‌های زیادی می‌کنی و بدون اجازه دست به ساعتم می‌زنی! حمّال بی شعور، چنان بلایی به سرت بیاورم که مرغان هوا زار زار به حالت گریه کنند.

 دیگر درنگ را جایز ندانسته، در تقلایی موفق گریبانم را از چنگش در آوردم. به شتاب خودم را بیرون انداخته و توی راهرو پشت مادرم پناه گرفتم.

امّا او چون پلنگی سر رسیده، مرا مثل خرگوشی به هوا بلند کرد و به زمین زد. سپس زیر رگبار مشت و لگد گرفت. مادرم در تلاشی عبث خودش را حایل کرد. او هم بی نصیب نماند. در یک آن نفهمیدم که چه شد؟ مادرم مانند متکایی به گوشه‌ی دیوار پرت شد و هم زمان به ناله گفت:

- آخ ... سرم!

پدرم که با فغان او به خود آمده بود؛ دست از سرم برداشت و با نگرانی به سویش رفت و گفت:

- چی شد عفت خانم؟

من هم از فرصت به دست آمده، بدون توجه به آه و ناله مادرم، استفاده کردم و افتان و خیزان به صندوق خانه پناه بردم. تا چند روزی پدرم اجازه رفتن به اطاق نشیمن را به من نمی‌داد. من هم آن قدر کتک نوش جان کرده بودم؛ میلی برای رفتن به آن جا را نداشتم. اکنون از آن واقعه سال‌ها می‌گذرد. بااین که مستقل و عیالوار شده‌ام. هنوز که هنوز است. ازساعت مچی استفاده نکرده و از آن بیزارم. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان کوتاه «ساعت مچی»»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692