• خانه
  • داستان
  • داستان «باغ‌وحش» نویسنده «سعیده پهلوان کندر شریفی»

داستان «باغ‌وحش» نویسنده «سعیده پهلوان کندر شریفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

saeide pahlavaan

ساعت یازده و نیم صبح است که در اتاق را باز می‌کنم و آرام بیرون می‌آیم. پگاه به طرفم می‌دود و درحالی‌که دست‌های کوچکش را دور پاهایم حلقه می‌کند می‌گوید: چقدر می‌خوابی بابایی! روی پاهایم می‌نشینم تا هم قد او شوم. دست‌هایش را روی صورتم می‌کشد و می‌گوید: دوباره صورتت زبر شده!

 

محکم بغلش می‌کنم و موهای لطیفش را می‌بوسم.

مهتاب دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: بیا یه چیزی بخور!

به‌طرف آشپزخانه می‌روم. روی پیشخوان بساط صبحانه چیده شده و روی میز وسایل ناهار! سماور می‌جوشد و بوی غذا، خانه را پرکرده! آخ مهتاب اگر تو نبودی، من چه می‌کردم!

پگاه با یک کاغذ و مداد به آشپزخانه می‌آید و می‌گوید: بابایی یه باغ‌وحش بکش!

مهتاب درحالی‌که چای می‌ریزد می‌گوید: پگاه! بابا خسته اس!

درحالی‌که مشغول کشیدن می‌شوم می‌گویم: راحتش بذار!

یک گرگ و یک خرگوش می‌کشم. پگاه با خوشحالی به‌طرف اتاقش می‌رود تا باغ‌وحش را رنگ کند.

دست‌هایم را دور فنجان حلقه می‌کنم. مهتاب آن‌طرف میز کوچک آشپزخانه نشسته و خیره نگاهم می‌کند! باید اول به او بگویم. این حق اوست که قبل از همه بفهمد چه اتفاقی افتاده! ولی چطوری بگویم؟

دست‌هایش را دراز می‌کند و دستم را می‌گیرد. زیر لب زمزمه می‌کند: تمام شد؟

با سر پاسخش را می‌دهم.

  • خوب چی شد؟

بغض گلویم را فشار می‌دهد.

  • من یوسف را کشتم!

لرزش خفیف دستانش به دستم منتقل شد! اشک در چشمانش حلقه زد! مطمئن بودم ناراحت می‌شود. مهتاب هم مثل من یوسف را دوست داشت.

صدای زنگ موبایلم از اتاق می‌آید. پگاه می‌دود و گوشی را می‌آورد. عبداللهی است! پگاه را می‌بوسم و می‌گویم: برو باغ‌وحش را رنگ کن!

شکلکی درمی‌آورد و می‌گوید: تو هم برو صورتتو خوشگل کن!

حوصله ندارم جواب تلفن را بدهم. مهتاب می‌گوید: بالاخره که باید بهش بگی!

  • می گم ولی الآن نه!
  • عبداللهی و تیمش منتظرن!
  • می دونم! ولی ... مهتاب خیلی حالم بده!

از پشت میز بلند می‌شود و به طرفم می‌آید. دست‌هایش را دور شانه‌ام حلقه می‌کند و گونه‌هایش را روی موهایم می‌گذارد و آرام سرم را می‌بوسد. حالا که چشم در چشم نیستیم راحت‌تر می‌توانم حرف بزنم.

  • مهتاب! تو شاهدی من چقدر مقاومت کردم! یک ماه است عبداللهی را سرکار گذاشتم! ولی قبول نکرد که نکرد! باور کن من اصلاً دوست نداشتم این‌طوری بشه!
  • می دونم! می دونم عزیزم! نمی خواد توضیح بدی! من بهتر از هرکسی تو و اون قلب مهربونت را می‌شناسم! حالا چطوری ...
  • یوسف رفت زیر ماشین!

بعد سریع از جایم بلند می‌شوم و می‌گویم: ولی من نمی ذارم این قضیه پنهان بمونه! همون دیشب همه‌چیز را توضیح دادم!

دیشب! احساس می‌کنم از دیشب تا الآن به‌اندازه یک قرن طول کشیده! به ساعت نگاه می‌کنم! ساعت دوازده است! دقیقا دوازده ساعت پیش، یوسف را کشتم!

آخ عبداللهی! اگر قسط خانه و ماشین عقب نیفتاده بود، اگر کتابم فروش رفته بود، اگر دانشگاه حق‌التدریسم را زیاد کرده بود، امکان نداشت زیر بار حرفت بروم و یوسف را بکشم! طفلک یوسف! از اول هم مظلوم بود.

عبداللهی دوباره زنگ می‌زند. مهتاب گوشی را به دستم می‌دهد و می‌گوید: جوابشو بده! حالا که به حرفش گوش کردی، بهش خبر بده و حقت را بگیر!

به‌محض اینکه انگشتم صفحه گوشی را لمس می‌کند، صدای شاد عبداللهی گوشم را پر می‌کند.

  • سلام بر استاد عزیز، چی شد؟
  • تموم شد!
  • به‌به! به‌سلامتی! پس چرا نفرستادی؟
  • الآن می‌فرستم!
  • بفرست عزیزم! بفرست! ایشالله که حرف آقای کرمی را گوش کردی؟
  • بله! همونطور شد که ایشون می‌خواستن!
  • آفرین! تو شش ماه به حرف آقای کرمی گوش کن، آن‌وقت زندگی‌ات زیرورو می شه! به خدا حیفه این‌همه استعداد استاد جان!

خداحافظی می‌کنم. پگاه به طرفم می‌آید.

  • بابایی باغ‌وحشم را قیچی کن!

قیچی را برمی‌دارم و آرام‌آرام گرگ و خرگوش رنگ‌شده را قیچی می‌کنم و به دست پگاه می‌دهم.

مهتاب لب تاب را آورده! سریع ایمیلم را باز می‌کنم و فایل را می‌فرستم! می‌ترسم پشیمان شوم! عبداللهی راست می‌گوید، باید کمی به فکر زندگی‌ام باشم، به فکر مهتاب، پگاه!

مهتاب میز ناهار را آماده می‌کند! ایمیل ارسال می‌شود. دوباره فکرم پیش یوسف می‌رود. یوسف عزیز من! شوخی نیست! سه سال شب و روز باهم بودیم! یوسف قهرمان مهربان رمان من، کسی که ذره‌ذره در داستانم بزرگ شد، کسی که مهتاب عاشقش بود و هرروز منتظر بود تا اتفاقات جدید زندگی‌اش را در داستانم بخواند، حالا مرده است! نه نمرده! من او را کشتم! چون هیچ ناشری حاضر نبود رمان را آن‌طور که من دوست داشتم چاپ کند!

مهتاب دیس عدس‌پلو را روی میز می‌گذارد!

  • وای مامانی بازهم عدس‌پلو! من دلم کباب می خواد!

زنگ موبایلم بلند می‌شود، عبداللهی است.

  • سلام استاد جان دستت درد نکنه! عالی شد! شماره کارتت را برام بفرست، یه کم از اوضاع زندگی‌ات به آقای کرمی گفتم، قبول کرد یه کم از پیش‌پرداخت را زودتر برات بفرسته!

آرام تشکر می‌کنم. عبداللهی با خوشحالی می‌گوید: به امید همکاری‌های بیشتر!

پگاه با اخم به بشقاب عدس‌پلو نگاه می‌کند! می‌بوسمش و می‌گویم: فردا کباب می‌خوریم!

اخم‌هایش باز می‌شود و می‌خندد.

دوباره به یاد یوسف و پایان مزخرف رمانم می‌افتم! برای اینکه اشک‌هایم سرازیر نشود، سریع مشغول خوردن می‌شوم. مهتاب متوجه حال‌وروزم می‌شود و لیوان آبی جلویم می‌گذارد.

به او می‌گویم: فایل تو لب تاپ است، دوست داری آخر داستان را بخونی؟

زیر لب می‌گوید: حالا بعداً!

پگاه از پشت میز بلند می‌شود و به اتاقش می‌رود با یک مقوای بزرگ برمی‌گردد.

دخترم با خوشحالی می‌خندد و می‌گوید: باغ‌وحشم را ببین!

مقوا را جلوی صورتش می‌گیرد. گرگ و خرگوش را کنار هم چسبانده، دهان گرگ قرمز است و نیمی از بدن خرگوش زیر گرگ قرار دارد!

از پشت کاغذ می‌گوید: آقا گرگه آقا خرگوشه را خورد!

  • آفرین قشنگ شده!
  • می دونی چرا آقا گرگه خرگوش را خورد؟
  • نه نمی دونم!
  • چون خرگوشه ترسو بود!

پگاه باغ‌وحش مقوایی را به دستم می‌دهد و می‌رود. زنگ پیامک گوشی‌ام بلند می‌شود. پیامک واریز پول به حسابم است. می‌دانم پیش‌پرداخت رمانم است. پیام را باز می‌کنم و می‌خوانم. پیامک واریز مثل یک گرگ درنده دهان باز می‌کند و همه ذوق و احساس خرگوش ترسوی وجودم را یک جا می‌بلعد!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692