ژیلا تقیزاده، متولد تهران و دانش آموختهی رشتهی گرافیک است. ایشان از سال ١٣٦٤ تا آذر ١٣٩١ موفق به برگزارى نمایشگاههاى انفرادى و گروهى متعددى در زمینه آثار نقاشىشان شدهاند.
البته فعالیت و آثار ایشان را نمىتوان محدود به نقاشى دانست. خانم تقىزاده در زمینههایى همچون گرافیک، تصویرسازی، نقاشی، طراحی لباس و صحنه و عروسک نمایشی، ادبیات داستانی فعالیتهاى مستمرى داشتند.
خانم تقىزاده در سالهاى پىدرپى موفق به كسب افتخارات و جوایز زیر شدند:
-دیپلم افتخار برای طراحی عروسک در جشنواره بینالمللی تئاتر عروسکی تهران - تئاتر دختر و ابر و آدمک-1372
-جایزه اول طراحی لباس و صحنه در جشنواره تئاتر دانشآموزی تئاتر فجر- تئاتر قصه دوستی- 1378
-جایزه اول طراحی لباس و صحنه در جشنواره تئاتر دانشآموزی تئاتر فجر- تئاتر دهکده غرغروها- 1379
-جایزه اول طراحی لباس و صحنه در جشنواره تئاتر دانشآموزی تئاتر فجر- تئاتر کوچ- 1380
-جایزه اول طراحی لباس- جشنواره دفاع مقدس- تئاتر یحیی پسر ایمان- 1382
در کارنامه ادبیات داستانی خانم تقىزاده مىتوان شاهد همکاری ایشان در انتشار کتاب تاریخ نمایش در ایران- انتشارات سازمان اسناد ملی ایران- 1381بود.
از ایشان نمایشنامه، مجموعه داستان و رمانهایى موجود میباشد كه در ذیل بهشرح آنها میپردازیم:
-نمایشنامهنویسی رادیویی- رادیوی برونمرزی صدای آشنا- برنامه قصههای مادربزرگ- 1384تا 1385
- نمایشنامهنویسی رادیویی- رادیوی فرهنگ و رادیو جوان و رادیو نمایش- از سال 1387تا 1391
- تألیف رمان جیبی پر از بادام و ماه- نشر حوض نقره- 1387
- تألیف مجموعه داستانکوتاه لباس آبی روی بند رخت- نشر نی- 1388
- تالیف رمان کهنه رباط- کتابسرای تندیس- 1389
-
- مجموعه داستان من با یه پریزاد دوستم - نشر قطره- اسفند 91
- مجموعه داستان خودنویسهای بیچاره- نشر حوض نقره-فروردین 1393
-مجموعه داستان فرشتگان بال ندارند- نشر حوض نقره- در مرحلهی چاپ
-مجموعه داستان سهم من از دریا- نشر نیستان - در مرحله چاپ
-رمان به اندازهی یک نقطه- نگارش و بازنویسی اول
حال قصد داریم تا به مناسبت زادروز ایشان در دومین روز از شهریور ماه و فعالیتهای این روزهایشان گفتگویی با یکدیگر داشته باشیم.
خانم تقىزاده، با توجه به اینکه نزدیك دویست و بیست و دو روز با سرطان دست به گریبان بودید و روزهاى سختى را داشتید، حالا كه توانستید بر بیمارىتان غلبه كنید روزهایتان را چطور مىگذرانید؟ با توجه به شخصیتى كه از شما سراغ داریم این جریان مىتواند براى شما تولدى دوباره باشد، درست است؟
این بیماری شانزده ساله که وارد زندگی من شده. هر بار باهاش مبارزه میکنم و چندسال بعد دوباره میاد سراغم. یک جورهایی قایم باشکبازی. من و این بدخیم دیگه دوستان قدیمی شدیم. حتی باهاش تجربهی مرگ و برگشتن به زندگی دوباره رو داشتم سهسال پیش. آدمهایی مثل من بیش از دیگران میدونن که دنیا چه جای فوقالعادهایه. به همین دلیل، رفتن از دنیا اینقدر ترسناکه. ولی خب این بدخیم برای من بارها شادی و انرژی و خلاقیت داشته. در تمام این سالها وقتی بیماری و درد میکشیدم، عمق احساسات اطرافیانم رو بهتر حس کردم. نگاهم به زندگی بارها عوض شد. ذهنم میساخت و میپرداخت و در پایان، دستاوردش یا یک نمایشگاه نقاشی میشد و یا داستانهایی که خیلیهاشون به چاپ رسیدن و همینطور کارهای نمایشی و یا داستانهای رادیویی. چون آدمی مثل من خوب میدونه که عمر چه به سرعت میگذره و بهقول مادربزرگم: «عمر انسان یک آه و یک دم است.» این شد که اینبار هم که بیمار شدم با خودم گفتم: «ای ول، بهجاش یه رمان مینویسم که روزنگاری از زندگی خودم باشه. اصلاً لحظهنگاری باشه یا تا آخرش میمونم و یا همسرم یا ناشر یک خط در پایان مینویسن که برنده و بازندهی این مبارزه کی بود.» این بهترین راهه که گاهی زندگی رو از زاویهی دیگهای ببینیم. بههر حال تا امروز زنده موندم و عبارت آخر این رمان رو خودم نوشتم و نامش رو از همون اول گذاشتم «به اندازهی یک نقطه.» البته دو تابلوی رنگروغن هم کشیدم در همین مدت. اصلاً شاید اگه چند ماهی بیشتر طول میکشید، بعدش فضانورد میشدم. مطمئنم اون جهان، شگفتتره.
شما در این سالها فعالیتهاى گوناگون بسیارى داشتید... فعالیتهایى كه همه از هنر سرچشمه گرفتهاند ولى در ماهیت آنها تفاوتهاى بسیارى دیده مىشود... حال این سوال مطرح مىشود كه ژیلا تقىزاده بیشتر از اینكه نقاش یا طراح لباس و عروسک و یا گرافیست باشد، آیا نویسنده است؟ یا تمام این فعالیتها در موازات یكدیگر قرار دارند؟
بذار با یه خاطره از کلاس گرافیک استاد عزیزم زندهیاد مرتضی ممیز جواب این سوال رو شروع کنم.
به قول دوستی که میگفت اگه قرار باشه هنرمند همیشه کنار هنرش باشه و دربارهاش سخنرانی کنه، پس کارش ناقص بوده و ارتباط برقرار نکرده. |
کلاس پوستر داشتیم و طرح من دربارهی جنگ ایران و عراق بود. خیلی هم طرح شلوغ و پر از تصاویر ریز و درشت بود. خب طبعاً اونموقع چون خیلی جوون بودم و کمتجربه، بلد نبودم مختصر و مفید طراحی کنم. استاد طرح منو که دید گفت چرا اینقدر حرافی کردی توی این پوستر؟ از توش یه کتاب مصور در میاد. گفتم آخه حرف زیاد بود. موضوع کوچکی نیست و اصلاً ایدهای که من داشتم فیلمنامه میشه یا انیمیشن بلند یا حتی شعری که بشه ازش سرود ساخته بشه. استاد گفت تمام هنرها و امکاناتشون مثل جعبه ابزاری هستن توی دست هنرمند. فقط خودش میدونه برای نشون دادن بخشی از ذهنش باید کدوم ابزار رو استفاده کنه. برای همینم هر هنرمندی غیر از رشتهی خودش در هنرهای دیگه هم ذوقآزمایی میکنه ولی در نهایت یکی از اونها از بقیه براش برتر و کافیتره. این حرف استاد گوشوارهای شد به گوشم. بهکار بستم. امروزه شما هنرمندان زیادی رو توی ایران میبینید که مثلاً در کنار بازیگری، مینویسن و یا شعر میگن. خوانندههایی که بازیگر میشن. طراحان صحنه و لباس تئاتر، که اغلب مجسمهساز و نقاش هستن ولی در پایان بگم که درسته که همهی این هنرمندان روح خلاق و بیقراری دارن و بسیاری از ماها برای پیدا کردن اون ابزار اصلی (همونطور که استاد ممیز گفت) به همهی هنرها پرداختیم، اما نداشتن امنیت شغلی هم یکی از دلایل این امر به حساب میاد که منم مثل بسیاری از همکارانم به چندین هنر پرداختم. حتماً اون پوستر معروف رو دیدین که نوشته: «من یک هنرمندم. ولی این به آن معنا نیست که رایگان کار میکنم. زندگی من هم مخارجی دارد.» و اما نقاشی. در اعماق ذهن من خونه کرده در کنار زندگی و بیماری و سلامت و داستاننویسی. نقاشی همیشه یه راه جداگانه برای خودش داره، حتی اگه اونقدر تعداد کارهام زیاد نشه که به نمایشگاه منتهی بشه، ولی همچنان مانند درختی زنده بار میده. در مورد تئاتر هم، البته من بهدلیل بیماریها و جراحیهای هر ساله از طرف پزشکم دستور داشتم که صحنه و تئاتر رو کنار بذارم بهخاطر تماس با وسایل ساخت دکور و لباس در هوای بستهی کارگاهها و پشت صحنهها که نفستنگی میگرفتم. البته بعد از درگذشت استاد عزیزم زندهیاد کامبیز صمیمی مفخم، دیگه تئاتر عروسکی یه جورایی در ایران فراموش شد. اعتراف میکنم دلم برای خاک صحنه تنگ شده. برای اون لحظهای که از پشتصحنه صدای جابجایی و نشستن بینندهها رو میشنیدیم و همینطور برای دست زدنهای پایان نمایش که خسته و خیس عرق همهی عوامل میاومدیم روی صحنه. دلم براش تنگه. خیلی زیاد.
آیا مىتوان گفت ژیلا تقىزاده در نوشتههایش جهانبینى خاص خود را دارد؟
البته هرکس که به هنر میپردازه، جهان رو از زاویهی خاص خودش میبینه. ولی اینکه جهانبینی خاص او دقیقاً چیه؛ معمولاً این منتقدین و مخاطبان اون اثر هستن که این جهانبینی رو کشف و سپس نقد و بررسی میکنن. کمتر دیده شده کسی آثار خودش رو بررسی و موشکافی کنه. بطور مثال هنرمندانی که به طبیعت و ارتباط انسان با اون پرداختهان، جایی اعلام نکردن که دقیقاً جهانبینیشون چیه. این منتقدین و مخاطبان آثار اونها بودن که این جهانبینی رو کشف کردن و باعث اثرگذاری بر ذهن جامعه شدند و سببِ آگاهی و ارتباط اونها با طبیعت شدند که به انواع طرفداریها و فعالیتهای آینده شکل میده... میبینین؟ بی اینکه هنرمند جایی اعلام کنه و بیانیه بده، روی جامعه تأثیری گذاشته که مطابق با جهانبینی او بوده. در سینما و نقاشی و هنرهای دیگه هم همینطوره. اصولاً همین کشف کردن، باعث لذت بردن از هنر میشه. در واقع هنرمند با روشها و ابزارهای مختلف، ذهن مخاطبش رو وارد پیچیدگیهایی میکنه تا اون رو به سمت و سویی که باید بکشونه. باز یک مثال دیگه بزنم. یکی از داستانهای منو کسی بررسی کرده بود و نوشته بود که این نویسنده بهشدت فمینیست هست اما در داستانهاش مردهای متعصب و گاهی نادان، توهینهایی به زن داستان میکنن و ذهن خواننده ناخودآگاه میخواد که اون زن از خودش دفاع کنه و احترامش با مرد برابر باشه. حتی معتقد بود من خیلی زیرکانه این کارو کردم. خب خود من اصلاً به قضیه اینطور نگاه نکرده بودم. بخصوص یکی از ایرادهایی که دوستانم از من میگیرن اینه که اصلاً زیرک نیستم. ولی خب یک منتقد (اگر اصولاً یک تئوریسین جدی باشه و نه گذری)، چنین مفهومی رو شاید از لابلای داستانهای من درک کرده باشه و براش دلیل هم داشته باشه. از سوی دیگه من داستانی داشتم که لحظات بیهوشی برای رفتن به اتاق عمل و بههوش آمدن رو خیلی سریع نشان میداد بهدلیل جراحیهای زیادی که داشتم این داستان رو نوشتم. ولی منتقدی گفته بود که این خانم وقتی نمیدونه درد و بیماری و بیهوشی چیه، نوشتن این داستان فقط یه شوخی بهحساب میاد. خب اون شخص اینطور برداشت کرده بود که من اصلاً این عوالم رو نمیشناسم. منظورم اینه که نقد و بررسیها هیچوقت حکم پایانی نیستن. یک اثر به اندازهی تمام مخاطبانی که داره، جای حرف و نقدهای متفاوت داره. به همین دلیل وقتیکه یک اثر هنری به پایان میرسه و در جامعه معرفی میشه، هنرمند تا جاییکه ممکن باشه دیگه اونرو توضیح نمیده. شاید فقط دلایل و یا چگونگی بهوجود آمدنش رو بگه ولی موشکافی نمیکنه و اجازه میده اون اثر، خودش رو معرفی کنه. به قول دوستی که میگفت اگه قرار باشه هنرمند همیشه کنار هنرش باشه و دربارهاش سخنرانی کنه، پس کارش ناقص بوده و ارتباط برقرار نکرده.
یادم مىآید روزهاى اولى كه من با شما آشنا شدم بچهگربههایى بودند كه احتیاج به سرپرستى داشتند و شما به من پیشنهاد دادید كه اگر بخواهم مىتوانم یكى از آنها را داشته باشم كه متأسفانه بهدلیل عدمحضور من در ایران میسر نشد. این حیواندوستى تا حدى كه در انجمنها و گروههای حمایت از حیوانات به عضویت در مىآیید، از كجا مىآید؟
خب حالا که وارد صحبتهای عاطفی شدیم گمونم بشه کمی خودمونیتر صحبت کرد چون تو بهدلیل اینکه خیلی جوانی رودربایستی میکنی پس خودم شروع میکنم. عشق به طبیعت و حیوانات بر میگرده به کودکی شیرینم، در خانهباغی چندین هزار متری که مادربزرگم داشت و برای ما بچهها بهشت بود. همهمون چندین درخت داشتیم با محدودهی اطرافش.
این بهشت و خاطراتش رو در رمانم «جیبی پر از بادام و ماه -نشر حوض نقره» مفصل توصیف کردم و همچنین در داستان کوتاهی به اسم «النگوهای گوهرتاج بانو.»
توی اون دنیای کودکانه درختهامونو آب میدادیم و میوههاشو سوغاتی میبردیم دومتر اونطرفتر یعنی صاحبِ درخت همسایه، برای خواهر یا پسرخاله دخترخالههامون. هر روز یه پرندهی بالشکسته که باید آتلبندی میشد یا یه بچهگربه که باید شیر میریختیم توی دهنش پیدا میشد که لازم باشه ما پرستار بشیم. با شاخ و برگها خونه عروسکی میساختیم که جوجهها صاحبش میشدن. زیر درختمون توی زمین، خنزر پنزرهایی چال میکردیم که مثلاً بعدها دیگران فکر کنن گنج پیدا کردن. توی شیارهای درختهامون نمکدون قایم میکردیم برای افتادن به جون میوههای ترش و تیله و سنجاق بهجای پول برای خرید و فروش محصول درختمون. آب و دونه دادن به مرغ و جوجه و اردکها و چیدن خیار و گوجه از جالیز که عالمی داشت. طبعاً وقتی پرندهای هم باید سر بریده میشد برای شام و نهار، اولین گریه زاری و عزاداری مالِ من و کوچکترهای دیگه بود و چند روز غذا نخوردن و در نهایت در بزرگی باعث شد که گیاهخوار صددرصد بشم. قصههای جن و پری مادربزرگ در شبهای تابستان هم که جای خودش رو داشت. تمام این حال و هواهای کودکانه با خودشون گنجینهای داشتن از تخیلات.
این شد که در نقاشیهام با زبانی کودکانه به خواب و خیال و موجودات و گیاهان افسانهای میپردازم. و همین باعث شد در بسیاری از داستانهام حیوانات و گیاهان و آسمان و خورشید و باران نقش داشته باشن.
اگه بخوام نام ببرم در رمانم به اسم «کهنه رباط- کتابسرای تندیس» که چندین خرده داستان در امتداد هم پیش میره ماجراهای هر شخصیت در موازات با یک موجود طبیعیست. مادریکه فرزندش از دنیا رفته و دیدن کرهاسبی که مادر نداره و یا دُرنایی که از فصل مهاجرت جامونده در موازات کسیکه فرزندش رو جایی جا گذاشته و جوانی که در مرداب گم شده هنگام ضبط صدای پرندههایی که دیگر رفتهاند. همینطور هم وقتی که دیگه بزرگ شدم و به ارزش افسانههای کهن پی بردم و مدام مطالعهشون میکردم، با یادآوریِ قصههای مادربزرگم و گاهی پدرم، تلاش کردم در نوشتن مجموعه داستانی براساس افسانههای کهن که اتفاقات معاصر در اونها رخ میده و حال و هواهای فرا واقعگرا (سوررئال) داره بهنام «من با یک پریزاد دوستم -نشر قطره» سال گذشته به چاپ رسید.
اونجا هم در بیشتر داستانها اتفاقات موازی میان انسان و یک پرندهی سفید، یا یک ماهی طلایی و یا حواصیلهای مردابها و مانند اینها میافته. همهجا ابر و باد و مه و خورشید و فلک در داستان هستند و البته خورشید و عشق من، آفتاب. حتی در داستان «دانهی گمشدهی انار» که از افسانهی دختران انار برداشت کردم، شخصیتی در داستان هست که ابتدا داخل اناری میشه و بعد بهشکل پرندهای ظاهر میشه و سپس از گل سرخی بیرون میاد و در پایان از درون یک درخت به راوی و شخصیت اصلی، زندگی جدیدی میده. لازمه اینجا بگم که اینها به این معنا نیست که من فقط طبیعتگرا هستم.
در مجموعه داستان «لباس آبی روی بند رخت -نشر نِی» و در مجموعهای در دست چاپ «سهم من از دریا -نشر نیستان» البته نگاههایی گذرا به طبیعت هست ولی پایهی داستانها نیست. بههر حال، هنوزم که هنوزه از پنجره و حیاطِ با حوض و باغچه سیر نشدم، همینطور هم از چشم گردوندن در آسمون میون ابرها برای پیدا کردن یه شکل دیگه.
همسر شما آقاى سید مهرداد ضیایى بازیگر، شاعر، پژوهشگر و نویسنده هستند و بارها در جشنوارهها و نشستها کنار هم حضور داشتهاید. این همكارى و همدلى چقدر در پیشبرد كارهایتان موثر بوده است؟
خب من فقط از جانب خودم میتونم بگم (ایشون هم اگر حضور من تأثیری در آثارشون داشته، گمونم در جاهایی پرسیده شده و جواب دادن.)
البته ما اولین همکاریمونو در مجلهی سروش کودکان داشتیم وقتی هنوز دخترمون بهدنیا نیومده بود. بخشی بود که همسرم دربارهی اقوام مختلف جهان مطلب مینوشت و من تصویرگری میکردم. از اون به بعد هم تصویرگری کتابهای خودش رو از من خواست که انجام بدم و مینشستیم مدتها گفتگو میکردیم تا به طرحی مشترک برسیم. در تئاتر هم بارها اگر ایشون بازیگر بود من یا طراح لباس و صحنه بودم و یا طراح پوستر. هروقت هم که من نقاشی جدیدی شروع میکنم یعنی درست وقتی بوم تازه خریده رو باز میکنم و روی سهپایه میذارم و طرح رو میزنم، اولین کسیکه نظرش برام مهمه مهرداده. نوشتههامو اغلب براش میخونم. سر معنای یک واژه و پیدا کردن برابرهای مناسب پارسی، بارها با هم به انواع دانشنامهها و لغتنامهها سرک میکشیم. گاهی بر سر جابهجایی یک ویرگول و یا گذاشتن و برداشتن یک پرانتز یا گیومه تا نفس داریم بحث میکنیم و دلیل میاریم. البته همهاش هم با چاشنی قهوهی عصر و چای آخرشب و یک خروار کاغذ و قلم و کتاب و لاکتابی. بله همدمی که دوست و مشوق باشه برای کی خوب نیست؟ برای همه عالیه. و در تمام این سالها دخترمون افروز در این حال و هوا نفس کشید و گشت و پرسید و تا بزرگ شد. تأثیر همکاری و همدلی من و پدرش هم در اون ظهور کرد. او در رشتهی گرافیک دانشجوست در حالیکه هم سینما رو میشناسه و نقدهایی هم مینویسه همچنین داستان مینویسه و عکاس خوبی هم هست. خونهای پر از واژه و رنگ و نوا و رایحه. (زیادی عاطفی شدم انگار؟)
گفته شده مجموعه داستان جدید شما کمی متفاوت هست و داستانها بههم پیوستگی دارند.
بله مجموعه داستان «خودنویسهای بیچاره- نشر حوض نقره» پیوستگی مفهومی میان داستانها داره و اونهم به سبب اینکه تمام داستانها ارتباط میان انسان و یک وسیلهست. فقط اینرو بگم که ایدهی این سری از اونجا به ذهنم اومد که کسی رو دیدم داشت ماشینش رو تعمیر میکرد و بهش گفت: «نوکرتم امروز بازی درنیار فردا میبرمت تعمیرگاه» و با استارت بعدی ماشینش روشن شد. حتماً برای شما هم چیزی مشابه پیش اومده، یا شاید دیدین افرادی رو که حتی برای وسایلشون اسم هم میذارن. دوستی دارم که معتقده گاهی اشیاء ما رو انتخاب و یا رد میکنن.
ممنون خانم تقیزاده عزیز که وقتتان را در اختیار ما قرار دادید. ■