• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان كوتاه «تو گرو بگذار، من پس می‌گیرم» نویسنده «شرمن الکسی»؛ «ریتا محمدی»

بررسی داستان كوتاه «تو گرو بگذار، من پس می‌گیرم» نویسنده «شرمن الکسی»؛ «ریتا محمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

درباره‌ی نویسنده

رمان‌نویس، شاعر و فیلم‌نامه نویس سرخ‌پوست، تاکنون 17 کتاب منتشر کرده. برنده‌ی جایزه‌ی قلم همینگوی سال 93. تازه‌ترین رمانش به نام "یاداشت‌های روزانه‌ی کاملاً واقعی یک سرخ‌پوست پاره‌وقت"را انتشارات لیتل براون در سال 2007 چاپ کرد. داستان "تو گرو بگذار، من پس می‌گیرم" نخستین بار در آوریل 2003 در مجله‌ی نیویورکر و سپس در مجموعه داستان‌های برگزیره جایزه‌ی او‌.هنری سال 2005 منتشر شد.

ظهر

هیچ­وقت یک­شنبه، دلی را نشکستم. هیچ­وقت دری را برای همیشه پشت سرم نکوبیده­ام. همیشه یواش یواش محو شده­ام؛ تا همین حالا که هم چنان دارم محو می­شوم.

امروز برای خودت خانه­ای داری و سقفی بالا سرت هست، فردا دربه‌دری. نمی­خواهم دلایل خاص این دربه‌دری را نقل کنم. چون یک راز است، سرخ‌پوست­ها هم باید تمام زورشان را بزنند که رازهای زندگی­شان دست این سفیدهای فضول نیفتد.

من یک سرخ‌پوست اسپوکنی هستم، یک سالیش بومی. آبا و اجدادم در 100 مایلی اسپوکن، تو ایالت واشنگتن، دست‌کم ده هزار سال روزگار گذرانده‌اند. من در خود اسپوکن بزرگ شدم، بعدش -یعنی بیست و سه سال پیش- رفتم دانشگاه سیاتل. ترم دوم تمام نشده، اخراجم کردند و افتادم به هزار جور فعلگی با چندرغاز دستمزد. دو سه بار زن گرفتم، دو سه دفعه بابا شدم، بعد ناغافل قاطی کردم و شدم یک دیوانه‌ی تمام عیار. البته خودم می‌دانم که دیوانگی تعبیر خوبی برای مشکل روحی روانی من نیست، اما مسئله این است که گمان نکنم چیزهایی مثل ناهنجاری اجتماعی هم مناسب حالم باشد، چون آدم را یاد قاتل‌های زنجیره‌ای و موجوداتی از این دست می‌اندازد، در‌حالی‌که من تا حالا آزارم به هیچ بنی‌بشری نرسیده، لااقل از بابت آزار فیزیکی خیالم تخت است. انکار نمی­کنم که توی روزهایی که کیا و بیایی داشتم، چهار پنج تا دل را شکسته­ام، اما همه­ی ما از این جور خبط­ها کرده­ایم، نکرده­ایم؟ پس، از این بابت، آدم به­خصوصی نیستم. تازه تو همین دل شکستن هم چندان تحفه­ای نیستم. هیچوقت در آن واحد، دو تا زن نداشتم (­حتی هم زمان با دوتا خانم، قرار نگذاشتم). هیچ­وقت یک­شنبه، دلی را نشکستم. هیچ­وقت دری را برای همیشه پشت سرم نکوبیده­ام. همیشه یواش یواش محو شده­ام؛ تا همین حالا که هم چنان دارم محو می­شوم.

الآن شش سالی می­شود که دربه‌درم، خانه به دوش و آلاخون والاخون. اگر چیزی وجود داشته باشد به اسم دربه‌در حرفه­ای، به گمانم اسم من همین باشد. ای بسا دربه­دری تنها چیزی باشد که همیشه استادش بوده­ام. خوب می­دانم کجا بروم که بهترین غذای مفت را بخورم. با صاحبان خیلی از رستوران­ها و سوپر مارکت­ها باب دوستی باز کرده­ام. آن‌ها می­گذارند از مستراح­شان استفاده کنم. نه نه، منظورم مستراح مشتری­ها نیست. مستراح کارکنان را می­گویم؛ دستشویی­های تر ‌‌و‌ تمیزی دور از چشم همه، پشت آشپزخانه و انباری و سردخانه. می­دانم که عجیب است آدم پُز چنین چیزی را بدهد، ولی برای من، واقعاً موضوع مهمی است؛ این که آدم آن قدر اطمینان طرف را جلب کرده باشد که بتواند توی مستراح ­تر و تمیزش بشاشد. شاید شماها قدر یک مستراح تر و تمیز را ندانید، اما من می‌دانم.

اصلاً شاید این جور حرف‌ها برای هیچکدام شما جالب نباشد، چون سرخ‌پوست‌های دربه‌در، همه جای سیاتل پلاسند. ما برای شما یک مشت آدم معمولی و کسل‌کننده‌ایم که خیلی راحت از کنارمان می­گذرید. فوقش این است که نیم نگاهی هم بهمان می­اندازید -حالا چون کفرتان درآمده، یا حال‌تان از ما به هم خورده، یا این که چون آخر و عاقبت وحشتناک‌مان را می‌دانید متأسف‌اید. اما ما هم به هر حال آدمیم. دل داریم، کس و کار داریم. با یک سرخ‌پوست دربه‌در پلینزی رفیقم که پسرش سردبیر یک روزنامه­ی جنجالی طرف­های شرق است. یک جورهایی بهش مشکوکم. می­دانید، ما سرخ‌پوست­ها تو دروغ‌پردازی و افسانه­بافی کار کشته­ایم. این رفیق ما به خودش می­گوید سرخ­پوست پلینزی، در‌حالی‌که پلینزی یک اسم عام است و معلوم نمی­کند دقیقاً مال کدام قبیله است. یک بار ازش پرسیدم چرا نمی­گویی دقیقاً مال کجایی؟ گفت «بگو ببینم، مگر هیچکدام از ما می‌تواند بگوید دقیقاً مال کجاست؟» واقعاً جوای معرکه­ای بود. چه سرخ‌پوست فیلسوفی!

گفتم: «هی، طوری راحت حرف می­زنی که انگار تو خانه­ی خودتی.» او هم فقط خندید و گفت «بابا برو پی کارت.» بعد راهش را کشید و رفت پی کارش.

با برو بچه­های همیشگی، خیابان را گز می­کنیم - با رفیق‌هام، هوادارهام، دار و دسته­ام. دار و دسته‌ی ما سه نفره است رزشارون، جونیور، و خودم. برای هیچکس مهم نباشیم، برای هم دیگر مهمیم. رز شارون زن چاق و چله­ای است که از سر و وضع‌اش آدم خیال می­کند شیرین دو متر قد دارد، در حالی که قد واقعی­اش یک متر و نیم بیشتر نیست، یک سرخ‌پوست یاکامایی از قبیله‌ی ویشرام. جونیور مال کلویل است، ولی این کلویل هم خودش 199 تا قبیله دارد. بنابر­این جونیور مال هر کدام از آن‌ها ممکن است باشد. با این حال قیافه­ی بدی ندارد. انگار همین حالا از توی یکی از آن تابلوهای تبلیغاتی «­در نظافت شهر بکوشیم.­» آمده بیرون. استخوان چانه­اش بزرگ است، سیاره­هایی که قمر دورشان می‌چرخد. بهش حسودی­ام می‌شود؛ خیلی. اگر من و جونیور را بگذاری کنار هم، او می­شود «سرخ‌پوست قبل از ورود کریستف کلمب» من می­شوم «سرخ‌پوست بعد از ورود کریستف کلمب». من به یک عبارت، سند زنده­ی بلایی هستم که استعمار سر ما رنگی‌ها آورده. البته نمی­خواهم نقل این را بگویم که بعضی وقت­ها از تاریخ با این همه دوز و کلکی که توش هست، چه قدر می‌ترسم. من آدم با دل و جرأتی هستم و خیلی خوب می­دانم که بهترین راه سر کردن با سفیدها سکوت است.

تمام ماجرا از سر ظهر شروع شد، یعنی وقتی که من و رزشارون و جونیور توی بازار پایک پلیس بعد از دو ساعت مخ زدن فروشنده­ها، پنج دلار گیرمان آمده بود. پولی که باهاش می­شد خیلی راحت از اعیانی­ترین سون‌الون دنیا یک بطر مشروب اعلاء خرید. پس همین کار را کردیم، یعنی مثل سه تا کهنه سرباز، راهمان را کج کردیم طرف سون‌الون. این جا بود که یکهو مغازه­ی گرو فروشی جلوی پامان سبز شد. من تا حالا ندیده بودمش و این چیز غریبی بود، چون ما سرخ‌پوست‌ها برای همه گروفروشی‌ها «رادار سرخود» هستیم. ولی عجیب­تر از این، لباس کهنه­ی رقص جشن سرخ­پوستی بود که تو ویترین می‌دیدم. به رزشارون و جونیور گفتم: «این لباس رقص مامان­بزرگ من است.»

جونیور پرسید: «از کجا این قدر مطمئنی؟»

مطمئن نبودم. هیچ وقت خودم لباس را تن او ندیده بودم. فقط تو چند تا عکس دیده بودم که داشت با این لباس می‌رقصید. عکس‌ها مال وقتی بود که هنوز لباس را ازش ندزدیده بودند، یعنی پنجاه سال پیش. به هر حال، لباسی که توی ویترین می­دیدم شبیه چیزی بود که من یادم می­آمد؛ پر از همان پر و پولک­های رنگی که قوم و قبیله­ام روی لباس­های رقص جشن می­دوختند.

گفتم: «فقط یک جور می­شود مطمئن شد.»

پس با رزشارون و جونیور وارد مغازه شدیم. به سفیدپوست میانسال پشت پیشخوان سلام کردیم.

گفت: «بله، چی می­خواهید؟»

گفتم: «لباس تو ویترین لباس مادربزرگ من است. پنجاه سال پیش، یکی ازش کش رفته. کس و کارم از آن موقع دنبالش می‌گردند.»

اگر من و جونیور را بگذاری کنار هم، او می‌شود «سرخ‌پوست قبل از ورود کریستف کلمب» من می‌شوم «سرخ‌پوست بعد از ورود کریستف کلمب».

مغازه­دار طوری نگاهم کرد که انگار چاخان سر هم می‌کنم. البته بهش حق می­دادم؛ گرو فروشی­ها پر از مشتری چاخان است.

گفتم: «چاخان نمی­کنم. قبول نداری. بیا از رفقا بپرس. بهت می‌گویند.»

رزشارون گفت: «تو عمرم از این آقا راستگوتر ندیدم.»

مغازه‌دار گفت: «خب، آقای سرخ­پوست راستگو. گیریم حق با تو باشد، می­توانی ثابت کنی؟ یعنی ثابت کنی که مال مادربزرگت است؟»

چون سرخ‌پوست­ها نمی­خواهند کامل و بی­عیب باشند، و چون فقط خدا کامل و بی­عیب است، به لباس­های رقص­شان یک چیز نامربوط می­دوزند. تیر و طایفه­ی من هم همیشه یک جایی توی لباس­های رقص­مان یک دانه منجوق زرد می­دوختند، اما جایی که آدم مجبور باشد دنبالش بگردد.

گفتم: «اگر واقعاً مال مادربزرگم باشد؛ یک منجوق زرد، یک جایی بهش دوخته‌اند.»

مغازه‌دار گفت: «خب، پس بیا یک نگاهی بهش بیندازیم.»

لباس را از توی ویترین درآورد و گذاشت روی پیشخوان شیشه­ای. دنبال منجوق زرد گشتیم و گشتیم تا دست اخر زیر بغلش پیدا کردیم.

مغازه­دارگفت: «­ایناهاش.­» انگار جا نخورده بود. «­حق با توست. لباس مادربزرگت است.­»

جونیور گفت: «­پنجاه سال پیش گم شده.­»

گفتم: «هی، جونیور! قصه‌ی فک و فامیل من است. بگذار خودم بگویم.»

گفت: «باشد. بیا خودت بگو.»

گفتم: «پنجاه سال پیش گم شده.»

رزشارون رو کرد به مغازه‌دار: «این رفیق ما قصه‌اش خیلی سوزناک است. لباس را پس‌اش می‌دهی؟» مغازه‌دار گفت: «کار درست همین است که می‌گویی، اما موضوع این است که جیبم اجازه نمی‌دهد. بابتش هزار دلار پول داده‌ام. نمی‌توانم همین طور این هزار دلار را بدهم برود.»

رزشارون گفت: «ما می‌توانیم برویم پیش پلیس و بگوییم لباس دزدی است.»

گفتم: «هی رزشارون! مردم را تهدید نکن!»

مغازه‌دار آهی کشید و به کارهایی که می‌شد کرد؛ فکر کرد.

گفت: «خب آره، می‌توانید بروید پیش پلیس، اما بعید می‌دانم آن‌ها یک کلمه از حرف‌هاتان را باور کنند.» به نظر می‌رسید بابت این قضیه متأسف است. انگار غصه‌اش شد که داشت از نقطه ضعف ما به نفع خودش استفاده می‌کرد.

از من پرسید: «ببینم تو اسمت چی است؟»

گفتم: «جکسون.»

گفت: «اسمت جکسون است یا فامیلت؟»

گفتم: «هر دو.»

«شوخی می‌کنی؟»

«نخیر، جدی می‌گویم، پدر و مادرم اسمم را گذاشته‌اند جکسون، جکسون.»

لقب سرخ‌پوستی‌ام «جکسون مربع» است. من اصولاً تیر و طایفه‌ی بامزه‌ای دارم.

فروشنده گفت: «بسیار خوب، جکسون جکسون. بگو ببینم، تصادفاً هزار دلار که همراهت نیست، ها؟» گفتم: «ما روی هم پنج دلار داریم.»

گفت: «خیلی بد شد.» و حسابی به مغزش فشار آورد. باز به کارهایی که می‌شد فکر کرد.

گفت: «اگر هزار دلار داشتی، لباس را به تو می‌فروختم. یا نه، اصلاً گور پدر پول، حقش بود نهصد و نودونه دلار بفروشم. با یک دلار ضرر. آره، همین بود، یک دلار ضرر.»

دوباره گفتم: «ما روی هم پنج دلار داریم.»

گفت: «خیلی بد شد.» و بیشتر به مغزش فشار آورد. «این چه طور است؟ گوش کن: من به تو بیست و چهار ساعت وقت می‌دهم با نهصد و نود و نه دلار برگردی. فردا سر ظهر با پول می‌آیی اینجا، من هم این را تحویلت می‌دهم. چه طور است؟»

گفتم: «بدک نیست.»

گفت: «خب پس. اصلاً من خودم معامله را شروع می‌کنم. بیا اول کار، این بیست دلار را داشته باش!» کیف پولش را باز کرد و یک بیست دلاری مچاله در آورد داد دستم.

سه نفری، یعنی من و جونیور و رزشارون، وارد خیابان آفتابی شدیم تا بگردیم دنبال نهصد و هفتاد و چهار دلار کسری پولمان.

1 بعد از ظهر

با رزشارون و جونیور و اسکناس بیست دلاری و پنج دلاری پول خردی که از قبل داشتیم، رفتیم سون‌الون، سه تا بطری مخصوص خیال‌پردازی خریدیم. بالاخره می‌بایست سر در بیاوریم چه طور می‌شود ظرف یک روز بیست و پنج دلار را تبدیل کنیم به آن همه پول!

بیشتر سرخ‌پوست‌های آواره‌ی سیاتل از آلاسکا آمده‌اند. تو آنکوریج یا بارو پشت سر هم پریده‌اند تو لنج‌های بزرگی که می‌آیند جنوب، سمت سیاتل. یک جیب پر پول با خودشان آورده‌اند.

تو کوچه‌ی نزدیک آلاسکا وی‌ایدریک کز کردیم، و ضمن اینکه به مخمان فشار می‌آوردیم، ته بطری‌ها را هم در آوردیم - اول، اولی، بعد دومی، بعد هم سومی.

2 بعد از ظهر

وقتی بیدار شدم، رزشارون رفته بود. بعدها شنیدم سوار ماشین‌های عبوری شده و برگشته تو پنیش و الان با خواهرش تو قرارگاه سرخ‌پوست‌ها زندگی می‌کند.

جونیور کنارم ولو شده بود کف کوچه و پیدا بود حسابی رو خودش بالا آورده. من هم بس که به مخم فشار آورده بودم، به دلم فشار آمده بود. پس جونیور را گذاشتم و راه افتادم سمت آب. من عاشق آب‌های اقیانوسم. نمک همیشه خاطرات آدم را زنده می‌کند.

وقتی رسیدم پای بارانداز، به سه تا از عموزاده‌های آلوت خودم برخوردم که روی یک نیمکت چوبی نشسته بودند زل زده بودند به دریا و گریه می‌کردند.

بیشتر سرخ‌پوست های آواره‌ی سیاتل از آلاسکا آمده‌اند. تو آنکوریج یا بارو پشت سر هم پریده‌اند تو لنج‌های بزرگی که می‌آیند جنوب، سمت سیاتل. یک جیب پر پول با خودشان آورده‌اند. بعد وقتی که پیاده شده‌اند، توی یکی از میخانه‌های خیلی سنتی و مقدس سرخ‌پوستی لنگر انداخته‌اند و دلی از عزا در آورده‌اند. آن‌وقت، روز به زور مفلس و مفلس‌تر شده‌اند تا جایی که تصمیم گرفته‌اند دوباره هر طور شده سوار همان لنج‌ها بشوند و برگردند وطن یخ بسته‌ی خودشان، قطب. این آلوت‌ها چه قدر بوی ماهی آزاد می‌دهند! گفتند روی این نیمکت چوبی منتظر نشسته‌اند لنج‌شان برگردد.

پرسیدم: «چند وقت است لنج‌تان رفته؟»

آلوت بزرگ‌تر گفت: «یازده سال.»

من مدتی با آن‌ها گریه کردم.

بعد گفتم: «هی رفقا، هیچکدام‌تان پول دارید به من قرض بدهید؟»

نداشتند.

3 بعد از ظهر

برگشتم پیش جونیور. هنوز تو این دنیا نبود. صورتم را آوردم دم دهنش تا خیالم جمع شود نفس می‌کشد. زنده بود. دست کردم تو جیب شلوار جیبش یک نصفه سیگار پیدا کردم. تا آخر کشیدمش و رفتم تو فکر مادربزرگ. اسمش اگنس بود. چهارده سالم که بود، سرطان سینه گرفت و مرد. پدرم همیشه می‌گفت معدن اورانیوم قرارگاه یک چنین غده‌هایی تو تنش درست کرد. ولی مادرم می‌گفت مرض اگنس از شبی شروع شد که تو راه برگشت از مراسم رقص، یک موتورسیکلت زیر گرفتش. آن شب سه تا از دنده‌هاش شکست، و این طور که مادرم همیشه می‌گفت، دنده‌ها هیچ وقت درست و حسابی جوش نخوردند و مادر بزرگ درست و حسابی درمان نشد. وقتی هم که درست و حسابی درمان نشوی، سر و کله‌ی غده‌ها پیدا می‌شود و تو یک چشم به هم زدن می‌بینی همه جا را گرفته‌اند.

کنار جونیور نشسته بودم، و دود سیگار و بوی نمک و استفراغ تو دماغم پیچیده بود. از خودم پرسیدم یعنی می‌شود سرطان از وقتی افتاده باشد به جانش که لباس رقصش را دزدیدند؟ شاید سرطان قلب شکسته‌اش شروع شده و بعد نشست کرده به ‌اش. می‌دانم که مسخره است، اما به خودم گفتم یعنی ممکن است اگر لباس رقص‌اش را پس بگیرم، مادربزرگ دوباره زنده بشود؟ پول لازم داشتم، پول حسابی. پس جونیور را گذاشتم و راه افتادم طرف اداره‌ی ریل چنج.

4 بعد از ظهر

ریل چنج یک سازمان چندکاره است؛ روزنامه چاپ می‌کند، حامی پروژه‌های فرهنگی است که به درد فقرا می‌رسد، و کلاً مردم را حول موضوعات مرتبط با فقر بسیج می‌کند. رسالت ریل چنج سازماندهی، آموزش و راه‌اندازی اتحادیه‌ها و مجامعی برای حل معضل بی‌خانمانی و فقر است. ریل چنج هست تا صدای مستمندان جامعه را به گوش مردم برساند.

من بیانیه‌ی ریل چنج را از حفظ‌ام چون یک زمانی روزنامه‌اش را تو خیابان‌ها می‌فروختم. اما برای روزنامه فروختن باید خیلی سنگین و رنگین باشی، که من هیچ وقت آدمش نبودم. هرکس می‌تواند روزنامه‌های ریل چنج را بفروشد. هر نسخه‌اش را سی سنت می‌خری، یک دلار می‌فروشی.

فایده‌اش می‌رود تو جیب خودت.

به رییس بزرگ گفتم: «هزار و چهار صد و سی نسخه روزنامه لازم دارم.»

گفت: «اولاً چه رقم عجیبی! بعدش هم چه قدر زیاد!»

«لازم دارم.»

رییس بزرگ ماشین حسابش را رد آورد و حساب کرد.

گفت: «برایت چهار صد و بیست و نه دلار آب می‌خورد.»

-         «اگر هم چنین پولی داشتم که مجبور نمی‌شدم روزنامه بفروشم

پرسید: «چه خبر شده جکسون به توان دو؟» فقط رییس بزرگ است که مرا این طوری صدا می‌زند. آدم دوست‌داشتنی و بانمکی است.

برگشتم پیش جونیور. هنوز تو این دنیا نبود. صورتم را آوردم دم دهنش تا خیالم جمع شود نفس می‌کشد. زنده بود.

قضیه‌ی لباس رقص مادربزرگ را برایش تعریف کردم و گفتم برای پس گرفتنش پول می‌خواهم.

گفت: «باید پلیس خبر کنیم.»

گفتم: «نمی‌خواهم این کار را بکنم. الان دیگر قضیه، یک جورهایی رو کم کنی خودم شده. باید تو این مبارزه برنده شوم و لباس بشود مال من.»

گفت: «که این طور. پس بگذار بی رودربایستی بهت بگویم: اگر حتی یک سر سوزن احتمال می‌دادم کارت جواب بدهد، هر چند تا روزنامه می‌خواستی بهت می‌دادم ببری بفروشی. اما برو بچه‌ها تا حالا بیش‌ترین روزنامه‌ای که تو روز فروخته‌اند فقط سیصد و دو نسخه بوده.»

گفتم: «که یعنی دویست دلار استفاده.»

رییس بزرگ رفت سراغ ماشین حسابش. گفت: «دقیقش را بخواهی، دوست و یازده دلار و چهل سنت.» گفتم: «کم است.»

«و بیشترین پولی که یکی از همین بچه‌ها تو یک روز کاسب شده، پانصد و بیست و پنج دلار است. که آن هم قضیه‌اش این بوده که یک بنده خدایی یکهو ویرش گرفته، دست کرده تو جیبش یک اسکناس پانصد دلاری گذاشته کف دست «دمغ پیره»ی خودمان. وگرنه متوسط سود بچه‌ها روزی سی دلار است.»

«به جایی نمی‌رسد.»

«نه که نمی‌رسد.»

«می‌آیی یک پولی به من قرض بدهی؟»

گفت: «نه، از دستم بر نمی‌آید. به تو بدهم، پشت بندش باید به همه بدهم.»

«چی از دستت بر نمی‌آید؟»

پنجاه تا روزنامه بهت مجانی می‌دهم. ولی به کسی نگو.»

گفتم: «قبول.»

روزنامه‌ها را شمرد و دسته کرد داد دستم. چسباندمشان به سینه. رییس بزرگ مرا گرفت تو بغلش. با روزنامه‌ها برگشتم طف آب.

5 عصر

نزدیک ترمینال بین بریج‌آیلند وایستادم به روزنامه فروختن به بازاری‌هایی که مثل هر روز سوار لنج می‌شدند تا برگردند خانه. یک ساعت ایستادم، پنج نسخه فروختم. بعد رفتم چهل‌و‌پنج‌تای باقی مانده را انداختم توی سطل زباله و راه افتادم طرف مک‌دونالد، چهار تا چیزبرگر سفارش دادم. هر کدام یک دلار. سر فرصت هر چهار تا را نوش جان کردم. بعد پا شدم آمدم بیرون تو پیاده‌رو بالا آوردم. هیچوقت به دلم نمی‌چسبد خورده نخورده، غذا را بالا بیارم. من که به عبارتی یک سرخ‌پوست الکلی با شکمی درب و داغان هستم، همیشه دلم خواسته اقلاً آن‌قدر غذا را تو خودم نگهدارم که زنده نگهم دارد.

6 عصر

با یک دلاری تو جیبم برگشتم پیش جونیور. هنوز هوش نیامده بود. گوشم را گذاشتم روی سینه‌اش. قلبش هنوز می‌زد. پس کفش و جوراب‌هاش را کندم. یک دلار تو لنگه جوراب چپش پیدا کردم. پنجاه سنت هم تو لنگه راست. با دو دلار و پنجاه سنت تو مشتم، نشستم پهلوی جونیور و رفتم تو فکر مادربزرگ و قصه‌هاش.

سیزده سالم بود که مادربزرگ یک قصه از جنگ دوم جهانی برایم تعریف کرد. می‌گفت در یک بیمارستان نظامی تو سیدنی استرالیا، پرستار بوده و دو سال تمام، سربازهای آمریکایی و استرالیایی را تر و خشک می‌کرده.

یک روز یک سرباز مائوی می‌خورد به پستش که در حمله‌ی توپخانه، پاهاش را از دست داده بوده. می‌گفت سربازه خیلی سبزه بود، با موهای سیاه وزوزی، چشم‌های مشکی گیرا و صورتی پر از خالکوبی.

سرباز از مادربزرگم می‌پرسد: «تو هم مائوری هستی؟»

مادربزرگ می‌گوید: «نه، من سرخ‌پوست اسپوکنی‌ام. مال ایالات متحده.»

سرباز می‌گوید: «جدی؟ راجع به قبایل‌تان یک چیزهایی شنیده‌ام. اما تا حالا سرخ‌پوست آمریکایی ندیده بودم. تو اولیش هستی.»

مادربزرگم می‌گوید: «خیلی از سرخ‌پوست‌ها برای ایالات متحده می‌جنگند. برادری دارم تو آلمان می‌جنگد. یکی هم تو اوکیناوا مفقود شده.»

سرباز می‌گوید: «متأسفم. من هم اوکیناوا بودم. وحشتناک بود.»

مادربزرگ می‌گوید: «من هم برای پات متأسفم.»

سرباز می‌گوید: «مسخره است، نه؟»

نزدیک ترمینال بین بریج‌آیلند وایستادم به روزنامه فروختن به بازاری‌هایی که مثل هر روز سوار لنج می‌شدند تا برگردند خانه. یک ساعت ایستادم، پنج نسخه فروختم.

«چی مسخره است؟»

«این که ما رنگی‌ها داریم دخل هم دیگر را در می‌آوریم تا سفیدها آزاد باشند.»

«هیچوقت این طوری به قضیه فکر نکرده بودم.»

«من هم فقط بعضی وقت‌ها این‌طوری فکر می‌کنم. باقی وقت‌ها همانطور فکر می‌کنم که ازم می‌خواهند. برای همین بد جوری قاطی کرده‌ام.»

مادربزرگ بهش مورفین می‌زند.

سرباز می‌پرسد: «تو به بهشت اعتقادی داری؟»

«کدام بهشت؟»

«همان جایی که پاهام توش منتظرم هستند.»

دوتایی می‌زنند زیر خنده.

سرباز می‌گوید: «البته وقتی رفتم بهشت، بعید نیست پاهام ازم فرار کنند. آن وقت چه طوری باید بگیرمشان؟»

مادربزرگ می‌گوید: «باید دست‌هات را پر زور کنی تا بتوانی رو دست‌هات بدوی.»

دوباره می‌زنند زیر خنده.

از قصه‌ی مادربزرگ خنده‌ام گرفت. دستم را بردم دم دهن جونیور تا مطمئن شوم نفس می‌کشد. زنده بود. پس دو دلار و پنجاه سنت‌ام را برداشتم و رفتم سوپر کره‌ای‌ها تو میدان پایونیر.

7 شب

تو سوپر کره‌ای‌ها یک سیگار برگ پنجاه سنتی خریدم. با دو تا بلیت خراشیدنی بخت‌آزمایی، هر کدام یک دلار. حداکثر جایزه برای هر بلیت، پانصد دلار بود.

اگر هر دو را می‌بردم، می‌توانستم لباس را پس بگیرم.

دلم پیش ماری گیر بود. ماری دختر کره‌ای پای صندوق بود که صبح تا شب تو مغازه برای خودش آواز می‌خواند؛ مغازه مال پدر و مادرش بود.

پول را دادم دستش و گفتم: «دوستت دارم، ماری.»

گفت: «تو همیشه همین را می‌گویی.»

«خب برای این که همیشه دوستت دارم.»

«تو یک احساساتی احمقی.»

«نخیر، من یک دلداده‌ی پیرم.»

«آره، راست می‌گویی، برای من یکی که زیادی پیری.»

«می‌دانم ولی توی خیالم که می‌توانم باهات باشم.»

گفت: «خب، باشد. قبول می‌کنم که یک تکه از خیالت باشم. اما توی همین خیال هم فقط دستت تو دستم. همین. نه بوس، نه کار بد، خب؟»

گفتم: «خب. نه بوس. نه کار بد. فقط عشق و عاشقی.»

«پس خداحافظ جکسون جکسون، عشق من! به امید دیدار.»

از مغازه آمدم بیرون. رفتم طرف پارک اکسیدنتال. نشستم روی یکی از نیمکت‌ها، سیگارم را روشن کردم و تا ته کشیدم.

ده دقیقه بعد، اولین بلیت آزمایی را با ناخن خراشیدم. چیزی برنده نشدم. حالا فقط می‌شد پانصد دلار برنده بشوم؛ نصف پولی که لازم داشتم.

ده دقیقه بعد از باخت اول، آن یکی را خراشیدم. یک بلیت مجانی بردم -یک دلداری کوچک و فرصت دیگری برای امتحان کردن بخت.

برگشتم پیش ماری.

گفت: «جکسون جکسون! برگشتی دلم را ببری؟»

گفتم: «یک بلیت مجانی برنده شدم.»

گفت: «درست مثل بقیه‌ی مردها، تو هم پول و قدرت را از من بیشتر دوست داری.»

یک بلیت دیگر بهم داد. رفتم بیرون. همیشه دوست دارم بلیت‌هام را تو یک جای خلوت بخراشم. هم دمغ هم امیدوار، بلیت سوم را خراشیدم. این دفعه راست‌راستی پول برنده شدم. برگشتم پیش ماری.

گفتم: «صد دلار برنده شدم.»

ماری خوب بلیت را نگاه کرد و خنده‌اش گرفت.

گفت: «پول زیادی است.» پنج تا اسکناس بیست دلاری شمرد و داد دستم.

نوک انگشت‌هامان به هم خورد. زیر پوستم لرزشی حس کردم.

گفتم: «دستت درد نکند.» و یکی از اسکناس‌ها را پس‌اش دادم.

گفت: «نمی‌توانم قبول کن. پول توست.»

«نه، بگیرش. رسم قبیله است. یک رسم سرخ‌پوستی. وقتی چیزی می‌بری، باید با قوم و خویشت تقسیم کنی.»

«من که قوم و خویشت نیستم.»

«چرا، هستی.»

نیشش باز شد. پول را گرفت. با هشتاد دلاری که تو جیبم بود، با ماری دلبندم خداحافظی کردم و پا گذاشتم به هوای سرد شبانه.

8 شب

ده دقیقه بعد از باخت اول، آن یکی را خراشیدم. یک بلیت مجانی بردم -یک دلداری کوچک و فرصت دیگری برای امتحان کردن بخت.

می‌خواستم این خوش‌خبری را به جونیور هم بدهم. برگشتم سراغش، اما رفته بود. بعدها شنیدم سوار یکی از ماشین‌های عبوری شده و رفته به پورتلند اورگون، بعد هم تو یک کوچه پشت هتل هیلتون از سرما یخ زده و کلکش کنده شده.

9 شب

در حالی که دلم برای سرخ‌پوست‌های بینوا می‌سوخت، هشتاد دلارم را برداشتم و رفتم طرف بیگ هارت. بیگ‌هارت یک بار سرخ‌پوستی تمام عیار است. هیچ معلوم نیست سرخ‌پوست‌ها چرا و چطور یکهو به یک ‌بار بخصوص بند می‌کنند و آن را می‌کنند بار رسمی‌شان. الان بیست‌و‌سه سال است که بیگ هارت بار سرخ‌پوست‌هاست. سابق بر این، جاش بالای خیابان آئورا بود، اما یک سرخ‌پوست لامی کله خراب زد به سرش و آن جا را آتش زد. آن‌وقت، صاحبان بار این جای جدید را چند تا چهارراه پایین‌تر از سانکو فیلد راه ‌انداختند.

رفتم تو بیگ‌هارت و سرخ‌پوست‌ها را شمردم پانزده تا بودند - هشت تا مرد، هفت تا زن. هیچکدام را نمی‌شناختم، اما سرخ‌پوست‌ها اصولاً خوش دارند احساس قوم و خویشی کنند. همه وانمود کردیم عموزاده‌های همدیگریم. از فروشنده، که یک سفید پوست خپل بود، پرسیدم: «یک شات ویسکی چند؟»

«خوبش را می‌خواهی یا اعلا؟»

«هر چی اعلاتر بهتر.»

«شاتی یک دلار.»

هشتاد دلار را گذاشتم رو پیشخوان.

گفتم: «خب، پس من و تمام پسر عمو و دختر عموهام که این جا می‌بینی هشتاد تا شات می‌خوریم. می‌شود نفری چندتا؟»

زنی از پشت سر بلند گفت: «با خودت، نفری پنج تا.»

برگشتم ببینم کی بود - زنی خپل و رنگ پریده که پیش مرد دیلاقی نشسته بود. گفتم: «آفرین، نابغه خانم!» بعد طوری که تمام سرخ‌پوست‌های توی بار بشنوند، بلند گفتم: «نفری پنج تا!»

سرخ‌پوست‌ها حمله کردند طرف پیشخوان، غیر از من که رفتم پیش ریاضیدان و دوست نی قلیانش. سه نفری یواش یواش ته گیلاس‌ها را درآوردیم.

پرسیدم: «مال کدام طایفه‌اید؟»

زنک گفت: «دوامی هستم. این هم کراو است.»

به مرد گفتم: «تامونتانا خیلی راه آمده‌ای.»

گفت: «با هواپیما آمده‌ام.»

پرسیدم: «اسم‌تان چی است؟»

زن گفت: «من ایرین میوزم. این هم هانی‌بوی است.»

زنک محکم با من دست داد، اما مرد طوری دستش را جلو آورد که انگار باید ماچش کنم. من هم ماچش کردم. خنده‌ی ریزی کرد و حسابی سرخ شد.

البته تا جایی که یک کراو لاغر سبزه می‌تواند سرخ شود.

ته ویسکی‌هامان درآمد. اما باقی سرخ‌پوست‌ها که دیده بودند چه قدر بذل و بخشش کرده‌ام. پول چند تا شات دیگر را برایم دادند. هانی‌بوی هم کارت اعتباری‌اش را رو کرد. من هم خوردم و خوردم و تا آسمان هفتم سیر کردم.

بعد از ده دوازده تا شات، از ایرین خواستم، باهام برقصد. قبول نکرد. اما هانی‌بوی لخ‌لخ‌کنان رفت طرف گرامافون سکه‌ای، بیست‌و‌پنج سنتی انداخت و آهنگ کمکم کن شبم را سحر کنم ویلی نلسن را گذاشت. من و ایرین سر میز نشسته بودیم، می‌خندیدم و می‌خوردیم، هانی‌بوی هم دور ما یواش یواش می‌رقصید و با ویلی می‌خواند. روی میز دولا شدم، سفت ایرین را ماچ کردم. مشروب‌ها ریخت. او هم ماچم کرد.

10 شب

ایرین هلم داد طرف دستشویی زنانه. در را پشت سرمان بست.

نصف شب

از زور الکل، چشم‌هام سیاهی می‌رفت. تنهایی وسط بار مانده بدوم. تردید نداشتم که همین یک دقیقه پیش با ایرن بودم.

رو به فروشنده داد زدم: «یک شات اضافه.»

او هم داد زد: «پولت تمام شده.»

داد زدم: «یکی بیاید برای من یک گیلاس بخرد!»

«بقیه هم دیگر پول ندارند.»

«ایرین و هانی‌بوی کجا هستند؟»

«خیلی‌وقت پیش رفته‌اند.»

2 صبح

«تعطیل شده!» فروشنده سر سه چهار تا سرخ‌پوستی که بعد از یک روز پر فشار و طولانی عرق‌خوری، همچنان مشغول بودند، داد می‌کشید. سرخ‌پوست‌های الکلی یا اهل دوی سرعت‌اند یا ماراتن.

پرسیدم: «پس این ایرین و هانی کجا هستند؟»

فروشنده گفت: «چند ساعت می‌شود که رفته‌اند.»

«کجا؟»

«صد بار بهت گفتم نمی‌دانم.»

«الان من باید چی‌کار کنم؟»

کم‌کم چشم‌هام روشن شد و دیدم پشت یک انبار بزرگ‌ام. کجا؟ نمی‌دانستم.تمام سر و صورتم درد می‌کرد. گفتم حتماً دماغم شکسته.

«اینجا تعطیل شده! به من مربوط نیست. هر گوری می‌خواهی برو؛ فقط برو.»

«عجب حرومزاده‌ی نمک نشناسی! من که واسه‌ت مشتری خوبی بودم.»

«یا همین حالا گورت را گم می‌کنی، یا با تیپا می‌اندازمت بیرون!»

«می‌خواهی دعوا کنی؟ بجنب، بیا جلو! من خوب بلدم دعوا کنم.»

به طرفم خیز برداشت. یادم نیست بعدش چی شد.

4 صبح

کم‌کم چشم‌هام روشن شد و دیدم پشت یک انبار بزرگ‌ام. کجا؟ نمی‌دانستم. تمام سر و صورتم درد می‌کرد. گفتم حتماً دماغم شکسته. نای راه‌رفتن نداشتم. یخ کرده بودم. از پشت یک کامیون یک تکه مشما کشیدم بیرون و مثل یک عاشق با وفا، دور خودم تنگ پیچیدمش. همانجا توی خاک و خل خوابم برد.

6 صبح

   یکی داشت با پا می‌زد به پهلوم. چشم‌ها را باز کردم؛ دیدم یک پلیس سفید پوست بالا سرم ایستاده.

گفت: «جکسون تویی؟»

گفتم: «سلام سرکار ویلیامز!» پلیس نازنینی بود؛ عاشق همه‌جور شیرینی و شکلات. تو این سال‌ها کمِ کمش چند صد تا آبنبات بهم داده بود.

نمی‌دانم می‌دانست مرض قند دارم یا نه.

پرسید: «معلوم هست اینجا چه غلطی می‌کنی؟»

گفتم: «سردم بود، خوابم می‌آمد، همینجا ولو شدم.»

«ببین کجا ولو شدی، ابله! رو ریل قطار!»

بلند شدم نشستم به دور و بر نگاه کردم. روی ریل قطار بودم. کارگران بارانداز ماتشان برده بود. هیچ بعید نبود ریلی درست و حسابی بشوم، یک پپرونی سرخ‌پوستی با پنیر اضافه! هول کردم. حالم بد بود. دولا شدم رو زمین عق زدم.

سرکار ویلیامز پرسید: «چه مرگت شده؟ هیچوقت تا حالا این طوری مخت تعطیل نشده بود؟»

گفتم: «آخر می‌دانی، مادربزرگم مرده.»

«جدی؟ متأسفم. کی؟»

«سال هزار و سیصد و هفتاد و دو.»

«آن وقت تو حالا داری خودت را می‌کشی؟»

«از وقتی که مرده، یک بند دارم خودم را می‌کشم.»

سر تکان داد. برایم ناراحت شد. گفتم که؛ پلیس نازنینی بود.

گفت: «یکی هم که زده دک و پوزت را یکی کرده، کی بوده؟ یادت هست؟»

«من و جناب فلاکت چند تا روند با هم پیش رفتیم.»

«این طور که پیداست این جناب فلاکت؛ زده ناک اوتت کرده.»

«جناب فلاکت همیشه می‌برد.»

گفت: «پاشو از این جا ببرمت.»

کمک کرد، بلند شدم مرا برد طرف ماشین پلیس. نشاند روی صندلی عقب.

گفت: «اگر بالا آوردی خودت تمیزش می‌کنی، خب؟»

«حرف حساب جواب ندارد.»

ماشین را دور زد و نشست پشت فرمان. گفت: «می‌برمت زهر زدایی.»

گفتم: «وای نه. محض رضای خدا! جای مزخرفی است. پر از سرخ‌پوست الکلی!»

خنده‌اش گرفت. ماشین را روشن کرد و راه افتاد. از بارانداز دور شدیم.

گفت: «شماها دیگر چه جور موجوداتی هستید!»

«ماها؟ یعنی کی ها؟»

«شما سرخ‌پوست‌ها. چه طوری این همه برای خودتان خوش‌اید؟ دو دقیقه پیش، از رو ریل قطار جمع‌ات کردم، اون وقت داری خوشمزه بازی در می‌آری؟ آخر چه طور می‌توانی، لاکردار؟»

«خوشمزه‌ترین جماعتی که تو عمرم دیدم، سرخ‌پوست‌ها و جهودها هستند. فکر کنم این به آدم نشان می‌دهد تو ذات نسل‌کشی، اساساً یک جور خوشمزگی خوابیده.»

خندیدم.

«گوش کن جکسون. تو که این همه تیز و باهوشی چرا همه‌اش تو خیابان‌ها ولویی؟»

«هزار دلار بهم بده، بهت بگویم.»

«خوشمزه‌ترین جماعتی که تو عمرم دیدم، سرخ‌پوست‌ها و جهودها هستند. فکر کنم این به آدم نشان می‌دهد تو ذات نسل‌کشی، اساساً یک جور خوشمزگی خوابیده.»

«اگر می‌دانستم آدم می‌شوی، حتماً می‌دادم.»

جدی می‌گفت. دومین پلیس شریفی بود که می‌شناختم.

گفتم: «تو پلیس با مرامی هستی.»

گفت: «خب حالا! لازم نیست هندوانه زیر بغلم بگذاری.»

«نه، جدی می‌گویم. مرا یاد بابابزرگم می‌اندازی.»

«نه بابا! شما سرخ‌پوست‌ها همه‌تان همین را می‌گویید.»

«باور کن. بابابزرگم آژان بود. یک آژان شریف. اهل بگیر و ببند نبود. هوای آدم‌ها را داشت؛ درست مثل تو.»

«جکسون، من تا حالا چند صد تا رذل بی پدر و مادر را دستگیر کرده‌ام. در ماتحت چند تا هم گلوله خالی کرده‌ام.»

«مهم نیست. مهم این است که آدمکش نیستی.»

«آره، کسی را نکشته‌ام. ماتحت‌شان را کشته‌ام. اصلاً من یک ماتحت‌کُشم!»

می‌رفتیم مرکز شهر. سرپناه‌های شبانه حالا مسافران خانه به دوش را ول کرده بودند تو کوچه و خیابان. زن‌ها و مردهای سرگردان و زن‌ها و مردهای سرگردان سر چهار راه‌ها و ایستاده بودند و رو به آسمان خاکستری، رفته بودند تو خماری. شب تمام این مرده‌های زنده گذشته بود و صبح شده بود.

از سرکار ویلیامز پرسیدم: «تا حالا شده بترسی؟»

«منظورت چی است؟»

«منظورم این است که تو که پلیسی، بگو ببینم پلیس بودن ترس دارد؟»

رفت تو فکر. حسابی رفت تو بحر قضیه. خوشم آمد.

گفت: «گمانم زور می‌زنم زیاد به ترس و این جور چیزها فکر نکنم. تو فکر ترس باشی، واقعاً می‌ترسی. کارم یک طوری است که بیشتر وقت‌ها حوصله‌ی آدم سر می‌رود. یک بند باید پشت فرمان بنشینی و چشم بیندازی تو سوراخ سنبه‌های تاریک. هیچ اتفاقی هم نمی‌افتد، هیچ خبری هم نیست. یک وقت هم می‌بینی یکهو همه چی زیر و رو می‌شود، مجبوری سگ‌دو بزنی، ریقت در بیاید، بیفتی دنبال یک مشت عوضی؛ این را بزن، آن را بگیر، تو جاهای عجیب و غریب، تو تاریکی قدم به قدم وقتی حتم داری که یک مردک الاغ کله خر، جایی همان گوشه کنارها قایم شده. خب آره، ترسناک است.»

گفتم: «بابا بزرگ من در حین انجام وظیفه کشته شد.»

«خدا بیامرزدش. چه طوری؟»

حتم داشتم شش دانگ حواسش به من است.

«آژان قرارگاه، بود، تو قرارگاه، همه همدیگر را می‌شناختند. جای امنی بود. ما مثل سیوکس‌ها و آپاچی‌ها و باقی قبیله‌های بزن بهاردر نبودیم. تو قرارگاه ما از صد سال پیش به این طرف فقط سه نفر کشته شده‌اند.»

«پس جای امنی بوده.»

«آره. می‌دانی، ما اسپوکنی‌ها آدم‌های سر به راهی هستیم. آره خب، قبول دارم که بد دهن‌ایم و مثل ریگ فحش می‌دهیم، اما رو کسی هفت تیر نمی‌کشیم. چاقو تو شکم کسی فرو نمی‌کنیم. دست‌کم، زیاد از این کارها نمی‌کنیم.»

«پس چه بلایی سر بابابزرگت آمد؟»

«کنار لیتل مالز یک یارو داشت با دوست دخترش دعوا می‌کرد.»

«اوه، اوه! خانوادگی، چرندترین دعواها!»

«آره، اما این یارو که می‌گویم، دادش بابابزرگم بود، یعنی عموی بابایم.»

«آخ، نه!»

«چرا. قضیه خیلی ناجور بود. بابابزرگم مثل صدبار دیگر بی‌خبر بهشان سر زده بود. داداشه و دختره، هر دوتا مست، افتاده بودند به جان هم. بابابزرگم مثل صدبار دیگر می‌آید جداشان می‌کند. دوست دختره انگار پاش می‌گیرد به چیزی. با سر می‌خورد زمین، می‌زند زیر گریه. بابابزرگم کنارش زانو می‌زند ببیند چیزیش شده یا نه. آن وقت عموی بابام، نمی‌دانم چرا، یکهو می‌آید جلو، دولا می‌شود، تپانچه بابابزرگ را از تو جلدش در می‌آورد و یک گلوله خالی می‌کند تو مخ بابابزرگ.»

«چه وحشتناک! متأسفم.»

«عموی بابام خودش هم هیچوقت نفهمید چرا این کار را کرده. انداختندش زندان، محکوم شد به حبس ابد. یک نامه‌های دور و درازی می‌نوشت که نگو! پنجاه صفحه، با خط ریز. تو نامه‌ها پدر خودش را در می‌آورد تا هر طور شده بفهمد چرا همچنین کاری کرده. همینطور یک‌ریز می‌نوشت. اما هیچوقت نفهمید. ماجرا هنوز که هنوز است یک راز بزرگ باقی مانده.»

«بابابزرگت را یادت می‌آید؟»

«بفهمی نفهمی. کفن و دفنش را یادم هست. مادربزرگ نمی‌گذاشت خاکش کنند. بابام به زور از پای قبر کشیدش کنار.»

«نمی‌دانم چی بگویم.»

«من هم همینطور.»

«من الآن وسط بازی‌ام. می‌دانی، می‌خوام قهرمان بشوم. می‌خواهم برش گردانم. مثل این شاهزاده‌های دلاور که می‌روند شازده خانم را نجات می‌دهند.»

جلوی مرکز زهر زدایی ایستادیم. سرکار ویلیامز گفت: «رسیدیم.»

گفتم: «من که نمی‌توانم بروم تو.»

«باید بروی.»

«نه، جان هرکی دوست داری! آخر آنجا بیست‌و‌چهار ساعت نگهم می‌دارند. آن وقت دیگر دیر می‌شود.»

«چی دیر می‌شود؟»

قضیه‌ی لباس رقص مادربزرگم و مهلت پس گرفتن‌اش را تعریف کردم.

گفت: «اگر جنس دزدی است، باید بیایی پرونده تکمیل کنی، خودم شخصاً رسیدگی می‌کنم. اگر این که می‌گویی، واقعاً مال مادربزرگت باشد، خودم برایت پس می‌گیرم. از راه قانونی.»

گفتم: «نه، خدا را خوش نمی‌آید. گرو فروش نمی‌دانسته که جنس دزدی است. تازه، من الآن وسط بازی‌ام. می‌دانی، می‌خوام قهرمان بشوم. می‌خواهم برش گردانم. مثل این شاهزاده‌های دلاور که می‌روند شازده خانم را نجات می‌دهند.»

«رماتیک بازی در نیار.»

«شاید اسمش همین باشد که گفتی. ولی موضوع برایم اهمیت داشت. مدت‌هاست که چیزی برایم این قدر مهم نبوده.»

سرکار ویلیامز چرخید سمت صندلی، زل زد تو چشم‌هام و مدتی بر و بر نگاهم کرد.

گفت: «بهت یک خرده پول می‌دهم. زیاد ندارم. فقط سی دلار است. فعلاً دستم تنگ است، تا وقتی حقوق بگیرم. باهاش نمی‌شود لباس را پس گرفت. ولی بالاخره بعض هیچی است.»

گفتم: «قبول می‌کنم.»

«بهت می‌دهم، چون به چیزی که تو اعتقاد داری، اعتقاد دارم. امیدوارم -البته نمی‌دانم چرا- ولی واقعاً امیدوارم یک جوری بتوانی این سی تا را تبدیل کنی به هزارتا.»

«من جادو جنبل را قبول ندارم.»

«ولی حتم دارم پول را می‌گیری و می‌روی باهاش مشروب می‌خوری.»

«پس چرا می‌دهی؟»

«هیچ‌چیزی بدتر از یک پلیس بی‌خدای ناخن‌خشک نیست.»

«آره، همین است که می‌گویی.»

«من از این جور پلیس‌ها نیستم.»

از ماشین پیاده‌ام کرد، دوتا پنج دلاری و یک بیست دلاری گذاشت کف دستم. بعد باهام دست داد.

گفت: «مواظب خودت باش، جکسون. دور و بر ریل‌های قطار هم نپلک.»

گفتم: «سعی خودم را می‌کنم.»

سوار ماشین شد و رفت. با پولی که دستم بود، برگشتم طرف آب.

8 صبح

تو بارانداز، آن سه هنوز روی نیمکت چوبی‌شان نشسته بودند.

پرسیدم: «هنوز لنج‌تان را ندیده‌اید؟»

آلوت بزرگ‌تر گفت: «لنج، زیاد دیده‌ایم. ولی لنج خودمان را نه.»

کنارش نشستم. مدت زیادی ساکت ماندیم. از خودم پرسیدم یعنی ممکن است اگر صاف همینجا بنشینیم و جم نخوریم، راستی راستی فسیل شویم؟ رفتم تو فکر مادربزرگ. هیچ وقت او را تو لباس رقصش ندیده بودم. کاش می‌شد رقصیدنش را تو یک جشن سرخ‌پوستی ببینم.

از آلوت‌ها پرسیدم: «ببینم، هیچکدام‌تان آواز بلد نیستید؟»

آلوت بزرگ‌تر گفت: «من همه‌ی کارهای هنگ ویلیامز را بلدم.»

«آوازهای سرخ‌پوستی چی؟»

«هنگ ویلیامز سرخ‌پوست است.»

«آوازهای مقدس چی؟»

«آوازهای هنگ ویلیامز مقدس است.»

«منظورم آوازهای سنتی است؛ آوازهای مذهبی؛ چیزهایی که تو وطن خودتان، وقتی دل‌تان هوای چیزی را می‌کند، آرزویی دارید، می‌خوانید.»

«تو چه آرزویی داری؟»

«دلم می‌خواست الان مادربزرگم زنده بود.»

«آوازهایی که من بلدم، همه‌شان مال همین است.»

«پس هر قدر می‌توانی، برایم بخوان.»

آلوت‌ها آوازهای غریب و قشنگ‌شان را خواندند و من گوش کردم. درباره‌ی مادربزرگم خواندند، درباره‌ی مادربزرگ‌هاشان خواندند. دلشان برای سرما و برف لک زده بود. دل من برای همه چیزی لک زده بود.

10 صبح

آخرین آوازشان تمام شد و باز مدتی ساکت ماندیم. سرخ‌پوست‌ها در ساکت ماندن ید طولایی دارند.

پرسیدم: «تمام شد؟»

ما سرخ‌پوست‌ها برای خودمان رازهایی داریم که باید پیش خودمان بماند. این آلوت‌ها بس که رازدار بودند، حتی نمی‌گفتند «ما سرخ‌پوست‌ها.»

آلوت بزرگ‌تر گفت: «ما همه‌ی آوازهایی را که بلد بودیم خواندیم. باقی‌اش مال خودمان است.»

زود، قضیه دستگیرم شد. ما سرخ‌پوست‌ها برای خودمان رازهایی داریم که باید پیش خودمان بماند. این آلوت‌ها بس که رازدار بودند، حتی نمی‌گفتند «ما سرخ‌پوست‌ها.»

پرسیدم: «شماها گرسنه نیستید؟»

همدیگر را نگاه کردند و فکر هم را خواندند.

آلوت بزرگ‌تر گفت: «چیزی باشد، می‌خوریم.»

11 صبح

با آلوت‌ها رفتیم بیگ کیچن - غذاخوری ارزان قیمتی تو محله‌ی اینترنشنال. می‌دانستم آنجا به سرخ‌پوست‌های دربه‌دری که الابختکی پولی گیرشان آمده، غذا می‌دهند.

رفتیم تو، دختر پیشخدمت آمد جلو. پرسید: «چهار تا صبحانه؟»

آلوت بزرگ‌تر گفت: «بله، ما خیلی گرسنه‌ایم.»

دختر پیشخدمت ما را برد پای یکی از میزهای نزدیک آشپزخانه. بوی غذا به دماغم خورد. شکمم قار و قور کرد. دختر پیشخدمت پرسید: «جدا جدا حساب می‌کنید؟»

گفتم: «نه، من حساب می‌کنم.»

«پس بین شماها، آقای دست و دلباز شما باشی!»

گفتم: «از این جور سوال‌ها نکن.»

پرسید: «از کدام جور سوال‌ها؟»

«سوال هایی که جواب‌شان معلوم است. این جور سوال‌ها مرا می‌ترساند.»

اولش انگار گیج شد. بعد خنده‌اش گرفت.

گفت: «باشد. پروفسور! فقط سوال‌های راستی راستی می‌پرسم.»

«متشکرم.»

«خب، چی می‌خورید؟»

گفتم: «حالا شد! این بهترین سوال است! چی دارید؟»

پرسید: «پول چه قدر داری؟»

گفتم: «این هم یک سوال خوب دیگر! بیست و پنج دلار پول دارم که می‌خواهم خرجش کنم. هر چه قدر می‌شود صبحانه بیار. انعام خودت را هم روش حساب کن.»

حساب کتاب حالی‌اش بود.

«می‌شود چهار صبحانه مخصوص، چهار تا فنجان قهوه، پانزده درصد هم انعام من.»

با آلوت‌ها منتظر ماندیم تا دختر پیشخدمت با صبحانه برگردد. زود برگشت، برای‌مان چهارتا فنجان قهوه ریخت و رفت. شروع کردیم. این بار با چهارتا بشقاب غذا برگشت تخم‌مرغ، ژامبون، نان تست، سیب‌زمینی آب‌پز. خیلی جالب بود؛ با همین یک خرده پول چه قدر غذا می‌شد خرید! دلی از عزا در آوردیم.

ظهر

با آلوت‌ها خدا حافظی کردم رفتم طرف گرو فروشی. بعدها شنیدم که آلوت‌ها نزدیک داک 47، زده‌اند به آب شور و غیب‌شان زده. بعضی از سرخ‌پوست‌ها قسم می‌خورند که دیده‌اند آن‌ها روی آب راه می‌روند. می‌گویند می‌رفته‌اند طرف شمال. باقی سرخ‌پوست‌ها هم می‌گویند غرق شدن آلوت‌ها را با چشم خودشان دیده‌اند. نمی‌دانم واقعاً آخر و عاقبت‌شان چه شد.

هر چی چشم انداختم، گرو فروشی را پیدا نکردم. حاضر بودم قسم بخورم؛ سر جای قبلی‌اش نبود. بیست سی تا چهارراه عقب و جلو رفتم، سر هر چهارراه و دو راهی، به چپ و راست پیچیدم. تو دفترچه‌های تلفن دنبال اسمش گشتم، از آن هایی که رد می‌شدند، پرسیدم، اما نگار آب شده بود رفته بود توی زمین؛ گرو فروشی عینهو کشتی ارواح غیبش زده بود.

داشت گریه‌ام می‌گرفت. داشتم پاک ناامید می‌شدم. سر آخرین چهارراه که پیچیدم، به خودم گفتم اگر این گرو فروشی را پیدا نکنم، تلف می‌شوم. درست همین موقع بود که دیدمش؛ جایی که چند دقیقه قبل، به جان خودم، هیچ اثری ازش نبود. رفتم تو، به مغازه‌دار که کمی جوان‌تر از قبل به نظر می‌رسید سلام کردم. گفت: «اِ، تویی؟»

گفتم: «پس چی که منم.»

«جکسون جکسون.»

«اسمم همین است که گفتی.»

«رفقات کجا رفتند؟»

«سفر. توفیر نمی‌کند کجا. سرخ‌پوست جماعت همه‌جا پخش و پلاست!»

«پول را آوردی؟»

پرسیدم: «چه قدر لازم داری؟» با خودم گفتم کاش قیمتش عوض شده باشد.

«نهصد و نود و نه دلار.» قیمتش عوض نشده بود چرا باید عوض می‌شد.

گفتم: «آن قدر که گفتی، ندارم.»

«چه قدر داری؟»

«پنج دلار.»

بعضی از سرخ‌پوست‌ها قسم می‌خورند که دیده‌اند آن‌ها روی آب راه می‌روند. می‌گویند می‌رفته‌اند طرف شمال.باقی سرخ‌پوست‌ها هم می‌گویند غرق شدن آلوت‌ها را با چشم خودشان دیده‌اند.

اسکناس مچاله را گذاشتم روی پیشخوان. صاحب مغازه خوب نگاهش کرد.

«همان دیروزی است؟»

«نه فرق دارد.»

به کارهایی که می‌شد کرد، فکر کرد.

گفت: «برایش زحمت کشیدی؟»

گفتم: «پس چی.»

چشمش را بست و باز به کارهایی که می‌شد کرد، فکر کرد، رفت توی اتاقک پشت مغازه و با لباس مادربزرگم برگشت.

گفت: «بیا بگیرش.» لباس را گرفت طرفم.

«من پول ندارم.»

«من هم پول نمی‌خواهم.»

«ولی من می‌خواستم بازی را ببرم. می‌خواستم واقعاً به دستش بیارم.»

«بازی را بردی، به دست آوردیش. حالا قبل از این که نظرم عوض بشود، بگیرش.»

هیچ می‌دانستید چند تا آدم نازنین تو این دنیا زندگی می‌کنند؟ آن قدر زیادند که نمی‌شود شمرد.

لباس مادربزررگم را گرفتم، زدم بیرون. می‌دانستم آن تکه منجوق زرد تکه‌ای از وجود من است. می‌دانستم اصلاً خودم، کم‌وبیش، همان منجوق زرد هستم. خودم را پیچیدم تو لباس رقص مادربزرگ، و بوی او را به سینه کشیدم.

از پیاده رو رفتم وسط چهارراه. مردمی که تو پیاده رو بودند ایستادند. ماشین‌ها ایستادند. شهر ایستاد. همه نگاهم می‌کردند که با مادربزرگم می‌رقصم. خود مادربزرگ بودم که می‌رقصید.

مترجم: امیر مهدی حقیقت

*******

نقد داستان

راوی اول شخص نمایشی

من یک سرخ‌پوست اسپوکنی هستم، یک سالیش بومی. آبا و اجدادم در 100 مایلی اسپوکن، تو ایالت واشنگتن، دست‌کم ده هزار سال روزگار گذرانده‌اند. من تو خود اسپوکن بزرگ شدم، بعدش -یعنی بیست و سه سال پیش- رفتم دانشگاه سیاتل. ترم دوم تمام نشده، اخراجم کردند و افتادم به هزار جور فعلگی با چندرقاز دستمزد...

ژانر:

واقع‌گرای اجتماعی (قابل باور)

راوی با چند تن از دوستانش تصمیم می‌گیرد لباس رقص مادربزرگ را از گرو فروشی بخرد. در طول داستان راوی با افراد مختلفی ارتباط می‌گیرد.

مسئله‌ی داستان چیست؟

لباس رقص مادربزرگ دزدیده شده. راوی علاوه‌ بر دوستانش به افراد دیگری برخورد می‌کند تا لباس را از گرو فروشی بخرد.

محور معنایی داستان چیست؟

داستان حول محور "لباس رقص مادربزرگ" شکل گرفته، راوی سرخ‌پوست، فروشنده گرو فروشی سفید پوست است. راوی در ابتدای داستان می‌گوید:

«سرخ‌پوست‌ها هم باید تمام زورشان را بزنند که رازهای زندگی‌شان دست این سفید‌های فضول نیفتد.»

داستان پسا ساختارگرایی است.

در دل روایت، روایت دیگری آغاز می‌شود که از شگرد پسا ساختارگرایان است.

روایت دیگر، مثال:

   دلم پیش ماری گیر بود. ماری دختر کره‌ای پای صندوق بود که صبح تا شب تو مغازه برای خودش آواز می‌خواند؛ مغازه مال پدر و مادرش بود.

پول را دادم دستش و گفتم: «دوستت دارم، ماری.»

گفت: «تو همیشه همین را می‌گویی.»

«خب برای این که همیشه دوستت دارم.»

«تو یک احساساتی احمقی.»

«نخیر، من یک دلداده‌ی پیرم.»

«آره، راست می‌گویی، برای من یکی که زیادی پیری.»

«می‌دانم ولی توی خیالم که می‌توانم باهات باشم.»

گفت: «خب، باشد. قبول می‌کنم که یک تکه از خیالت باشم. اما توی همین خیال هم فقط دستت تو دستم. همین. نه بوس، نه کار بد، خب؟»

گفتم: «خب. نه بوس. نه کار بد. فقط عشق و عاشقی.»

«پس خداحافظ جکسون جکسون، عشق من! به امید دیدار.»

نثر، حداقل‌گرا است.

راوی با چند تن از دوستانش تصمیم می‌گیرد لباس رقص مادربزرگ را از گرو فروشی بخرد. در طول داستان راوی با افراد مختلفی ارتباط می‌گیرد.

مثال اول:

پرسیدم: «چند وقت است لنج‌تان رفته؟»

آلوت بزرگ‌تر گفت: «یازده سال.»

من مدتی با آن‌ها گریه کردم.

بعد گفتم: «هی رفقا، هیچکدام‌تان پول دارید به من قرض بدهید؟»

نداشتند.

مثال دوم:

... «و بیش‌ترین پولی که یکی از همین بچه‌ها تو یک روز کاسب شده، پانصد و بیست و پنج دلار است. که آن هم قضیه‌اش این بوده که یک بنده خدایی یکهو ویرش گرفته، دست کرده تو جیبش یک اسکناس پانصد دلاری گذاشته کف دست «دمغ پیره»ی خودمان. وگرنه متوسط سود بچه‌ها روزی سی دلار است.»

«به جایی نمی‌رسد.»

«نه که نمی‌رسد.»

پول را دادم دستش و گفتم: «دوستت دارم، ماری.»

گفت: «تو همیشه همین را می‌گویی.»

«خب برای این که همیشه دوستت دارم.»

«تو یک احساساتی احمقی.»

«نخیر، من یک دلداده‌ی پیرم.»

توصیف:

دو نوع توصیف شکل گرفته است.

1- معمول و مرسوم.

با یک دلاری تو جیبم برگشتم پیش جونیور. هنوز هوش نیامده بود. گوشم را گذاشتم روی سینه‌اش. قلبش هنوز می‌زد. پس کفش و جوراب‌هاش را کندم. یک دلار تو لنگه جوراب چپش پیدا کردم. پنجاه سنت هم تو لنگه راست. با دو دلار و پنجاه سنت تو مشتم، نشستم پهلوی جونیور و رفتم تو فکر مادربزرگ و قصه‌هاش.

2- طنز.

اگر من و جونیور را بگذاری کنار هم، او می‌شود «سرخ‌پوست قبل از ورود کریستف کلمب» من می‌شوم «سرخ‌پوست بعد از ورود کریستف کلمب»

هیچ بعید نبود ریلی درست و حسابی بشوم، یک پپرونی سرخ‌پوستی با پنیر اضافه! هول کردم. حالم بد بود. دولا شدم رو زمین عق زدم.

«خوشمزه‌ترین جماعتی که تو عمرم دیدم، سرخ‌پوست‌ها و جهودها هستند. فکر کنم این به آدم نشان می‌دهد تو ذات نسل‌کشی، اساساً یک جور خوشمزگی خوابیده.»

«جکسون، من تا حالا چند صد تا رذل بیپدر و مادر را دستگیر کردهام. درماتحت چند تا هم گلوله خالی کرده‌ام.»

«مهم نیست. مهم این است که آدمکش نیستی.»

«آره، کسی را نکشته‌ام. ماتحت‌شان را کشته‌ام. اصلاً من یک ماتحت‌کُشم!»

شیوه‌ی برخورد با شخصیت‌ها:

در کل روایت با شخصیت‌های گوناگونی روبرو هستیم. (سرخ‌پوست‌ها، آلوت‌ها، مغازه‌دار سفیدپوست، دختر کره‌ای، ویلیامز، پلیس و...) از نظر زبانی، نژادی، فرهنگی، شغلی که از طریق نشانه‌ها و ایجاد رابطه‌ی دال و مد لول، نشان می‌دهد که، داستان جامعه‌شناسی است. بنابراین راوی در جامعه‌ای زندگی می‌کند که از ملیت‌های مختلفی تشکیل شده است.

1_ سرخ‌پوست‌ها:

رز شارون زن چاق و چله­ای است که از سر و وضع‌اش آدم خیال می­کند شیرین دو متر قد دارد، در حالی که قد واقعی­اش یک متر و نیم بیشتر نیست، یک سرخ‌پوست یاکامایی از قبیله‌ی ویشرام. جونیور مال کلویل است، ولی این کلویل هم خودش 199 تا قبیله دارد. بنابر­این جونیور مال هر کدام از آن‌ها ممکن است باشد. با این حال قیافه­ی بدی ندارد. انگار همین حالا از توی یکی از آن تابلوهای تبلیغاتی «­در نظافت شهر بکوشیم.­» آمده بیرون. استخوان چانه­اش بزرگ است، سیاره­هایی که قمر دورشان می‌چرخد. بهش حسودی­ام می‌شود.

2- آلوت‌ها:

وقتی رسیدم پای بارانداز، به سه تا از عموزاده‌های آلوت خودم برخوردم که روی یک نیمکت چوبی نشسته بودند زل زده بودند به دریا و گریه می‌کردند.

بیشتر سرخ‌پوست‌های آواره‌ی سیاتل از آلاسکا آمده‌اند. تو آنکوریج یا بارو پشت سر هم پریده‌اند تو لنج‌های بزرگی که می‌آیند جنوب، سمت سیاتل. یک جیب پر پول با خودشان آورده‌اند.

3_ مغازه‌دارسفید پوست:

در کل روایت با شخصیت‌های گوناگونی روبرو هستیم. (سرخ‌پوست‌ها، آلوت‌ها، مغازه‌دار سفیدپوست، دختر کره‌ای، ویلیامز، پلیس و...) از نظر زبانی، نژادی، فرهنگی، شغلی که از طریق نشانه‌ها و ایجاد رابطه‌ی دال و مد لول، نشان می‌دهد که، داستان جامعه‌شناسی است.

پس با رزشارون و جونیور وارد مغازه شدیم. به سفیدی پوست میانسال پشت پیشخوان سلام کردیم.

گفت: «بله، چی می‌خواهید؟»

گفتم: «لباس تو ویترین لباس مادر بزرگ من است. پنجاه سال پیش، یکی ازش کش رفته. کس و کارم از آن موقع دنبالش می‌گردند.»

مغازه‌دار طوری نگاهم کرد که انگار چاخان سر هم می‌کنم. البته بهش حق می‌دادم؛ گرو فروشی‌ها پر از مشتری چاخان است.

4_ دختر کره‌ای:

تو سوپر کره‌ای‌ها یک سیگار برگ پنجاه سنتی خریدم، با دوتا بلیت خراشیدنی بخت‌آزمایی، هر کدام یک دلار. حداکثر جایزه برای هر بلیت، پانصد دلار بود.

اگر هر دو را می‌بردم، می‌توانستم لباس را پس بگیرم.

دلم پیش ماری گیر بود. ماری دختر کره‌ای پای صندوق بود که صبح تا شب تو مغازه برای خودش آواز می‌خواند؛ مغازه مال پدر و مادرش بود.

5_ ویلیامز، پلیس:

   یکی داشت با پا می‌زد به پهلوم. چشم‌ها را باز کردم؛ دیدم یک پلیس سفید پوست بالا سرم ایستاده.

گفت: «جکسون تویی؟»

گفتم: «سلام سرکار ویلیامز!» پلیس نازنینی بود؛ عاشق همه جور شیرینی و شکلات. تو این سال‌ها کمِ کمش چند صد تا آبنبات بهم داده بود.

شیوه‌ی روایت:

کلاسیک، خبری از جهان می‌دهد و داستان تأویلی است. یعنی روایت به‌وسیله‌ی نشانه‌ها پرشده از "معنا" و همین مسئله باعث شده تا داستان علت مند و هدف مند گردد.

داستان به ترتیب مرتب به گذشته برگشت می‌کند و پرش به آینده، این زمان گذشته کنش داستانی را به همراه دارد، که به آن فاصله «اکنون روایت» می‌گویند. که لحظه‌ی اکنون پر از علت‌ها و آغازها است. هیچ چیز اتفاقی پدید نیامده است.

مثال عینی آن:

سیزده سالم بود که مادربزرگ یک قصه از جنگ دوم جهانی برایم تعریف کرد. می‌گفت در یک بیمارستان نظامی تو سیدنی استرالیا، پرستار بوده و دو سال تمام، سربازهای آمریکایی و استرالیایی را تر و خشک می‌کرده.

یک روز یک سرباز مائوی می‌خورد به پستش که در حمله‌ی توپخانه، پاهاش را از دست داده بوده. می‌گفت سربازه خیلی سبزه بود، با موهای سیاه وزوزی، چشم‌های مشکی گیرا و صورتی پر از خالکوبی.

سرباز از مادربزرگم می‌پرسد: «تو هم مائوری هستی؟»

مادربزرگ می‌گوید: «نه، من سرخ‌پوست اسپوکنی‌ام. مال ایالات متحد.»

سرباز می‌گوید: «جدی؟ راجع به قبایل‌تان یک چیزهایی شنیده ام. اما تا حالا سرخ‌پوست امریکایی ندیده بودم. تو اولیش هستی.»

داستان علت‌مند است.

به چه علت راوی یک روز تمام درگیر رویدادهای متفاوتی می‌شود؟

برای به دست آوردن لباس رقص مادربزرگ که دزدیده شده، از گرو فروشی یک سفید پوست سر در آورده است.

زمان روایت خطی است.

راوی وقایعی را که یک روز و نیمی اتفاق افتاده در مسیری مشخص تعریف می‌کند.

1 بعد از ظهر:

با رزشارون و جونیور و اسکناس بیست دلاری و پنج دلاری پول خردی که از قبل داشتیم، رفتیم سون‌الون، سه تا بطری مخصوص خیال‌پردازی خریدیم. بالاخره می‌بایست سر در بیاوریم چه طور می‌شود ظرف یک روز بیست و پنج دلار را تبدیل کنیم به آن همه پول! ...

تو کوچه‌ی نزدیک آلاسکا وی‌ایدریک کز کردیم، و ضمن این که به مخمان فشار می‌آوردیم، ته بطری‌ها را هم در آوردیم - اول، اولی، بعد دومی، بعد هم سومی.

2 بعد از ظهر:

وقتی بیدار شدم، رزشارون رفته بود. بعدها شنیدم سورا ماشین‌های عبوری شده و برگشته توپنیش و الان با خواهرش تو قرارگاه سرخ‌پوست‌ها زندگی می‌کند.

جونیور کنارم ولو شده بود کف کوچه و پیدا بود حسابی رو خودش بالا آورده. من هم بس که به مخم فشار آورده بودم، به دلم فشار آمده بود. پس جونیور را گذاشتم و راه افتادم سمت آب. من عاشق آب‌های اقیانوسم. نمک همیشه خاطرات آدم را زنده می‌کند...

داستان به ترتیب مرتب به گذشته برگشت می‌کند و پرش به آینده، این زمان گذشته کنش داستانی را به همراه دارد، که به آن فاصله «اکنون روایت» می‌گویند.

3 بعد از ظهر:

برگشتم پیش جونیور. هنوز تو این دنیا نبود. صورتم را آوردم دم دهنش تا خیالم جمع شود نفس می‌کشد. زنده بود. دست کردم تو جیب شلوار جیبش یک نصفه سیگار پیدا کردم. تا آخر کشیدمش و رفتم تو فکر مادربزرگ. اسمش اگنس بود. چهارده سالم که بود، سرطان سینه گرفت و مرد...

کانون روایت بیرونی است.

چیزی در درون شخصیت‌ها وجود ندارد هر آن چه اتفاق می‌افتد بیرونی است، مخاطب با تک‌تک آن‌ها ارتباط برقرار می‌کند.

مثال‌ها:

1_ سرخ‌پوست‌ها حمله کردند طرف پیشخوان، غیر از من که رفتم پیش ریاضیدان و دوست نی قلیانش. سه نفری یواش یواش ته گیلاس‌ها را در آوردیم.

پرسیدم: «مال کدام طایفه‌اید؟»

زنک گفت: «دوامی هستم. این هم کراو است.»

به مرد گفتم: «تامونتانا خیلی را آمده‌ای.»

گفت: «با هواپیما آمده‌ام.»

پرسیدم: «اسم‌تان چی است؟»

زن گفت: «من ایرین میوزم. این هم هانی‌بوی است.»

زنک محکم با من دست داد، اما مرد طوری دستش را جلو آورد که انگار باید ماچش کنم. من هم ماچش کردم. خنده‌ی ریزی کرد و حسابی سرخ شد.

2- بعد از ده دوازده تا شات، از ایرین خواستم، باهام برقصد. قبول نکرد. اما هانی‌بوی لخ‌لخ‌کنان رفت گرامافون سکه‌ای، بیست و پنج سنتی انداخت و آهنگ کمکم کن شبم را سحر کنم ویلی نلسن را گذاشت. من و ایرین سر میز نشسته بودیم، می‌خندیدم و می‌خوردیم، هانی‌بوی هم دور ما یواش یواش می‌رقصید و با ویلی می‌خواند. روی میز دولا شدم، سفت ایرین را ماچ کردم. مشروب‌ها ریخت. او هم ماچم کرد.

3- با آلوت‌ها رفتیم بیگ‌کیچن- غذاخوری ارزان‌قیمتی تو محله‌ی اینترنشنال. می‌دانستم آنجا به سرخ‌پوست‌های دربه‌دری که الابختکی پولی گیرشان آمده، غذا می‌دهند.

رفتیم تو، دختر پیشخدمت آمد جلو. پرسید: «چهار تا صبحانه؟»

آلوت بزرگ‌تر گفت: «بله، ما خیلی گرسنه‌ایم.»

دختر پیشخدمت ما را برد پای یکی از میزهای نزدیک آشپزخانه. بوی غذا به دماغم خورد. شکمم قار و قور کرد. دختر پیشخدمت پرسید: «جدا جدا حساب می‌کنید؟»

گفتم: «نه، من حساب می‌کنم.»

«پس بین شماها، آقای دست و دلباز شما باشی!»

گفتم: «از این جور سوال‌ها نکن.»

پرسید: «از کدام جور سوال‌ها؟»

«سوال هایی که جواب شان معلوم است. این جور سوال‌ها مرا می‌ترساند.»

اولش انگار گیج شد. بعد خنده‌اش گرفت.

گفت: «باشد. پروفسور! فقط سوال‌های راستی راستی می‌پرسم.»

«متشکرم.»

«خب، چی می‌خورید؟»

گفتم: «حالا شد! این بهترین سوال است! چی دارید؟»

پرسید: «پول چه قدر داری؟»

گفتم: «این هم یک سوال خوب دیگر! بیست و پنج دلار پول دارم که می‌خواهم خرجش کنم. هر چه قدر می‌شود صبحانه بیار. انعام خودت را هم روش حساب کن.»

حساب کتاب حالی‌اش بود.

«می‌شود چهار صبحانه مخصوص، چهار تا فنجان قهوه، پانزده درصد هم انعام من.»

طنز زیر پوستی.

ما سرخ‌پوست‌ها تو دروغ‌پردازی و افسانه‌بافی کار کشته ایم. این رفیق ما به خودش می‌گوید سرخ‌پوست پلینزی، در حالی که پلینزی یک اسم عام است و معلوم نمی‌کند دقیقاً مال کدام قبیله است. یک بار ازش پرسیدم چرا نمی‌گویی دقیقاً مال کجایی؟ گفت: «بگو ببینم، مگر هیچکدام از ما می‌تواند بگوید دقیقاً مال کجاست؟» واقعاً جواب معرکه‌ای بود. چه سرخ‌پوست فیلسوفی!

انسجام روایی.

نقطه‌ی آغاز و پایان، مرکزیت داستان معین. بی آن که نویسنده از دیدگاه تخطی داشته باشد، مرتب وارد رویداهای جدیدی می‌شود، اما تمام ارجاعات به لباس رقص و مادربزرگ برمی‌گردد این انسجام تا پایان داستان حفظ می‌شود.

نقطه‌ی آغاز:

ظهر

چیزی در درون شخصیت‌ها وجود ندارد هر آن چه اتفاق می‌افتد بیرونی است، مخاطب با تک‌تک آن‌ها ارتباط برقرار می‌کند.

امروز برای خودت خانه‌ای داری و سقفی بالا سرت هست، فردا دربه‌دری. نمی‌خواهم دلایل خاص این دربه‌دری را نقل کنم. چون یک راز است، سرخ‌پوست‌ها هم باید تمام زورشان را بزنند که رازهای زندگی‌شان دست این سفید‌های فضول نیفتد.

من یک سرخ‌پوست اسپوکنی هستم، یک سالیش بومی. آبا و اجدادم در 100 مایلی اسپوکن، تو ایالت واشنگتن، دست کم ده هزار سال روزگار گذرانده‌اند. من تو خود اسپوکن بزرگ شدم، بعدش -یعنی بیست‌و‌سه سال پیش- رفتم دانشگاه سیاتل. ترم دوم تمام نشده، اخراجم کردند و افتادم به هزار جور فعلگی با چندرقاز دستمزد. دو سه بار زن گرفتم، دو سه دفعه بابا شدم، بعد ناغافل قاطی کردم و شدم یک دیوانه‌ی تمام عیار...

مرکزیت داستان:

تمام ماجرا از سر ظهر شروع شد، یعنی وقتی که من و رزشارون و جونیور توی بازار پایک پلیس بعد از دو ساعت مخ زدن فروشنده‌ها، پنج دلار گیرمان آمده بود. پولی که باهاش می‌شد خیلی راحت از اعیانی ترین سون‌الون دنیا یک بطر مشروب اعلا خرید. پس همین کار را کردیم، یعنی مثل سه تا کهنه سرباز، راهمان را کج کردیم طرف سون‌الون. اینجا بود که یکهو مغازه‌ی گرو فروشی جلوی پامان سبز شد. من تا حالا ندیده بودمش و این چیز غریبی بود، چون ما سرخ‌پوست‌ها برای همه‌ی گرو فروشی‌ها رادار سرخودیم. ولی عجیب‌تر از این، لباس کهنه‌ی رقص جشن سرخ‌پوستی بود که تو ویترین می‌دیدم. به رزشارون و جونیور گفتم: «این لباس رقص مامان‌بزرگ من است.»

نقطه‌ی پایان:

هیچ می‌دانستید چند تا آدم نازنین تو این دنیا زندگی می‌کنند؟ آن قدر زیادند که نمی‌شود شمرد.

لباس مادربزررگم را گرفتم، زدم بیرون. می‌دانستم آن تک منجوق زرد تکه‌ای از وجود من است. می‌دانستم اصلاً خودم، کم و بیش، همان منجوق زرد هستم. خودم را پیچیدم تو لیاب رقص مادربزرگ، و بوی او را به سینه کشیدم.

از پیاده‌رو رفتم وسط چهارراه. مردمی که تو پیاده رو بودند ایستادند. ماشین‌ها ایستادند. شهر ایستاد. همه نگاهم می‌کردند که با مادربزرگم می‌رقصم. خود مادربزرگ بودم که می‌رقصید.

رخدادهای متعدد.

رخداد اول: مغازه گرو فروشی.

مثل سه تا کهنه سرباز، راهمان را کج کردیم طرف سون‌الون. اینجا بود که یکهو "مغازه‌ی گرو فروشی" جلوی پامان سبز شد.

رخداد دوم: دوست داشتن ماری (دختر کره‌ای).

دلم پیش ماری گیر بود. ماری دختر کره‌ای پای صندوق بود که صبح تا شب تو مغازه برای خودش آواز می‌خواند؛ مغازه مال پدر و مادرش بود.

پول را دادم دستش و گفتم: «دوستت دارم، ماری.»

رخداد سوم: آلوت‌ها.

این آلوت‌ها چه قدر بوی ماهی آزاد می‌دهند! گفتند روی این نیمکت چوبی منتظر نشسته‌اند لنج شان برگردد.

پرسیدم: «چند وقت است لنج تان رفته؟»

آلوت بزرگ‌تر گفت: «یازده سال.»

من مدتی با آن‌ها گریه کردم.                      

رخداد چهارم: بیگ‌هارت (بار مشروب سرخ‌پوستی)

رفتم تو بیگ‌هارت و سرخ‌پوست‌ها را شمردم پانزده تا بودند - هشت تا مرد، هفت تا زن. هیچکدام را نمی‌شناختم، اما سرخ‌پوست‌ها اصولاً خوش دارند احساس قوم و خویشی کنند. همه وانمود کردیم عموزاده‌های هم دیگریم. از فروشنده، که یک سفید پوست خپل بود، پرسیدم: «یک شات ویسکی چند؟»

«خوبش را می‌خواهی یا اعلا؟»

«هر چی اعلاتر بهتر.»

«شاتی یک دلار.»

هشتاد دلار را گذاشتم رو پیشخوان.

گفتم: «خب، پس من و تمام پسر عمو و دختر عموهام که اینجا می‌بینی هشتاد تا شات می‌خوریم. می‌شود نفری چندتا؟»

زنی از پشت سر بلند گفت: «با خودت، نفری پنج تا.»

برگشتم ببینم کی بود - زنی خپل و رنگ پریده که پیش مرد دیلاقی نشسته بود. گفتم: «آفرین، نابغه خانم!» بعد طوری که تمام سرخ‌پوست‌های توی بار بشنوند، بلند گفتم: «نفری پنج تا!»

سرخ‌پوست‌ها حمله کردند طرف پیشخوان، غیر از من که رفتم پیش ریاضیدان و دوست نی قلیانش. سه نفری یواش یواش ته گیلاس‌ها را در آوردیم.

رخدادها زیاد، رویدادهای داستان عالی اما هم چنان حول یک محور می‌چرخد و همه چیز به مرکز باز می‌گردد. «مادربزرگ و لباس رقصش»

رخ داد پنجم: پلیس، ویلیامز.

   یکی داشت با پا می‌زد به پهلوم. چشم‌ها را باز کردم؛ دیدم یک پلیس سفید پوست بالا سرم ایستاده.

گفت: «جکسون تویی؟»

گفتم: «سلام سرکار ویلیامز!» پلیس نازنینی بود؛ عاشق همه جور شیرینی و شکلات. تو این سال‌ها کم کمش چند صد تا آبنبات بهم داده بود.

نمی‌دانم می‌دانست مرض قند دارم یا نه.

پرسید: «معلوم هست این جا چه غلطی می‌کنی؟»

گفتم: «سردم بود، خوابم می‌آمد، همینجا ولو شدم.»

ببین کجا ولو شدی، ابله! رو ریل قطار!»  

وحدت تأثیر (داستان محورهای متعددی ندارد.)

رخدادها زیاد، رویدادهای داستان عالی اما هم چنان حول یک محور می‌چرخد و همه چیز به مرکز باز می‌گردد. «مادربزرگ و لباس رقصش»

کاربردی بودن نشانه‌ها.

با یک چشم‌انداز در سطح داستان وجود زیادی از "نشانه‌ها" را می‌بینیم، همگی در خدمت داستان و کاربردی است علاوه بر این که رابطه‌های دال و مدلول را می‌سازند داستان را از نظر معنایی هم پیش می‌برند.

مثال‌ها:

* ولی عجیب‌تر از این، لباس کهنه‌ی رقص جشن سرخ‌پوستی بود که تو ویترین می‌دیدم.

* تو چند تا عکس دیده بودم که داشت با این لباس می‌رقصید.

* پر از همان پر و پولک‌های رنگی که قوم و قبیله‌ام روی لباس‌های رقص جشن می‌دوختند.

* تیر و طایفه‌ی من هم همیشه یک جایی توی لباس‌های رقص مان یک دانه منجوق زرد می‌دوختند، اما جایی که آدم مجبور باشد دنبالش بگردد.

1- لباس کهنه‌ی رقص جشن سرخ‌پوستی.

2- چند تا عکس.

3- پر از همان پر و پولک.

4- یک دانه منجوق زرد.

توضیح:

وقتی نویسنده چیزی را در طول داستان از طریق نشانه‌ها تکرار می‌کند عمدی دارد، می‌خواهد جهان داستانی خود را با آن بسازد.

نشان دادن صحنه اروتیک به کمک آیرونی.

مثال:

10 شب

ایرین هلم داد طرف دستشویی زنانه. در را پشت سرمان بست.

توضیح:

نویسنده از طریق سه نشانه صحنه اروتیک را بدون اشاره مستقیم نشان می‌دهد.

1- هل دادن. 2- دستشویی زنانه. 3- بستن در.

داستان سه سطحی است.

سطح اول:

روشن و آشکارعدم پیچید گی زبانی.

راوی در همان ابتدای داستان به معرفی خود و دوستانش می‌پردازد هیچ نقطه‌ی تاریکی برای مخاطب نمی‌گذارد، کم کم وارد داستان می‌شود رخ دادهای زیادی پیش می‌آید علاوه بر آن تعلیق شکل می‌گیرد و با پرداختی قوی جهان بینی خود را آشکار می‌کند. نگاه نویسنده نسبت به جهان اطراف خود، دوار است، در هیچ کجای داستان قطعیت نمی‌دهد، قضاوت نمی‌کند، خونسردانه روایت می‌کند.

سطح دوم:

بحث مطالعات فرهنگی، اجتماعی، سیاسی جامعه‌ی آمریکا.

در لایه‌ی زیرین نویسنده اشاره به حاکمان سیاسی جامعه‌ی آمریکا دارد.

مثال‌ها:

1_ اصلاً شاید این جور حرف‌ها برای هیچکدام شما جالب نباشد، چون سرخ‌پوست‌های دربه‌در، همه جای سیاتل پلاسند. ما برای شما یک مشت آدم معمولی و کسل کننده ایم که خیلی راحت از کنارمان می‌گذرید. فوقش این است که نیم نگاهی هم بهمان می‌اندازید -حالا چون کفرتان در آمده، یا حال‌تان از ما به هم خورده، یا این که چون از آخر و عاقبت وحشتناک‌مان متأسفید. اما ما هم به هر حال آدمیم. دل داریم، کس و کار داریم.

2- با برو بچه‌های همیشگی، خیابان را گز می‌کنیم - با رفیق‌هام، هوادارهام، دار و دسته‌ام. دارو دسته‌ی ما سه نفره است - رزشارون، جونیور، و خودم. برای هیچ کس مهم نباشیم، برای هم دیگر مهم‌ایم.

وقتی نویسنده چیزی را در طول داستان از طریق نشانه‌ها تکرار می‌کند عمدی دارد، می‌خواهد جهان داستانی خود را با آن بسازد.

3- من به یک عبارت، سند زنده‌ی بلایی هستم که استعمار سر ما رنگی‌ها آورده. البته نمی‌خواهم نقل این را بگویم که بعضی وقت‌ها از تاریخ با این همه دوز و کلکی که توش هست، چه قدر می‌ترسم. من آدم با دل و جرئتی هستم و خیلی خوب می‌دانم که بهترین راه سر کردن با سفیدها سکوت است.

4- ریل چنج یک سازمان چند کاره است؛ روزنامه چاپ می‌کند، حامی پروژه‌های فرهنگی است که به درد فقرا می‌رسد، و کلاً مردم را حول موضوعات مرتبط با فقر بسیج می‌کند. رسالت ریل چنج سازماندهی، آموزش و راه‌اندازی اتحادیه‌ها و مجامعی برای حل معضل بی‌خانمانی و فقر است. ریل چنج هست تا صدای مستمندان جامعه را به گوش مردم برساند.

5- مادربزرگم می‌گوید: «خیلی از سرخ‌پوست‌ها برای ایالات متحد می‌جنگند. برادری دارم تو آلمان می‌جنگد. یکی هم تو اوکیناوا مفقود شده.»

سرباز می‌گوید: «متأسفم. من هم اوکیناوا بودم. وحشتناک بود.»

مادربزرگ می‌گوید: «من هم برای پات متأسفم.»

سرباز می‌گوید: «مسخره ست، نه؟»

«چی مسخره ست؟»

«این که ما رنگی‌ها داریم دخل هم دیگر را در می‌آوریم تا سفیدها آزاد باشند.»

«هیچوقت این طوری به قضیه فکر نکرده بودم.»

«من هم فقط بعضی وقت‌ها این طوری فکر می‌کنم. باقی وقت‌ها همان طور فکر می‌کنم که ازم می‌خواهند. برای همین بدجوری قاطی کرده‌ام.»

مادربزرگ بهش مرفین می‌زند.

6- «چرا. قضیه خیلی ناجور بود. بابابزرگم مثل صدبار دیگر بی‌خبر بهشان سر زده بود. داداشه و دختره، هر دوتا مست، افتاده بودند به جان هم. بابابزرگم مثل صدبار دیگر می‌آید جداشان می‌کند. دوست دختره انگار پاش می‌گیرد به چیزی. با سر می‌خورد زمین، می‌زند زیر گریه. بابابزرگم کنارش زانو می‌زند ببیند چیزیش شده یا نه. آن وقت عموی بابام، نمی‌دانم چرا، یکهو می‌آید جلو، دولا می‌شود، تپانچه بابابزرگ را از تو جلدش در می‌آورد و یک گلوله خالی می‌کند تو مخ بابابزرگ.»

سطح سوم:

دخالت بشر در دست بردن در طبیعت و تهدیدی برای سلامتی بشر.

مثال:

اسمش اگنس بود. چهارده سالم که بود، سرطان سینه گرفت و مرد. پدرم همیشه می‌گفت معدن اورانیوم قرارگاه یک چنین غده‌هایی تو تنش درست کرد. ولی مادرم می‌گفت مرض اگنس از شبی شروع شد که تو راه برگشت از مراسم رقص، یک موتور سیکلت زیر گرفتش. آن شب سه تا از دنده‌هاش شکست، و این طور که مادرم همیشه می‌گفت، دنده‌ها هیچوقت درست و حسابی جوش نخوردند و مادر بزرگ درست و حسابی درمان نشد. وقتی هم که درست و حسابی درمان نشوی، سر و کله‌ی غده‌ها پیدا می‌شود و تو یک چشم به هم زدن می‌بینی همه‌جا را گرفته‌اند.

کنار جونیور نشسته بودم، و دود سیگار و بوی نمک و استفراغ تو دماغم پیچیده بود. از خودم پرسیدم یعنی می‌شود سرطان از وقتی افتاده باشد به جانش که لباس رقصش را دزدیدند؟ شاید سرطان قلب شکسته‌اش شروع شده و بعد نشست کرده به سینه‌هاش. می‌دانم که مسخره است، اما به خودم گفتم یعنی ممکن است اگر لباس رقص‌اش را پس بگیرم، مادربزرگ دوباره زنده بشود؟

پایان بندی داستان (رجعت کمانی به ابتدای داستان زده شده است.)

داشت گریه‌ام می‌گرفت. داشتم پاک ناامید می‌شدم. سر آخرین چهارراه که پیچیدم، به خودم گفتم اگر این گرو فروشی را پیدا نکنم، تلف می‌شوم. درست همین موقع بود که دیدمش؛ جایی که چند دقیقه قبل، به جان خودم، هیچ اثری ازش نبود. رفتم تو، به مغازه‌دار که کمی جوان‌تر از قبل به نظر می‌رسید سلام کردم. گفت: «اِ، تویی؟»

گفتم: «پس چی که منم.»

«جکسون جکسون.»

«اسمم همین ایست که گفتی.»

«رفقات کجا رفتند؟»

«سفر. توفیر نمی‌کند کجا. سرخ‌پوست جماعت همه پخش و پلاست!»

«پول را آوردی؟»

پرسیدم: «چه قدر لازم داری؟» با خودم گفتم کاش قیمتش عوض شده باشد.

«نهصد و نود و نه دلار.» قیمتش عوض نشده بود چرا باید عوض می‌شد.

گفتم: «آن قدر که گفتی، ندارم.»

«چه قدر داری؟»

«پنج دلار.»

سطح سوم:

دخالت بشر در دست بردن در طبیعت و تهدیدی برای سلامتی بشر.

اسکناس مچاله را گذاشتم روی پیشخوان. صاحب مغازه خوب نگاهش کرد.

«همان دیروزی است؟»

«نه فرق دارد.»

به کارهایی که می‌شد کرد، فکر کرد.

گفت: «برایش زحمت کشیدی؟»

گفتم: «پس چی.»

چشمش را بست و باز به کارهایی که می‌شد کرد، فکر کرد، رفت توی اتاقک پشت مغازه و با لباس مادربزرگم برگشت.

گفت: «بیا بگیرش.» لباس را گرفت طرفم.

«من پول ندارم.»

«من هم پول نمی‌خواهم.»

«ولی من می‌خواستم بازی را ببرم. می‌خواستم واقعاً به دستش بیارم.»

«بازی را بردی، به دست آوردیش. حالا قبل از این که نظرم عوض بشود، بگیرش.»

هیچ می‌دانستید چند تا آدم نازنین تو این دنیا زندگی می‌کنند؟ آن قدر زیادند که نمی‌شود شمرد.

لباس مادربزررگم را گرفتم، زدم بیرون. می‌دانستم آن تک منجوق زرد تکه‌ای از وجود من است. می‌دانستم اصلاً خودم، کم و بیش، همان منجوق زرد هستم. خودم را پیچیدم تو لیاب رقص مادربزرگ، و بوی او را به سینه کشیدم.

از پیاده‌رو رفتم وسط چهارراه. مردمی که تو پیاده رو بودند ایستادند. ماشین‌ها ایستادند. شهر ایستاد. همه نگاهم می‌کردند که با مادربزرگم می‌رقصم. خود مادربزرگ بودم که می‌رقصید.

توضیح:

1 _ داستان با ورود راوی به مغازه‌ی گرو فروشی که به طور تصادفی "لباس رقص مادربزرگ" را می‌بیند، از همان‌جا همه چیز شروع می‌شود. در پایان راوی، مغازه را گم می‌کند، بعد از جستجو آن را پیدا می‌کند و لباس را فروشنده به او می‌دهد. آغاز به پایان داستان رجعت خورده است.

2- از ابتدا مخاطب در وضعیتی قرار می‌گیرد که منتظر دو اتفاق است.

1- در انتها بالاخره راوی پولی بدست می‌آورد تا لباس را از گروفروشی بخرد.

2- بدون پول می‌ماند و لباس را از دست می‌دهد.

اما از آن طرف نویسنده دائم می‌گوید، "راوی مرد عمل نیست" هر مبلغی هر چند اندک به دست می‌آورد با آن الکل می‌خرد. حتی راوی صریحاً می‌گوید، الکی است یعنی قابل اعتماد نیست. اما ناگهان پایان داستان تغییر می‌کند بر خلاف حدس‌های مخاطب نویسنده "عمل می‌کند" نه تنها پولی برای خرید لباس رقص مادربزرگ نمی‌پردازد بلکه فروشنده آن را رایگان به او می‌دهد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692