بررسي داستان كوتاه«خانم با سگ کوچک» نويسنده«آنتون پاولوویچ چخوف»؛ «ريتا محمدي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

راوی دانای کل سوم شخص. (رسوخ در ذهن هر دو شخصیت زن و مرد)

رسوخ در ذهن مرد:

* پیش خود می‌اندیشید که تجربه‌های تلخی که از سر گذرانده این حق را به او می‌دهد که زن‌ها را هرچه می‌خواهد بنامد...

* مرد از حرف‌های زن دانست که او در پترزبورگ بزرگ شده اما در شهر س. ازدواج کرده و دوسالی است که در آن‌جا زندگی می‌کند...

رسوخ در ذهن زن:

*... می‌ترسید که نکند مرد دیگر به او احترام نگذارد...

دیدگاه سوم شخص:

همه از کسی صحبت می‌کردند که به‌تازگی در گردشگاه ساخلی دیده شده بود...

ژانر، واقع‌گرای مدرن.

زندگی انسان مدرن مانند سکه دو رو دارد (ظاهر/ پنهان) انسان متمدن همیشه نگران است که رازهای شخصی و درونی‌اش کشف شود و مورد قضاوت مردم قرار بگیرد، اضطراب و ترس تا پایان عمر همراه اوست به‌طوری‌که به آن عادت کرده، امری عادی تلقی می‌شود.

عناصر داستان (زمان، مکان، توصیف، صحنه، تصویر، تشبیه...)

زمان:

* یالتا از پس مه صبحگاهی به‌سختی دیده می‌شد...

 

* شب که باد اندکی فروکش کرده بود به‌طرف بارانداز رفتند تا ورود کشتی بخاری را تماشا کنند...

مکان:

* هرروز در ساعت دوازده همدیگر را در گردشگاه ساحلی می‌دیدند، ناهار و شام می‌خوردند، قدم می‌زدند... بارها بارها در پارک یا در میدان، وقتی کسی دیده نمی‌شد، دست‌های او را در دست می‌گرفت.

* در ایستگاه قطار هوا به بوی پاییز آمیخته بود، غروب سردی بود...

توصیف:

نوکر صفت بودن مرد را بسیار عالی چخوف توصیف کرده است. (نمونه‌ایی بی‌نقض از توصیف روانی شخصیت مرد.) مثال عینی آن:

مردی بسیار قد بلند با شانه‌های فرو افتاده و ریشی کوتاه همراه آنا سِرگه یِف پا به‌درون گذاشت و کنار او نشست، مرد در هر قدمی که برمی‌داشت سر تکان می‌داد، گویی پیوسته جلو کسی تعظیم می‌کرد... در حقیقت در اندام لندوک و در ریش کوتاهش حالت چاپلوسانه‌ی نوکرها دیده می‌شد. لبخندی ناخوشایند بر لب داشت و نشان انجمن علمی پیش خدمتی بر یقه‌ی او می‌درخشید.

* زن گیسوان خرمایی داشت، چندان بلند بالا نبود...

* چهره‌ی زن کشیده و پژمرده شده بود و گیسوان بلندش سوگوارانه در دو سوی چهره‌اش فرو ریخته بود.

صحنه:

* از روی صندلی خود در جلو کافه‌ی وزنت چشمش به زن جوانی افتاد که کلاه بره به‌سر داشت و در امتداد گردشگاه ساحلی قدم می‌زد.

* گوروف پس از رساندن دخترش... پالتو خز خود را در رختکن از تن در آورد، از پلکان بالا رفت و آرام در زد...

تصویر:

عالی‌ترین تصویرپردازی داستان:

* هم‌چنان در خیابان جلوی نرده قدم می‌زد، می‌رفت و می‌آمد و به انتظار قرصت بود، گدایی را دید که از در بزرگ گذشت و سگ‌ها به او حمله کردند. سپس، ساعتی بعد صدای ضعیف پیانویی را شنید. به یقین آنا سِرگه یِف مشغول نواختن بود. ناگهان در جلو گشوده شد و پیشخدمت پیری بیرون آمد و به‌دنبال سگ سفید و کوچک آشنا دیده شد. گوروف خواست سگ را صدا بزند اما قلبش به‌شدت شروع به تپیدن کرد و از شدت هیجان نام سگ را به‌یاد نیاورد.

* روی میز هندوانه‌ای بود. گوروف تکه‌ای از آن برای خود برید و آرام‌آرام شروع به خوردن کرد.

* نور تک شمعی که روی میز می‌سوخت به‌زحمت چهره‌اش را روشن می‌کرد...

تشبیه:

* حاشیه‌ی تور لباس آن‌ها او را به‌یاد پوست مار می‌انداخت.

* زنی‌که لطافت صبحگاهی را داشت و شیفته و تسلی یافته از دیدن آن منظره‌ی افسانه‌ای پیش رویش...

قضاوت کردن راوی: (قاعده‌ی دانای کل)

* به تصویر زن گناهکاری می‌مانست که در یک تابلوی قدیمی دیده می‌شود.

* من عاشق زندگی پاک و شرافتمندانه‌م. از هرزگی بدم می‌آد...

مسئله‌ی داستان چیست؟

زن و مردی متأهل اتفاقی در گردشگاه ساحلی با هم آشنا شده، مدت زمانی نه چندان طولانی این اتفاق تبدیل به دلداگی شده تا جایی‌که دوری یک دیگر غیر قابل‌تحمل، عشق بین‌شان شکل می‌گیرد که نویسنده از طریق نشانه‌ها با پرداختی قوی لایه‌های زیرین را هم‌زمان با روایت داستان می‌سازد.

داستان سه سطحی است.

سطح اول:

روایت واضح و آشکار عدم ابهام و پیچیدگی است .

زن بسیار جوان در پترزبورگ بزرگ شده در شهر س. ازدواج کرده در خارج از چارچوب خانه به‌دنبال دنیای جدیدی است، یک ماهی در یالتا می‌ماند. مرد دو برابر زن سن دارد در مسکو زندگی می‌کند و دو خانه دارد، در رشته‌ی زبان‌شناسی تحصیل کرده کارمند بانک است، ازدواج سنتی کرده، یک دختر و دو پسر دارد، از نظر شخصیتی همسر مرد پرمدعا، متکبر، سبکسر سطحی‌نگر، کوتاه‌فکر و سردمذاج، مرد از همسرش می‌ترسد کمتر در خانه حضور دارد.

توضیح:

1_تکلیف خواننده روشن است.

2_ پیچیدگی زبانی در آن دیده نمی‌شود.

3_ نویسنده کلیدهای فرعی داستان را می‌دهد.

4_ کلیدهای اصلی را در لایه‌های پنهانی آشکار می‌کند.

مثل تاریکی شب که در ظاهر آن واقعیت وجود دارد حقیقتی که پنهان است رازی که هیچ‌کس از آن مطلع نیست آن دو (زن و مرد) در پنهانی به عشق، رابطه، دوست داشتن، حقیقتِ آن چیزی‌که درک می‌کنند تنها آنا و گوروف به آن رسیده‌اند، لذت خوشبختی و شاد بودن را لمس کردند و با آن کنار آمدند.

5_ هیچ نکته‌ی ابهام و تاریکی در روایت دیده نمی‌شود.

6_ خواننده می‌داند نویسنده چه می‌گوید.

سطح دوم (تقابل‌ها)

تقابل اصلی، زندگی دوگانه (واقعی/ پنهانی)

زندگی واقعی:

مثل بقیه‌ی هم‌نوعان خود هر دو شخصیت (زن/ مرد) زندگی روزمره‌گی و کسل‌کننده­ای دارند، دنیایی پر نیرنگ و فریب، حقایقی قراردادی، تحمل وجود همسر و فرزندان، رویدادهایی عجیب و تصادفی، وجود یک اتفاق یک آشنایی که آشکار دیده شده است. گوروف هر روز همکارانش را می‌بیند به خیال آن‌ها او زندگی عادی خود را دارد بی‌آن‌که تغییری رخ داده باشد جشن‌های سالانه، مهمانی‌ها، رفت و آمدهای دوستان و آشنایان رسیدگی به فرزندان همه و همه در ظاهر به‌خوبی اجرا می‌شود اما حقیقت پشت نقابی پنهان شده است. زندگی پنهانی:

مثل تاریکی شب که در ظاهر آن واقعیت وجود دارد حقیقتی که پنهان است رازی که هیچ‌کس از آن مطلع نیست آن دو (زن و مرد) در پنهانی به عشق، رابطه، دوست داشتن، حقیقتِ آن چیزی‌که درک می‌کنند تنها آنا و گوروف به آن رسیده‌اند، لذت خوشبختی و شاد بودن را لمس کردند و با آن کنار آمدند.

تقابل فرعی (بحث تفاوت‌های فردی)

{همسر گوروف/ آنا سِرگه یِف.} {زن‌های خوش خلق/ زن‌های ترش‌رو.} {زن‌های سرد و زیبا/ پیچیدگی زن‌ها.}

همسر دمیتری یچ گوروف:

سبکسر، کوتاه فکر، ادعای روشنفکری، ترش‌رو، ظاهر فیزیکی (بلند بالا، چشم و ابرو مشکی) دو برابر گوروف سن دارد. زیاد کتاب می‌خواند. مادرسه فرزند. عدم وقت‌گذرانی با گوروف. عدم ارتباط با خانواده و همسرش. عدم ارتباط زناشویی.

آنا سِرگه یِف

خوش اخلاق، قدی نه چندان بلند. عینک دسته‌بلند. سگ پشمالو. هم‌سن دختر گوروف. نجیب و سر به زیر. دنبال دنیای جدید. عدم فرزند. اشتیاق به تجربه جدید. اشتیاق برای وقت‌گذرانی با گوروف.

زن‌های خوش خلق:

زن‌های خوش‌خلق و بی‌خیالی را به‌یاد آورد که هنگام مهرورزی به‌وجد می‌آمدند و از او به‌خاطر سعادتی که به آن‌ها می‌بخشید سپاسگزار می‌شدند، هرچند این سعادت دیر پا بود.

زن‌های ترش‌رو:

زن‌هایی مثل همسرش را به‌یاد آورد که شور و حالی نشان نمی‌دادند، ناز می‌فروختند، غش و ضعف می‌کردند، به پرچانگی می‌افتادند و چهره‌شان نشان می‌داد که گویی چیزی که آن‌ها را به‌خود مشغول داشته عشق یا هیجان نیست بلکه کار مهم‌تری است.

زن‌های سرد و زیبا:  

زن زیبا و سردی را به‌یاد آورد که ناگهان در چهره‌شان برق درنده‌خویی و تمنایی افسار گسیخته خوانده می‌شد و نشان می‌داد که از زندگی چیزی می‌خواهند بیش از آن‌چه می‌تواند به آن‌ها بدهد، این‌ها زن‌هایی بودند که دیگر جوانی را پشت سر گذاشته بودند...

پیچیدگی زن‌ها:

با دیدن چشمان اشک‌بار زن نمی‌دانست که او نقش بازی می‌کند یا می‌خواهد او را دست بیندازد.

سطح سوم روان‌شناسی. (عینی و رفتاری)

یونگ معتقد است: هر یک از اجزاء مختلف روان برای تحقق هدفی ایجاد می‌شوند و به‌طور خود مختار عمل می‌کنند.

اجزاء روان هر دو (زن/ مرد) داستان چخوف را بررسی می‌کنیم.

اجزاء مختلف روان مرد (دمیتریچ گوروف)

... وقتی مردهای دیگر در حضور گوروف صحبت زن‌ها را به میان می‌آورند، آن‌ها را جنس پست‌تر می‌خواند.

... در جمع مردان حوصله‌اش سر می‌رفت و احساس ملال می‌کرد.

... در کنار مردان همیشه کم‌حرف و سرد بود.

... در میان زن‌ها حال دیگری داشت.

... می‌دانست درباره‌ی چه چیزی حرف بزند و چه‌طور رفتار کند تا توجه زن‌ها را به خود جلب کند.

... در چهره‌ی گوروف، در شخصیت و ظاهر او چیزی جذاب، چیزی ناگفتنی وجود نداشت که برای زن‌ها مقاومت ناپذیر باشد.

... هربار که با زنی جذاب برخورد می‌کرد اشتیاق به زندگی در او پیدا می‌شد و ناگهان همه‌چیز رنگ سادگی و سرگرمی پیدا می‌کرد.

... خاطره‌هایش به خیال‌های روزانه بدل می‌شد و در ذهنش با رویدادهایی که قرار بود در آینده رخ دهد در هم می‌آمیخت.

اجزاء مختلف روان زن (آناسِرگه یِف)

... زن همیشه تنها بود، همیشه همان کلاه بره را بر سر داشت و همیشه یک سگ پشمالوی سفید به‌دنبالش در حرکت بود.

... انگار زن به ماجرای رابطه به چشمی می‌نگرد که گویی با موضوعی بسیار عجیب و بسیار جدی روبه‌رو شده، موضوعی که سقوط او را در پی دارد.

... چهره‌ی زن کشیده و پژمرده شده بود، گیسوان بلندش سوگوارانه در دو سوی چهره‌اش فرو ریخته بود.

... زن گفت: (این کار درستی نیست، اون‌وقت دیگه به من احترام نمی‌ذاری.)

... بسیار حساس، چهره‌ایی نجیبانه و پاک زنی را داشت که در زندگی تجربه‌ای از سر نگرفته بود.

... زن رابطه با مرد را وحشتناک می‌داند. می‌گوید: «من زن پست و کثیفی‌ام. از خودم بدم می‌آد و سرسوزنی نمی‌خوام خودمو تبرئه کنم کسی‌که این میون فریب خورده منم...»

... شوهرم نوکر صفته... در سن بیست‌سالگی ازدواج کردم... به فکر زندگی بهتری بودم... در آتش کنجكاوی می‌سوختم... حال‌مو نمی‌فهمیدم. به شوهرم گفتم، بیمارم و اومدم این‌جا... مثل آدم‌های جن‌زده، مثل دیوونه‌ها بوده‌م، قرار و آرام نداشته‌ام و حالا زنی شدم پست و بی‌ارزش...

.... عاشق زندگی پاک و شرافتمندانه‌م. از هرزگی بدم می‌آد.

... عوام درباره‌ی آدمی مثل من می‌گن، شیطون اونو از راه به‌در کرده....

... به چشمان خیره و ترسان زن نگریست...

... یکریز از او می‌خواست که اقرار کند به‌درستی به او احترام نمی‌گذارد سر سوزنی به او علاقه ندارد و او تنها زنی از خودراضی است.

... موقع رفتن زن اشک نمی‌ریخت اما آن‌قدر گرفته بود که بیمار به‌نظر می‌رسید و گونه‌هایش جمع شده بود.

... تو که این‌جا می‌مونی فکرهای بدی در مورد من نکن.

... زن همیشه او را خوب، متین و بلندنظر خوانده بود، ظاهراً او را آدمی متفاوت با آن‌چه به‌راستی بود به حساب آورده بود.

... بادبزن و عینک خود را محکم در دست می‌فشرد و آشکارا سعی می‌کرد از حال نرود...

... خیلی رنج برده‌م. در این مدت همه‌ش به فکر تو بوده‌م. فکر تو منو زنده نگه داشت...

... در مسکو به دیدنت می‌آم. هیچ‌وقت خوشبخت نبوده‌م. من آدم بدبختی‌ام، هیچ‌وقت رنگ خوشبختی رو ندیدم...

... ماهی دو سه‌بار شهر س. را پشت سر مي‌گذاشت، به شوهرش می‌گفت که در مسکو پیش پزشک متخصص زنان می‌رود...

انطباق نظریه‌ی یونگ با اجزاء روانی ذکر شده‌ی زن و مرد داستان چیست؟!

تک‌تک اجزای روانی آن‌دو (زن و مرد) برای تحقق هدفی که همان عشق، خوشبختی، رابطه زناشویی، حس شادمانی و زندگی است که هر کدام باتوجه به ساختار فیزیکی و جنسیتی که دارند با اعمال و رفتار روانی خود به‌دنبال هدف‌های ذکر شده هستند، و به‌صورت مختار عمل می‌کنند. مرد چمدان می‌بندد به محل سکنت زن می‌رود، زن او را می‌راند و خود در مسکو به محل سکونت مرد می‌رود بدون این‌که به پایان راه فکر کنند.

پرداختن به موضوع عشق: (عدم کلیشه‌ایی و شعاری بودن)

... همه‌چیز دوباره در خاطره‌اش جان گرفت، گویی همین دیروز از آنا جدا شده بود. این خاطره‌ها لحظه به لحظه زنده‌تر می‌شد... گردش روی بارانداز در طلوع آفتاب با انبوه مه روی کوه‌ها،... ساعت‌ها در اتاق قدم می‌زد... آنا را در رؤیا نمی‌دید بلکه چون سایه به‌دنبال او روان می‌شد و هرجا می‌رفت رهایش نمی‌کرد. چشم‌هایش را می‌بست... گویی پیش رویش ایستاده و دوست‌داشتنی‌تر، جوان‌تر و لطیف‌تر از هر وقت دیگر است... آنا شب‌ها از جانب قفسه‌های کتاب، از بخاری، از گوشه‌ی اتاق دزدانه او را می‌نگریست، و او صدای نفس‌های آنا و خش‌خش نوازشگر لباسش را می‌شنید. در خیابان با چشم زن‌ها را دنبال می‌کرد تا ببیند کسی را شبیه او می‌یابد... سخن گفتن از عشق در خانه کاری ناممکن بود و بیرون از خانه کسی نبود که با او راز دل بگوید، نه ساکنان خانه و، به یقین، نه همکارانش در بانک. و اصولاً با آن‌ها چه چیزی را در میان بگذارد؟ آیا دل‌باخته بود؟ آیا چیزی زیبا، شاعرانه، آموزنده یا حتی گیرا در روابطش با او می‌دید؟ ناگزیر به‌طور مبهم درباره‌ی عشق و زن‌ها صحبت کرد و هیچ‌کس به منظورش پی نبرد. همسرش همین‌قدر ابروهای سیاهش را بالا برد و گفت: «جدی می‌گی، دیمیتری؟ فکر نمی‌کنم نقش جوجه خروس برازنده‌ی تو باشه.»... این کلمات که پیش پا افتاده بود به دلیل‌هایی گوروف را بر سر خشم می‌آورد. به نظرش تحقیر آمیز و شرم‌آور بود.

توضیح:

عدم ارتباط با خانواده، به تمسخر گرفتن مرد از ابراز عشق توسط همسرش، وقتی سخن از عشق به میان می‌آید نه در خانه و نه در خارج از خانه کسی نمی‌تواند او را درک کند. مرد به چیزی فراتر از دوست داشتنی گذرا رسیده درون او تغییر و رفتاری غیرارادی دارد تمام حواسش به زن است، دیگر زندگی عادی برایش معنایی ندارد.

چخوف صد سال پیش انسان مدرن امروز را به‌تصویر کشیده، زندگی مدرنیته‌ایی که بشرخود ساخته و پرداخته تا به آسایش و امنیت برسد بر عکس او را دچار ناامنی روانی کرده، از درک عشق عاجز است و نه تنها هیچ پاسخی برای آن ندارد بلکه گریزی از آن نیست و محکوم به زندگی است.

مثال عینی آن:

... چه آدم‌هایی! چه شب‌های بی‌حاصلی! چه روزهای ملال آورو خسته‌کننده‌ای! دیوانه‌وار قمار کردن، پر خوردن، مست کردن و صحبت‌های تمام ناشدنی درباره‌ی مسائل تکراری، قسمت بیش‌تر وقت و نیروی آدم را می‌گیرد و آن‌چه دست آخر برای آدم می‌ماند نوعی زندگی ابلهانه و بی‌حاصل است، نوعی هستی بی‌معنی و مبتذل، که فرار از آن ناممکن است، درست مثل این است که آدم ساکن تیمارستان یا اقامتگاه محکومان باشد.

پایان داستان:

مخاطب تمام کلیدهای پنهان و آشکار نویسنده را تک به تک همین‌طور که داستان را می‌خواند به‌دست می‌آورد و با این ذهنیت داستان را می‌خواهد تمام کند که (هر دو شخصیت در پنهانی به آن‌چه می‌خواهند دست پیدا کردند بدون این که اعضاء خانواده‌هاشان متوجه چیزی شوند پس داستان به خیری و خوشی تمام می‌شود.) اما ناگهان نویسنده معادلات ذهنی مخاطب را بهم می‌ریزد و با پرسشی که می‌کند خواننده را هم‌چنان درگیر شخصیت نگه می‌دارد و داستان را تمام می‌کند.

مثال عینی آن:

... فکر کردند چه‌طور می‌توانند خود را از زنجیرهای تحمل‌ناپذیر برهانند. گوروف سرش را میان دست‌ها گرفته بود و می‌گفت: «چه‌طور؟ چه‌طور؟ چه‌طور؟»

دیدگاه‌ها   

#2 زهرا 1394-01-18 14:48
داستان خوبی بود . نقد می توانست بهتر از این باشد . این دو نفر بابت شکست در ارتباط اول شکننده و حساس شده بودند . تعبیرهای مختلف و قضاوت ها هم به این خاطر هست .
#1 احسان 1393-05-11 04:57
بسیار آموزنده و خواندنی بود
هم داستان ، هم نقد !

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692