آلبوم خانوادگی مجتبی پورمحسن با همهی قابلیت هایی که دارد، آنطور که شایسته است به داستانی حرفهای تبدیل نشده و در حد خاطره نویسی، البته خاطره هایی شیرین باقی مانده. و این مسأله 1- از سیطره ی نویسنده و 2- زبان نشأت می گیرد.
تسلط بیش از اندازه ی نویسنده بر شخصیت ها مانع بروز حیات داستانی آنها شده تا جایی که تنها صدای نویسنده را می شنویم. صدایی که زمام شخصیت ها را در دست دارد، بدون اینکه به آنها فرصتی داده شود تا از مونولوگ نویسنده آزاد شوند. هرچند شخصیت ها دارای آزادی جزیی و ناچیزند اما نتوانسته اند کلیه ابعاد شخصیت واقعی خود را نشان دهند. آنها تنها تبدیل به ابزاری شده اند که نویسنده برای پیشبرد اهداف از پیش تعیین شده خود آنها را مورد استفاده قرار داده است. سیطرهی نویسنده تا حدیست که راوی هم نمیتواند خود را خلاص کند بنابراین آن طور که باید هویت پیدا نمی کند و حتی دوستی که طرف مخاطب راوی ست فرصتی برای اعلام موجودیت ندارد.
در طول خواندن آلبوم خانوادگی مخاطب بارها از خود می پرسید دوست مورد خطاب راوی چه کسی است؟ رابطه اش با راوی چگونه است؟ چرا راوی باید از سیر تا پیاز خاطرات خصوصی و غیرخصوصی خود و خانواده اش را برای او بازگو کند؟ و او هم بدون هیچ عکس العملی همه را بشنود؟ اصلاً شنیدن خاطرات راوی برای او می تواند جالب یا حتی خسته کننده باشد؟ سهم او در خاطرات راوی چقدر است؟ او را بین کدامیک از عکسها باید پیدا کرد؟ (البته من شخصاً از اینکه هیچ ردی از طرف مخاطب راوی در آلبوم و خاطرات او نیست خوشم آمده). این سؤال ها و سؤال هایی از این دست باعث میشود از خود بپرسیم لزوم انتخاب این زاویهی دید چه بوده است؟ درست است که در تک گویی بیرونی صدا و حضور مستقیم طرف خطاب را نداریم، اما باید حالت ها، گفتگوها و اندیشه های او را غیرمستقیم از راوی بشنویم. اما هیچ کجا این اتفاق نمی افتد تا جایی که در برخی فصل ها با راوی اول شخص طرفیم، و یا در پنج خط پایانی ص 26 راوی دانای کل میشود (مگر اینکه بپذیریم به جای دیدن عکس در این فصل دفتر خاطرات مهری خوانده می شود) و یا راوی دیر یادش می آید زاویه ی دیدی که انتخاب کرده چه بوده و اگر احیاناً راوی اشارهای به حضور او می کند بابت این است که باز رشته ی سخن را به دست بگیرد.
مسألهی دیگر زبان است. عدم یکدست بودن زبان و لحن گزارش گونه و ژورنالیستی شخصیت ها را در خلأ نگه داشته است.
زبان راوی بین زبان یک پسر نوجوان تا فردی بزرگسال، از فردی عادی تا فردی فیلسوف مآبانه در نوسان است: «انسان به طرز اغراق آمیزی تنهاست»، «بیآنکه بدانیم عشقهای منجر به وصل را از دایره عشقهای زندگی مان حذف می کنیم» یا ده خط پایانی ص 33. گاهی هم به سمت نثر شاعرانه سوق پیدا می کند: «عوضش این همه ظلم خودم، سالها روحم را نمی سابید» «باد عطری را از خاک به ارمغان می آورد» «وصال باد بهاری» «ورای ابرهای سیاه» «حتماً مقدر بود که من و مهری از این منظرهی زیبا پردهبرداری کنیم.»
البته گفته هایم به این معنا نیست که شخصیت ها نمی توانند دغدغه ی فلسفی داشته باشند. همه ی انسانها چه آنها که فیلسوف هستند چه آنهایی که حتی تعریف فلسفه را هم نمیدانند در زندگی شان چه بخواهند چه نخواهند، چه بدانند و چه ندانند پیرو فلسفه ای هستند. اما در دنیای داستانی با پرداخت شخصیت ها مشخص می کنیم شخصیت جزء کدامیک از افراد است. در مورد شاعرانگی هم همینطور.
نکته ی دیگر در آلبوم خانوادگی مشخص نبودن جایگاه و موقعیت راوی در زمان حال است. هر چه که می دانیم مربوط به گذشته است. تنها چیزی که از راوی در زمان حال می دانیم ازدواج با زنی است که عاشقش نبوده، پدرش را از دست داده و مادری مریض دارد.
زبان ژورنالیستی باعث شده شخصیت ها در سطح بمانند و مسایل شان عمق پیدا نکند. مثلاً عشق راوی به ستاره که در حد رمان های عاشقانه عامه پسند تنزل پیدا میکند. هر چند شخصیت هایی مانند پدر و مادر راوی و اکرم «که آدم از درون سوختن و از بیرون مثل سنگ جلوه کردن است» توانسته اند خود را تا حد زیادی از سیطرهی نویسنده و راوی نجات دهند.
در آلبوم خانوادگی هیچ عکسی نمی بینیم و تنها به گفتن «این مادربزرگ است»، «این فخری است»، «این هادی است»، «این حمید است» و غیره اکتفا می شود و جای تصویر به شدت خالی است. جز در دو مورد این اتفاق نیفتاده است. یکبار تصویر مادر است «این مادرم است، همان که گوشه ی سمت چپ ایستاده و لب هایش را روی هم گذاشته و هرکه ببیند فکر می کند لای دندانش ایرادی دارد که می خواهد پنهانش کند» «این خال درشت را گوشه ی گونه اش ببین.» یا عکسی دربارهی خودش: «فکرش را بکن این جور عینک دودی به چشم زده ام و کلاه مشنگی گذاشته ام سرم و نشسته ام روی زین موتور.»
در پایان برای آقای مجتبی پورمحسن آرزوی موفقیت میکنم و چشم بهراه کارهای بعدی و موفقتر ایشان خواهیم بود.
یاسمن خلیلی.
مرداد92