نويسنده «جان آپدايك» ترجمهاي مشترك از«ليلي مسلمي و شادي شريفيان»
رمان «کافکا در ساحل» هاروکی موراکامی (ترجمه شده از زبان ژاپنی توسط فیلیپ گابریل/ ترجمه به فارسی توسط گيتا گركاني – انتشارات كاروان) کتابی تاثیرگذار، و در عین حال از لحاظ متافیزیکی گیجکننده است. این کتاب با چهارصد و سی و شش صفحه، گیراتر و قابل درکتر از آن چیزیست که میبایست باشد و شاید کمتر از آنچه نویسنده قصد داشته هيجانانگيز شده است. موراکامی، متولد 1949، قبل از آنکه با انتشار رمان «به آواز باد گوش بسپار» در سال 1979 نویسندهی معروفی شود در توکیو یک کلوب جاز را اداره میکرد. با وجود اینکه در آثارش به فرهنگ معاصر آمریکا زياد اشاره شده، بهويژه موسیقی مشهور آنها و با آنكه امور پیشپا افتادهی روزمره را بهسادگی و صميميت خاصي یادآور دوران جوانی غربزده و داستانهای مینیمالیستی دوران تعلیق سالهای 1970 ميداند، روایت او رؤیاگونه است و بیشتر به سوررئالیسم غلیظ کوبوآبه نزدیک است تا رئالیسم بسیار گرم ولی عموماً خشک و محکم میشیما و تانیزاکی. ما عموماً هنگام مطالعهي «کافکا در ساحل» نمیتوانیم مقاومت كنيم بدانيم بعد از آن چه اتفاقی قرار است بیفتد، و همواره با اين ترديد مواجهيم که شايد خود نویسنده هم از اتفاقات بعدی بياطلاع است–که با توضیحات موراکامی در مصاحبهها این شک تقویت میشود، مانند مصاحبهای که در سال 2004 با پاریس ریویو داشت (مراجعه شود به مصاحبهها در ماهنامهی چوک- هاروکی موراکامی، ترجمه شادی شریفیان).
این کتاب با چهارصد و سی و شش صفحه، گیراتر و قابل درکتر از آن چیزیست که میبایست باشد و شاید کمتر از آنچه نویسنده قصد داشته هيجانانگيز شده است. |
با این وجود «کافکا در ساحل» دقت زیادی در اجرای طرح خود بخرج داده است. فصلهای متناوب، داستانهای دو قهرمان متفاوت را بهم نسبت میدهند که به آهستگی تدریجي بهم نزدیک میشوند. فصول فرد از زبان اول شخص پسری پانزدهساله روایت میشود که از خانوادهی مرفه خود در توکیو فرار میکند؛ خانوادهاي كه مادرش آنرا سالها پيش ترك كرده است و پدرش مجسمهساز مشهوريست بنام کیوچی تامورا، و پسر اسم عجیب و غریب کافکا را براي خود برگزيده است. او کولهپشتی را که بهدقت جمعآوری شده با خود بر دوش ميكشد و در ذهنش خودِ دیگری جسورانه، سرزنشوار و نصیحتکننده با سمبل کلاغ (کراوء) حرف میزند- همان نمادیکه کافکا در چک (Czech) آورده است. فصلهای زوج با انبوهی از مدارک رسمی و پروندههای اداری شروع میشود، شرح زندگی مردی حدوداً شصتساله و مریض بنام ساتورو ناکاتا. او یکی از شانزده دانشآموز مقطع چهارم دبستان است که در سال 1944، طی گردش علمی برای جمعآوری قارچ بههمراه معلم مدرسهشان، بعد از اینکه نوری در آسمان زده میشود به کما میرود. ناکاتا تنها دانشآموزی بود که مثل بقیه دانشآموزان بعد از چند ساعت و بدون اینکه به او آسیبی رسیده باشد به هوش نيامد و زمانيكه چندهفته بعد در یک بیمارستان نظامی بهوش آمد، حافظهاش را به کل از دست داده و توانایی خواندن را هم از یاد برده بود. نمیدانست ژاپن چیست و تا زمان مرگ، تا وقتی کارخانه منحل شد کارهای جزئی و کمدرآمدی از قبیل پیدا کردن گربههای گمشده انجام میداد، چرا که بعد از ناتوانی او طی آن حادثه توانایی صحبت با گربهها را كسب كرده بود. (گربهها معمولاً در رمانهای موراکامی نقش دارند و نمادی از دنیای دیگر هستند. کلوب جاز او Peter Catنام داشت) یکبار که در جستجوی گربهها ناکاتا به خانهای رسید -در واقع خانه متعلق به کیوچی تامورا مجسمهساز بود- او آنجا مجبور شد مرد خبیثی را که در ظاهر جانی واکر، لیبل ویسکی، پدیدار شده بود را به قصد مرگ چاقو بزند. بعد از فرار از صحنه جرم، ناکاتا برای کامیونی در جاده دست تکان میدهد که به جنوب بهسمت شيكوكو- کوچکترین جزیره از چهار جزیرهی اصلی ژاپن میراند، جاییکه بر حسب اتفاق کافکا تامورا اخیراً با اتوبوس رسیده است.
هر دو مرد جوان و پیر، گرچه زندگی مستقل از هم و متفاوتی دارند، اما استعداد دوستیابی آنها بینظیر است. کافکا با اوشیما دوست میشود، یک جوان دو جنسیتی مبتلا به هموفیلی که دستیار کتابخانهی کوچکیست که پسر هر روز برای مطالعه به آنجا میرود، او برای جای خواب شبها در این کتابخانه مشغول بکار میشود. ناکاتا از روی سادگی دنبال یکی از رانندگان کامیونیکه سوار ماشینش شده بود راه میافتد، یک مرد از سطح اجتماعی پائین، بنام هوشینو، با موهای دماسبی، گوشهای سوراخ و کلاه بیسبال با آرم چونيچي دراگونز.
پلات دوگانه با مهارت كافي و دقت در بهكارگيري فصلهاي مرتبط با هم٬ ساخته و پرداخته ميشود و دربردارندهي مفاهيم متعددي از جمله: خشونت٬ طنز٬ سكس -عميق٬ متعالي٬ تشريحي و گفتاري- ميباشد كه هرگونه معاني سردرگم در آن غوطهور است. در فصل پيشگفتار٬ كلاغ راجع به طوفاني «خشن٬ ماوراءالطبيعي و نمادين» (ص 11) و «خوني گرم و سرخ» (ص11) به كافكا هشدار ميدهد و به او و خواننده اطمينان ميدهد كه چنين چيزي در آستانهي ظهور است: «وقتي توفان تمام شد يادت نميآيد چگونه از آن گذشتي... اما يك چيز مسلم است. وقتي از توفان بيرون آمدي ديگر آني نيستي كه قدم به درون توفان گذاشت.» (ص11) در مركز چنين توفان خاص و نماديني چنين مفهومي نهفته است كه رفتار ما در رؤيا ميتواند برگردان اعمال ما در بيداري باشد؛ رؤياهاي ما ميتواند مجرايي بهسوي حقايق در بيداري باشد. اوشيما كه به اين نظريه آگاه است اين مورد را به كافكا گوشزد ميكند. ردپاي اين نظريه را ميتوان براي اولينبار در اوايل قرنيازده ژاپن كلاسيك در «داستان جنجي» نوشتهي بانو موراساكي يافت. خلاصه داستان را اوشيما اين چنين تعريف ميكند:
«خانم روكوجو -يكي از معشوقههاي شاهزاده جنجي- چنان از حسادت نسبت به زن اصلي جنجي٬ خانم آئويي٬ تحليل ميرود تا به روحي شيطاني تبديل ميشود كه او را تسخير كرده. هر شب اين روح شيطاني به خانم آئويي در بسترش حمله ميكند و عاقبت او را ميكشد... اما جالبترين بخش داستان اين است كه خانم روكوجي اصلاً تصور نكرده به يك روح زنده تبديل شده. او كابوسهايي ميديده و بيدار ميشده و فقط متوجه ميشده موهاي بلند و سياهش بوي دود ميدهد. كاملاً بيخبر از آنچه داشته اتفاق ميافتاده و به كلي سردرگم بود. در حقيقت٬ آن دود مال بخورهايي بود كه كشيشها موقع دعا براي خانم آئويي روشن كرده بودند. او در بيخبري كامل٬ در فضا پرواز كرده و با گذشتن از تونل ناخودآگاهش به اتاق خواب آئويي رفته بوده.» (ص 317)
خانم روكوجو -يكي از معشوقههاي شاهزاده جنجي- چنان از حسادت نسبت به زن اصلي جنجي٬ خانم آئويي٬ تحليل ميرود تا به روحي شيطاني تبديل ميشود كه او را تسخير كرده. هر شب اين روح شيطاني به خانم آئويي در بسترش حمله ميكند و عاقبت او را ميكشد... |
اولين بخش از كتاب جنجي با ترجمهي «آرتور والي» به مفاهيم ناتورال بسيار نزديك است. خشونت احساسي زنجير موانع و تحميلات دربار امپراطوري را گسسته و از مرز آن عبور مينمايد. بهدليل تجاوز روحي يكي از اين دو نفر هر دو زن بيمار ميشوند. بانو روكوجو كه به زيبايي و نزاكت زبانزد است از اين وحشت دارد كه مبادا روياهايش در مورد خانم آئويي سرشار از خشمي بيرحمانه در عالم بيداري باشد كه قبلاً برايش حسي كاملاً بيگانه بود و پيش خود فكر ميكند: چه وضعيت بدي است كه واقعاً ممكن است روح شخص بدن را ترك كند و بهدرون احساسات نفوذ كند؛ جاييكه يك ذهن بيدار از آن پشتيباني نميكند.
با توجه به بررسي دوم كه حقيقتي غير مستدل بهنظر ميرسد احتمال خروج روح از جسم فرد بنا بر نظريههاي پيش علمي و پيش از دوران اختراع برق به نقل از زبان اوشيما چنين برداشت ميشود: «تاريكي طبيعي بيرون و تاريكي درون روح در هم آميخته بود٬ بيآنكه هيچ مرزي ايندو را از هم جدا كند.» (ص 318) هر چند مرز ميان تاريكي درون و بيرون از طريق توهمات متناقضي پيموده ميشود كه ايماژ آن از دنياي تجارت بهنام جاني واكر وام گرفته شده است و اين ايماژ دنياي سرمايهداري كه موراكامي از دوران ماديگرا و زرق برقدار امروزي ارائه ميدهد جلوهي خود را به شخصيت ناكاتاي عقبمانده كه عاشق گربه است بهصورت قاتل انبوهي از گربههاي ولگرد نشان داده ميشود. او به شوخي شكمهاي پشمالوي گربههاي ولگرد را پاره ميكند و قلبهايشان را در حاليكه هنوز نبض آن درحال تپيدن است به دهان ميگذارد. كلنل ساندرس هم نماد ديگري است كه در برابر همراه ناكاتا٬ هوشينو٬ بهشكل مرد دلال پر حرفي ظاهر ميشود و كت و شلوار سفيد پوشيده و كراوات زده است. كلنل در پاسخ به هوشينو كه راجع به ماهيت اصلي او حيرتزده است جملهاي از قصههاي مهتاب و باران نوشتهي اوئدا آكيناري را نقل ميكند:
«من اينجا در شكلي انساني ظاهر شدهام٬ اما نه خدا هستم نه بودا. قلبم بهطرزي متفاوت با قلب انسانها كار ميكند.» (ص 401)
کمی بعد، کلنل با عصبانیت به هوشینو گفت: «من واقعيت مادي ندارم. من يك مفهوم مجردم.» (کافکا در ساحل –صفحه403) مفهوم یا هرچی. وقتی پای مسایل ماورالطبیعهای مثل جابجا کردن یک تکهسنگ به دنیای معنوی جاييكه مرگ و زندگي افرادي كاملاً منزوي همچون انجمن نويسندگان مكدوئل مطرح ميشود كه در قلب جنگل وسايل خواب و خوراك خود را فراهم كردهاند و بهدور از چشم ساير ساكنين در آنجا مستقر شدهاند؛ او دلال چيرهدستي است.
این بخش از نقل قول در رمان از گوته الهام گرفته است، «همهچیز استعاره است.» ولی یک خوانندهی غربی انتظار دارد استعارات، یا حقیقت نمادین – همانند «قصههای جن و پری» ، «سفر زائرين»، و «فاوست» گوته- در یک میدان مغناطیسی که توسط نیروهای ماوراءالطبیعه شکل گرفته است با تقارن و قطبیت دقیقی تنظیم شده باشد. هیچ قدرت برتری این کارناوال شبح گونهی «کافکا در ساحل» را کنترل نمیکند. بار دیگر نقلقولی از کلنل ساندرز را در زیر میآوریم:
«گوش كن- خدا فقط در ذهنهاي مردم وجود دارد. به خصوص در ژاپن٬ خدا هميشه نوعي مفهوم تغييرپذير است ببين بعد از جنگ چه اتفاقي افتاد. داگلاس مك آرتور به امپراطور آسماني دستور داد از خدا بودن دست بكشد و او اين كار را كرد٬ در يك سخنراني گفت فقط يك آدم معمولي است.» (ص 404)
در «کافکا در ساحل»، بهشکل غیر قابل توصیفی ماهی ساردین، ماهی اسقومری و زالو از آسمان میبارد و بعضی از مردم بدشانس در نیمهی راه ورود به دنیای معنوی میمانند و بدین ترتیب نقش کمرنگی در این میان دارند. |
در «کافکا در ساحل»، بهشکل غیر قابل توصیفی ماهی ساردین، ماهی اسقومری و زالو از آسمان میبارد و بعضی از مردم بدشانس در نیمهی راه ورود به دنیای معنوی میمانند و بدین ترتیب نقش کمرنگی در این میان دارند. فراطبیعت ژاپنی، با کارتنهای انیمیشن، بازیهای ویدیویی وارد امریکای معاصر شده است و کارتهای Yu-Gi-Ohباشکوه، نشاطآور و طبق استانداردهای یکتاپرستی، بیقاعده و نامنظم است. تاریخ مذهبی ژاپن از زمان معرفی فرهنگ چینی در قرن پنجم قبل از میلاد مسیح و رسیدن بودا به قرن شش درس بزرگی در مقاومت و سرسختی و قابلیت انطباق ایین دینی ملی پرستش مشرکانه و تشخیص آن از دین بودا - شينتو- برای مردم بود. شينتو در اطلس بریتانیا به این صورت تعریف شده است: «مؤسس و بنیانگذاری ندارد، کتاب آسمانی مقدس و رسمیای ندارد و عقیدهی دینی ثابتی هم ندارد. مثل چیزی که خلبانان جان سالم بهدر برده از کامیکازه با افتخار اعلام کردند، زندگی پس از مرگی را هم نوید نمیدهد. اساس آن بر كامي است، کلمهای که گاهی به «خدایان» یا «ارواح» معنا میشود ولی در اصل بهمعنای هر چیزی است که با ارزش باشد یا به آن احترام گذاشته شود. یکی از تئوریسینهاي شينتو، بهنام موتووری نوریناگا، كاميرا «هر چیزی که غیرعادی و نامعمول است» تعریف میکند.
طرفداری سرسختانهی حومهی ژاپن از شينتو در میان عوام این امکان را فراهم کرده بود تا بهمدت هزار و پانصد سال با دین بودا، تائوئیسم و آیین کنفوسیوس همزیستی داشته باشد و بهشكل مكرر از سال1871 تا 1945 بعنوان آیین (دین) ملی رسمی و بک سلاح قدرتمند معنوی در جنگهای امپریالیستی ژاپن بکار رفت. بعد از شکست ژاپن در جنگ جهانی دوم، شينتو به فرمان نیروهای متفقین از بین رفت، تعطیلات آن کوتاهتر شد و تقدس امپراطوری آن -که اولین امپراطوری مدعی بود آنرا از الههی خورشید گرفته است- رد شد. ولی زیارتگاههای شينتو در قلمرو پادشاهی و حومهی شهر باقی ماند. مراسم آیینی آنها هنوز انجام میشود و طلسمهای آنها به توریستهای آسیایی و غربی فروخته میشود. بزرگترین مشخصهی شينتو در زیباییشناختی، احترام به ماده و طرز عمل، به صنعت و هنر نیز سرایت کرد. كامي نه تنها در نیروهای بهشتی و زمینی وجود دارد بلکه در حیوانات، پرندگان، گیاهان و سنگ نیز جاریست. ناکاتا و هوشینو ساعتهای متمادی صرف یادگیری صحبت با سنگ میکنند تا به این درک برسند چرا یک سنگ را گاه به آسانی میتوان برداشت و گاهی یک مرد باید تمام توان خود را برای بلند کردن آن بکار بگیرد. كامي به دنیای موراکامی نفوذ کرده، دنیاییکه خوانندگان غربی بیشماری ممکن است از آن خوششان نیاید، گرچه تکههایی از فرهنگ جهانیشدهی غربی -گوته، بتهوون، ایخمان، هگل، کولتران، شوبرت، ناپلئون- در پاراگرافها بهچشم میخورد.
هر دو قهرمان داستان در قلمروي مفاهيم كامي حركت ميكنند. اگر به روايتهاي درهم تنيدهي اين كتاب توجه كنيم٬ داستان كافكا تامورا به اين دليل كه نياز به موشكافي بيشتري دارد٬ پيچيدهتر از داستان ناكاتاي مقدس و عقبماندهي ذهني است كه اصول روايت داستانهاي علمي تخيلي و ماجراجويانه و حماسي پرهيجان را دنبال ميكند. طوريكه هوشينو اشاره ميكند: «حس ميكنم چيزي شبيه به فيلم اينديانا جونز يا همچين چيزي است.» بازگشت و خلاص شدن از دست دنياي زيرزميني و كماي دوران كودكياش تنها اهداف قابلدرك در مورد پيرمرد ميباشد كه بهطور غير عادي متناوباً به خوابهايي عميق فرو ميرود. اما شخصيتي كه كمتر در كتاب قابل درك است «پسر 15 سالهي خونسرد و قدبلندي است كه كولهپشتي و كوهي از وسواس دائم ذهن خود را بر دوش خود ميكشد» و زيركولهباري از عقدههاي اديپ تقلا ميكند. آنقدر از پدرش متنفر است كه روياي قتل او را در سر ميپروراند و زمانيكه پدرش به قتل ميرسد كمي تأسف ميخورد اما شخصيت پدرش تا قبل از تغيير چهرهي شگفتآور جاني واكر هيچگاه در داستان ظاهر نميشود و تنها چيزيكه خواننده راجع به او ميداند اين است كه پدرش هنرمندي معروف و احتمالاً شخصيتي بسيار خودمحور است. مادر كافكا هم زمانيكه كافكا چهارساله بود با خواهر بزرگترش خانه را ترك ميكند و بعدها در شيكوكو در قالب روح مسئول كتابخانه خانم سائكي كه بيش از 50 سال سن دارد به شكل يك دختر 15 ساله تميز و آراسته با او روبرو ميشود. خانم سائكي و كافكا تامورا اينطور ميگويند:
«ما استعاره نيستيم.»
با سر اشاره ميكنم. «ميدانم. اما استعارهها به حذف چيزي كمك ميكنند كه من و شما را از هم جدا ميكند.»
وقتي سرش را بالا ميآورد و به من نگاه ميكند لبخند محوي ميزند. «اين غير عاديترين جملهايست كه تا به حال شنيدهام.»
«خيلي چيزهاي غيرعادي دارد اتفاق ميافتد -اما من احساس ميكنم دارم آهستهآهسته به حقيقت نزديك ميشوم.»
«در واقع داري به يك حقيقت استعاري نزديك ميشوي؟ يا داري بهطور استعاري به يك حقيقت واقعي نزديك ميشوي؟ يا شايد آنها يكديگر را تكميل ميكنند؟»
ميگويم: «در هر صورت فكر نميكنم بتوانم اندوهي را كه در حال حاضر احساس ميكنم تاب بياورم.»
«من هم چنين احساسي دارم.» (ص 415)
صفحات پایانی کتاب بر این نکته اشاره دارند که پایان این داستان به خوشی و خرمی منجر به بلوغ کافکای نوجوان، قهرمان بیریایی میشود که پا به دنیای جدیدی گذاشته است. |
تعجب ندارد وقتي پسر نوجوان ميپذيرد كه «آشوبي در ذهنم گيجم كرده انگار كه سرم در آستانه انفجار است.» اسطورهي اديپ٬ با كشش مهلك يونانياش و عموميتي كه فرويد بر اين اسطوره داد٬ بر ابهام و بيگانگي اين خيال جلوهي بيشتري ميدهد و بلوغ قهرمان جوان از طريق مضمون اين اسطوره بهسمت هدفي غير استثنايي كشيده ميشود.
صفحات پایانی کتاب بر این نکته اشاره دارند که پایان این داستان به خوشی و خرمی منجر به بلوغ کافکای نوجوان، قهرمان بیریایی میشود که پا به دنیای جدیدی گذاشته است. اما لايهي زيرين اين بيقراريها مملو از ماجراهاي نماديني است كه كششي ناخودآگاه بهسوي سكس و علائم بحران بلوغ همچون نيستي٬ پوچي و تهي بودن در آن بهچشم ميخورد. موراكامي استادي باريكبين در به تصوير كشيدن فضاهاي منفي است. ناكاتا پس از بيهوشي «با ذهني كاملاً پاك شده به اين دنيا برگشت. لوح سفيد مشهور.» (ص 97) و در بزرگسالي «آن دنياي بيپايان و تاريك٬ آن سكوت سنگين و آن آشفتگي كه ساليان سال با او دوست بودند اكنون بخشي از وجودش شده بودند.» موراكامي در طول ماجرا شخصيتهايي را كه به خواب فرو ميروند به همان شكل عادي بهتصوير ميكشد انگار كه مشغول آشپزي و خوردن باشند. بررسي ذهن گربهها مانند مطالعهي ذهن انسان در داستان ترسناك تانيزاكي با عنوان «تاريخچه رمزآلود لرد موساشي» نوعي آرامش بههمراه دارد كه انگار فرد از روي بيهودگي به نقطهاي در فضا خيره شده باشد و يا هنگام معاشقه با يك زن به صداي درون تهي او كه در حال پرشدن است گوش بسپارد. كافكا تامورا ميگويد: «فضايي تهي در درونم حس ميكنم. نوعي حس تهي كه آهسته در درونم منتشر ميشود و بقاياي هويت مرا ميبلعد. ميتوانم صدايش را بشنوم.» راهي جنگل ميشود و در حاليكه كولهپشتي وسايل دفاع شخصياش را جا ميگذارد پيروزمندانه پيش خود فكر ميكند: «پيش بهسوي قلب لابيرانت و پايان اين حس تهي.» وجودش که نیمه تهي است -و تنها لایه نازکی است که بر روی پوچی و ساحلی گذرا کشیده شده است- برای تجلیل٬ نیاز به یک روح لطیف ژاپنی دارد.