سال 91 شاید بدترین و بیرونقترین سال در تمام دهههای اخیر از لحاظ کیفی و کمی در زمینهی چاپ و نشر ادبیات داستانی باشد. سالیکه نویسندههای شناخته شده اثری منتشر نکردند و اگر کردند در نشرهای خارج از کشور بود و مخاطبش هم معلوم است که خیلی کم است. سالیکه حتی ادبیات آشپزخانهای هم مخاطبش را چشمانتظار گذاشت. سالیکه دبیر بخش ادبیات یک مجله میتواند با جرات اثر خودش را بهعنوان بهترین رمان سال از دیدگاه مجلهاش انتخاب کند و بیراه هم نگفته باشد چون اثر دیگری در کار نبوده است. نویسندههای متوسط هم بروند برای حوزهها و بنیادهای دولتی و فرادولتی (از لحاظ مالی) کار کنند بلکه بتوانند کرایه خانهشان را بدهند. داستان سفارشی بنویسند و بعد برای اینکه کسی شک نکند راه بیفتند در انجمنها و دفاع کنند که درست است که سفارشی بود اما کار، این چنین بود و آنچنان و خودشان هم بدانند کارشان چقدر مزخرف بود وگرنه راه نمیافتادند شهر به شهر ازش دفاع کنند. همینها هم از آمار پایین مطالعه در ایران ناله کنند. ارگانهای دولتی هم کتاب نویسنده دردانهشان را بخرند و در جلسات داستانخوانیِ خودشان رایگان بدهند به حضّار و ببرند اهدا کنند به کتابخانه ها و مدارس و... و بعد بگویند کتاب فلان خانی پرفروش ترین کتاب سال شد.
به یقین این سالها، و در رأسش سال 91، که کتاب دولتآبادی باز هم نمیتواند در کشور خودش چاپ شود و ابوتراب خسروی ملکان عذابش را با نشر ناکجای آنور آبی کار میکند و مخاطبش هم قطعاً آنور آبی میشود، محمدحسن شهسواری، میم عزیزش را به شیوهی کیوان فتوحی همسایهی رمانِ هادی معصوم دوست در سایتهای داخلی میکند که نه بازخوردش و مخاطبش معلوم شود و نه پولی برایش داشته باشد و باز هم کاری جدید از آبکنار و خیلیهای دیگر نبینیم، بهعنوان سالهای سیاه فرهنگ این کشور در یادها میماند. سالیکه نشرهای معتبری که اغلب کتابهایی که انتشار میدادند داستانی بود، بسته شد و به تعلیق درآمد. خبری هم از کارهای الکترونیکی اما پرمخاطب رضاقاسمی و عباسمعروفی نبود. جشنوارههای داستانی هم میشود محلی برای شاگردبازی و استادبازی عدهای خرده نویسندهی تمامشده که حالا کارشان شده داوری در جشنوارهها و برگزاری جلسات داستانخوانی و نقد شفاهی و آنی و آبکیِ عدهای نورسیدهی فلک زده.
با این اوصاف، ادبیات بر خلاف سالهای دور و بههر دلیلی پیشنهاد جدیدی به سینما نمیدهد تا دستمایهای باشد برای اقتباس. وقتی آخرین اثر اغلب داستاننویسان مربوط به سال 83 میشود و وقتی یعقوب یادعلی را لطف میکنند و بعد از چندسال تبرئه میکنند و نمیکنند از او و جامعهی ادبی بهخاطر این بیادبیشان معذرتخواهی کنند، وقتی بهخاطر چاپ نشدن، امیدی به نوشتن نیست و برای چاپ شدن باید هر چیزی نوشت، سینما چه پیشنهادی را میتواند قبول کند از ادبیات؟ وقتی هنوز سینما میتواند زیرزمینی کار کند و با آنهمه هزینهی گزاف، خودش را به جشنوارههای خارجی برساند و حرفش را بزند. وقتی محمد شیروانی فیلمی نافگونه میسازد در حد ناخنک زدن به خرده فرهنگهای مضحک بیروح گِلواره و میتواند به موفقیتی بینالمللی برسد اقتباس یعنی کرختی. یعنی سستی و ترس از بازداشت و مینیبوسی که بهسمت ترکستان که نه، بلکه بهسمت ارمنستان میرود.
اما سال نود و یک بیتقصیر است یا کمتقصیر. آغازِ این انجام را نه در فروردین نود ویک، که در سالها پیش باید جُستوجو كرد. وقتیکه نویسنده باید سبیل بگذارد و عضو یک ایدئولوژی شود. یا وقتیکه باید محفلی شود و عضو یک گروه دیگر. وقتیکه یک داستاننویس تنها با یک داستان کوتاه نسبتاً خوب میشود الگوی داستاننویسی یا حالا با پنج داستانکوتاه نسبتاً خوب یا اصلاً، جهنم و ضرر، ده داستانکوتاه فوقالعاده. چه فرقی میکند. وقتی انزواپیشگی نهایت نویسنده بودن است و خودکشی بعد از انزواپیشگی، حجت کار نوشتن. آنوقت کم نوشتن میشود هنر و کار زیاد، یعنی اراجیف گفتن. دولتها هم دمشان گرم. لااقل در این زمینه، خیلی به فکر هستند و دست یاریشان بلند است. کمک میکنند در حد بنیاد نوبل. جلسات داستانخوانی را لغو میکنند. جشنوارهها را ممنوع میکنند و اختتامیهی جایزههای ادبی با نام مشاهیر را به زیرزمین خانهی ورثهاش منتقل میکنند. نشرها را میبندند. یارانه را از کاغذ برمیدارند و میبرند کتابهای خودشان را چاپ میکنند. نویسندهها را ممنوعالکار میکنند و جشنوارههای موضوعی با موضوعات عجیب غریب راه میاندازند که برای نوشتن دربارهی آن موضوعات فکرکردن و ذن و مکاشفه و الهام و وحی هم چیزی به ذهن آدم نمیرساند و جالب اینجاست برخی دوستان معلوم نیست از کجا، چیزی به ذهنشان میرسد و مینویسند و میروند جایزهاش را هم میگیرند و به روی مبارک هم نمیآورند و با همان پول، پیپ و پالتوی روشنفکری هم میخرند و بیچاره آنهایی که از همانجا هم جایزه نمیبرند و دست خالی برمیگردند.
پاتوقهای داستانی هم منتقل میشود به فضای مجازی که البته، در ذات خودش بد نیست چون تمرکززدایی میکند و هرکس در هر جایی از ایران میتواند شرکت کند اما کمی راحتطلبانه میشود و گاهی هم ملغمهای میشود از آدمهاییکه نمیشناسیم و نمیشود به حرف و نظرشان اعتماد کرد و هرچه باشد مجازی است که مجازی است.
با اینحال، به یقین، پتانسیل داستاننویسی ما این نیست. این دستپخت گذشتهای مهآلود بوده و مدیرانی که هم میخواهند پز ادبی بدهند و هم نمیخواهند سر به تن ادب و فرهنگ باشد. هرچه قدر که احمقانهتر بنویسی و سطحیتر، حمایت بیشتری از تو میکنند چون باب میلشان هستی و خطری هم برایشان نداری و هرچه قدر قلمت تواناتر، مهجورتر و راندهتر. با اینحال بهجای غر زدن، به قول استاد شجریان عزیز، باید ماند و کار کرد. این تنها راهحل ماست. تنها پناهگاه یا نه، گریزگاه ماست.
در پایان به قول پایان زیبای داستان «رمان همشاگردیهای» حسین آبکنار باید نوشت: من؟ من هم یکی از همینهایی هستم که گفتم.