جواد ماه زاده: رمان «شب ممکن» محمدحسن شهسواری در واپسین روزهای سال ۸۹ در آخرین جایزه ادبی سال که جایزه متفاوت نام داشت مورد تقدیر قرار گرفت. این رمان سه بار چاپ شده و بنابراین میتوان گفت مخاطب عام را هم راضی کرده است. «شب ممکن» به سبب بازیهای روایی و فرمی و جذابیت درونمایهاش از هر سو که بنگرید شایستهی تقدیر است. اما این شایستگی و تقدیر نیاز به استدلال دارد و در این چند سطر میکوشم دلایل خود را کنارهم قرار دهم؛ باشد که بر مخالفان کتاب هم موثر افتد.
شب ممکن از آن دست رمانهایی است که نمیتوان در یک سطر یا پاراگراف خلاصهاش را شرح داد. شاید اصلا درج خلاصهای از اثر حق مطلب را ادا نکند و خوانندهی این سطور را به تعجب وادارد که چگونه رمانی با چنین خط داستانی میتواند خواندنی و جذاب لقب بگیرد. سراسر رمان بازگویی یا بازنماییهایی متفاوت و متغیر از چند رابطه میان فردی است که با خواندنش به یاد فیلمهای مبتنی بر روایت موازی یا روایتهای چندگونه از یک قصه واحد میافتید. وقتی این رمان را میخوانید نه به شخصیتها اعتماد میکنید نه به رمان نویس درون قصه و نه حتی به نویسنده. ساختار شب ممکن مبتنی بر روایت در روایت در روایت است. پیشاپیش از اینکه مترادف مناسبی برای واژه روایت دم دست ندارم و ناچارم با این کلمه خستهتان کنم عذرخواهی میکنم. فصل اول کتاب ماجرایی برق آسا و خوش ریتم را از قاپ زدن یک اتومبیل مدل بالا توسط یک پسر و دو دختر به ظاهرتر و تمیز بازگو میکند. البته در همین فصل کوتاه نیز نویسنده شما را شوکه میکند و با اینکه هنوز بازی رواییاش را شروع نکرده، با برداشتن نقاب از سیمای شخصیتهای سرخوش و بزن بهادرش، فرمان را میگرداند و یکباره تغییر مسیر میدهد. رابطهای که در ماشین میان این سه نفر شکل میگیرد و تا خانه پدر هاله - یکی از دخترها - امتداد مییابد، سرآغاز روابطی است که مناسبات و احوالات گذشته این آدمها را میگشاید و پای شخصیتهای دیگری را هم به داستان باز میکند. وقتی در فصل دوم متوجه میشوید که با یک فلاش بک در فلاش بک مواجهید، خودتان را مهیای نگاه به ماجراها از زاویه بالادست میکنید اما کم کم میفهمید که این کشفتان کافی نیست چرا که آنچه در فصل یک خوانده بودید، شروع رمانی بوده که یک نویسنده نزدیک به شخصیت مازیار - همان پسر فصل اول - نوشته و حالا در دست مازیار است و او مشغول مرور و ارائه توضیحاتی درباره صحت و سقم روایت نویسنده است. نویسنده در فصلهای بعد جای راویها را عوض میکند و تناقضاتی در قصه بافی آدمها پدید میآید و هر یک از دید خود حوادث و روابط را نقل میکند. البته این روایتهای متغیر مربوط به یک زمان واحد نیستند که بتوانیم آنها را موازی تلقی کنیم اما از آنجا که شخصیتها همه جا با هم حاضر بوده و هریک از منظر خود به نقل و نقد ماجراها مینشیند اطلاق توازی غیرهمزمان بر آن خیلی هم بیراه نیست. در رمانی که نویسنده درون متن پیش میبرد، راویها گریزهایی به عقب میزنند و گرههای تازهای به داستان میزنند و هرچه بیشتر بر گنگی قضاوتها و عدم قطعیت وقایع میافزایند. انتخاب شخصیتهای رمان نیز به گونهای است که بر وجه بازیگوشانه و قطعیت گریز داستان دامن میزند. آدمهای «شب ممکن» مثل روح سرگردان در شهر و خیابانهایش پرسه میزنند و مدام در زندگی هم سبز میشوند و ذهن یکدیگر را میخوانند و رقابت و رفاقت و رذالت میکنند و تا بخواهید پرحرفی و ذهنیت سازی میکنند. در جایی از داستان، هاله روابط میان خودش و مازیار را به بازی اتواستاپ تشبیه کرده است. یعنی هر دو تصمیم میگیرند بازی دربیاورند و وانمود کنند که برای اولین بار است همدیگر را میبینند. خود رمان هم بیشباهت به این بازی نیست. نویسنده در یک فصل از زبان یکی از راویهایش شخصیتپردازی و داستان سازی میکند و در فصل بعد، از زاویه راوی دیگر وارد ماجراها میشود و تمام قطعیتها و احتمالهای قبلی را نقش بر آب میکند. در عین حال آدمهای شب ممکن از همان شروع داستان صاحب تشخص هستند و هر یک در روایتی که بازگو میکنند، منظر خود را ترسیم میکنند و در مواردی به نقض پیش گفتهها میپردازند. در روایت مازیار، هاله و سمیرا مردهاند، در روایت هاله، مازیار و سمیرا مردهاند و در روایت سمیرا، هاله و مازیار. تازه این جدا از فصل نهایی است که همه معادلات را به هم میریزد. فصل پایانی کتاب اوج بازی در بازی نویسنده است و متوجه میشویم خود کسی که فصل به فصل از زبان و نگاه شخصیتها روایت میکرده، تبدیل به جزئی از روایت شده و دستی دیگر او را مینویسد. گویی این بازی را پایانی نیست و قرار نیست مخاطب صرفا به دنبال گرههای داستانی و مناسبات شخصیتها و فرجام آدمها باشد. آنچه اهمیت دارد گشودن جعبههایی است که هر یک درون دیگری قرار دارد و همه جذابیت این حرکت به همین روند رو به پیش است؛ روندی که هم درجاست و هم رو به جلو. درست مثل کادویی که در جعبههای متعدد محصور باشد و باید یک به یک بازش کنید و به آن برسید. در عین حال نمیتوان روایت فصل پایانی (شب شیان) را یک کلان روایت درنظر گرفت؛ چه مثل همان کاجهایی که نویسنده ازشان یاد میکند، هر فصل تشخص و اهمیت خود را دارد. روایت فصل آخر تنها به این دلیل ضربه نهایی و کاری محسوب میشود که فصل آخر رمان نام گرفته وگرنه زوایای دیگری نیز میتوان در ذهن خواننده ترسیم کرد و نگاه دیگری را به جای آن نشاند.
اما جدا از طرح هوشمندانه و محکم داستان باید به ویژگیهایی از کتاب اشاره کرد که توانسته مخاطب عام را هم به خود جذب کند و کلاف به ظاهر درهم پیچ روایتها را به یک بازی مفرح و جذاب تبدیل کند. شب ممکن از ریتم مناسبی برخوردار است ضمن اینکه حجم آن نیز متناسب با ظرفیتهای روایی متن به نظر میرسد. شخصیتهایی که ماجراها را رقم میزنند، واقعی و ملموس به نظر میرسند ولی خلقیات و روابط منحصر به فردی دارند که در سیر حوادث و مسیر داستان خود را نشان میدهند. نویسنده آدمهایش را یکجا در اول داستان عرضه نمیکند بلکه با قرار دادن آنها در دل ماجراها و مناسبات دونفره و سه نفره و از طریق قضاوتهای متفاوت و غیرقابل اعتماد هریک از آنها معرفیشان میکند. هر فصل یا هر شب دربردارنده سویههای تازهای از روابط آنهاست که قضاوت پیشین خواننده را دچار تردید میکند و از تبدیل شدن شخصیتها به شمایلهایی تخت و قالبی جلوگیری میکند. مهمتر از همه اینکه شب ممکن، داستانی امروزی و فضاهایی آشنا را برای خواننده ترسیم کرده است. دیالوگهای ساده و مبتنی بر قشر و جنس و طبقه اجتماعی آدمها، ساختن تصویری از موقعیتهای روشنفکری و هنری جامعه، شوخ طبعی و ظرافتهای کلامی، توجه به ویژگیهای فیزیولوژیکی زنانه و مردانه و نوع نگاه دختران و پسران، پاسکاریهای دونفره کلامی و ذهنی، دقت در برخوردها و دل مشغولیهای جوانان باصطلاح بالاشهری تهرانی و توجه به ریزترین جزئیاتی که ممکن است به یک رابطه یا قطع رابطه بینجامد، از دیگر جنبههایی است که در محبوبیت و خوشخوانی رمان بیتاثیر نبوده است.
«شب ممکن» با وجود سبک روایی متفاوت و بازی وارش، عاری از پیچیدگی و تکنیک زدگی و اداهای فرمی است و با وجود همه قطعیت گریزی، روایت در روایت و تغییر زوایایی که به دست میدهد، رمانی روراست به حساب میآید؛ رمانی که با احترام به درک و آگاهی خواننده ادبیات ایران نوشته شده و همانطور که ارزش رسیدن به چاپ چندم را داشته، ارزش دوباره خواندن را هم دارد.