سخت است اگر بخواهم نقدی بر داستانهای کسی بنویسم که همیشه برای داستاننویسی چشمم به او بوده است؛ به خصوص وقتی که میدانم لحنم ستایشآمیز نخواهد بود و چه بسا ممکن است که گزنده نیز باشد.
شاید اگر داوود غفارزادگان در مقدمه مجموعهٔ اخیرش، «ایستادن زیر دکل برق فشار قوی» نگفته بود: «داستانهای این مجموعه هم چینین است، تجربههایی از تاریکپیمایی در طول سالها که از سر اتفاق در کنار هم قرار گرفته…»، راحتتر از کنارش میگذشتم و چیزی نمیگفتم ولی مگر آیا به صرف این که چیزی نوشتهایم و تعلق خاطری به آن داریم، حق داریم آن را چاپ کنیم و بعد نام مجموعه داستان بر آن بگذاریم؟
این حرف و مانند آن اگر از نویسندگان گمنام و نوپا قابل قبول باشد از داستاننویس مطرح و صاحبنامی مانند غفارزادگان پذیرفتنی نیست. تأکید دارم بگویم داستاننویس و صاحبنام. غفارزادگان یکی از نویسندگانی بود که هرجا داستانی یا مطلبی از او منتشر میشد، بناداشتم بخوانم حتی اگر نامهای سرگشاده باشد در اعتراض به بازداشت یک دوست قدیمی. غفارزادگان علیرغم اینکه کارش را با انقلاب و از مسجد شروع کرد، اما توجه بیش از حد به قالب یا محتوا او را از مسیر اعتدال خارج نساخت. او همواره روی داستانگویی تمرکز داشت، هیچگاه در پرداختن به موضوعات انقلابی و ارزشی، داستان را و لذت تجربه تازه را از یاد نبرد و به شعارزدگی و تکرار نیفتاد و از سویی دیگر در دام موضوعات رایج جمعهای شبهروشنفکری از قبیل واماندگی انسان شهری، بحران هویت، افسردگی و تنهایی نیز گرفتار نشد.
از نویسندهای با سابقهای ۳۰ ساله انتظار میرود اگر میخواهد مجموعهٔ جدیدی منتشر کند، دست به کاری متفاوت و تازه بزند یا داستانهای پختهتر و ناب خودش را عرضه کند. تاریخ برخی داستانهای این مجموعه به بیست سال قبل برمیگردد، شهریور ۶۹ و دی ۷۰. اما سطح و سبک آنها به گونهای نیست که بگوییم از مخاطب آن سالها جلوتر بوده و باید ۲۰ سال صبر میکرده تا خوانده شود. بعضی از این نوشتهها حتی داستان نیستند و به سختی بتوان آنها را ترجمهای روان از یک نقل تاریخی نامید، برخی دیگر چنان پا در هوا هستند که به گمانم رغبت بازنویسی را هم در نویسندهشان ایجاد نکردهاند.
از هیچ مجموعهای انتظار نمیرود همهٔ داستانهایش در یک سطح و همه شاهکار باشد. گرچه با دیدن عنوان «ایستادن زیر دکل برق فشار قوی» توقع داشتم با داستانهایی درونی و احساساتی ناب و شخصی مواجه شوم، ولی خود این داستان حس چندان نابی نداشت و یا حداقل در انتقال آن به من خواننده ناتوان بود. برخی نشانهها مانند آچار شلاقی کف ماشین همینطور اتفاقی وسط داستان پیدا میشدند و به جایی بند نبودند [بخوانید همچون تفنگی که قرار نیست شلیک کند]. شروع گیرای داستان هم باید با گفتوگویی جذابتر و اتفاقاتی داستانیتر و پرکشش دنبال میشد نه این که نیمهکاره رها شود.
بیانصافی است اگر نگاه منفی خود را به همه کتاب تعمیم دهم. این کتاب روی خوشش را با دو داستان «سنگ انتظار» و «کلاغ» به من نشان داد. در اولی باز با همان غفارزادگان داستانگوی اقلیمی مواجهایم که با وجود انتخاب بهانه و قالب روایتی متفاوت داستان رازآلودش همچنان کشش عجیبی دارد. در «کلاغ» اما درونمایهای اخلاقی و تا حدودی دست نخورده ـکه البته برگرفته از سنت فرهنگی ماستـ با روایت، لحن و شخصیتپردازی مناسب همراه میشود و میتوان گفت داستانی کامل ارائه میدهد.
اگر این کتاب عنوانی اغواکننده و نویسنده و ناشری چنین مطرح نداشت، به راحتی در زمرهٔ نخستین تجربههای قلمی نویسندهای جویای نام قرار میگرفت. قصدم اهانت یا پایینآوردن شأن نویسنده نیست ولی همانطور که میان علمای اخلاق رایج است «حسنات الابرار سیئات المقربین» انتظاری که از یک استادکار میرود، در حد مشق شاگردش نیست. حتی سیاهمشق استاد خوشنویسی هم باید استادانه باشد.
حسين سرانجام