پشت در كلاس كه رسيدم. هيجانزده بودم و يك ماه بود كه داستاننويسي را شروع كرده بودم. دو ضربه به در زدم اما صدايي نيامد. دوباره دو ضربه به در زدم و در را باز كردم. كلاس پر بود از دختر و پسرهايي كه با سنين مختلف نشسته بودند. پيرمردي با يقهي باز و تسبيح زرد رنگي در دست جلوي تخته وايت بردي ايستاده بود و حرف ميزد. من كه چهارده سال بيشتر نداشتم با ديدن جمعيت هول شدم. خودم را جمع و جور كردم و گفتم: اجازه هست؟
پيرمرد نگاهي بهم انداخت و گفت: كجا اومدي جوون؟
گفتم: مگه كلاس داستاننويسي نيست استاد؟
گفت: استاد تمام كس و كارهته.
ترسيده بودم. يكي از بچهها گفت: سيد سر به سر بچه نذار ترسيده بندهي خدا.
پيرمرد لبخند زد و گفت: جوون ميخواي بنويسي؟
گفتم: بله.
گفت: اگه ميخواي اينجا بيايي يادت باشه كه به من بايد بگي سيد نه استاد و اين حرفا اسم من محمود گلابدرهاييه.
گفتم: چشم سيد.
_آفرين اين شد. حالا اسم سه تا نويسندهرو بگو بعد برو بشين.
من هم با من و من تمام گفتم: جلال آلاحمد.
تا اسم آلاحمد رو بردم گفت: آفرين. اين بچه آينده داره. حال كردم برو بشين.
رفتم و پيش پسري نشستم به نام مجيد كه بعدها با هم دوست شديم. براي خودش حالا مينويسد. از حرفهاي آنروز محمود گلابدرهاي چيزي خاطرم نيست. اما ميخواهم بگويم بهعنوان كسيكه يكروزي با او همقدم شدم در حوزهي ادبيات به او مديونم. بهعنوان كسيكه پيشكسوت بود براي من و خواهد بود. كسيكه در حقش ظلم شد و هيچوقت احترامي را كه لازم بود نديد. بهعنوان كسيكه در اين حوزه مينويسد و با او خودش را هم داستان ميبيند. خواستم اين دو سه خط را برايش بنويسم.
سيد ميدانم آنجا حالت بهتر از اينجاي ما است. اما نبودنت برايمان سخت است. دوستدار تو حميد بابايي كسيكه روزي به او گفتي آيندهاي دارد. اگر آيندهاي برايمان مانده باشد.