چتر کبود مجموعه داستانی از جواد افهمی است؛ که با یازده داستان و با رویکردی انتقادیٰ؛ به طبقه پائیندست اجتماع میپردازد. افهمی در این مجموعه سعی دارد با نگاهی خونسرد و بدون قضاوت و با استفاده از گفتار و رفتارهای شخصیتهای داستانهایش با نگاهینو و پرداخت شخصیتهایی چندبعدی پنج داستان از مجموعه را نیز در حوزه جنگ روایت کند. در "چتر کبود" نویسنده سعی دارد در مورد تبعات جنگ و اجتماعی که در آن زیست کرده است با استفاده از روایتی خشک و سرد و توصیفی و با لحنی بیطرفانه واکنش شخصیتهای داستان را در موقعیتهای خاص به نمایش بگذارد و هرگونه قضاوتی را بر عهده مخاطب بگذارد.
من در این مجال سعی دارم با نگاهی جامعشناسی به یکی از داستانهای این مجموعه بپردازم.
مغازله در دفتر آقای معاون
مغازله در دفتر آقای معاون روایت بخشی از زندگی زنی به نام نصیبه است که با دختر نوجوان خود زندگی میکند، در طول داستان متوجه میشویم که معاون بانک در قبال پرداخت وام و قرضهای نصیبه قصد سوءاستفاده از او را دارد. داستان به روش مواجه و برخورد نصیبه با این مسئله میپردازد.
در این داستان جامعهای ترسیم میشود از زنان بیپناهی که میبایست به تنهایی رهیافتی برای گذران زندگی خود بیابند. سه نسل از زنانی که در این داستان به آنها پرداخته میشود؛ نمایندگی زنان جامعه را دارند.
ملیحه دختر نصیبه نماینده نسل جوان جامعه زنان را دارد که زیر نظر نظامهای تحمیلی تربیتی خانواده و مدرسه به دختری پرخاشگر و ساختارشکن تبدیل شده که در قبال هردو این نظام میایستد و حاضر نیست به راهی که به او تحمیل میشود تن دردهد و در آخرین تصویری که از او میبینیم حتی به خانواده پشت میکند و در انزوا با دستگاه امپیفورش در تنهایی بهسر ببرد.
"دفعهپیش بهخاطر ابرو برداشتن ملیحه احضارش کرده بودند. او هم یک هفتهای ملیحه را توی اتاقش زندانی کرده بود تا زیر ابروهایش سبز شود. دفعه پیش ترش بهخاطر بلوتوثبازی ملیحه با همکلاسیها و ردوبدل کردن عکسهای مبتذل توی موبایلش خواسته بودنش. سر ملیحه داد کشیده بود: ((موبایل مال کیه؟ از کجا آوردیش؟)) ملیحه هم باخونسردی گفته بود ((مال دوستمه))
زن پرسیده بود: ((دوستت کیه که موبایلشرو داده دست تو؟)) ملیحه که گفته بود بهرام؛ زن کنترلش را از دست داده بود. دستش ناخوداگاه بالا رفته بود و پایین آمده بود؛ همانجا توی دفتر ناظم مدرسه. ملیحه هم کوتاه نیامده بود و هرچه به دهانش آمده بود نثارش کرده بود." ص11
"مدتها بود که داشت سعی میکرد یخ روابطش را با ملیحه آب کند"ص11
"در اتاقش را که بیصدا باز کرده بود ملیحه غلتی زده بود و پشتش را به او کرده بود."ص12
زن مسن با عطر ماگنولیا نیز میتواند نماینده زنان پیر، مسن و بازنشسته جامعه باشد که انتظار میرود آرامتر و باتدبیر و خونسردی بیشتری نسبت به جوانان با مشکلات روبهرو شوند. اما بهخاطر مشکل کوچکی که در بانک برایش پیش میآید همچون کوه آتشفشانی که سالها خاموش بوده به یکباره فریاد میزند و انگار سعی دارد حق و حقوق پایمال شده خود را در سالهایی که گذشته، امروز باز پس گیرد. زن مسن با عطر ماگنولیا نماينده زنانی است که در طی سالها در برابر حقوق پایمال شده خود و تحقیرهای جامعه دم نزدهاند و بهیکباره تاب نمیآورند و میخواهند به هر قیمتی حق خود را از جامعه بگیرند. عطر میزند. در ازدحام بانک فریاد میزند و حتی جامعه مقابل خود را با اسلحه گرم تهدید میکند.
نصیبه زن میانسالی است که شاهد بر نتیجه و رفتار جامعه با زنان هر دو نسل قبل و بعد از خود است. او که بهعنوان مادر مسئولیت تربیت و رشد نسل بعد از خود را در جامعه دارد، به این نتیجه میرسد که اولین نیاز برای هرنوع تغيیر و ایجاد ثبات و امنیت در جامعه توجه به اقتصاد، ثروت و تمکن مالی است. نویسنده در اینمورد برای تبین هرچه بهتر این نگاه محیط بانک را بهعنوان نماینده جامعه مادی و معاون بانک را بهعنوان بدمن در این جامعه به نمایش میگذارد که جامعه پیرامون خود را اجتماعی از گرگهای بیرحم، منفعتطلب و ستیزهجو ترسیم میکند و سعی دارد با وانمود کردن حسننیت خود به مقاصدش در برابر اجتماع نصیبه که نماینده بخش کمتر حمایت شده، مظلوم و شکننده در جامعه هستند برسد.
در تعریف این نگاه که بیشتر به نقد جوامع سرمایهداری و قدرتطلب میپردازد میبایست به چند مورد اشاره کرد. تصمیم نصیبه برای تغيیر شرایط زندگی خود و خانوادهاش و همچنین جامعه پیرامون خود، از او فردی محافظهکار و در عین حال منفعتطلب ساخته که بزرگترین ارزش خود را که صداقت میداند زیر پا میگذارد. در حالیکه در ابتدا او را زنی قانع و صادق و متکی به اخلاق دیدهایم. اما پس از آنکه میبیند با روشهای معمول نمیتواند زندگی خود را اداره کند او نیز تصمیم میگیرد همچون جامعهاش عمل کند.
داستان هیچگونه قضاوتی نسبت به درستی و نادرستی کار نصیبه ارائه نمیدهد. با تشریح روند تغيیر رفتار این زن به جامعه، مسئلهای را یادآور میشود؛ در جامعهای که زور و نابرابری بر آن حکمفرما میشود. در این جامعه افراد به ریاکاری تزوبر و دورویی روی میآورند و دیگر نمیتوان هیچگونه شناختی نسبت به یکدیگر داشت.
در جمله پایانی داستان این امر بهخوبی مشهود است. "داشت توی شلوغی پیادهرو گم میشد".