داستانك، داستان كوتاهكوتاه، داستان فلش، داستان لحظه، داستان آني، داستان ناگهاني و... تعابير گوناگونياند كه به داستانهاي بسيار كوتاه اطلاق ميشوند و چند سالي است در ميان خيلي از داستاننويسان جوان فراگير شدهاند.
در اين ميان به نظر ميرسد حذفيات و ايجاز مخلي كه در بسياري از نمونههاي وطني اين قالب صورت ميگيرند، ناشي از ضعف افرادي است كه چون نميتوانند داستان كوتاه خوبي بنويسند، داستانك را محل خوبي براي سرپوش گذاشتن بر ناتوانيهاي خود يافتهاند. كافي است به خيل انبوه داستانوارهها، جملات شعرمانند و بلكه فكاههمانند، قصارگوييها و... در فضاي مجازي نگاهي بيندازيد تا اين گفته اثبات شود.
اما هستند نويسندگاني -اگرچه اندكشمار- كه از قضا دست به تجربه قالب داستانك زدهاند و كارهاي خوبي هم آفريدهاند. براي روشن شدن ذهن نگارنده و رفع برخي ابهامات در نزد خوانندگان علاقهمند به مبحث داستانك و داستانكنويسي، بهسراغ يكي از اين نويسندگان موفق يعني عليرضا محمودي ايرانمهر رفتهايم و با او به بحث نشستهايم. ايرانمهر در اين حوزه سابقه 15سال نوشتن و نيز داوري و برگزاري جشنواره داستانكنويسي را دارد. كتاب «كشف لحظه» -گزيدهاي از يكصد داستانك- مجموعهاي از آثار نويسندگان كشور است كه به كوشش اين نويسنده جوان مشهدي بهتازگي انتشار يافته است. او همچنين در حال گزينش و تدوين مجموعهاي از داستانكهاي خود است تا آن را در قالب كتابي به نشر چشمه بسپارد.
باتوجه به رويكرد ويژه شما به مقوله «داستانك» و «داستانكنويسي» بد نيست در آغاز اين گفتگو تعريف خود را در اين زمينه بگوييد.
داستانك، نوعي داستان كوتاه است كه شكلها و تعريفهاي شناختهشده خود را دارد و در طي 200سال گذشته به عنوان يكي از اصليترين گونههاي ادبيات مدرن مطرح بوده است. اينگونه، طبيعتا از داستان كوتاه، كوتاهتر است و عناصر داستاني در آن بهصورت محدودتري به كار ميروند.
يكي از اصليترين عناصر داستانك، عنصر تجلي (Epiphany ) است كه بنيان همه داستانهاي كوتاه و رمانهاست اما در داستانك بيرونزدگي و جلوه بيشتري دارد. از سويي، مرزي ميان داستانك و داستان كوتاه و حتي ميان خود داستانكها با هم وجود دارد كه باعث تشخص داستانك ميشود؛ بنابراين داستانك بودن يك متن يا اثر ادبي را از طعم و مزه آن متن ميتوان دريافت. با اين همه، كلا تصور ميكنم عنوان «فلشفيكشن» ( Flash Fiction) تعبير مناسبتر و دقيقتري از داستانك باشد.
يعني جايگزينهاي فارسياي را كه در چند سال اخير براي فلشفيكشن پيشنهاد شده مناسب نميدانيد؟ عنوانهايي چون «داستان برقآسا».
داستان برقآسا از نظر لغوي به فلش فيكشن نزديك است اما از نظر ماهوي نه. يك فلشفيكشن الزاما خيلي كوتاه نيست و ممكن است حجم آن يك، دو يا سه صفحه باشد؛ بهعبارتي از نظر حجمي مرز چندان روشني ندارد. فلشفيكشن يك تعريف فرمي و ماهوي دارد و از كيفيتي برخوردار است كه تعابيري چون «داستان برقآسا» يا «داستان ناگهاني» رساننده آن نيستند. واژه «flash» فقط به معناي «جرقه» و «ناگهاني» نيست، بلكه نوعي آشكار شدن را ميرساند كه ممكن است الزاما به شكل جرقه يا چيزي ناگهاني نباشد. بنابراين تعابير داستان برقآسا و داستان ناگهاني را دقيق نميدانم و حتي بر اين باورم كه ماهيت، جوهره و كيفيت تعبيرهاي داستانك، داستانواره و يا داستان كوتاهِكوتاه به فلشفيكشن نزديكتر است.
چطور؟
ببينيد، داستان كوتاهِكوتاه، داستاني است كه خيلي كوتاه است و تكليف آن با مخاطب روشن و در اين اندازه، معادل بهتري از جرقهوار است. داستانك هم مشخص ميكند كه مخاطب با داستاني كوتاه طرف است كه با توجه به پسوند «ك» آنقدر كوچك شده كه تجلي را نمودار ميسازد.
شما در صحبتهايتان گفتيد كه اين داستانها از ديد حجم، مرز چندان مشخصي ندارند اما حالا پاي كوتاهي آنها را به ميان ميكشيد!
حرف من اين است كه عنوانهاي جرقهآسا و ناگهاني، اساسا ماهيت اين آثار را زير سئوال ميبرند اما داستانك و داستانواره اگرچه جامع نيستند، دستكم با ماهيت اين آثار تضادي هم ندارند. فكر ميكنم بهترين نمونههاي فلشفيكشن در جهان، هيچكدام ناگهاني و غافلگيركننده نبودهاند و عموما كارهايي اين ويژگي را دارند كه از ديد ادبي نازلند و تقريبا بيبهره از ارزشهاي ادبي؛ آثاري كه بيشتر كاريكلماتور بهشمار ميآيند و حتي سرگرمكننده نيز نيستند؛ چراكه براي يكبار خواندن كاربرد دارند، درصورتي كه شما ميتوانيد نمونههاي خوب فلشفيكشن مانند كارهاي كافكا يا همينگوي را دهها بار بخوانيد و لذت ببريد.
اما در زماني كه كافكا آن كارهاي كوتاه موردنظر شما را مينوشت، تعبير فلشفيكشن در مورد آنها بهكار نميرفته است؛ بهويژه كه خيلي از آنها ساختار «حكايت» دارند.
اين عنوان به كار نميرفته اما خيلي از آنها هم كاملا ويژگيهاي فلشفيكشن را دارند، هرچند كه بعضي از آنها هم حكايت محسوب ميشوند. كاري مثل «موش و گربه» از اين نويسنده حكايت است ولي كافكا مثلا كاري دارد به نام «رهايش كن»؛ راوي اين داستان در صبحي خلوت راهي ايستگاه است و از مقايسه ساعت برج و ساعت مچياش متوجه ميشود ديرش شده، با نگراني از پاسباني نشاني موردنظر را ميپرسد، پاسبان با لبخند ميگويد: راه را از من ميپرسي؟ رهايش كن! و با تكاني ناگهاني رو ميگرداند؛ انگار كه ميخواهد با خندهاش تنها باشد! اين كار صددرصد يك فلشفيكشن است.
گاهي ديده ميشود كه در مقالههايي به تقسيمبندي انواع داستانك ميپردازند و نامگذاريهايي انجام ميدهند كه عمدتا براساس حجم صورت ميگيرد؛ مثلا داستانك زير250كلمه را «داستان كوتاهكوتاه»، 250 تا 750كلمه را «داستان برقآسا» و 750 تا 2هزاركلمه را «داستان ناگهاني» مينامند؛ اين تقسيمبنديها را چطور ارزيابي ميكنيد؟ و آيا غير از ايران در جاي ديگري هم اين دستهبندي به اين شكل صورت ميگيرد؟
چنين تعبيرهايي چه در ايران شكل بگيرد و چه در هرجاي ديگر دنيا، بسيار مصنوعي و باسمهاي است و درواقع ماهيت سيال ادبيات فراتر از گنجايش اين قالبهاي تنگ است. از سوي ديگر، اين قضيه به يك سير تاريخي برميگردد. براي نمونه، جايي مسابقهاي گذاشتهاند و براي داستانهاي شركتكننده سقفي از نظر تعداد واژگان در نظرگرفتهاند؛ بعد عدهاي آن سقف را معيار قرار ميدهند و ميخواهند تبديلش كنند به گونه(ژانر) و مثلا عنوان «ميكروفيكشن» را براساس تعداد واژگان موردنظر آن مسابقه اطلاق ميكنند.
اينگونه عنوانگذاريها زيادند اما هيچيك به جوهر و ماهيت ادبيات بهويژه داستان نزديك نميشوند. بايد ديد در اين نامگذاريها چقدر كيفيت ادبيات ديده ميشود و چقدر ما را به ادبيات نزديك ميكنند؛ من كه فكر ميكنم بيشتر ما را از آن دور ميسازند. «250كلمهاي» هيچ كيفيت و جوهري را نشان نميدهد؛ بنابراين گمراهكننده است و اگر اشكالي نداشته باشد، بايد گفت كه اين حركتها نوعي كلاهبرداري و شارلاتانيزماند. به نظر ميرسد آدمهايي با بهكار بردن اين اصطلاحات ميخواهند خود را بهروز و مسلط به دانش ادبيات -و آنچه احتمالا نيستند- نشان دهند و بگويند كه من آدمي با تجربه و صاحب پژوهشم و حرفم سنديت دارد! درواقع نوعي پُز است و سنديت دادن به حرف بيبها. آنها سعي ميكنند با واژههاي غربي توخالي، خود را تبليغ كنند و بهنوعي خواننده را گول بزنند؛ درصورتي كه براي كسي كه روح ادبيات را بشناسد، چنين افرادي دافعه دارند.
اما خود شما در جشنوارهاي كه چند سال پيش برگزار كرديد، محدوديت واژگاني گذاشتيد.
من خودم جزو نخستين برگزاركنندگان چنين مسابقاتي در ايران بودم اما در فراخوان همان مسابقه (كشف لحظه) هم توضيح دادم كه چون بايد قانوني وجود داشته باشد تا به كسي اجحاف نشود، سقف 150كلمه را درنظر ميگيريم، و توضيح دادم كه اين قانون ربطي به «داستان» ندارد. جالب است كه بعدها براساس همان مسابقه، داستان 150كلمهاي بهراه انداختند!
در يك كشور غربي براي چاپ كتابي، قانون 55كلمهايبودن را در انتخاب داستانها لحاظ ميكنند؛ اين 55كلمهايبودن در اينجا تبديل ميشود به مانيفست و كتاب مقدس! درحالي كه هيچ ارزش ماهوي ندارد و تنها الگويي كلي براي كتاب بوده است؛ يعني 250 يا 300 يا يكهزار كلمهاي بودن، تغيير آنچناني در ماهيت متن پديد نميآورد.
به نظر ميرسد در بسياري از نمونههايي كه اين روزها در زمينه داستانكنويسي ديده ميشود، تاكيد بر عنصر تجلي مرز ميان داستان و شعر و حتي جملات قصار(؟!) را از بين برده است. در اين وضعيت چطور ميتوان يك داستانك را تشخيص داد؟
كيفيت تجلي در شعر، داستان و كلمات قصار با هم فرق دارد. طبق يك نوع تعريف زبانشناسانه، شعر در كليت خود وابسته به آن گروه از شگردهاي زباني است كه «استعاري» ناميده ميشوند؛ يعني اتفاقهايي كه بيشتر بر روي محور عمودي يا «محور جايگزيني» زبان ميافتند. رومن ياكوبسن در بحثهاي زبانشناسانه خود بهروشني به اين قضيه پرداخته است. در داستان اما قضيه اينگونه است كه مجموعه شگردهايي كه به آفرينش داستان ميانجامند، بر محور افقي يا «محور همنشيني» رخ ميدهند؛ بنابراين مزه و كيفيت متفاوتي به داستان ميبخشند كه آن را از شعر و كلمات قصار متمايز ميكند.
فكر ميكنيد چرا نويسندگان بزرگ جهان چندان به اين قالب نپرداختهاند؟ حتي اگر نويسندهاي چون ارنست همينگوي در مسابقه داستان 6كلمهاي شركت ميكند و آن داستانك معروف «كفش نوزاد...» را مينويسد، گويا صرفا يك قدرتنمايي است؛ زيرا خود او در ادامه اين شيوه از نوشتن را پي نميگيرد.
چون اين قالب اساسا نميتواند كسي در اندازه همينگوي را كاملا ارضا كند. فلشفيكشن كاربردهايي دارد كه اگر درك شود، در همان اندازه خودش ميتوان از آن استفاده كرد اما تجربه كردن اين قالب براي همينگوي كه ادبيات قرن را زير و رو ميكند، فقط يك امتحان است.
داستان كوتاه ميتواند همه انرژي كساني چون چخوف و كارور را در خود جذب كند اما فلشفيكشن اين پتانسيل را ندارد؛ تنها كاربردهايي براي برخي موضوعات و برخي موقعيتها دارد. آيا لذت خواندن رمان را با كتابي كه در آن مثلا 10هزار فلشفيكش دارد، ميتوان مقايسه كرد؟ روشن است كه پاسخ به اين پرسش منفي است.
گمان ميكنم يكي از دلايلي كه اينگونه داستاني خوانده و به آن توجه ميشود، موقعيت زماني و تكنولوژيك است؛ اينكه روي صفحه نمايش رايانه، ترجيحا كار كوتاهتر را راحتتر و بهتر ميتوان خواند و تعداد زيادي از آدمهاي علاقهمند به ادبيات كه از كودكي از تربيت ذهني و فيزيولوژيك مطالعه درازمدت برخوردار نشدهاند (چشم و سيستم عصبي بدنشان عادت به خواندن براي زماني طولاني ندارد) بخشي از نياز ادبيشان ارضا ميشود؛ چون ادبيات صرفا سرگرمي نيست، بلكه يك نياز ضروري و اجتماعي براي انسان مدرن است.
به عنوان نويسندهاي كه در زمينه داستانكنويسي تجربه و تواناييهاي قابل توجهي دارد، در پايان چه توصيهاي براي علاقهمندان جوان اينگونه داستاني داريد؟
فكر ميكنم اگر بهصورت غيرحرفهاي مينويسند، بايد به دنبال تاثيري بگردند كه در خودشان قابل لمس است؛ يعني موقعيتي كه روي خودشان تاثير گذاشته؛ و همان را منتقل كنند.
اما كساني كه كار جدي ميكنند، بايد داستان كوتاه را خوب بشناسند تا بتوانند راهي پيدا كنند كه با آن بتوان داستانك يا فلشفيكشن را به بهترين شكل و در كوتاهترين و ادبيترين صورت ممكن ارائه داد.
در علم ارتباطات اصلي است كه ميگويد: طول زنجيره پيام با ميزان انتقال پيام، رابطه معكوس دارد؛ يعني پيام هرچه در زنجيره طولانيتري ساخته شود، ارزش هركدام از جزءهاي آن زنجيره كاهش مييابد؛ بنابراين بايد دانست كه كلمات بسيار ارزشمندند و هرچه كمتر و به بهترين شكل در نوشتن به كار روند، آن داستان قدرتمندتر خواهد بود
لينك .