علی اشرف درویشیان داستاننویس و پژوهشگر سوسیالیست و عضو کانون نویسندگان ایران بود. او در یک خانواده کارگری کُرد در محله آبشوران شهر کرمانشاه به دنیا آمد. در داستانهایش به مردم فرودست میپرداخت.
همچنین بسیاری از داستانهای درویشیان، بخشهایی از زندگی خودش میباشد که به تصویر میکشد و به گفته وی الهامهای داستانیاش را هنگامی که در روستاها معلم بوده از دانشآموزان و خانوادههای آنها و تفاوتهای فکری این دو گروه گرفته است. او ترجمهها و فرهنگ لغتهایی را به زبان کُردی منتشر کرده است. همچنین به جمعآوری و ثبت فرهنگ عامه نیز علاقه داشت. درویشیان نویسندهای با علاقه به سبک رئالیستی بود. وی در نویسندگی تحت تأثیر نویسندگانی چون صادق هدایت، بزرگ علوی، محمود دولتآبادی، ارنست همینگوی، گابریل گارسیا مارکز و ویلیام فاکنر بود. او با صمد بهرنگی در خانه جلال آل احمد آشنا شد. او میگوید پس از مرگ صمد بهرنگی در سال ۱۳۴۷ کوشیده تا راه او را ادامه دهد.
این داستان رئال از زبان کودک روایت میشود. کودکی که در زمره راویان معصوم میگنجد و هر چه را میبیند بر اثر تجربههایی است که ناخواسته برایش پیش میآید و همین باعث میشود که او را به نوعی خودآگاهی نزدیک میکند. در واقع میتوان گفت مشاهدات این کودک نشانه تیزبینی و دقتی است که میتوان از کودکان انتظار داشت. اما قصه، قصه کودک نیست بلکه در مورد مردمان فرودستی است که سرمایهداری همه چیزشان را گرفته و آنها را بیمصرف و بیمعنی کرده است. همراه آهنگهای بابام داستان همراهی با غمها و سرکوبها است؛ داستان داراها و ندارها، بالا و پایینها و قربانی کردن ارزشها است. برجسته شدن رنجها و ستمهایی که بر زحمتکشان میرود، در خدمت القای درونمایهای است که میتوان آن را دلیل دیگری بر رئالیستی بودن این داستان محسوب کرد: این که زندگی زحمتکشان بر اثر ستم طبقاتی با محرومیت و درد عجین میشود، بیعدالتی اجتماعی را در این داستان به زیبایی به تصویر میکشد. پیرنگ داستان روایتی را در خط زمان به جلو میبرد
و تکنیکهایی مثل سیلان ذهن یا تکگویی درونی را بازگو نمیکند.
مظهر ستم طبقاتی در این داستان، قاسم چاوکاو است، خرده سرمایهداری که وقتی حادثه انفجار رُخ میدهد، دستهایش را به کمر میزند و به کارگران لتوپارشدهاش دشنام میدهد. صاحب کارگاه است و دو تا دیزل و یک تریلی، یک قهوهخانه بزرگ و یک قمارخانه هم دارد. پاسخ این پرسشِ مادرِ راوی خطاب به همسرش که آیا «فکر میکنی که آن شکایتی که از قاسم چاوکاو کردیم نتیجه بدهد و تاوان چشمهای تو را به ما و پول خون عیسی را به مادرش بدهد؟»، پیشاپیش بر خواننده معلوم است که با شخصیتپردازی نویسنده از قاسم چاوکاو پیداست که او هیچ بخشی از هزینههای درمان کارگرانش را تقبل نمیکند و نسبت به آنان بیاعتنا است و از کمک به مادر سالخورده و ناتوان عیسی که یگانه فرزندش را از دست داده است خودداری میورزد. نویسنده پس از زمینهچینی، داستان را وارد «کنش خیزان» میکند. قاسم چاوکاو، پوکههای گلولههای توپ برای ذوب شدن به کارگاه ریختهگری را منتقل میکند و انفجار یکی از همین گلولهها باعث مرگ عیسی و جراحت شدید عمو کاهی و نابینایی پدر راوی را باعث میشود. پدر به دلیل فقر به قاچاق چای روی میآورد، ولی این کار نمیتواند دوام بیاورد. در نتیجه، او و راوی آواره خیابانهای تهران میشوند تا با نواختن تار و به رقص درآوردن عروسکی که مادربزرگ و مادر راوی درست کردهاند، پولی بدست آورند. آوارگی در خیابانهای تهران با آن چراغها و تابلوهای رنگی، نماد دیگری از نظام سرمایهداری است که بر وجود بیعدالتی صحّه میگذارد و محنت و دربهدریِ راوی و پدرش را نشان میدهد. در این قسمت از داستان، بار دیگر کشمکشی بین مرد گُنده و دخترک لوس از یک سو و راوی و پدرش از سوی دیگر تکرار میشود. مرد گُنده نه فقط راوی را کتک میزند، بلکه با سوءاستفاده از نابینایی پدر، زمانی که راوی در خواب است عروسک را میدزدد. ربوده شدن عروسک اوج داستان است و نمادی از مردمی است که با هر آهنگی میرقصند. پس از این اتفاق، داستان وارد کنش افتان میشود وقتی راوی نامه خود به مادرش را مرور میکند و آن نامهای است که راوی برای مبارزه با بیعدالتی و جلوگیری از پایمال شدن حقوق ستمدیدگان میبندد.
در این شهر بیعاطفه فقط همگنان پدر هستند که به او و فرزندش کمک میکنند. یکی از آنها ریختهگری است که دکان خود را برای خواب شبانه در اختیار آنان قرار میدهد.
«ریختهگر مرد خوبی است. زن و چند بچه دارد و نمیتواند ما را به خانه خودش ببرد، چون همهشان توی یک اتاق زندگی میکنند. ریختهگر اسم مرا توی یک کلاس شبانه مینویسد.» یکی از این همگنان، حاجی فیروزی است که بدون هیچ آشنایی قبلی، با راوی و پدرش دوستی میکند: «یک روز یک حاجی فیروز پیش ما میآید و کنار ما مینشیند. با پدرم دوست میشود. با هم به دکان ریختهگری میرویم و شام میخوریم.» در داستانهای رئالیستی، از جمله مضامین تکرار شده این است که فرودستان به سبب وجه اشتراک رنجها و دردهایشان، خودبهخود با همدیگر همدردی و اتحاد طبقاتی دارند. راوی همچنین به شعری اشاره میکند که حاجی فیروز میخواند و پدر راوی خیلی از آن شعر خوشش میآید و آن شعر را یاد میگیرد و میخواند. شعر نشان میدهد که هر چقدر زندگی توانگران با آسایش و رفاه توأم است، بر عکس آن زندگی فرودستان با محرومیت و درد میباشد.
عموکاهی شخصیت دیگری است که به پوچی رسیده و در مورد هر چیزی نگرشی بدبینانه دارد، دائماً همه چیز را
همچون پرِ کاه بیارزش میداند. او بر اساس آنچه از مصیبتهای پیدرپی آموخته، وِرد کلامش این است که «این زندگی به کاهی نمیارزد».
در کل، همه رخدادهای داستان پرجاذبه هستند و چون زمینهساز رویداد دیگری میشوند، خواننده را به خواندن بقیه روایت علاقهمند میکند. وقایع با مهارت نویسنده چنان به زیبایی نگاشته شدهاند که هیچ رویدادی در داستان تصنعی به نظر نمیآید و نویسنده وضعیت کار و زندگی شخصیتها را به دقت و با تصویرسازی بسیار روشن و گیرا بیان میکند.
اسم داستان استعارهای است از آهنگهای غمگینی است که متعلق به طبقه فرودست و زحمتکش میباشد. صدایشان را کسی نمیشنود و دائماً مورد توهین و سیلی قرار میگیرند که نظام سرمایهداری بر آنها تحمیل کرده است.
در پایان داستان با قسمت زیبایی روبهرو میشویم، آنجایی که راوی میگوید: «ننه جان من درس میخوانم و قول میدهم که خوب درس بخوانم و دانا بشوم و عروسک دزدها را سر جایشان بنشانم و جواب سیلیشان را بدهم و تلافی عیسی را در آورم. در بندهایهای بعدی میگوید: «بابا جانم من درس میخوانم و کتاب هم زیاد میخوانم تا نویسنده بشوم و زندگی تو و ننه و مادربزرگ را بنویسم. نویسنده میشوم و از چاقوی تیز قاسم چاوکاو و دار و دستهاش هم نمیترسم. دراز میکشم و از گوشه در به ستارهها نگاه میکنم و دلم میخواهد خواب عروسک را ببینم. ■