زندگینامه
در یکی از روزهای آوریل خاصی، پیش مادرم قسم خوردم که سیگار نمیکشم. بعدش: سیگار دزدیده بودم. بعدش: لبه طاقچه پنجره داشتم دود میکردم.
نوشته: زیدی اسمیت[1]
برگردان: عبدالمطلب براتنیا و آیدا براتنیا
تاریخ انتشار: 20 نوامبر 2023
زیدی میگوید: «من آن زمان مثل پرنسسها زندگی میکردم.» عکس از یوکی سوگیورا[2]. منبع عکس دیزی هوتون[3].
من به نوجوانان خیلی فکر میکنم. خودم الان یک فرزند نوجوان دارم، و البته زمانی خودم هم نوجوان بودم – در دنیایی متفاوت در زمانهای متفاوت – و میتوانم احساساسات آن دوره را به خاطر بیاورم. همه چیز اغراقآمیز و سختگیرانه بود. هنوز هم هست. چهار موج فمینیسم، اتصالِ دیجیتالی، جنبش سلامت جهانی، دستور به «مهربان بودن»، یا به بعبارت خیلی عامیانه «همه چیز بهتر میشود» - به نظر میرسد هیچ کدام از اینها تأثیر زیادی درکم کردن میران بدبختی و تیره روزی نوجوانان ایجاد نکرده است، به ویژه نوعی از فمینیسم که به من مربوط میشود. وقتی این تابستان داشتم دخترانی را تماشا میکردم که در فضای بیرون سالن مجتمع سینمای جمع شده بودند و میخواستند بین فیلم «باربی» و «اپنهایمر» یکی را انتخاب کنند، فکر کردم، آره، خلاصه همهاش همینه. کمالگرایی شکننده و غیرممکن از یک سو؛ و فیلم آخرالزمانی از سوی دیگر. من هرگز سالهایی که بین این دو قطب سپری کردم را فراموش نمیکنم، زمانی بود که فکر میکردم شدت خاطرات دخترانهام تا حدودی مرا غیرعادی کرده بود - حتی این چیزی بود که فکر میکنم باعث شد من نویسنده شوم. مدتها پیش، اوایل زمانی که تازه شبکههای اجتماعی راه افتاده بودند، ازحقیقت این مفهوم آگاه شده بودم. در فیسبوک همه دوستانم دوباره دور هم جمع شده بودیم. معلوم شد در این دنیا افراد زیادی هستند که احساس میکنند هرگز به اندازه آن تابستان زندگی نکردهاند. «اگر نوجوانی خودم میتوانست حال و روز/الآن مرا ببیند، آن دختر خیلی متنفر میشد!» من این حرف را چند سال پیش به یک روان پزشک مخصوص دیوانهها گفتم. روان پزشکی که اینگونه پاسخ داد: «شما چرا خود پانزده سالهات را قاضی همه حقیقت در نظر میگیری؟» خب، این حرفی که شما میزنید نکته خیلی خوبی است، اما باعث نشده که او را روی شانهام حمل نکنم. الان هم فکر نمیکنم، در این نقطهای که قرار دارم، هرگز بتوانم از شر او خلاص شوم.
وقتی بزرگ و بالغ شدم اتفاقات جالب زیادی برای من افتاد، اما از نظر نوجوانی خودم فقط یک اتفاق واقعی در زندگی من بود و آن اتفاق در شانزدهم آوریل 1993 رخ داد زمانیکه من از ارتفاع 9 متری از پنجره اتاق خوابم افتادم بیرون. لازم است قبلش کمی به عقب برگردیم و داستانش را برایتان بازگو کنم. (نوجوانی من با پیشینه زندگیام در گذشته دچار وسواس بود و همیشه نگران) قبل ازاینکه از پنجره اتاق خوابم پرت بشوم بیرون، چند سالی را صرف نوشتن سخنرانیهای طولانی کرده بودم تا در مراسم تشییع جنازهام خوانده شود. (چه کسی قرار بود بخواند؟ برادرانم؟) هدف از این سخنرانیها این بود که دقیقاً برای جماعت شرکت کننده در مراسم تشیع توضیح دهم که چرا من در سنین نوجوانی تصمیم به ترک این دنیا گرفتم و دقیقاً چه کسی باید در مورد مرگ من احساس گناه کند و در حقیقت مستقیماً در آن مقصر است. اکنون که دارم به موضوع دقیق نگاه میکنم به نظرم عجیب است که این گرایش گوتیک گونه و وهمی باید مستقل از هرگونه قصد و نیتی برای پایان دادن به زندگیام وجود میداشت. هرگز حتی برای یک لحظه هم در مورد روش خودکشی خودم جستجو نکردم.
من خیلی راحت میتوانستم صبحها یک سخنرانی برای مراسم تشییع جنازهام بنویسم و بعد از ظهرها سعی میکردم یک تست بازیگری برای نقش «آنی[4]» بدهم. (من در سنین نوجوانی میخواستم اولین آنی سیاه پوست باشم. نوجوانیام نمیفهمید که آنی خیلی باشه دوازده ساله است.) اما من هنوز هم به شدت شیفته و عاشق سناریوی تشیع جنازهام بودم. زنهای هرزه لاغر با موهای صاف و دندانهای مرتب، سرهایشان را از شرم وخجالت پایین میانداختند و زار زار گریه میکردند. کسانیکه والدینشان میتوانستند لنز چشمی بخرند یا حتی خدمات پزشکی رایگان دریافت کنند. عینکها در برابر عدالتِ پس از مرگ طبقه کارگر به احترام خم میشدند. معلم فرانسوی سادیسمیام کسی که به من اجازه نمیداد کاپشن پوفیام را سر کلاس بپوشم، مجبور میشد درکلاس در مقابل همه اعتراف کند که سنگالی بودن یک مزیت زبانی ناعادلانهای است که او نسبت به دانش آموزانش، به خصوص من داشت. نظرت چیه؛ میگویند مرگ؟
و ساشا آنچه را که در مورد «دورگهها» گفته بود پس گرفت و دختران محبوب متوجه شوخ طبعی و زیبایی درونی من شدند و میخواستند با هم باشیم و بهترین پسری که دوستم بود تازه متوجه شد که او عاشق من شده است - و بعد همه آنها عاشق من شدند. اما خیلی دیرشده بود! خیلی دیر! بخشی از این اوج انرژی دوران نوجوانیام را به صورت قاچاقی وارد رمان «دندانهای سپید» کردم، اما، در حالی که در رمان موضوع به شکل کمدی مطرح میشود، در زندگی واقعی خیلی جدی و باوقار و خستهکننده بود. من در اصل از یازدهسالگی ساز خودم را میزدم.
میگفتم: من آدم عمیقی هستم/تو آدم سطحی هستی؛ تو ثروتمندی/من فقیرم. تو زیبا هستی/من باهوشم. تو محبوب هستی/من جالب هستم. و غیره. حالا هفده ساله بودم. با این حال، هنوز مدت زمان شگفتآوری را صرف متهم کردن دیگران به تمایلاتی میکردم که در حقیقت تمام ساعات بیداریم را پر میکرد.
در تجزیه وتحلیل نهایی چه کسی بیشتر به لباسهای براق و پرزرق و برق النور حسودی میکرد؟ النور؟ یا من؟ در مورد جوری که باسن کارائیبی کلی در شلوار جین زاپدار به نظر میرسید چطور؟ (جوری رفتار میکردم که گویی از همه مهمترم، و من این رفتارم را ارثی نفرین شده میدانستم که از عمهام به ارث برده بودم.) در حقیقت، از مدتها پیش، درگیری من با شانس و زیبایی دیگران به تاریکی گرایی بود و زیرکی و هوشیاریم به تلخی مبدل شده بود – هیچکدام از اینها چندان جالب توجه نبودند.
و حالا، در 16 آوریل، در اواسط تعطیلات عید پاک، تصمیم گرفته بودم از تلفن اتاق خواب مادرم استفاده کنم تا به بهترین دوستم زنگ بزنم و بار دیگر او را با دانستن اینکه دوستش دارم وادار به قبول مسئولیت کنم و بهش بگویم که او این شکلی من را دوست ندارد، و اینجوری دارد زندگی من را خراب میکند و ممکن است منجر به این شود که او مجبور بشه به یک سخنرانی بسیار طولانی در مراسم خاکسپاریام گوش کند که احتمالاً توسط برادرانم یا شاید کینو ریوز[5] ایراد میشد. البته بستگی دارد که آن موقع چه کسی در دسترس باشد، اما بدلیل اینکه من یکی دو بار در سال نسخهای از این نوع اولتیماتوم را به بهترین دوستم از زمانی که همدیگر را ملاقات کرده بودیم - در سن دوازده سالگی – میدام، او با صبر و حوصله زیاد اما با گفتن چند کلمه، با ظاهر سازی من برخورد کرد. در همین حین، در انتهای دیگر سیم تلفن، من خشکم زده بودم و گریه میکردم، به این امید که او پیام پنهانی (البته چندان هم پنهانی نبود) مرا که با صدای کاملاً بلند ترانه عشق دو در نه ثانیه از آلبوم چهاردهم شاهزاده[6] را در اتاق خوابم در حال پخش بود، بشنود. او یا یک نفر دیگر هرجور بود مرا از تلفن دور کردند. با بیحوصلگی تمام به اتاق خوابم برگشتم. یک پاکت سیگار سیلک کات[7] را که از مادرم دزدیده بودم برداشتم و رفتم نشستم روی لبه پنجره، بعد آهنگ هفتم از آلبوم پرنسس[8] را گذاشتم و نشستم به گوش کردن، اجازه دادم این آهنگ با همه احساس نهفته در آن در جانم جاری شود و در عین عیاشی دلم به حال خودم سوخت، با صدای بلند گریه کردم، یک نخ سیگار برداشتم و آماده شدم تا روشنش کنم.
پیشینیه داستان اینگونه بود: آن زمان من در دنیای پرنس خالص و همچنین در منجلاب کثیفی از آنچه که خودم ایجادش کرده بودم زندگی میکردم. گاهی وقتها وقتی به بچههایم درباره وضعیت اتاقهایشان غر میزنم، ناگهان یادم میآید که هر وقت مادرم وارد اتاقم میشد از ظرفهای غذای مانده - به خاطر صدای تند آهنگ «سکسیام اف (Sexy MF) از آلبوم پرنیس- که زیر تختم تلنبار کرده بودم، و ته سیگارها را در ظرفهای غذای مانده خاموش کرده بودم شکایت میکرد؛ من دوست داشتم شمع روشن کنم و روی فرش مرطوب ذوبشان کنم. (گاهی اوقات، اگر از دست یک لیوان آب حوصلهام سر میرفت، مابقی آب لیوان را روی زمین میریختم.) بله، وقتی مادرم از من شکایت میکرد، منِ نوجوانیام اینجوری فکر میکرد: چقدر تو زن بدبختی هستی. اگر زندگیات برای خودت ارزش داشت! اگر تنها چیزی که میتونستی تمام روز به انجام دادنش فکر کنی، نگرانی درباره چیزهای زودگذر جزئی بود؛ آنوقت چه زندگی رقت انگیزی تو داشتی! (نوجوانی من داشت برای خودش فرهنگ لغت میخواند.) مادرم درست روبروی من میایستاد - شاید یک ساندویچ پنیر بری تو دستش گرفته بود و پنج نخ سیگار تویش خاموش شده بود - تازه از یک روز طولانی به عنوان مددکار اجتماعی از سرکار برگشته بود، مددکاری که با آن دسته از کودکانی سروکار داشت که دوست نداشتند پنیر بری را توی ساندویچهایشان بگذارند، و نمیتوانست فریاد بزند: «از اتاق من برو بیرون»، چون بچهها با والدینشان در همان اتاق زندگی میکردند. و هنوز هم به این مادر سرپرست خانوار، سخت کوش و مهاجر خودم نگاه میکنم و فکر میکنم: یاعیسی مسیح، ای زن، زندگی کن. با وجود این، هم حالا و هم آن موقع دلم برایش واقعاً میسوخت. دلسوزی واقعی معنیاش این بود که هیچ کدام از رفتارهایم را تغییر ندهم، بلکه بهش دروغ بگویم و بگویم که تغییر دادهام. در آن آوریل خاص، من جلوی او قسم خوردم که سیگار نمیکشم. در نتیجه: سیگار دزدیده بودم. بعدش: لبه طاقچه پنجره داشتم دود میکردم.
من در مورد آداب حرف زدن درباره وزن کسی در این روزگار چیزی نمیدانم و مطمئن نیستم چگونه میشود در هرجایی از روایتِ یک داستان به وزن فرد اشاره کرد، اما بخش مهمی از پیشینیه این داستان این است که من در نوجوانی دختر چاقی بودم و به ورزش کردن حساسیت داشتم، همین موضوع باعث میشد وقتی روی لبه پنجره مینشستم نخستین جایی بود که تا حدودی چالش برانگیز بود. تصورم این بود که آدم زیرک میتوانست جوری با دوپایش روی لبه پنجره بنشیند که پاهایش از لبه پنجره آویزان باشد، و با دستش قاب پنجره را نگه دارد، اما وقتی یکی از پاهایم را بیرون میگذاشتم، نمیتوانستم پای دیگرم را اذیت نکنم، بنابراین جوری روی لبه پنجره مینشستم که پاهایم از دو طرف پنجره آویزان بودند، درست مثل زمانیکه شما سوار اسب میشوید، با اعتنماد به نفس بیش از حد از روی لبه طاقچه نیمه پوسیده بد بو رد میشدم و با هر دو دستم یک نخ سیگار از پاکت سیگار بیرون میآوردم و توی دهانم میگذاشتم.
سیگارها در راه عشق ایستاده بودند و من میخواستم همه آنها را دود کنیم.
توی همین اوضاع احوال بود که من لیز خوردم. روز قبل باران باریده بود. نمیدانم چی شد، چوب لبه طاقچه پنجره کرم خورده بود و یا شکست بود و یا چیزه دیگهای شد بود. اما هرچی که بود در یک چشم برهم زدن کاملاً چپه شدم. حالا لبۀ پنجره را با نوک انگشتانم گرفته بودم و انگار از صخره آویزان شده بودم، درست مثل هنرپیشههای فیلمهای سینمایی. کری گرانت[9] چقدر درفیلم سینمایی «شمال از شمال غربی[10]» از کوه راشمور[11] آویزان بود؟ به نظر میرسد ناخواسته خیلی طول کشید. در شمال غربی لندن، سه یا چهار ثانیه بیشتر طول نمیکشد. و هنوزهم همان مقدار است! زمان کش آمده بود یا جمع شده بود و یا اتفاق دیگری افتاده بود. در آن لحظات تازه فهمیدم که یک ثانیه چقدر ابدی و بینهایت است. تجلیلی از دوران نوجوانی. من حتی وقت داشتم فکر کنم: آیا این یک نوع ظهور و نمود دوران نوجوانی است. و همچنین: این کار مثل آن لحظه در فیلم سینمایی «فریس بولر[12]» است جاییکه در عکس «استحمامکنندگان» به تعداد زیادی نقطه رنگی تبدیل میشوند و درون هر نقطه نقاط بیشتری وجود دارد! من به خدا قسم میخورم که اینطوری فکر کردم. هرچند من خیلی آرام و ساکت بودم! نوجوانی من - همانطور که بزرگسالان به من یادآوری کرده بودند از ترسِ مرگ فلج شده بود و وحشت کرده بود - به نوعی در آن لحظه به طرز سعادتمندی آرام شده بودم. هفده سالم بود! من عاشق کتاب، فیلم و نقاشیو تمام کارهای زندگی مرد کوچکی بودم که اکنون با احترام اسمش را میگذارسمبل[13]. من محلهمان و کیتس و ویتنی هیوستون و مدرسهام و دوستانم و برادرانم و تریسی چپمن و سیگار کشیدن را دوست داشتم و - حالا متوجه میشوم - حتی تجربه پنج سال عاشق به دلدار نرسیده بودن را درک میکنم. (این ظهور نوجوانی بود، من حتی یک میلی ثانیه هم به پدر و مادرم فکر نمیکردم.) خب، حالا همه چیز تمام شده؟ هیچ چیز نمیتواند جلوی عاشق شدن را بگیرد (چیزی که من یادگرفتم این بود). آسمان آبی است. روز قشنگیه. بزن بریم.
پس گریه نکن
یک روز همه هفت نفر هم خواهند مرد.
بزرگسالی من دوست دارد به کارم در طول این سالها به عنوان یک امر همیشه در حال تغییر، زنده و در حال رشد فکر کند. نوجوانیام خیلی اینجوری نبود. نوجوانیام میگه: همه حرفهایی که داری تو آثار خودت میگی (با چشمش اشاره میکند) همان دو چیزی است که من در 16 آوریل گفتم:
(اول) زمان آن چیزی نیست که ما فکر میکنیم.
و
(دوم) اراده نیز چیزی نیست که ما فکر میکنیم.
من در حالت نشسته در وسط باغچه همسایه طبقه پایینمان فرود آمدم. ظاهراً برادر کوچکترم چیزی بزرگ را دیده بود که ازجلوی شیشههای پنجره اتاق نشیمن رد شده بود، اما فوری متوجه نشده بود که من بودم. یکی از چیزهایی که در آن زمان در دوره نوجوان باعث میشد که سایر همسالانم مرا عصبانی کنند اندازه هیکلم بود، برای من جوکی ساخته بودند که بین خودشان رد و بدل میشد، چون دکتری که بعداً من را عمل کرد گفته بود «باسن بزرگم» جانم را نجات داده. یعنی کپلهای چاق و ورقلمبیدهام و یعنی لمبرهای محکمم. واقعاً نمیدانم از نظر پزشکی این حرف چقدر درست و دقیق است یا اصلاً نه درست نیست، اما ظاهراً نحوه صحبت کردن پزشکان با زنان جوان در اوایل دهه نود اینجوری بوده. ای وای، اما با این حال من احساس نمیکردم که ابرقهرمان هستم! من از ارتفاع 9 متری زمین خورده بودم - و زنده مانده بودم! حتی یادم میاد که برای ثانیهای هیجان زده و نشئه شده بودم، میخواستم ترفند بعدیم را اجرا کنم بلندشم بیاستم و راه بروم. بعد درد آمد سراغم. همسایهمان، زن پاکستانی بود که خیلی انگلیسی بلد نبود، ناگهان آمد کنار من، دید که من درست افتادم جایی که فنس بازشده بود و سوراخ بزرگی درست شده بود و نه خانواده او و نه خانواده ما حاضر نبودند که پول تعمیرش را بدهند. او خیلی وحشت کرده بود و من خیلی آرام بودم، اما ما واقعاً نمیتوانستیم بفهمیم که چه مون شده و بعد از مدتی من فقط توانستم درازبکشم و به آسمان نگاه کنم.
با این حال، او حتماً با آمبولانس تماس گرفته بود، چون به نظرم فوری آمبولانس آمد (زمان آن چیزی نیست که ما فکر میکنیم)، و آنها چیزی بهم تزریق کردن که حس میکردم مست شدم، جوری که تمام دنیا را نارنجی میدیدم. برای اهداف این داستان، آروز میکردم ای کاش دنیا بنفش بود، امانبود، نارنجی بود. چه داروی محشری بود! من توی آن مرحله از زندگی سهم منصفانهای از مواد تغییر دهنده هوشیاری گرفته بودم و به عنوان یک منتقد جوان در حال آموزش، در همان لحظه تصمیم گرفتم به این دارو، هر چه که بود، یک امیتاز چهار ستاره قطعی بدهم. توی اون لحظه، مادرم کنارم بود، و من فکر میکردم به این دلیله که آنقدر سرخوشم که نمیتوانم دقیقاً به این سؤال پاسخ دهم: چه اتفاقی افتاد؟ هرچند سی سال گذشته، هنوز هم هیچ جوابی برای اون سؤال پیدا نکردم. چرا رها شدم؟ آیا خودم خواستم؟ آیاغمگین و افسرده بودم؟ لحظاتی قبل از آن حادثه به طرز وحشتناکی غمگین بودم. ولی بعدش خیلی خوشحال بودم! خب پس، افتاده بودم یا پریده بودم؟ تصادفی بود؟ یک انتخاب ناخودآگاه بود؟ یک تصمیم بود؟ یا همه اینها؟ وقتی مردم میگویند چیزی را انتخاب کردهاند، منظورشان چیست؟ یا اینکه میخواستند کاری بکنند و اراده کرده بودند که آن کار را انجام دهند؟ من فهمیدم میل و اشتیاق درونی و خواستن چیزها پی در پی و به دنبال هم آن چیزی است که نحوه روایت ما را از یک داستان شکل میدهد. اما هر چیزی داستان نیست. و ما چگونه میفهمیم که واقعاً چیزی را میخواهیم یا واقعاً میل داریم به آن چیز برسیم؟ به هر حال، آیا جهنم همون خواسته واراده است؟ من همیشه یادم نمیاد که گفته شده باشه هولدن کالفیلد (شخصیت اصلی کتاب ناتور دشت. م) کسی است که سعی میکند جلوی بچهها را از سقوط، از ارتفاع زیاد بگیرد: «من روی لبۀ صخره دیوانهواری ایستاده بودم. کاری که من باید انجام میدادم این بود که اگر آنها شروع میکردند به بالا رفتن از صخره باید آنها را میگرفتم.». احتمالاً آن طرف دیگر پرتگاه، دنیای بزرگسالان حقهباز بود، که خیال میکنند همه چیز را میدانند و برای همه سؤالات وجودیتان پاسخ عقلانی دارند. زمان؟ خب، زمان چیزیه که توی هر ساعت لعنتی پیدا میکنید. فقط یادتون باشه در بهار ساعتتون را جلو بکشید. اراده، خواست؟ یا عیسی مسیح، ای زن، به من استراحت کوتاهی بده. شما در پایان داستان میخواستید کاری انجام دهید و آن را انجام دادید. در وجود نویسندگان یک چیز خیلی جوان و شاداب هست. آنها همچنان سؤالات بچگانه میپرسند. آیا این موضوع ویژگی خوبی است؟ من سالینجر[14] را به عنوان یک آدم نوجوان واقعاً دوست داشتم، اما به عنوان یک بزرگسال او را مجدد بازخوانی میکردم، ناراحتم که بگویم واکنش متفاوتی دارم. ادامه دادن به پرسیدن سؤالات کودکانه یک چیز است و عقب نشینی دائمی در مزارع چاودار چیز دیگری است. (مزرعه در اینجا نشان دهنده بیگناهی فرد است، و سقوط از صخره نشان دهنده سقوط از بیگناهی است و هولدن که چند پاراگراف جلوتر بحث شد نشان دهنده تلاش برای پناه دادن به بچهها از رشد است و اگر بخواهیم خیلی شخص بگوییم نشان دهنده تمایل او برای فرار از سختی زندگی بزرگسالان است. م) مطمئناً تمام هدفم این است که سؤالات کودکانهمان را در مورد دنیای سنگی شده بزرگسالان مطرح کنیم، فقط در این صورت است که آنها نمیتوانند چیزی را در آن پایین، آن طرف صخره تغییر دهند.
برای این منظور، پس از سقوطم بسیار خوش شانس بودم، زیرا آمبولانس مرا مستقیماً از دنیای پر از وحشت و نگرانی انتزاعی نوجوانی به واقعیت حاضر بیمارستان میدلسکس[15]، در روزهای اوج شکوه خدمات سلامت ملی انگلستان برد. توی بیمارستان کشف کردم که زمان - علاوه بر اینکه یک سؤال وجودی است – میتواند کمیت عملی نیز باشد که انسانها با کمال میل میپذیرند تا برای انسانهای دیگر آنرا خرج کنند، تا پینهای فلزی را در استخوانهای ران شکسته او قرار دهند، ولمبرهای پت و پهنش را بلند کنند تا زیر آنها لگن بگذارند.
باز فهمیدم که نوع هوشمندی که من دارم هیچ ارزشی به ذاته ندارد، «مهارت» تجزیه و تحلیل کتاب سلینجر در مقایسه با توانایی و مهارت پرستار جوانی که بخیههایم را شستشو میداد و شلنگ و لولههای کیسه جمع کننده عفونت محل عملم را وصل میکرد هیچ ارزشی نداشت. من توی بیمارستان یادگرفتم که واقعاً چیزی به نام شغل، کار و حرفه هست و اینکه بعضی از افراد نه تنها با تحصیل رشته پزشکی و تمرین آن، بلکه با نشستن بر بالین و شوخی با اقوام و خویشانشان، دلشان میخواهد صاحب حرفه و شغل بشوند. من سطوح مختلفی از اراده و خواست را که میتواند در مقیاس ملی وجود داشته باشد، کشف کردم تا بتوانم با توجه به بودجه مالیات دهندگان یک نظام مراقبت بهداشتی ایجاد کنم – این نظام مجموعه متنوع از مشارکت کنندگانی باشد؛ چه دلشان بخواهد چه دلشان نخواهد - در نتیجه منجر به این خواهد شد که گروهی از متخصصان پزشکی بخش بهتری از دو سال کاریشان را به این اختصاص دهند که یک نوجوانِ لگن شکسته با نگرش بد دوباره بتواند راه برود بدون اینکه پولی مستقیم بین ما رد و بدل شود. اما این داستان دیگری بود...
بخاطر این که در انجام تمرینات توانبخشی تنبلی میکردم، بیشتر وقتها مجبور بودم با عصا راه بروم. اولین تمرینات فیزیوتراپی و توانبخشی را با عصا انجام دادم. زیرا مادرم سر کار میرفت یکی از معلمان دلسوز مجبور شد به مدت 6 ماه من را به مدرسه برساند و برگرداند. در همین وضعیت، دوستان من به طور قابل توجهی کمتر دلسوزی میکردند. من همیشه دلم میخواست هالهای از رمز و راز و شیفتگی در اطراف خودم ایجاد کنم، اما چیزی که در عوض به دست میآوردم ترحم ناشیانه و سکوت شرم آور بود. هیچ کس - حتی خانواده خودم - جرأت نمیکردند از من بپرسد که آیامیخواستم خود را بکشم یا نه؛ هرچند به هر کسی که از من میپرسید چی شد که از پنجره اتاق خوابم پرت شدم پایین؛ میگفتم: نمیدونم «داشتم سیگار میکشیدم»، هرچند فکر نمیکنم واقعاً کسی حرفم رو قبول میکرد، ولی همینو میگفتم.
قصۀ باورنکردنی بود، اما خب، این موضوع بهعنوان یک واقعیت خیلی احمقانه و مضحک در مورد من همچنان باقی بود، اگرچه واقعیتی بود که کاملاً با سایر ویژگیهای مشهور من بهعنوان یک دختر دست و پا جلفتیِ احمقِ زودرنج و ترشرو که هیچ وقتِخدا نمیتوانست کاری را درست انجام دهد صدق میکرد. شما تقریباً میتوانید باور کنید که من دختری بودم که فکر میکرد پوشیدن یک کفش قرمز و یک کفش سفید خیلی قشنگه، دختری که که دائم توی دردسر میافتاد و وانمود میکرد که فیلمهایی را تماشا کرده است که هرگز ندیده بود، و دختری است که زمانی نقش یک خاخام را در نمایشنامه که خودش درباره هولوکاست نوشته بود بازی کرده، و هولوکاست همان احمقی و خرشویی بود که از ارتفاع نه متری از خانه خودش را بیرون پرت کرده بود.
همه این اتفاق در اوج دوران سیدی (Sadie) بود. یا همان اسم «زیدی»(Zadie) (در این موقع زیدی چشمانش را گرد میکند)، همانطور که به تازگی اصرار کرده بودم که به اون اسم مرا صدا کنند. پرت شدن از لبه پنجره برای من تجلیل و احترامی به همراه نداشت، اما عادت نوشتن سخنرانی در مورد مراسم تشییع جنازهام را ازسرم انداخت. درست از میان مزرعه چاودار تا لبه پرتگاه دویدم و نگاهی به آن انداختم و در این فرآیند قدردانی جدیدی از مزرعه چاودار را کشفکردم.
بدبختیهای دوران نوجوانیام را به صندلی راحتی بوگندو متعفنم برگرداندم، کتابی باز کردم، و عقب نشینی کردم. گاهی از خودم میپرسم: حالا نوجوانیام با بدبختیاش چکار کند؟ در این روزگار یک دختر قرن بیست و یکمی کجا میتواند برود تا از واقعیت عقب نشینی کند؟ (اگر پاسخ «اینترنت» باشه که به ذهنتان خطور کرد، حدس میزنم که شما پنجاه سال بیشتر دارید یا به نوعی هنوز میتوانید اینترنت را چیزی جدا از «واقعیت» تصور میکنید.) من نگرانم که راههای فرار تنگ شده باشد.
یک چیزدیگه بود؛ من همیشه در مورد زمان فکر میکردم، برای مثال، تنها چیزی که هرگز بهش فکر نمیکردم این بود که آیا زمان به اندازه کافی وجود دارد، به نوعی وجودگرایانه صحبت کردن بود. اما اکنون خود پایانِ زمان - آخرالزمان - برای یک نوجوان معمولی، مفهومی کاملاً آشنا و قبل باور شده است. یادم نمیآید که تحویل سال 2000 را جدی گرفته باشم، اما شرط میبندم که حالا میتوانم یک راستگوی سال 2038 باشم.
و اینکه چه کسی مراسم تشییع جنازهام را مدیریت خواهد کرد؟ قلمرو حسادت بالقوه من دیگر محدود به افراد مدرسه یا محله من نخواهد بود.
اکنون این قلمرو به تعداد افرادی است که تلفن همراه من میتواند با آنها تماس بگیرد و جاودویشان بکند - یعنی مردم جهان. من دوست دارم فکر کنم شاهزاده قصههای من هنوز هم تا حدودی میتواند در دنیای من میانجیگری کند، اما میدانم که او خیلی خیلی کوچکتر از قبل شده است، به قدری کوچک شده که درحد ذرهای در شبکه ارتباط دیجیتالی فوق العاده گسترده و پیچیده که تقریباً تمام عالم کیهانی را دربر گرفته کاهش یافته است.
تصور میکنم زمان بسیار سختی برای تصمیمگیری در مورد اینکه آیا آنچه واقعاً میخواستم همان چیزی بود که به نظرم میرسد، میخواستم. آیا من واقعاً عاشق رژیم طولانی مدت مراقبت از پوستم بودم؟ آیا واقعاً میخواهم تمام شب را برای خرید آخرین مدل گوشی همراهم در صف بیاستم؟ آیا واقعاً شبکههای اجتماعی به من احساس خوشحالی و ارتباط با دیگران میدهند؟ یا اینکه یک نهاد تجاری ناپیدا و مخفی همه این مسائل را برای من تصمیمگیری میکند؟ فکر نمیکنم بدبختیهای دوران نوجوانی خیلی با آنچه قبلاً بودند متفاوت شده باشند، اما فکر میکنم دامنه عملکردشان خیلی بزرگترشده و فضای استراحت بهشدت کم شده است. اما حالا فکر میکنم: من چهل و هشت سال دارم.
این روزها اگر وجود نوجوانان را مد نظر قرار بدهند؛ برای بزرگسالان خیلی آسان است که در چاله ناامیدی و دلسردی نوجوانان بیفتند، اما علیرغم تمام تغییرات آشکار، سعی میکنم به خودم یادآوری کنم که دو تا از خود مراقبتیهای دوست داشتنی و موردعلاقهام همچنان خیلی راحت در دسترسم هستند: مردم و کتاب: بودن با سایر افرد. خواندن کتاب. هرازگاهی بدون اینکه در بزنم وارد اتاق نوجوانم میشوم و سعی میکنم هر دوی این کارها را بهش توصیه کنم.. میتوانید تصور کنید که ماجرا چگونه پیش رفت. زمان داشت فرو میریخت. افسوسش ماند. کاش این کار را نکرده بودم. پس چرا این کار را کردم؟ چقدر وجودآدمی رقت انگیز شده است که تنها کاری که میتواند تمام روز به انجامش فکر کند این است که نگران چیزی باشد که زودگذر، فانی و ناچیز است! ■
این مقاله در نسخه چاپی شماره 27 نوامبر 2023، با عنوان «سقوط» منتشر شده است. ■
[1] Zadie Smith
[2] Yuki Sugiura
[3] Daisy Houghton
[4] بازیگر سفید پوست موقرمز سریال طنز آمریکایی
[5] Keanu Reeves
[6] Prince’s “Love 2 the 9’s”
[7] Silk Cut
[8] Prince’s “7”
[9] Cary Grant
[10] North by Northwest
[11] Mt. Rushmore
[12] Ferris Bueller
[13] Symbol
[14] Salinger
[15] Middlesex Hospital