ناداستان «بیگانه‌ها»«فروغ صابرمقدم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

forogh sabermoghadam

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

«سعدی»

احساس و عقل همیشه مورد بحث و گفتگوی افراد، محافل و کتب گوناگون بوده است. در برخورد و ارتباط با آدم‌ها این دو اصل از بازخورد بیشتری در مقایسه با دیگر جنبه‌های ارتباطی برخوردار است. بحث من بر سر آدم یا جامعه خاص است. گاهی از نوع برخورد آدم‌ها در می‌یابید که آن‌ها چه خلق و خویی دارند و آیا شما را دوست دارند یا نه! ان چیزی که این امر را پررنگ می‌کند و به چشم می‌آورد شرایط است. محیط ناآشنا شرایطی نامتعادل برای آدم ایجاد می‌کند. تحقیر و بی‌احترامی و کوچک‌شمردن یکی از این ناهمگونی‌ها است.

«ریانا» هم‌کلاسی دخترم به نظر مهربان و خوشرو می‌رسید؛ اما اغلب نامرتب بود و بیشتر اوقات سرماخورده و بنا به‌عادت همیشگی آب بینی‌اش را با زبان گرد و کوچک خود به داخل دهان می‌برد و مزمزه می‌کرد و می‌خورد؛ ولی با تمام این اوضاع‌واحوال

که همیشه آب غلیظ، مرطوب و پررنگ زرد و سبز بینی‌اش در فاصلۀ بین سوراخ بینی و لب او دیده می‌شد و آن‌قدر همان‌جا می‌ماند تا خشک شود دختر من او را بسیار دوست داشت و هم‌بازی او بود. سالن اجتماعات مدرسه مملو از ازدحام بود و شور و اشتیاقی وافر در درون خود حس می‌کردم؛ اما وقتی در بدو ورود شش ردیف جلو را اِشغال دیدم به‌خود گفتم: «چرا نجنبیدی و زودتر نیومدی و حالا اگه شانس هم بهت رو بیاره و جایی برای نشستن در ردیف‌های جلو پیدا کنی از پشت اینهمه آدم‌های جورواجور کوتاه و بلند و چاق و لاغر چطور می‌تونی صحنه رو ببینی!»

چنان هیجان و همهمه‌ای در سالن حاکم بود که برای لحظاتی فکر کردم آدرس را اشتباه آمدم؛ ولی مدرسه یک سالن بزرگ بیشتر نداشت که هنگام بارندگی محل ورزش بچه‌ها بود و هم مکان گردهمایی و هم مانند امروز مختص جشن‌های سالیانه! چشمم دنبال یک صندلی خالی بود. باید جایی برای نشستن در ردیف‌های جلو پیدا می‌کردم تا کوچک خانه متوجه من شود؛ چنان‌چه تأکید کرده بود تا یادم نرود و حتمأ به جشن بروم و نمایش او را ببینم.

مادر «ریانا» هم‌کلاسی فرزندم در ردیف چهارم نشسته و با سر و گردن باریک خود اطراف و دور و نزدیک را می‌کاوید. ردیف چهارم در آن شلوغی و هیاهو، گوهری بود بس کیمیا! تعداد بسیار زیادی از صندلی‌ها نشان از یک آدم نشسته؛ ولی غایب را داشتند و اغلب آن‌ها با گذاشتن کیف و کُت اشغال شده بودند. جلوتر رفتم. روی صندلی کناری صندلی مادر ریانا از کیف و کلاه خبری نبود. با نزدیک‌شدنم مادر ریانا متوجه من شد و برخلاف همیشه که با هم سلام و علیکی نداشتیم با لبخندی که فقط نقش یک رژلب نازل صورتی پررنگ را داشت از من استقبال کرد. شکلی در کنار گونه‌های استخوانی و چهره نیمه‌عبوس همیشه‌اش.

بروشور روی صندلی را برداشتم و نشستم. جای زیاد مناسبی نبود؛ اما برای من که کمی دیر آمده بودم و به خیال این‌که می‌توانم جای مناسبی پیدا کنم جای بسی شُکر باقی مانده بود. بروشور را ورق زدم تا از ترتیب اجراء برنامه‌های نمایشی بچه‌ها باخبر شوم. هر سال پیش از تعطیلات عمومی کریسمس و به یمن و برکت زادروز حضرت مسیح در همۀ مدارس خصوصی و دولتی جشن‌ها و مراسمی از این قبیل ترتیب داده می‌شود. به‌دنبال اسم فرزندم در بین اجراءکنندگان بودم؛ ولی هر چه از پایین به بالای لیست و از بالا به پایین و از چپ به راست و از راست به چپ گشتم اسمش را پیدا نکردم؛ اما وقتی چشمم به اسم ریانا افتاد خطاب به مادرش گفتم: «نمی‌دونم چرا اسم دختر من توی این لیست نیست!»

زن با چشم‌های یخ‌زده و چهره خونسرد خود فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت! اگر نگاه او مرتب روی کت و دامن و کفش و چهره‌ام نمی‌سُرید، من هم توجه‌ای به لباس و کفش‌های ورزشی او بروز نمی‌دادم و سردی چهره و رفتار نامعمولش در بی‌اعتنایی نسبت به من نمود و عینیت پیدا نمی‌کرد.

نمایش شروع شد؛ ولی از جایی که نشسته بودم نمی‌توانستم صحنۀ نمایش را خوب ببینم و به‌جای آن مُشتی کلۀ بی‌مو و مودار می‌دیدم.

یک‌بار دیگر، خطاب به مادر ریانا گفتم: «من از این‌جا که نشستم، چیزی نمی‌تونم ببینم! شما می‌تونید ببینید؟»

او همان‌طور که پایش را روی پا انداخته و چانه‌اش را به دستش تکیه داده بود رویش را از من برگرداند و باز هم چیزی نگفت. با خودم فکر کردم حرف بدی زدم؟ نه مسلمأ حرف بدی نزده بودم فقط برای او مهم نبود که من بتوانم صحنه را ببینم یا نه؟ اگر مهم نبود چرا پس جواب سؤال من را نداده بود؟ من فقط از او پرسیده بودم تو می‌توانی صحنه را ببینی؟ من نمی‌توانم. شاید با سکوت و بی‌تفاوتی خود می‌خواست به من بفهماند که به من چه که نمی‌توانی ببینی و شاید هم تمایلی به حرف‌زدن با من نداشت. آن‌قدر به من نزدیک بود که ته‌ماندۀ بوی سیگار روی لباس و چسبیده به موهای تُنُک، چرب و شرابی‌رنگ او و بوی سیر را از دهان و سوراخ‌های بینی بزرگش استشمام کرد.

با این‌که از همان ابتدا فهمیده بودم حوصله من را ندارد؛ ولی نمی‌خواستم مانند او لال بشینم و حرف نزنم. هوای سالن اندک‌اندک گرم می‌شد و اکثر افراد خود را با بروشور نمایش‌ها باد می‌زدند. کتم را از تنم بیرون آوردم و باز طاقت نیاوردم و گفتم: «چقدر این‌جا گرمه!»

باز هم حرفی نزد و این‌بار دیگر از خودم خجالت کشیدم. انگار شنیدم که در دلش به من گفت: «گرمه که گرمه. به من چه...»

دو سال بود که هر روز وقتی دنبال بچه‌ها می‌رفتیم او را می‌دیدم و با این‌که او سروزبان‌دار بود و با مادرهای دیگر چهاردست‌وپا و بی‌وقفه حرف می‌زد؛ اما هیچ‌گاه موقعیتی دست نداده بود تا باهم صحبت کنیم. سال پیش باردار بود و حالا یک پسر کوچک هم داشت و با خواهر بزرگ ریانا می‌شدند، سه فرزند. مادر با گوشی همراه خود فیلم می‌گرفت و دختر بزرگ‌تر هم بر روی صحنه نقش یک فرشته را بازی می‌کرد و خود ریانا هم نقش بشارت‌دهنده را به‌عهده داشت. بچه‌های رودار و زبر و زرنگی بودند. گفتگوی درونی دست‌بردار نبود و فکر این زن ذهنم را حسابی درگیر خود کرده بود.

با غان و غون بچه‌های کوچک در بین تماشاچیان یاد برادر شیرخوار ریانا افتادم. می‌خواستم بپرسم بچه کوچکت را کجا گذاشتی؟ بی‌تردید اگر می‌پرسیدم خارج از دو حال نبود؛ به من می‌گفت که بچه را نزد چه کسی گذاشته یا سرش را کجا زیر آب کرده و سرانجام سر حرف من با او باز می‌شد و یا این‌که از فرط عصبانیت یک سیلی یا مشت حوالۀ سر و گوش و چشم و چالم می‌کرد و سرم داد می‌زد و می‌گفت: «خفه می‌شی یا خفه‌ات کنم، خارجی سریش لعنتی!»

کم مانده بود که از شدت گرما و بوی سیر و سیگار او بالا بیاورم. کیفم را برداشتم و بلند شدم و به انتهای سالن رفتم و تصمیم گرفتم بجای نشستن روی آن صندلی کوچک و کوتاه آن‌هم با اعمال شاقه بقیۀ نمایش را ایستاده و از دور تماشا کنم.

فرزند کوچکم جزو گروه همسرایان بود و در کنار هم‌شاگردی‌های دیگر خود نشسته و سرود و آوازهای دسته‌جمعی را می‌خواند. حواسم از حضور مادر ریانا و امثالهم پرت شده بود و فقط به دخترکم که به چشم من مانند نگینی در میان هم‌کلاسی‌ها می‌درخشید توجه داشتم که با دیدن «دیوید» هم‌کلاسی دیگر دخترم تازه متوجه پدرش شدم که در ردیف پشت صندلی مادر ریانا نشسته بود. مادر ریانا و پدر دیوید با هم دوست بودند و هر روز بعد از رساندن بچه‌ها به مدرسه سیگاری روشن کرده و با هم به پیاده‌روی می‌رفتند. تعداد کثیری از بچه‌ها در این‌جا فقط با مادر یا پدر خود زندگی می‌کنند. به برکت و فیض دیسکوها و کلاب‌ها و نوشیدنی‌های سُکرآور در نهایت مستی با هم همخوابه شده و آبستن می‌شوند بی آن‌که بدانند شخصی که از او باردار شدند کدام‌یک از آن اشخاص شخیص بوده و اکنون کجا است؟ در اذهان این جامعه این اتفاق امری کاملأ طبیعی است و قُبح این عمل به‌طورکلی از بین رفته و آزادی شخصی را جزو حقوق حَقۀ انسان می‌دانند. با وجود کلیسا و اعیاد و مراسم مذهبی در کشور انگلستان از حضور مجموع تناقض‌ها در این جامعه در شگفت می‌مانم!

هوا کاملأ تاریک شده بود که با پایان‌گرفتن جشن و همراه با جمعیت انبوهی از بچه‌ها و بزرگ‌ترها از سالن بیرون آمدم و قدم به حیاط مدرسه گذاشتم. دخترکم جلوتر از من دویده بود و کنار در مدرسه ایستاده و منتظرم بود تا به او برسم. وقتی به او نزدیک شدم در تاریک‌وروشن هوا و زیر نور برق خیابان، او و ریانا را دیدم که در پیاده‌رو با هم جست‌وخیز و بازی می‌کردند و می‌خندیدند.

در دل گفتم کاش من و مادر ریانا هم می‌توانستیم برای یک لحظه هم که شده مثل بچه‌ها ساده و صمیمانه هم را در آغوش بگیریم و با نگاه و افکار نامطلوب‌مان اسباب اذیت و آزار روحی هم‌دیگر را فراهم نسازیم؛ اما وقتی صدای بلند او را شنیدم که همراه با پدر دیوید و بچه‌های‌شان دورتر از در مدرسه ایستاده و ریانا را صدا می‌زد که به آن‌ها ملحق شود و دست از بازی با دخترم بردارد، دریافتم که پروراندن امیدی واهی در دل فقط ابطال وقت و از دست‌دادن انرژی است و بس! قلب برخی انسان‌ها نرمی و انعطاف خود را از دست داده و بیشتر از این‌که منبسط و باز و نرم باشد برعکس، منقبض و بسته و سخت شده است. ■

کریسمس ۲۰۱۵ میلادی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ناداستان «بیگانه‌ها»«فروغ صابرمقدم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692