چند روزی میشد که از دوخت اولین مانتویم گذشته بود. چقدر خوشحال و سرخوش، آن را تن کردم و برای خرید مایحتاج آشپزخانه به بیرون رفتم. اتفاقی دوستم را دیدم که او هم به خرید آمده بود؛ بعد از احوالپرسی گفت: «چه مانتوی زیبایی!»
من هم با ذوق گفتم تازه کلاسهایم تمام شده و موفق به دوخت این مانتو شدم. دوستم به دور از حسادت با من در خوشحال شدنم سهیم شده بود و گفت: «نگین، به نظرم هنر خیاطی کردنت به حدی خوب شده که میتونم به گم از آشپزی کردنت هم بهتره.»
با شنیدن این نظر کم مانده بود از خوشحالی بین قفسههای فروشگاه فریادکنان بدوم. دوستم دوباره گفت: «کارت رو عالی انجام دادی.» شنیدن این جمله برای من به اندازهای حس خوب داشت که انرژی مضاعفی گرفتم برای آماده کردن خانه و وسایل پذیرایی برای آمدن میهمانانم.
فردای آن روز مهمانها رسیدند و قرار بر این شد که تا چند روز کنارمان بمانند، با ذوق مانتوی دوخته شدهام را پوشیدم و به کنار میهمانان آمدم و ماجرای دیدن دوستم در فروشگاه و نظری که راجع به خیاطی کردنم داده بود را تعریف کردم.
مهمان عزیزم از شنیدن این صحبتها و دیدن مانتوی دوخته شده چندان خوشحال نشد.
بعد ازگذشت چند روز میزبان بودن، مهمانان آماده رفتن شدند و من بر حسب احترام مشغول درست کردن غذایی برای بین راهشان شدم. مهمانم به کنارم آمد و گفت: «نگین به نظرم دوستت راست میگفت، آشپزی کردن بیشتر به تو میآید!»
من که از لحن صحبت کردنش فهمیدم که با چه غضبی در موردم صحبت میکند دلم گرفت و توضیح دادم که اشتباه متوجه شدی دوستم دستپختم را با علاقه زیادی میل میکند و مثال تو خلاف نظر او هست. دوباره با لجبازی گفت: «خودت برام تعریف کردی.»
بحث کردن با او بیفایده بود از نظرم، چرا که او شخصیتی خودرأی داشت. سرم را برگرداندم سمت سمبوسههایی که سرخ شده بودند. با بغض سمبوسهها را بستهبندی کردم و با دستانی که نمک نداشتند درسبد مسافرتشان گذاشتم و همانطور که خستگی در بطن تنم مانده بود زمزمه کردم دنیا زیباتر میشد اگر آدمها از پیشرفت یکدیگر خوشحال میشدند... ■