باران ریزی میبارد و قطراتش نقطهنقطه روی پنجره اتاق مینشینند و نوای تِکتِکشان نگاهم را میکشاند سمت پنجره.
کتاب بولوار دلهای شکسته را میخوانم از "پرویز دوایی". و با حال و هوای خیابانی که شسته شده از باران، در خیالم آدمهای عاشقی را میبینم که چترشان را گشودهاند و کناری ایستادهاند در انتظار. حال انتظاریست موهوم یا به حقیقتِ دیدار پیوسته چندان فرقی نمیکند. مهم تجسم تمام بولوارهاییست که دلهای شکسته را به خود دیده و در سکوت استوارش ایستاده است.
درباره نویسنده: پرویز دوایی، متولد بیست و هفتم آذر ۱۳۱۴ در تهران است. وی منقد و نویسنده و مترجم است. او آثاری چون "بچه هالیوود " استلا و "تنهایی پر هیاهو" و "قصههای برادبری" را ترجمه کرده است.
از کارهای تألیفی او هم میتوان باغ، بازگشت یکهسوار، سبز پری، ایستگاه آبشار، بولوار دلهای شکسته، امشب در سینما ستاره، درخت ارغوان، به خاطر باران، روزی تو خواهی آمد (نامههایی از پراگ) خیابان شکرچیان را نام برد.
سبک نویسنده: برخی پرویز دوایی را نویسنده سانتیمانتال مینامند، کسی که از عشق و طبیعت و کودکی و سینما مینویسد و پرداختن به مسائل اجتماعی و مفاهیم دیگر را که اغلب نویسندگان و منتقدان دهه شصت بدان توجه داشتند را وقعی نمیگذاشت و سبک خاص خود را در نوشتن دنبال میکند.
نقدهایی که پرویز دوایی بر فیلمها نوشته به قدری دلنشین و خوشروایتند که کم از داستان ندارند.
دوایی سبک منحصر به فرد خود را دارد. و در بولوار دلهای شکسته شاهد اوج سبک شاعرانه و عاشقانه او هستیم. محال است کسی این کتاب را بخواند و دلش نلرزد از عشقی معصومانه و شرقی که در نوجوانی و جوانی دچارش بوده.
حتی اگر آن عشق به اندازۀ جوششی در دل، بیآنکه پیش غیر بازگو کرده به اشدش و خفته در هزارتوهای احساساتش باشد. عشقی هر چند اثیری و افسانهای.
عشقی که گاهی در بزنگاههای دلدادگی ظهور میکند و تماشای شوریدگی چنین عشقی در اطرافیان، زبان را به ستایش باز میکند و اعتباری زیبا به آن احساس میبخشد.
و به یقین این از سحر قلم نویسندهای نشات میگیرد که توان و هنر برانگیختن چنین احساسات نابی را دارد که دوایی بدون شک یکی از نویسندگان مطرح در این زمینه است.
جهان داستانی دوایی سرشار از بوها ورنگها و صداها و تصاویر است که مخاطب را غرق زیباییهای طبیعی زندگی میکند که گاه غافلیم از آن؛ چون درست جلوی چشمانمان است و از فرط نزدیکی نمیبینمشان. و با تلنگر زبان درخشان دوایی است که به خود میآییم و داستان زندگیهای خود را یاد میآوریم. قدم میزنیم در کوچه باغهای کودکی و از دیوار خانه مادربزرگ در محلهای قدیمی با دیوارهای کاهگلی بالا میرویم و خیال حضور را جان میبخشیم.
بخشهایی از کتاب: "عشق در قلب جنگ و مصیبت، عشقی که اندکی تسلی یا جبرانیست در برابر وحشت دنیای بیرون، گل نازکی در طوفان، عشقی که پناه اندکیست در قبال هول و هراس و نکبتی که در اطراف همهجا را گرفته، که از همان اولاش دل توی دل آدم نیست و بویش میآید که تلخ و ناکام تمام میشود، و چه خوب که اینجوری تمام میشود، که یعنی در واقع تمام نمیشود، در اوج میپرد و محو میشود و از آن اوج، از نهایت خواستن به زیر نمیآید که برسد به وصلت فرخنده و لیلیلیلی و نقل و سکه و زندگی محترم کارمندی و مبل و میز قسطی و بقیه بساط، که البته به جای خودش خوب است و شایسته است، ولی دیگر آن شور خواستن، آن در اوج بیداری حسها زیستن نیست، آن با همه وجود در دیگری حل شدن و دیگری را در خود حمل کردن نیست و یک چیز دیگریست."
"داریم معبر درختی را با قدمهایی که شایستۀ گذر از بین برکت درخت و آسمان و آفتاب است، با قدمهایی آرام طی میکنیم. دست پانزده سالگیام را در دست دارم و حالا نقشام را به نوجوانیام سپردهام که در تمامی آن سالها آرزو داشتم که در کنار دخترکی که دوست میداشتم، که دوستم میداشت، زیر درختهای یک بلوار قشنگ خلوت راه برویم. از او چیزی نمیخواستم. تمنای وصال نداشتم. فقط میخواستم که زندگیام را ببخشاید. ما نمیخواستیم که حتی دست همدیگر را در دست بگیریم. ما فقط میخواستیم زیر درختهای بلواری بهاری (یا پاییزی، فرقی نمیکرد) راه برویم و عاشق باشیم." ■