ناداستان «من و او» «فروغ صابرمقدم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

forogh saber moghadam

همۀ ما روزی از این دنیا خواهیم رفت. یکی در تنگدستی و آن یک در منتهای کامروایی. یکی شاد و دیگری بیمار. یکی بی‌خیال و آن دیگری نگران. خوشبخت و غنی یا بدبخت و فقیر به میزان دریافت آن‌ها در زندگی سنجیده می‌شوند.

ما انسان‌ها آن‌طور که فکر می‌کنیم هم‌دیگر را به‌خوبی نمی‌شناسیم. روزگاری با هم زندگی می‌کنیم و عزیز می‌شویم و عزیز می‌داریم بدون آن‌که درک درستی از هم داشته باشیم. ما فقط یاد گرفتیم کمی صاحب مهر باشیم و اندکی بی‌رحم و نامهربان. گاهی وقتی به یاد هم می‌افتیم که یکی از ما بیمار شده باشد یا نزدیک به موت باشد. به دنیا می‌آییم و روزی می‌میریم. انگار همگی ما را به‌صف کرده باشند و بگویند اگر از این خط بیایید بیرون تنبیه می‌شوید. اگر جوانمرگ شویم خیر ندیدیم و کامروا نبودیم و اگر در رختخواب بیفتیم و نمیریم مردمان را زله خواهیم کرد. در زندگی مشترک دست‌خوش تغییرات زیادی در زندگی خواهیم شد و اگر ازدواج نکنیم عاقل‌تریم و یا زبانم لال بی‌نصیبیم! همه در یک صف طولانی هستیم. مراسمی که از پیش برای‌مان در نظر گرفته‌اند.

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید

کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا

بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید

چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست

هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

«مولانا. غزلیات شمس»

امروز صبح «رضا» برادرم از ایران زنگ زد و گفت: «ناراحت نشی! خبر خوبی برات ندارم؛ اما باید بدونی «فخری» چشم‌هاش رو برای همیشه بست و رفت!»

 از صبح تا حالا مغزم هزار بار این جمله را مانند نواری ضبط‌شده تحویلم داده و تصویر جوانی و پیری فخری را برایم بازسازی کرده و من مانند آدمی که مسخ هیبت فخری شده باشم به آمد و شد او در خانۀ ذهنم چشم دوختم.

«مامان‌جان» می‌گفت، روزی که «باباجان» فخری را از روستای اطراف گنبد به خانه آورد، تمام اهل منزل رو ترش کردند و به او بی‌محلی نشان دادند. از آن جمع دیگر کسی باقی نمانده به‌جز یک عمه پیر که بتازگی اختلال حواس پیدا کرده و یک عموی عقب‌مانده که در همان عمارت پدری زندگی می‌کنند. عمه‌جان هر روز صبح آفتابه به‌دست جلوی در اتاقش ادرار می‌کند و تا روزی‌که فخری سر پا بود غصه‌ای بابت نگهداری از آن‌ها نداشتیم. هر سه درب‌و داغان؛ ولی کنار هم خوش بودند! وقتی هم که فخری افتاد توی جا، همه با هم پول گذاشتیم و یک پرستار شبانه‌روزی برای آن‌ها استخدام کردیم. ما خواهرها و برادرها، رضا را به ارواح خاک باباجان و مامان‌جان قسم دادیم که این عمه و عموی ناتنی‌مان را بی جا و مکان نکند. رضا هم قول داد تا وقتی این دو زنده‌اند، خانه را نفروشد!

مامان‌جان می‌گفت، باباجان بی‌دلیل فخری را با خودش به منزل ما نیاورد! ایل و طایفه‌اش را می‌شناخت. اگر دروغ نگویم همان روز اول که باباجان فخری را به خانه آورد، مامان‌جان حدس زده بود که فخری کیست! مامان‌جان خودش فخری را بزرگ کرد. فخری هم ما را بزرگ کرد.

مامان‌جان یک روز قبل از فوتش فخری را برد پیش خودش و در اتاق را بست و شناسنامه فخری را که بعد از فوت باباجان نزدش به امانت مانده بود را به او داد؛ اما حرف‌ها پشت آن درِ بسته نماند و از آن‌جایی که دیوار موش دارد و موش گوش؛ در بین ما خواهر و برادرها چو افتاد که فخری دختر باباجان و خواهر ناتنی ما است!

فردای آن روز که مامان‌جان از دنیا رفت فخری افتاد به نفس‌تنگی و سرفه! سرفه‌هایی که او را خانه‌نشین و زمین‌گیر کرد و تا روزهای آخر عمر دست از سر او برنداشت.

فخری مگر چند سالش بود که رضا گفت بالاخره چشماش رو بست و رفت؟... بالاخره... بالاخره! از شش‌ماه پیش همۀ اهل خانه از دست فخری خسته شده بودند! مریضی عمه‌جان و عموجان کم بود، بیماری فخری هم اضافه شده بود. من هم که این طرف دنیا بودم و جرأت نداشتم حرف بزنم یا گله کنم چون به محض این‌که خاطره‌ای از دوران سرپابودن و مهربانی‌های این خواهر بزرگ به زبان می‌آوردم خود رضا زودتر از همۀ برادر و خواهرها شاکی می‌شد و با توپ پُر می‌گفت: «تو یکی حرف نزن که حوصله ندارم. پا شدی رفتی اون سر دنیا و خودتو راحت کردی و فقط یه مشت خاطره و زنجموره و نصیحت برامون پست می‌کنی، تو چی می‌دونی ما این‌جا چی داریم می‌کشیم!»

فخری مگر چند سالش بود! همین زمستان می‌شد شصت‌وهفت‌ساله! شصت و هفت سال که زیاد نیست! هر کسی روزی بدنیا می‌آید و روزی از دنیا می‌رود. هیچ‌کس نمی‌داند چه روزی. یک روز. یک شب. چه می‌دانم! مغزم مثل موتور کار می‌کند و همۀ ایران و فامیل و دوست و آشنا در سرم می‌دوند. رضا گفته بود هزینۀ مراسم کفن‌ودفن فخری زیاد است و نمی‌دانیم چکار کنیم؟ شرم اجازه نداد تا به او بگویم رضاجان برادر بزرگوار تو که کارخانه‌داری! تو دیگر چرا می‌نالی؟ نه. نگفتم. هیچ‌وقت نمی‌گویم.

حالا مانده‌ام چطور این موضوع را در منزل مطرح کنم و بگویم که قرار است تا برای کفن‌ودفن، فاتحه‌خوانی و مراسم ختم فخری همه خواهر و برادرها پول بگذاریم و من هم یکی از خواهرها هستم و خاک بر سرم حالا پول از کجا بیاورم! اگر به او بگویم مثل بمب منفجر می‌شود و همۀ بدوبیراه عالم را نثار رضا می‌کند. می‌داند تمام این برنامه‌ریزی‌ها از جانب برادرم است و کسی جرأت نُطُق‌کشیدن ندارد و نمی‌تواند بگوید بالای چشمش ابرو است! از دست او لجم می‌گیرد! هنوز بعد از ده‌سال زندگی در مغز اروپا اخلاق فحاشی‌کردن را از دست نداده است. «او» همسرم است.

او هیچ‌گاه فخری را ندید. من و او همین‌جا با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم. او در تمام سال‌هایی که ما ازدواج کردیم هرگز به ایران نرفت. خانواده و فامیل من را هرگز ندید و به جز اسم خواهر و برادرهایم چیز بیشتری از آن‌ها نمی‌داند حالا اسم خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌ها و فامیل و دوست و آشنا بماند! ما به زندگی در این‌جا به دور از فامیل و دوست و آشنا عادت کردیم. راه چاره همان عادت بود.

شب‌ها مانند شبح در منزل راه می‌روم. خوابم تکه‌و پاره است. بلند می‌شوم، قدم می‌زنم و سپس می‌خوابم. از شنیدن خبر مرگ فخری هم که امشب به هیچ عنوان خوابم نبرد.

او هنوز برنگشته! چند بار از سر شب تا حالا از رختخواب بیرون آمدم و رفتم کنار پنجره. ساعت پنج صبح است و آسمان هنوز تاریک و چراغ‌های بالای تپۀ بنفش و صورتی در غیبت خورشید چشمک‌زنان می‌درخشند! با خود فکر می‌کنم کاش می‌شد همین الان می‌رفتم بیرون و قدم می‌زدم؛ اما نمی‌شود! اگر بچه‌ها بیدار شوند، چه؟ یکی بیدار شود و آب بخواهد و دیگری بهانه شیر را بگیرد!

از اتاق خواب بیرون می‌آیم و سری به بچه‌ها می‌زنم. هر شب چراغ راهرو را روشن می‌گذارم تا بچه‌ها وقت رفتن به دستشویی زمین نخورند؛ اگرچه همیشه خودم بیدار می‌شوم و آن‌ها را می‌برم و هر بار هم خودم را در آینه قدی بی‌قوارۀ راهرو می‌بینم و وحشت می‌کنم و همان لحظه از خودم می‌پرسم چرا این شکلی شدی؟ رنگ‌پریده و موی وزکرده و پف و قرمزی چشم‌ها حالم را به‌هم می‌زند. دوباره می‌روم و جلوی آینه می‌ایستم خودم را در آینه ورانداز می‌کنم. خوب است که او هنوز نیامده! راستی چرا نیامده؟ به من قول داده بود که دیگر دیر به خانه نمی‌آید. شرط می‌بندم که اگر الان بیاید و من را با این قیافه ببیند، می‌گوید: «نمی‌تونی یه کم به خودت برسی؟ شدی مث جادوگرها!»

 صدای بسته‌شدن در ورودی، چرتم را پاره می‌کند. او را سرزنده و قبراق می‌بینم؛ انگارنه‌انگار که تا پاسی از شب کار کرده و الان از پنج صبح گذشته است. من را که می‌بیند لب‌ولوچه‌اش آویزان می‌شود. می‌خواهد به من نشان دهد که خسته است و بدون سلام و احوالپرسی می‌گوید: «باز که نصف‌شب، مث ارواح راه افتادی تو خونه؟ شدی مث جادوگرها! خواب و آرووم نداری تو؟ چرا این‌جا نشستی؟»

بی‌مقدمه می‌گویم: «فخری مُرد!»

می‌گوید: «بدبخت چندماه تو جا بود!‌ به جای این‌که خوشحال باشی، عزا گرفتی؟ راحت شد از دست شماها.»

با خودم فکر می‌کنم «این چه طرز حرف زدنه؟ عوض دلداری دادنته؟ فخری خواهرم بود! چقدر بی‌انصافی تو!»

می‌گوید: «چیزی هست بخورم؟»

او هیچ‌وقت در زندگی من را نفهمید! بلند می‌شوم و شام شب را در ماکروویو می‌گذارم تا گرم شود.

می‌گویم: «دوست دارم برم ایران. شاید بتونم به مراسم سوم فخری برسم!»

می‌گوید: «بچه‌ها رو چی‌کار می‌کنی؟»

به فکر بچه‌ها می‌افتم! راست می‌گوید. بچه‌ها را چکار می‌کنم؟

می‌گویم: «کوچیکه رو می‌برم. بزرگه بمونه پیش تو. بعد مراسم سریع برمی‌گردم. فقط یه هفته. قول می‌دم.»

می‌گوید: «نه! نمی‌تونم نیگرش دارم. کارم رو چی‌کار کنم؟ صاحب‌کارم مغازه رو سپرده به من.»

می‌گویم: «فقط یه هفته!»

وقتی برای رفتن به ایران اصرار می‌ورزم، غذایش را می‌بلعد و می‌گوید: «با کدوم پول می‌خوای بری؟»

در فکر فرو می‌روم «با کدام پول می‌روم؟ خب با همان پولی که هفته‌ای چهار شب می‌بری و می‌ریزی تو دخل قمارخانه‌ها و تو جیب قماربازها...»

 نمی‌دانم چطور به این آدم بگویم برادر بزرگم گفته سهم مخارج کفن‌ودفن فخری را هم برایش بفرستم؛ درحالی‌که می‌دانم او همیشه قبل از موعد آب پاکی را می‌ریزد روی دستم تا خفه‌خون بگیرم و بشینم سر جایم.

او با دهان پُر ادامه می‌دهد: «فکر رفتن رو از کله‌ات بیار بیرون. لازم نکرده بری. من که هر شب سر کارم. آگه نرم با این همه قسط و هزینۀ آب و برق و تلفن و کوفت و زهرمار که گشنه موندیم! هیچ فکر پول بلیط هواپیما و سوغاتی کور و کچل‌های خونه‌تون رو کردی؟»

حالم از حرف‌زدنش بهم می‌خورد. دلم هوای ایران و هوای خاک فخری را کرده است. در سرم عطر پیچک عمارت بهارستان می‌پیچد و تمام جانم را پر می‌کند. دلم می‌خواهد آن جا باشم. بروم سر قبر فخری. سر قبر باباجان و مامان‌جان. بروم آن‌جا و یک دل‌سیر اشک بریزم؛ اما دیگر چیزی نمی‌گویم.

کمال بشقابش را می‌اندازد داخل ظرفشویی. پشت سرش راه می‌افتم و باهم به طبقۀ بالا می‌رویم.

یکی از بچه‌ها وسط راهروی بالا روی زمین دراز کشیده است.

می‌گویم: «تو، این‌جا چی‌کار می‌کنی؟»

می‌گوید: «گشنمه!»

می‌گویم: «بیا برو سر جات بخواب. هنوز صبح نشده که گشنه‌ات شده!»

می‌گوید: «شنیدم، بابا غذا خورد! منم گشنمه!»

او را به زور و عذاب می‌برم دستشویی و به رختخوابش برمی‌گردانم.

دست کمال که دور گردنم حلقه می‌شود خودم را به او می‌چسبانم. پاشنه آشیل او در دستم است. با این‌که گیج خوابم و خراب عزای فخری دستم را فرو می‌برم توی موهای کمال و او را سمت خود می‌کشم. در فکر این هستم تا کمی پوند از چنگش بیرون بیاورم و بفرستم برای رضا تا در دهانش را ببندد و مراسم عزای خواهرم فخری را آبرومندانه‌تر برگزار کند.

چه عواملی باعث می‌شود تا انسان به انجام کاری که می‌داند از روی عشق و مهر و دوستی و صداقت و هزار کوفت و زهرمار دیگر نیست ادامه دهد و آن را تکرار کند؟ اگر کاری را انجام دهیم که از روی صدق و صفای قلب نباشد و بدتر از آن به صورت تکرار در آید، به تنها کسی که لطمه زدیم خودمان است. ■

۲۰۱۵ میلادی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ناداستان «من و او» «فروغ صابرمقدم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692