بیحال روی تخت افتاده بودم. جان در دست وپایم نبود. چشمانم را به زحمت باز نگه داشته بودم. با چشمان بسته هذیان میدیدم. سرم منگ بود و درد میکرد. انگشتانم گِزگِز میکردند، کف پایم داشت میسوخت.
تازه دو روز بود که جراحی سنگینی را پشت سر گذاشته بودم. دکتر جراحم رحم نکرده بود و یکی از اعضای بدنم را که در اشغال غدههای سرطانی مزاحم و قاتل درآمده بود، بیرون کشیده بود. نقاهت پس از جراحی و نگرانی از شروع شیمی درمانی کلافهام کرده بود. اما از آنجایی که همیشه در مقابل درد مقاوم بودم اینبار هم با صبوری همه این حالات را تحمل میکردم و در سکوت اجازه میدادم لحظات دردناک سپری شوند. میدانستم که روزهای بدون درد هم فرا میرسند و سلامتی چهره دوستداشتنیاش را دوباره نمایان میسازد. بار اول نبود که بیمار میشدم. باید صبوری میکردم. البته این بار با این تفاوت که معلوم نبود زنده بمانم یا نه. اما خدا خواست و بیماری بساطش را جمع کرد و از خانه تنم بیرون رفت. من زنده ماندم اما با یادگاریهایی که سرطان برایم به جا گذاشت. خدا را شکر. تجربه بینظیری بود.
در تمام مدت بیماری ریحانهام کنارم بود. خدا هیچچیز هم که به آدم ندهد، حداقل یک دختر نصیبش کند. دخترم ریحانه با دو بچه کوچک، دستتنها پرستاری من را هم میکرد.
پیش از ظهر بود که زنگ خانه را زدند. ریحانه در را باز کرد. سه خانم و یک آقا از آشنایان گویا برای عیادت آمده بودند. ریحانه با خوشرویی آنها را به داخل دعوت کرد. با سر و صدا و سلام واحوالپرسی وارد شدند. من همچنان در اتاق روی تخت دراز کشیده بودم و نای اینکه از جایم تکان بخورم را نداشتم. ابتلای من به سرطان کلاً فضای خانه را غمگین و افسرده کرده بود. ریحانه هم حال و حوصله درست و حسابی نداشت. مهمانها تازه موضوع بیماری من را فهمیده بودند و به خیال خودشان سریع خودشان را برای احوالپرسی رسانده بودند. فضای هال ناگهان شلوغ و پر سر و صدا شد. یکیشان که بزرگتر بود اول آمد توی اتاق کنار تخت من. سلام کردم.
او هم احوالی از من پرسید و بلافاصله با لحن اعتراض آمیزی گفت چرا زودتر به من خبر ندادید. اگر میدانستم سفر نمیرفتم. میدانستم که راست نمیگوید و محال است برنامه سفر با دوستانش را با هیچ چیز دیگری عوض کند؛ فقط میخواست منتی گذاشته باشد. حرفش کمی عصبیام کرد و حالم بدتر شد. یکی یکی آمدند توی اتاق احوالپرسی کوتاه و سرسری کردند و رفتند. نه از دلجویی خبری بود و نه از دلداری و همدلی. بعد هم رفتند توی هال به تک و تعریف کردن از اینطرف و آنطرف. فهمیدم که یک جعبه شیرینی هم زحمت کشیدند و با خودشان آوردهاند. آن هم از نوع تَرَش. داشتند با آب و تاب جعبه شیرینی را باز میکردند تا از آن نوش جان کنند و دهانی شیرین کرده باشند به مناسبت عیادت از یک بیمار! من توی اتاق بودم و نمیتوانستم ببینمشان اما چون خانه خیلی کوچک بود به خوبی صدایشان را میشنیدم. خصوصاً با آن صدای بلندی که آنها حرف میزدند، تقریباً داد میزدند و صحبت میکردند. خلاصه فهمیدم که جعبه شیرینی باز شد و همه یکی برداشتند و نوش جان کردند. در ضمن از خوشمزگی شیرینیتری که خریده و آورده بودند تعریف میکردند. دخترم بی سر صدا ازشان پذیرایی میکرد. طفلک اصلاً دل و دماغ نداشت. نگران من بود و مدام میآمد در اتاق و به من سر میزد. همان که بزرگتر بود گفت: «از این شیرینی برای مادرت هم ببر بخورد.» ریحانه آهسته گفت: «فکر نمیکنم بتواند بخورد. هم سردرد دارد، هم جای عملش درد میکند و هم خیلی بیاشتها شده. میلش به چیزی نمیکشد. حالش اصلاً خوب نیست.» بعد هم برای اینکه حرفش را زمین نزند آمد توی اتاق و از من پرسید: «مامان شیرینی برات بیارم؟ میخوری؟» فکر میکردم دارد مسخرهام میکند. من داشتم توی اتاق از شدت حال خراب جان میدادم و آنها به من شیرینیتر تعارف میکردند. ایکاش از سر نگرانی، کمی هم از بیماری و چگونگی روند درمانم میپرسیدند کمی دلم خوش میشد که به خاطر دوست داشتنم آمدهاند و نه به خاطر از سر باز کردن. مگر کسی
مجبورشان کرده بود؟ نمیآمدند هم فرقی نمیکرد در آن صورت هم باز فکر میکردم دوستم ندارند؛ درست مثل حالا که آمده بودند. عیادت باید اول از همه بیمار را خوشحال کند.
راستش من همیشه عاشق شیرینی بودم. دلم خیلی میخواست مثل آنها سالم بودم و از خوردن یکی دو تا از آن شیرینیهای ترِ خوشمزه لذت میبردم، اما واقعاً در آن شرایط بد با آن حال وخیمم که در ضمن به خاطر از دست دادن یکی از اعضای بدنم، (اگرچه سعی میکردم به روی خودم نیاورم)، افسردگی پنهانی داشتم، اصلاً میلم نمیکشید شیرینی بخورم. آخر شیرینیتر را همیشه در شادیها میخورند نه در عیادت بیماری که عزادار از دست دادن عضوی از بدنش است و کوهی از نگرانی روی دلش که فردا، پس فردا که شیمیدرمانی شروع شود، به چه حالی خواهم افتاد؟ اما اصلاً گویی متوجه احوالات من نبودند. یکییکی شیرینیها را تست میکردند بعدش هم در باره مزهشان صحبت میکردند.
«از این آلبالویی هاش خوردی؟»
«نه، نخوردم. بذار یه دونه بخورم ببینم. تو از این خامهایهاش خوردی؟ بخور ببین چه خوشمزهاس.»
«اول میخوام این رولت رو امتحان کنم. بعدش از اون هم میخورم. شکلاتیاش هم خوب بود.»
«ریحانه جان بیا تو هم بخور! خیلی وقت بود که خودم هم هوس شیرینیتر کرده بودم، گفتم حالا که میخواییم چیزی ببریم، خوبه که شیرینیتر بگیریم و ببریم.»
بعد همان که بزرگتر بود به سومی گفت:
تو چرا نمیخوری؟»
«آخه دو روزه که رژیم گرفتم. نمیخوام به هم بخوره.»
من از توی اتاق همه حرفهایشان را میتوانستم بشنوم. اصلاً آنقدر بلند حرف میزدند که لازم نبود گوش تیز کنم. بعد هم شروع کردند به تک و تعریف در باره سفرشان. سر دردم هر لحظه شدیدتر میشد. انگار نه انگار که برای احوالپرسی مریض آمدهاند. فکر میکنم آمده بودند که بعد منتش را بگذارند، و چون دستخالی هم نمیخواستند باشند، از یک قنادی سر راه از همان شیرینیهای تری که خودشان دوست داشتند خریده بودند. که بی صبرانه هم بلافاصله بعد از رسیدن به خانه ما در جعبه را باز کردند و با چایی نصف
شیرینیها را نوش جان کردند. بیشتر به نظر جشن میآمد تا عیادت. آخر عیادت از بیمار آدابی هم دارد. مهمتر از همه هنگام عیادت، رعایت و مراقبت از حال جسمی و روحی مریض است. شاید بگویید خب، بعضیها عموماً شلوغ و پر سر صدا هستند. اما آیا آن برخی نباید در ضمن شاد بودن، دغدغههای طرف مقابل را هم در نظر بگیرند؟ اصلاً اگر از کسی خوشمان نمیآید و مشکلاتشان برای ما مهم نیست چرا باید خودمان را مجبور به ادامه ارتباط با آنها میکنیم. مریض میشود خب بشود. وقتی ارتباط با خلوص همراه نباشد، هم خودمان را اذیت میکند هم باعث آزار طرف مقابل میشود.
خوشبختانه بعد از یک ساعت باز هم با سرو صدای کلافه کنندهای (البته برای من مریض)، خداحافظی کردند و رفتند. ریحانه هم حالش گرفته شده بود. من که حتی یک دانه از آن شیرینیها را هم نتوانستم بخورم. شاید اگر کمپوت آناناسی چیزی برایم آورده بودند برای زودتر جوش خوردن جای عملم هم که شده بود کمی میخوردم. اما تا این حد هم حال من برایشان مهم نبود. بدون کمی همدردی با من که تازه اول راهِ دست و پنجه نرم کردن با غول سرطان قرار داشتم، خوردند و تعریف کردند و رفتند. واقعاً برخی در باره عیادت از بیمار چگونه فکر میکنند؟ نوع عیادت از بیمار همانقدر که روحیه بخش است میتواند باعث تخریب روانی او هم گردد. اگر کسی که دوستش نداریم، بیمار شد، سعی کنیم به عیادتش نرویم، اگر هم خودمان را ملزم به رفتن کردیم، مراقب رفتار و گفتارمان باشیم. اول از همه این خود بیمار است که آمدن عیادتکننده باید حالش را کمی هم که شده بهتر کند نه اینکه باعث آزردگیاش شود. بیماران چندین برابر حساستر از زمان سلامتیشان میشوند. خصوصاً کسانی که به سرطان دچار میشوند، خودشان آنقدر دچار تنش و نگرانی شدهاند که دیگر توان مقابله با تنشهای جانبی را ندارند. اگرچه حتماً همه ما تجربه کردهایم که گاهی این دنیای ظالم با آن ذات بدش، آدم را با تنشهای بزرگی، همزمان، مواجه میکند.
این اتفاق، باعث شد روحیه آزرده از بیماریام بدتر شود. اما بعد از رفتن آنها نفس راحتی کشیدم و دیگر تا آخر درمانم اجازه ندادم نه تنها آنها بلکه تمام کسانی که دیدنشان خوشحالم نمیکرد، به عیادتم بیایند. ■