اطلاعات زمینهای فیلم
ناصرالدینشاه آکتور سینما (با عنوان فرعی روزی روزگاری، سینما) یک فیلم کمدیفانتزی به کارگردانی محسن مخملباف است که در سال ۱۳۷۰ (خورشیدی) ساخته شد. فیلم در بستری کمدی، تاریخ سینمای ایران را روایت میکند. این فیلم در دهمین جشنواره فیلم فجر ۱۳۷۰ کاندیدای بهترین فیلم و بهترین کارگردانی شد.
این فیلم در نظرسنجی منتقدان و نویسندگان ماهنامه سینمایی فیلم به عنوان یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران انتخاب شده است. نام این فیلم از فیلم حاجی آقا آکتور سینما ساخته اوانس اوهانیانس اولین فیلم بلند سینمایی ایران وام گرفته شده و خود فیلم ناصرالدینشاه آکتور سینما هم هجو ستایشی از تاریخ سینمای ایران است.
خط اصلی داستان فیلم ماجرای فیلمسازی است که در مواجهه با سانسور گرفتار آمده است. گویی کارگردان بر آن بوده اثری درباره سانسور و ممیزی و محدودیتهای هنرمند ایرانی را به تصویر بکشد. ناصرالدین شاه در رویارویی با سینما در آغاز میکوشد تا آن را زیر فرمان خود بگیرد و از آن به سود خود بهره ببرد، اما در فرآیند فیلم عشق به سینما دامن این سلطان مستبد را نیز میگیرد.
این فیلم با نمایش تکههای شناخت شده و گیرا از فیلمهای پرآوازه تاریخ سینمای ایران کوشیده تا بدینسان به آن ارج نهد و آن را بستاید. لذا بازخوانی و یادکردی از تاریخ سینمای ایران از زمان حاجی آقا آکتور سینما و دختر لر تا سینمای پس از انقلاب است. بنابراین در این فیلم، افزون بر این که «گلنار»، شخصیت اصلی فیلم دختر لر ساخته اردشیر ایرانی، نقش محوری در جریان دادن به داستان فیلم ایفا میکند، به فیلمهای تاریخی سینمای ایران نیز پرداخته است. از جمله آنها میتوان به (رگبار) ساخته بهرام بیضایی،
(گاو)ساخته داریوشمهرجویی، (قیصر) ساخته مسعود کیمیایی، (گنج قارون) ساخته سیامک یاسمی، (طبیعت بیجان ) ساخته سهراب شهید ثالث، (گوزنها) ساخته مسعود کیمیایی و (باشو، غریبهی کوچک) ساخته بهرام بیضایی اشاره کرد که کارگردان کوشیده نمادهایی از آنها را به گونهای دراماتیک در فیلم خود به کار بگیرد.
پیرنگ داستان فیلم
فیلم دوران مظفری و ناصری را نشان میدهد. میرزا ابراهیم خان عکاسباشی همراه مظفرالدین شاه برای تاسیس سینماتوگراف به فرنگ میروند. او عاشق آتیه است و 20 سال تاکنون به دلیل مشکل معشیتی به وصال نرسیده است. در تمام طول سفر در فرنگ در آرزوی وصال آتیه است اما در سفر شیفته سینماتوگراف میشود. از سفر باز میگردند. اوضاع دربار و کشور بهم ریخته و سلطان نمیتواند به قول خود برای پرداخت هزینه ازدواج عکاس عمل کند. او از شاه کسب تکلیف میکند و شاه به فراشباشی سفارش میکند تا میرزا ابراهیم خان را نزد پسرش (ولیعهد) بفرستد ولی فراشباشی اشتباهاً او را نزد پدر شاه ناصرالدین شاه میفرستد! شاه قاجار که مخالف سینما است و خودش فیلمها را سانسور میکند، عاشق یکی از هنرپیشههای یک فیلم قدیمی گلنار دختر لر میشود و برای آن که به معشوق برسد حکومت را رها میکند و به دنبال سینما میرود که همین امر منجر به تغییر سلطان و سرانجام او میشود.
تحلیل فیلم
در ابتدای فیلم مکالمه آتیه با عکاس است، برف می بارد و آتیه در برف نشسته دیالوگ او نشان می دهد که سالها در انتظار وصال همدیگر هستند اما محقق نمیشود. دلیل این عدم وصال، عشق عکاس به شغل خود و دیگری زیر فرمان سلطان بودن است. خوابی که آتیه دیده است هم نشان از نافرجام ماندن عشق به دلیل وجود اسباب سینماتوگراف است. آتیه در این سکانس اول به عکاس میگوید: «وقتی نبودی همینجا نشسته بودم خوابی غریب دیدم مثل عروسی بود و...» که نشان از این نافرجامی دارد بعد می پرسد «کی برمی گردی؟» عکاس گلوله ای برف برمی دارد و میگوید: «تا این برف آب نشده».
بخش بعد فرنگ را نشان میدهد که عکاسباشی با سلطان در آنجاست و اسباب سینما توگراف را تهیه کردهاند در آن زمان در آنجا استقبال خوبی از آنها شده است و سلطان میخواهد کل مراسمات فیلمبرداری شود تا وقایع ثبت شود. در این سکانس دیالوگی عکاسباشی دارد که میگوید: «در اینجا نعمت فراوان است اما آتیه ندارد برای من ندارد». اشاره به فراق و دوری از عشقش دارد و ابراز دلتنگی میکند. همچنین این دیالوگ او یعنی آینده خوشی برای من ندارد. در هفتههای بعد جمعه سوم و چهارم بیشتر ابراز دلتنگی میکند. یکشنبه پنجم بازدید داشتند و تصمیم گرفتند که در بازگشت با پول خزانه سینماتوگراف تاسیس شود و مراسم ازدواج عکاس و آتیه صورت بگیرد.
از سفر برمیگردند سلطان متوجه میشود، درب اندرونی به رویش بسته است فراش توضیح میدهد که به روسیه باج دادهاند تا عشق آباد را بگیرند اما نتوانستن بعد مستمری زنان را قطع کردهاند و به همین دلیل آنان در را بستهاند سلطان میگوید: «میدادید». فراش میگوید: «از کجا؟ خزانه از قلب سلطان پاکتر است». اینجا در مسیر هم میبینیم که مردم فقیر به گدایی کنار قصر و در خیابان نشستهاند. بعد سلطان به عکاسباشی میگوید: «بودجه برای تاسیس نداریم و....» و بر سر قبر پدرش میرود. این سکانس نشان میدهد که وضع مملکت به لحاظ اقتصادی و سیاسی بسیار فاجعه بار است و سلطان بدون اینکه از خزانه خود مطلع باشد به فرنگ برای ورود فناوری جدید به کشور رفته است از سوی دیگر مرز ایران مورد تهاجم کشورهای دیگر است اما سلطان به امور سیاسی نمیپردازد، بلکه علاقمند به توسعه فناوری و هنر در کشور است و مدیریتی بر امور دیگر ندارد. تصویر فقرا هم فقر اقتصادی مردم را نشان میدهد که سلطان بدون توجه از کنار آنها میگذرد.
در همین زمان که عکاسباشی اعتراض میکند سلطان به فراش میگوید: «عکاسباشی را به تبریز پیش پسرم بفرست تا کار کند». اما فراش که انگشتری جادویی دارد او را به دوره پدر سلطان میفرستد. اینجا سفر در زمان اتفاق میافتد آنهم از طریق ورد و جادو صورت میگیرد. عکاسباشی در حمام زنان ظاهر میشود و میخواهند او را اعدام کنند. در همین حین قائم مقام میآید و در گوش ناصرالدین شاه چیزی در مورد سینماتوگراف میگوید دیالوگ او این است که «اگر نیت یکساله دارید برنج بکارید اگر نیت ده ساله دارید درخت قرض کنید اگر نیت صدساله دارید آدم تربیت کنید سینماتوگراف آدم تربیت میکند». این دیالوگ فکر میکنم اشاره به این دارد که رشد فناوری منجر به تربیت و رشد افراد جامعه میشود با سینماتوگراف میتوان برای تربیت جامعه در سالهای آینده تلاش کرد در واقع برای کشور آتیه دارد. متخصص در این حوزه تربیت میشود و از طریق آن میتوان روایتها را برای آگاهی مردم به نمایش گذاشت. بعد دیالوگ عکاسباشی باعث دیالوگی از فراشباشی میشود که او را محکوم میکند اما قائم مقام میگوید: «رشوه خواری نظمیه را تضعیف میکند». این بخش هم نشاندهنده فساد در سیستم در آن دوره هست یعنی یک طعنه به سیستم و دستگاه فاسد ناصرالدین شاه است. در ادامه دیالوگهای بعدی عکاسباشی همه رد میشوند و تیغه اعدام بالا و پایین میرود دوباره امیر نظام میگوید: «حکایت این و آن رها کن حکایت خود را بگو». که عکاس باشی از اولین فیلمی که درست کرده میگوید و سکانس عوض میشود و سلطان درحال فیلم دیدن است. جالب است که محیط شهری در دوران ناصری تمیز و با امکانات است اما در دوران مظفری سکانسهایی از شهر فقر را نشان میدهند. نوع پوشش بازیگران حتی مظفرالدین شاه و ناصرالدین شاه، تمایز سطح کیفیت و رفاه را در این دو دوره نشان می دهد. فضاسازی و صحنهها به خوبی توانستهاند، هدف کارگردان از بیرونقی دوره مظفری و رونق دوره ناصری را به نمایش بگذارد. همچنین دوران ناصری دورانی بود که اولین فناوریها وارد شدند. در همین راستا ناصرالدین شاه علاقه زیادی به فناوری به ویژه در این فیلم به سینماتوگراف به عنوان نمونهای از فناوریهای آن روزگار نشان میدهد.
سکانس بعد سلطان و ملیجک فیلم دختر لر را میبینند و دختر از فیلم بیرون میآید و سلطان به زور او را به اسارت میگیرد و میخواهد او را زن خود کند. جالب است که در اینجا سلطان زن را متاع میگوید یعنی یک ملک و دارایی محسوب میشود. شاید کارگردان میخواهد این را نشان دهد که سلطان حتی به زنان داخل فیلم هم چشم داشته و گلنار را به اسارت میگیرد یا بیان این است که ورود فناوری باید هماهنگ و سازگار با زمینههای فرهنگی هر جامعه باشد. دلیل این نوع از مواجه با فناوری این است که در جوامع توسعهنیافته فناوری تولید نمیشود بلکه یک فناوری را از زمینه اصلی آن یعنی کشور تولیدکننده جدا کرده و وارد کشور میکنند. در این مسیر تنها به بعد مادی توسعه آن توجه میکنند یعنی توسعه فنی آن را درنظر دارند و به بعد فرهنگی آن توجهای نمیشود. لذا بیتوجهی به بافت و زمینه اجتماعی جامعه مربوطه، آن فناوری را با شکست مواجه میکند و یا ابزاری در جهت مخالف هدف ساختش خواهد بود.
سکانس بعدی ورود امیر نظام است در سکانس قبلی هم در زمان ورود امیر نظام آهنگ خاصی پخش شد و در اینجا هم همین طور است و چراغی میشکند. در واقع این صحنه میخواهد اقتدار و صلابت او را نشان دهد. بعد با عکاسباشی وارد دیالوگ میشود به او حجره کمال الملک را دادهاند امیرنظام میگوید: «این حجره برای کمال الملک بود که قلم به نان نفروخت چنین باش» و عکاس میگوید: «اگر غم نان نداشتم آتیه 20 سال منتظر نمیماند به فراشباشی بگویید من را به آتیه برگرداند». اینجا اشاره به این دارد که یک فرهیخته برای جاه و مقام هر چه نمیکند و عکاس خلاف آن را میگوید که غم نان برایش فراق را به بار آورده و عاقبت او چه میشود. امیر میگوید: «تو گام به گام سینماتوگراف صنعت میکنی اگر بر پیشرفت زمانه اثر کند آنوقت به وصال آتیه می رسی» و عکاس میگوید: «وقتی در آتیه میزیستم دیدم که سلطان امر کرد رگ شما را در حمام زدن». در اینجا منظور امیر فکر میکنم این است که رشد صنعت سینماتوگراف که منجر به پیشرفت کشور میشود، آینده تو را میسازد و عکاس منظورش این است که در دوران خود من دیدم که همین سلطان که تو برای رشد زمانهاش تلاش میکنی تو را به قتل میرساند. در این سکانس خونی از اینه جاری میشود که نمادی از ریختن خون بیگناه امیر است که در اینه انعکاس مییابد. در واقع دیالوگ و صحنه اینه بازگو کننده تاریخ سیاهی است که در تلفیق یکدیگر معنای عاقبت انسانهای کارآمد را در یک سیستم فاسد نشان میدهد. در واقع کارگردان میخواهد بگوید که یک سیستم فاسد نمیتواند چنین افرادی را در خود هضم کند، لذا آنها را دفع میکند.
سکانس بعدی دختر لر را با طناب به داخل حرم سلطان میکشند و همه هلهله میکشند. زنان سلطان در حال پیراستن خود هستند که یکی از سوگلیها میآید و با آنها دعوا میگیرد که دختر لر را بر سرسره سوار کنند. بعد او میگوید: «من پیر شدهام...» به خودش در اینه نگاه میکند خودش را میزند. جالبتر این نکته است که در این سکانس گلنار را با طنابی بستهاند و او را میکشند. این طناب نماد اسارت زنان توسط قدرت است که به زور و همچون حیوان با او برخورد میکنند. شاید کارگردان این هدف را داشته که سطح پایین جایگاه زنان را در آن زمان نشان دهد چنان که جای دیگر هم سلطان به این دختر به عنوان متاعی از لرستان یاد میکند و نکته دیگر حسادت و ناراحتی سوگلی سلطان است که زنان و خودش را میزند و برایش حضور گلنار قابل تحمل نیست در واقع احساس خطر برای جایگاه خود دارد و پایین بودن سطح اعتماد به نفسش نشانی از جایگاه پایین زنان در دربار است. رفتار بقیه زنان هم بیتفاوتی و پذیرش وضع موجود را نشان میدهد.
سکانس بعدی گلنار را نزد سلطان میآورند و او جعفر را همچنان وحشت زده صدا میزند و سلطان میگوید: «ما چه کم از جعفر داریم». بعد با ملیجک به دنبال او میدوند تا او را بگیرند. سکانس بعد عکاس را چشم بسته پیش سوگلی سلطان میآورند و سوگلی به عکاس میگوید: «9 شب است که سلطان قرق نمیشکند و از حجله مبارکه خروج نمیکند». عکاس میگوید: «چاکر خود شاکی است سلطان وهم و خیال مرا تصرف عدوانی کردهاند و...... خاک برسر سینماتوگراف که معجون سلاطین شده». در اینجا سوگلی برای بدست آوردن سلطان تقلا میکند. اما نکته مهم جمله عکاس است که فناوری بازیچه دست قدرتمندان شده است و از آن باتوجه به کارکردی که دارد استفاده نمیکنند، بلکه برای هوسها و سلطهگری خود بهره میبرند. همچنین بیانگر این نکته است که قدرتمندان حتی تخیل زیردستان خود را دارایی خود میدانند و آن را تصرف میکنند.
سکانس بعد زنان به خلوت سلطان حمله میکنند و گیس گلنار را میبرند و داخل سینماتوگراف میریزند و او ناپدید میشود و از سینماتوگراف نوارهای سیاه خارج میشود. این بخش نشان میدهد وفتی فناوری مطابق با زمینههای فرهنگی و سلایق آن استفاده نشود، افراد با نگاهی بدبینانه آن را متضاد با ارزشهای سنتی خود میبینند و آن را نابود میکنند. هر فناوری حامل ارزشهای جامعه خودش است. وقتی فناوری را وارد میکنیم و نمیدانیم چگونه با آن باید برخورد کنیم، دچار تعارض میشویم که ناشی از ارزشهای متمایز ما با ارزشهای خود فناوری است. این شکاف ارزشها منجر به شکست فناوری موردنظر و نافرجام ماندن آن میشود. سینماتوگراف به دلیل بهرهگیری نادرست سلطان با حمله زنان حرم سرا مواجهه شد و جدا کردن جزیی از این صنعت از بافت اصلی ساختش که در اینجا گلنار نمادی از آن است، این فاجعه را به بار آورده است.
در سکانسهای بعدی سلطان بیمار میشود و گلنار را صدا میزند و به دنبال او است. بعد ملیجک آلبوم عکسی از زنان را میآورد تا عکسهای زنان را تماشا کند که در یکی از این عکسها، عکس روفیا یکی از سوگولیهای او است. نکته در اینجا تحرک آب رودخانه است که میتواند نمادی از عکس متحرک یا به زبان امروزی فیلم باشد. در آن زمان سینماتوگراف را عکس متحرک میدانستند. عکس بعدی عکس گلنار است که سلطان با دیدن آن میگوید: «من جعفرم». به نظرم این سکانس نشاندهنده این است که سلطان عاشق دیالوگ دختر لر شده و یا شاید کارگردان میخواسته سطحی بودن نگاه سلاطین را به رخ بکشد.
سکانس عوض میشود. عکاسباشی درحال فیلمبرداری است. دیالوگ او در مورد گذشتهای است که با آتیه داشته بعد فیلم آتیه را نشان میدهد. در کوچهای درحال گذر است. بر روی دیوار نوشته بیا. در این سکانس همزمان آتیه را نشان میدهد و بعد عکاسباشی را نشان میدهد بعد آتیه را بر صندلی نشسته و پایش را تکان میدهد نشان میدهد. به گذشته و جوانی آنها برمیگردد دوباره عکاسباشی در حال فیلمبرداری است. ناگهان اینه میشکند. در اینجا یک درهم آمیختگی بین گذشته و حال وجود دارد عکاسباشی در حال ساخت فیلمی است. بعد در همین حین در فیلم به انتظار آتیه از جوانی تا به امروز اشاره میشود و شاید نشان از این است که آتیه هنوز در انتظار عکاسباشی است. با شکستن اینه سکانس عوض میشود. این شکستن اینه میتواند نمادی از نافرجامی وصال آتیه در اینه یا نافرجامی سینماتوگراف و یا نافرجامی عکاسباشی در تولید هنر و رشد فناوری مربوطه به دلیل زمینههای سیاسی و اجتماعی خاص آن زمانه باشد. در واقع او در هر دو مقوله عشق به آتیه و عشق به سینماتوگراف شکست میخورد.
بعد از شکستن اینه، قصر را نشان میدهد. سلطان برای تماشای فیلم وارد میشود در این سکانس درحال تماشای فیلم صدای مرغ و خروس میآید. به نظرم منظور کارگردان تلفیقی از طبیعت دست نخورده با هنر ساختهشده دست انسان است. از یک سو او میخواهد در هنر صدای طبیعت را انعکاس دهد که با دخالت انسان تغییر اساسی نمیکند و یا علی رغم دخالت انسان ادامه مییابد. در واقع صدای طبیعت جاندار دست ناخوردهترین و مختل نشدهترین چیزی است که رهایی و عدم انحصار را نشان میدهد و هنر در صورت رهایی از انحصار و سانسور میتواند بازگوکننده حیات واقعی باشد. در صورتی که سانسور، هنر طبیعی را که تراوش ذهنی هنرمند است، استثمار میکند. از سوی دیگر این تلفیق میتواند به فیلم سرزندگی و جان ببخشد یعنی فیلم به عنوان یک شی در تلفیق با صدای طبیعت به موجودی جاندار تبدیل میشود که معنای زندگی را منتقل میکند. کارگردان اینجا به جای استفاده از موسیقی ساخت انسان از موسیقی طبیعت برای آفرینش حس نزدیکی و امکان برقراری تعامل مخاطب با فیلم استفاده میکند.
سکانس دیگر فیلمی برای سلطان و زنان او اکران میشود. در همین حین سکانس دیگر جلسهای با صاحبمنصبان را نشان میدهد که میرزاآغاسی شروع به صحبت در مورد سینماتوگراف میکند. او میگوید: «در مصنوعات سینماتوگراف نباید هیچکس متحرک یا نقل قولی به صراحه یا به کنایه موجز یا متول به کار رود که اهانتی یا انتقادی یا درددلی باشد با شخص سلطان». بعد یک دفعه نشان میدهد که همه زنان و فرزندان سلطان میخندند و بعد فیلم دیگری را نشان میدهد. من فکر میکنم در اینجا دو سکانس با هم ادغام شده ولی به طور همزمان در حال رخ دادن است. یعنی این طور نیست که دیالوگ میرزا در فیلم بوده است. اما دیالوگ او بیانگر این است که وقتی پدیده جدیدی وارد میشود حتی مورد علاقه سلطان باشد اطرافیان او شروع به توطئهچینی در مورد آن و محدودیت آن میکنند. چون هر چیزی را دشمن زیاده خواهیهای خود میدانند. در واقع به دلیل عدم وجود ارزشهای مشترک با این فناوری، درک کارکرد و ترس از هنجارمندشدن آن محدودیتهایی را برای رشد آن وضع میکنند. به عبارتی این سران احساس خطر میکنند و آگاه هستند که امکان دارد این فناوری راه بساط روشنگری را در جامعه باز کند. یعنی ممکن است از طریق آن کنش جمعی در راستای خواستهها شکل گیرد و عموم جامعه بتوانند به صورت غیرمستقیم با حاکم در مورد مسائل خود سخن بگویند. بنابراین این فناوری میتواند زمینه آزادیخواهی و دموکراسی را فراهم کند و پایههای دیکتاتوری را متزلزل کند. چرا که هنرمندان و نویسندگان با آثارشان میتوانند زیست جهان مردم را تغییر داده و آنها را از جایگاه و حقوق خود آگاه کنند. این امر رفته رفته منجر به تحولات اجتماعی میشود. علاوه براین فناوری از آن دست پدیدهای است که انسان تا قبل از مواجهه با آن نمیتواند برای آن هنجار و قوانینی را وضع کند و اخلاق در باب آن تنها بعد از توسعه مورد بحث و جدل قرار میگیرد. لذا جوامع بعد از به کارگیری و مواجهه با پیامدهای آن شروع به هنجارسازی و وضع قوانین میکنند. البته در جوامع توسعهنیافته بیشتر تمایل به طرد و حذف فناوری دارند. زیرا ساختار جامعه ساختاری قدرت طلب است و هرچیزی که احساس خطر را ایجاد کند و منجر به عدم تمرکزگرایی شود، کنار گذاشته میشود. همچنین در جوامع متمرکز آموزش در حوزهای بدون توجه به زمینه ورود پدیده جدید صورت میگیرد و همین وضع میتواند تناقصات ارزشی که در این تحلیل بحث سینماتوگراف است را به ارمغان بیاورد. منظور تناقصات ارزشی است که احتمال دارد از ارتباط با این فناوری بین حاکمیت و مردم رخ دهد. جدای از اینها اگر به تاریخ برگردیم میرزاآغاسی شخصیت منفوری بوده که به دلیل فساد خود با هر چیزی در جهت توسعه اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی جامعه مقاومت میکرده و سعی در ایجاد محدودیت روشنفکران و بزرگان داشته است. زیرا در این صورت عرصه برای چپاولگریها و رشوهخواریها که یکی از معضلات مهم دستگاه آن دوران بود تنگ میشده است.
دوباره سکانس از فیلم طنز به سکانس جلسه تغییر میکند که فراشباشی دیالوگی را میگوید: «حکایت نباید به یکی از قشون، نظمیه، عدلیه یا حکام ولایت یا خویشاوندان دور و نزدیک ایشان شبهه جسارت، کنایت، شقاوت، صلالت». سکانس عوض میشود. همه در حرمسرا میخندند و دوباره سکانس به جلسه برمیگردد و میلجک میگوید: «والا رجیستر محبوس، اسباب سینماتوگراف مضبوط، عوارض دیوانی مخبوس بلدیه معذور، حیثیت عمومی محفوظ خواهد ماند». همه میخندند. در اینجا هم همان ترس از فناوری و هنر را نشان میدهد که پیشاپیش برای آن حکم بردیدهاند و اگر تحقق یابد بساط آن برچیده میشود. این سکانسهای خنده در بین دیالوگهای جلسه میخواهد نشان دهد که درحال حاضر این فناوری تنها به سرگرمی مردم میپردازد اما صاحبمنصبان توهم توطئه دارند. البته این نگاه بدبینانه و توطئهگرایانه به ساختار فرهنگی جامعه و تاریخ تجاوز بیگانگان برمیگردد. این توهم به ویژه در بین قدرتمندان به دلیل ترس ازدست دادن قدرت بیشتر وجود دارد. این طبقه میخواهد هرچیزی را کنترل کند تا منافعش در خطر نیوفتد.
در سکانس بعدی، سلطان مردم را به تماشای فیلم دختر لر دعوت میکند یک روز پای آن مینشینند اما تنها پیرزنی میبینند که در حال نخ کردن یک سوزن است و دشنام میدهند و میروند. اما سلطان میماند و بخواب میرود. درخواب گلنار را خواب میبیند. از خواب بیدار میشود و ملیجک را برای کمک به پیرزن به داخل فیلم میفرستد. اما ملیجک هم نمیتواند نخ را داخل سوزن کند و میگوید: «ننه هر دوتامون سرکار گذاشتن». همین لحظه عکاسباشی را میبرند و میلجک میگوید چگونه خارج شود که پرده میافتد و او از فیلم خارج میشود. در این سکانس اسم فیلم دختر لر است اما پیرزن ظاهر میشود، دختر لری وجود ندارد. اینکه چرا عکاسباشی این چنین فیلمی را اسم دختر لر گذاشته است، شاید طعنهای به سلطان باشد که تخیل او یعنی دختر لر را تصاحب و نابود کرده است و این سکانس نشان میدهد وقتی هنر محدود میشود به سطحی بودن تنزل میکند و عمقش را ازدست میدهد. به عبارتی نوعی انتقاد به ارسارت گرفتن هنر و محدودیت آن است که دست و پای هنرمند را در خلق اثر میبندد. حتی دیالوگ ملیجک که ما را سرکار گذاشتهاند نشان از همان سطحی بودن و بیمعنایی عملی است که پیرزن انجام میداده است درحالی که در فیلم دختر لر یک محتوا و روایت شکل گرفته بود.
سکانس بعدی عکاسباشی را شکنجه میکنند و از او میخواهند که دوباره فیلم دختر لر را بسازد. اینجا هم این نکته نمایان است که قدرت به زور میخواهد هنر، بازنمایی خواستهها و تبلوری در جهت ستایش سلایق طبقه خود باشد. هرچه که میخواهد باشد چه با معنا و چی بیمعنا این طبقه میخواهد افکار خود را به خورد همه به ویژه هنرمندان دهد و تولید چنین محتوای هنری میتواند بر روحیات و کنش جامعه نقش بندد. زیرا هنر به ویژه رسانه نقش مهمی بر افکار تودهها دارد و قدرتمندان میتوانند با کنترل آن از طریق اشاعه سلایق خود این تاثیر را بگذارند.
در سکانس بعدی همه در قصر درحال غذا خوردن هستند که نامهای از امیرکبیر به سلطان میآید که میگوید: «کشور مورد تجاوز بیگانگان است و سلطان در حال عیش و خوشی با زنان است باید پهلوانی پیدا شود که ناموس مملکت را نجات دهد». سلطان دستور میدهد قیصر از پرده فیلم خارج شود صحنه به حمامی دیگر با سلطان و نزدیکان او تغییر میکند و سلطان میگوید: «کار امیر کبیر را تمام کن و به ناموس ملت را به تو میسپاریم». عکاسباشی به قیصر میگوید: «برو شاهد باش». قیصر به فیلم بازمیگردد. امیرکبیر در حمام است و رگ او را میزنند و فراشباشی هم همانجاست. در اینجا دیالوگ عکاس میگوید که تاریخ شاهد وقایع و روشنگر آن است. این سکانس کلا گذشته را به آینده برده تا واقعهای تاریخی را روایت کند. فکر میکنم هدف کارگردان نشان دادن توهم توطئه زیردستان از سوی سلطان و بیکفایتی او در امور مملکتداری است که منجر به نابودی دلسوزان نزدیک به خودش چون امیرکبیر شده است. اما این دقیقا چه ارتباطی با سینماتوگراف دارد. شاید میخواهد نشان دهد که فیلم و دستگاه فیلمبرداری میتواند وقایع را ثبت کند تا عبرتی برای آیندگان شود و یا سینما میتواند، گذشته و حال و آینده را درهم آمیزد.
سکانس بعدی سلطان و قیصر در حال عرق خوردن و دردودل هستند. سلطان می گوید: «84 تا زن داشتم هیچکس منو دوست نداشت منم کسی رو دوست نداشتم الا ببری. زنان حسودی کردن نابودش کردن. ببری گربه من بود میبوسیمدش نازش میکردم هم بازی ملیجک بود حالا فقط برام گلنار مونده». قیصر شدید میخندد و بعد سلطان دیالوگ گلنار رو تکرار میکند. عکاسباشی بلند میشود و سلطان به او میگوید میخواهد بازیگر شود و عکاسباشی میگوید: «سلطان به وقت هوشیاری از کرده خود پشیمان میشود». بعد سلطان به قیصر میگوید: «میخواهند با گلوله بزنندش». این سکانس تنهایی سلطان را نشان میدهد و برعکس قدرتی که دارد بیانگر سلطه اطرافیان بر او است که هرچه را دوست میدارد از او میگیرند. در اینجا آینده به گذشته آمده و سلطان به قیصر خبر مرگش را میدهد. در واقع کارگردان نشان میدهد که فقط آینده از گذشته باخبر نیست گذشته هم میتواند از رویدادهای آینده باخبر باشد. در اینجا زمان و مکان بهم ریخته و در یک دیگر آمیختهاند تا محتوایی متفاوت را روایت کنند. مرزها شکسته شده و باهمه تمایزات دورانها درک متقابلی بین شخصیتهای زمانهای مختلف شکل گرفته است. به عبارت دیگر با این درآمیختگی تکرار رویدادهای تاریخی آشکار میشود و ساختارهای اجتماعی یک تسلسل را نشان میدهد.
در همین سکانس عکاسباشی را بر میز فراش مینشانند و او میگوید: «عکاس چرا می نمینوشد» و عکاسباشی میگوید: «عکاسباشی با نگاتیو مست میشود و با پوزتیو به هوش میآید». یعنی هنرمند با هنرش مست میشود البته اگر خلق اثر هنری آزاد باشد.
سکانس بعدی سلطان توسط عکاسباشی گریم میشود. او میگوید: «تقدیر از شاه بابا انسان قدرقدرتی نساخت ببینیم آرتیست ماهری چون جعفر...» کلاهش را برمیدارد. سلطان میگوید: «چه میکنی؟» عکاس میگوید: «گریم میکنیم». سلطان میگوید: «تاکنون کسی کلاه از سر سلطان برنداشته بود». عکاسباشی میگوید: «لکن کلاه بر سر سلطان فراوان گذاشتهاند». اینجا هم اشاره به همان بیکفایتی و ضعف در مدیریت امور از سوی سلطان دارد که موجب سواستفاده از قدرت سلطان میشود.
سکانس بعدی فیلم گاو هست و سلطان بعد از آن درحال تمرین نقش گاو است و به عکاس میگوید: «چرا گاو کجای ما به گاو میماند» و او میگوید: «اگر حس بگیرید همه جای شما، این درس اول بازیگری است» و با نگاتیو او را میزند. آنجا که عکاسباشی میگوید همه جایتان طعنهای به سلطان است من فکر میکنم، چون گاو معمولا به کسی گفته میشود که چیزی از رویدادهای اطرافش نمیفهمد کلا درک سطح پایینی دارد اینجا منظور این است که کلا سلطان درکی از شرایط ندارد و اینکه میگوید اگر حس بگیرید شاید این نکته در آن نهفته که با حس گرفتن و خود را جای دیگری گذاشتن حتی یک جانوار را میتوان درک کرد و تجربه زیسته او را روایت نمود. هنر و بازیگری با درک احساسات میتواند نقش موثری در این امر داشته باشد. البته خود را جای دیگری گذاشتن خود یک مهارت اجتماعی از درک موقعیت دیگران است به نوعی نیاز به همدلی دارد. در اینجا عکاس میخواهد سلطان با گاو و موقعیتش همدلی کند تا شرایط دشوار را درک کند. بعد فراش می رسد و از اوضاع شکایت می کند و به عکاس میگوید: «تو را باید به گذشته ارسال کنم به عصر حجر». عکاس میگوید: «دیگر زمانه پذیرا نیست ما را از آتیه گریزی نیست نیست». فراش وقتی شروع میکند نگاتیوها به او حمله میکنند و نمیتواند عکاس را منتقل کنند. دیالوگ عکاس باشی جمله جالبی است نمیدانم دقیقا منظور چیست اما فکر میکنم که ممکن است این باشد که ورود عکاس به دوره ناصری و تحولی که او در روند رویدادها به ویژه تاثیری که بر سلطان گذاشته نمیگذارد بازگشت به گذشته صورت بگیرد و از طرفی دیگر این آمدن به گذشته عکاس، ،آینده را هم تغییر میدهد و این درهمریختگی زمانی اجازه تغییر دیگر را نمیدهد. همین طور اشاره به این دارد که هنر میتواند در شرایط اجتماعی و فرهنگی تغییراتی ایجاد کند و زمانی که این تحول صورت گرفت دیگر امکان بازگشت به شرایط گذشته نیست. به عبارتی جامعه در اثر مواجه با فناوری، هنر و هر چیز جدیدی که ارزشها و هنجارهای نویی را میآفریند و ارزشها و هنجارهای سنتی را مورد انتقاد قرار میدهد، موجب تحولات اجتماعی می شود که گریزی از آن نیست.
آنجا که عکاس میگوید: «خودت را به مردن نزن مشت حسن باور نمیکند و خودش گاو میشود» نشان میدهد که گاهی انسان، بار رنجی که به او وارد میشود بسیار برایش تحملناپذیر میشود. دلیل آن عدم پذیرش واقعه و وابستگی بیش از اندازه به یک انسان، شی و یا هرچیزی است در این دنیا هر انسانی که رشتههای وابستگی داشته باشد، رنج میکشد. البته این نکته حائز اهمیت است که گاهی پیچیدگیهای زندگی و نیاز منجر به این وابستگی میشود. چنان که در فیلم گاو مشت حسن اقتصاد خود را با آن میگذراند و رفته رفته علاوه بر وابستگی اقتصادی به نوعی دلبستگی به گاوش تبدیل میشود و این دلبستگی او را دیوانه میکند. اینجا عکاس میخواهد که سلطان رنج از دست دادن به دلیل دلبستگی را تجربه کند. شاید کنایهای هم به شرایط اقتصادی و اجتماعی مردم باشد و رنجهایی که او با بیتوجه از کنار آنها میگذرد. نمیدانم فقط میدانم که این دیالوگ بسیار پرمعناست.
دیالوگ بعدی عکاس این است «در چراگاه گاوی دیدم سیر من الاغی دیدم یونجه را میفهمید حس بگیرید قبله عالم چون گاو نگاه کنید نمایشی بازی نکنید یونجه را حقیقتا ببلعید ببلعید قبله عالم». شاید منظورش این است که حتی الاغ هم یونجهای که میخورد را درک میکند و ارزش آن را میداند. چون گاو نگاه کنید یعنی از زاویه دید او به محیط نگاه کنید. یعنی برای درک انسانی دیگر باید مسائل را از زاویه دید او نگاه کرد و خود را جای او گذاشت و نقش او را عمیق درک کرد به عبارتی تا با کفش دیگری راه نروی نمیتوانی شرایط او را بفهمی. در نهایت چنان سلطان در نقش خود فرو میرود که به درک شرایط سختی که گاو تجربه کرده میرسد. در واقع اینجا میخواهد نشان دهد که ما با همدلی عمیق و رنج کشیدن با رنج دیگری میتوانیم شرایط را درک کنیم و درک شرایط دیگری و رنج هایش ممکن است برایمان بسیار رنج آورتر از رنج خودمان باشد و دست از قضاوت برداریم. عموما جامعه انسانی توانمندی و مهارت لازم در درک دیگری و همدلی با او را ندارد و تنها رنجهای خود را رنج میداند. بی توجهی به این مسئله منجر به دشمنی، قساوت، جنگها و رنجهایی علیه همنوعانمان میشود. اگر همه انسانها از زاویه دید دیگری، به رویدادها نگاه میکردند بسیاری از خونریزیها و رنجهایی که خودمان برای دیگران ایجاد میکنیم رخ نمیدانند. هر انسانی در روابط اجتماعی خود نیاز دارد که تلفیقی از دو چشم انداز را در خود تربیت کند. یکی چشم انداز شخصی است که بر مبنای منفعت خودمان و ارزشهای خودمان است و دیگری چشم انداز غیرشخصی است که خود را جای دیگری گذاشتن است. یکی ذهنی و دیگری عینی است در صورتی که این دو تلفیق شود مصالحه اجتماعی صورت میگیرد. مصالحه به معنای پذیرش سلطه قدرتمند بر ضعیف نیست بلکه هر دو گروه بیطرفانه و بدون جانبداری با یکدیگر به گفتگو مینشینند و تلاش درک دوطرفه مانع مرگ انسانیت میشود. متاسفانه در جوامع دیکتاتوری و نظام سلطه، ارباب درکی از شرایط زیردستان خود ندارد در واقع چیزی به نام مصالحه وجود ندارد.
سرانجام عکاس همانگونه که در سکانسهای قبل نشان داده شد، اعدام میشود. در واقع نشان میدهد که هنر با بازنمایی واقعیت و نشان دادن رنجها و دردهای جهان هستی محکوم به مرگ میشود و در اینجا اسباب سینماتوگراف به جرم هوشیاری و آگاهی سلطان از رنج نابود میشود. اساسا انسان هرچیزی که منجر به تغییر شود را در ابتدا وحشتناک میداند و علاقمند است که با همان ارزشها، هنجارها و افکاری که در جامعه به او تزریق شده زندگی کند. او نمیتواند ارزشهای جدید و نوع نگاه جدید را بپذیرد. این فیلم نشان میدهد که رسانه توانایی این تغییر را دارد و اگر نگاه انتقادی داشته باشد محدود و محبوس میشود و قدرتمندان در تلاش هستند که هنر و رسانه و حتی فناوری را به ابزاری تودهای تبدیل کنند و افکاری بستهبندی شدهای را به عوام بخوراند. پس هر هنری که آگاهی کاذب را نابود کند، محکوم به فناست.
دیالوگ ملیجک که میگوید: «این را همه میدانند قبله عالم اما جرئت گفتنش را ندارند». خیلی نکته جالبی است. من فکر میکنم میتوان راجع به آن دوپهلو صحبت کرد. اطرافیان حاکم دیکتاتور همه نابودی سلطنت و اشتباهش را میبینند اما وحشت از مرگ باعث سکوت میشود. از طرف دیگری گاهی منفعت آنان در نادانی حاکم باعث سکوت میشود. اصولا ساختارهای دیکتاتوری افرادی ترسو، منفعتطلب و پاچهخوار را تربیت میکند. آدمها درون ساختارها تربیت میشوند و بر مبنای هنجارهای همان ساختار کنش دارند. در این چنین ساختارهایی تحولات فرهنگی به سختی شکل میگیرد و اطاعت بی چون چرای افراد از حاکم هنجارمند میشود. به ندرت آدمهایی پیدا میشوند که متعلق به ارزشها و هنجارهای دیگری هستند و این فرمانبرداری ناشی از سنتها را زیرسوال میبرند. همانگونه که آلتوسر میگوید ما آدمها عروسکهای خیمه شببازی تاتر زندگی هستیم. من فکر میکنم که در ساختارهای سنتی و اقتدارطلب این عروسک مابانه بودن بیشتر وجود دارد. این نوع ساختار بزدلی را رواج میدهد و در نهایت خودش، خودش را به کام مرگ میکشاند. زیرا هرکس و هرچیز که منجر به آگاهی شود را نابود میکند. همان طور که سلطان امیرکبیر را به کام مرگ برد. تاریخ نشان میدهد امیرکبیرهای زیادی در این مسیر جان دادهاند چون چنگ به تغییر ساختارها زدهاند و آنان که از محافظهکاری و ثبات منفعت میبرند، صحنه تاریخ را از امیرکبیرها پاک میکنند. نظام سلطه بیشتر از دموکراسی آلوده به چنین چیزهایی است البته من خیلی اعتقاد ندارم که دموکراسی به معنای واقع براساس آنچه تعریف میکند و ادعا دارد عمل میکند. دموکراسی هم در ساختارهای خود ادمها را متصلب میکند. اساسا انسان آزاده در این جهان وجود ندارد. همه ما در چنگال ساختارهای کلان هستیم. تا زمانی که رهایی به معنای واقعی صورت نگیرد کنش ارتباطی آزادی هم در جهان نخواهد بود.
آنجایی که مغولها در بیابان میدوند و به در آهنی میرسند و جالب است که دو طرف در باز است فکر میکنم. یکی از نکتهها این است که آدمها در زندگی یک مسیر را طی میکنند و وقتی به در بسته میخورند باوجود مسیرهای دیگر انتخاب دیگری نمیکنند. شاید هم منظور کارگردان این بوده که دورتا دور باز است اما اینها تنها یک مسیر را میتوانند طی کنند که سرنوشت اینگونه رقم خورده است. نمیدانم اما چرا بازیگرها مغول هستند؟؟؟ من فکر میکنم چون مغولها در تاریخ به دلیل ویرانیهایی که در ایران به وجود آوردهاند، منفور هستند. در این سکانس مغولها به دنبال سلطان هستند. در واقع خشونت، خشونت میآورد. آدم منفور آدمهای منفور را به خودش جذب میکند. شاید میخواسته نشان دهد که عاقبت آدمهای خشن و بیتوجه به رنجهای دیگران و فرجام ساختار دیکتاتوری چه خواهد شد.
سکانس از بیابان به مکانی که اول فیلم آتیه نشسته بازمیگردد. سلطان در پی گلنار است. عشق گلنار او را دیوانه کرده و او که از طریق اسباب سینماتوگراف این تجربه را چشیده جای عکاسباشی دارد آن را حمل میکند. شاید به این نکته اشاره میکند که سلطان به جای عکاسباشی، رشد این فناوری را به دهه دیگر منتقل میکند. به عبارتی اگر فردی که حامل این تحول است هم نابود شود، فرد دیگری میآید و بار انتقال آن را به دوران دیگری به دوش میکشد. بنابراین با مرگ عکاس، سینماتوگراف نابود نمی شود بلکه در طول تاریخ به مسیر رشد خود از طریق افراد دیگر ادامه میدهد. کارگردان در این فیلم میخواهد نشان دهد که نظام سلطه با وجود محدودیت و نابودی افراد کارآمد نمیتواند مانع رشد و تحولات اجتماعی شود و در واقع با محدودیتها خود عاملی بر روشنگری و مبارزه با آن میشود که نتیجه آن تغییرات اجتماعی است. در همین سکانس سلطان آتیه را میبیند و او از او میپرسد و آتیه میپرسد: « در راه که میآمدی کسی سراغ مرا را نگرفته است». این دیالوگ نشان میدهد که او هنوز در انتظار عکاس و وصالش نشسته در اینجا کارگردان صحنه انتظار را با چادر برفی آتیه نشان میدهد. فکر میکنم این که سلطان به دنبال عشقش است و به وصال نرسیده همتراز با نرسیدن آتیه به عکاس است. این موازیگری معنای درک سلطان از موقعیت آتیه را به نمایش میگذارد. در واقع پسرش عکاس را محکوم به نرسیدن کرد اکنون پدر محکوم به این تجربه شده است. هرچند که به لحاظ زمانی امکان پذیر نیست اما پست مدرن اساسا فراواقعیت است یعنی آنچه که فراتر از واقعیت است را واقعی جلوه میکند و به آن معنا میدهد.
تکنیک های مورد استفاده در این فیلم:
تناقض، ناپیوستگی منطقی، تکههای بریده از رویدادها و افراط، معناددهی ضمنی، تکرار، تکه تکه بودن زمان و عدم وجود نظم زمانی، پایان باز، نفی مکان و زمان واحد، درهم ریختگی، مونتاژی از فیلم های دیگر، نمایش تغییرات ناشی از فناوری، گذرا بودن، عدم پایداری، عدم وحدت، عدم قطعیت و ابهام، نمادسازی شخصیتها، کثرتگرایی، گنجاندن ژانرهای مختلف کنایهنویسی و هجو افراطی.
جمع بندی
فیلم ناصرالدین شاه راکتور سینما فیلمی پست مدرن و کمدی است که محسن مخلباف تلاش کرده با لحنی طنزگونه به انتقاد ساختارها به ویژه ساختارهای سیاسی در مواجه با هنر و تبدیل آن به ابزار دست قدرتمندان بپردازد. این فیلم اثری پرمعنا و با محتوای اجتماعی و سیاسی است زیرا برای درک مخاطب از تاریخ سیاسی و اجتماعی زمانه ناصری از تکنیکهای مختلفی بهره برده و اثری ماندگار را از خود به یادگار گذاشته است.
او در این فیلم با رویکرد انتقادی، بهرهگیری از تکنیکهای پست مدرن در فرم و محتوا، بهرهگیری از تلفیق فیلمهای تاریخی سینمای ایران به چند نکته عمیقا مهم پرداخته و سعی کرده که سلطه قدرت و تبعات آن را در جامعه اعیان کند. از جمله انتقادات او در روایت فیلم شامل موارد ذیل میشود:
- انتقاد به نظام سلطهگری که تمام وجوه جامعه را زیر کنترل و جز تملکات خود میداند. این نظام حتی به تخیلات افراد جامعه به ویژه نخبگان رحم نمیکند و میخواهد سلطه خود را بر آنان اعمال کند. در واقع همه بخشهای جامعه سیاست زده شده است.
- انتقاد به هنر سطحی که خود پیامد انحصار و سانسور نظام سلطهگر است و بیان این که هنر در آزادی و رهایی هنر است. در غیر این صورت هنر نمیتواند رسالت خود را به سرانجام برساند و اسارت هنرمند خلق اثر هنری را تحت الشعاع قرار میدهد.
- انتقاد به ورود فناوری بدون درنظرگرفتن بعد فرهنگی و زیباییشناختی جامعه که خود عاملی در شکست توسعه آن میشود. البته کارگردان در این فیلم نشان میدهد که حتی به زمینههای اقتصادی ورود این فناوری توجهای نشده است.
- انتقاد به نظام جنسیتی آن دوران که محرومیت زنان و پایین بودن جایگاه آنان را به نمایش میگذارد.
- انتقاد به فساد، رشوه خواری و سودجویی صاحبان قدرت که موجب آشفتگی مدیریت و اداره کشور میشود.
- انتقاد به نظام دیکتاتوری که تولیدکننده شخصیتهای پارانوئید، منفعت طلب و سودجو میشود.
در باب این پیامدها که با نگاهی نقادانه و طنز در فیلم نمایان شده اینگونه میتوان گفت که نظام اجتماعی هر جامعهای متشکل از چهار نظام سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی است که با وجود استقلال در حوزه خود باید تعامل متقابلی بین آنها وجود داشته تا انسجام اجتماعی برقرار شود. در صورتی که بین این چهار نظام تعامل متقابلی وجود نداشته و یکی از آنها بر بقیه نظامها سلطه داشته باشد، عملکرد سه خردنظام دیگر تضعیف میشود. لذا در صورت سلطه خردنظام سیاسی بر نظام اجتماعی (همبستگی اجتماعی و هنجارهای اجتماعی)، نظام فرهنگی (ارزش ها، باورها و آموزش) و نظام اقتصادی (نظام بازار و مبادلات اقتصادی) کارکرد ضعیفی خواهند داشت و رابطه آنها سرد و نامتقارن خواهد بود که این امر پویایی و عملکرد جامعه را در هر حوزهای دستخوش اختلال میکند. بنابراین اگر خردنظامها دارای حدی از استقلال نسبی نباشند، سازمانها و بخشهای مختلف زیرمجموعه آنها دچار آشفتگی و بی نظمی میشوند. در این فیلم کارگردان به خوبی سلطه نظام سیاسی را بر بخشهای دیگر به ویژه نظام فرهنگی نشان میدهد. هنر و فناوری بخشی از نظام فرهنگی هر جامعه هستند که در این فیلم تحت سلطه نظام سیاسی و قدرت قرار گرفته لذا ایجاد محدودیت منجر به تضعیف کارکرد و توسعه آنها در جامعه شده است. همچنین باتوجه به روایت فیلم نظم اجتماعی آن دوران بر پایه قدرت و اجبار برقرار بوده که تبعات آن در استثمار زنان، سرکوب و سلطه هنر، افزایش فساد و رشوه خواری، شکست فناوری و... نمود یافته است. به طورکلی کارگردان تلاشکرده در این فیلم با محوریت هنر و آنچه که در سانسور برای آن اتفاق میافتد به نظام سلطه انتقاد کند و به مخاطب با شناسایی زمینههای اجتماعی و سیاسی آن زمان نشان دهد که هنر آزاد میتواند منجر به روشنگری و افشای ماهیت قدرت در جامعه شود و هنر میتواند با افشای لایههای زیرین جامعه تحولات اجتماعی را رقم زند. به همین منظور طبقه حاکم به مبارزه با آن میپردازد. اما در پایان فیلم میبینیم که هیچ محدودیتی نمیتواند مانع رشد و دگرگونیهای اجتماعی شود. روند تاریخی با وجود فراز و نشیبها به حرکت خود ادامه می دهد. ■