ناداستان «یک بمب خوشه‌ای که درست قلبم را نشانه گرفت» نویسنده «اکرم جلوداری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

akram jelodari

با شنیدن صدای زنگ در و همزمان کلون آهنی در به سرعت دویدم. آیفون سر راهم بود اما چون قد من به آن نمی‌رسید؛ باید می‌رفتم تا حیاط و در را باز می‌کردم. خواهرم ظرف می‌شست و انگار صدا را دیر شنید. تا من دویدم؛ صدا زد: «وایستا، از همین جا باز می‌کردم.» اما من رفته بودم.

 خواهرم ده سال از من بزرگتر است و من وابستگی مادرانه‌طوری به او داشتم. اصلاً تا یه زمانی فکر می‌کردم که مادر من، همین خواهرم است. چون من بیشتر کنار خواهرم بودم و او را می‌دیدم تا مادرم. از جایی که یادم هست تمام کارهای خصوصی من هم به عهدۀ او بود. انگار که مادرم هیچ نقشی در زندگی‌ام نداشت.

با قدم‌های کوچکم دوان دوان از آشپزخانه به هال و بعد یک راهروی بزرگ و بعد به حیاط رسیدم و با همان عجله و شتاب در را باز کردم. خیلی ذوق داشتم. سه ماه بیشتر نبود که پدرم این خانه را خریده‌بود و ما به این جا اسباب‌کشی کرده‌بودیم.

از دویدن، قلبم تند تند می‌زد و صدای قلبم را می‌شنیدم. در را باز کردم. از دیدن پدرم در قاب در، قلبم حتی تندتر از قبل می‌زد. پدرم تا مرا دید، هم خوشحال و هم کمی عصبانی شد. همان طور که وارد حیاط می‌شد و در را می‌بست به من گفت: «دختر، تو دستت به در می‌رسه؟ مگه تنهایی؟» و من با یک حال خوش از موفقیت که در را باز کرده‌بودم و با خنده گفتم: «سلام آقاجون.»

خواهرم هنوز پایش را در حیاط خانه نگذاشته بود و از جلوی در راهرو گفت: «سلام آقاجون. خیر باشه این موقع روز اومدی!»

پدرم جواب داد: «علیکم السلام» و همین طور که به سمت سرویس بهداشتی می‌رفت رو به خواهرم گفت: «نمیگی یه دزد پشت در باشه؟ میذاری بچه بیاد در رو باز کنه؟»

خواهرم ابروهایش را بالا کشید و با لب‌های جمع شده و با صدای آرامی گفت: «آقاجون به خدا خودش بدو بدو اومد. من هم که زود اومدم...»

ادامه دادن بی‌فایده بود. پدرم رفت داخل سرویس بهداشتی. به دنبال پدرم رفتم که دیدم در دوم را هم بست و من به حیاط برگشتم.

خواهرم گفت: «بیا تو (داخل)». و رفت. اما من منتظر پدرم ماندم. به دیوار مرمری حیاط تکیه داده بودم. دیوار مشترک دستشویی و حمام.

 سرویس‌های بهداشتی همه در یک راستا بودند. سمت راست درب حیاط شمالی خانه، یک در بود که داخلش یک روشویی و شیر آب داشت و یک در دیگر سمت راست آن بود که وارد اتاقک توالت می‌شدیم. و درست سمت دیگر حیاط و در همین راستا یک در دیگر، شبیه همان در بود. اول رختکن حمام بود که در آن اولین چیزی که به چشم می‌آمد یک آبگرمکن بزرگ نفتی بود و یک در دیگر که وارد حمام می‌شدیم. یک سکوی بزرگ شاید به ابعاد سه متر در یک‌ونیم

متر سمت راست حمام بود و درست روبه‌رو و در نقطۀ مرکزی سکو یک پنجره کوچک بود که با نرده حفاظ‌کشی شده بود. من درست زیر همان پنجره و روبه‌روی باغچه‌کوچک حیاطمان، به دیوار تکیه داده بودم.

چند انار خشکیده که با هر وزش باد، روی درخت می‌رقصیدند. بوته‌گل محمدی و گل سرخ که آخرین سربازهای بازمانده و زخمی‌اش تن به مرگ می‌دادند؛ و با هر وزش بادی هنوز آخرین رمق‌های عطر یاس به مشام می‌رسید. کنار باغچه تا دری که به کوچه باز می‌شد دو یا سه بشکه بزرگ آبی رنگ و چندین پیت و گالن پر از نفت، برای روزهای باقیمانده از زمستان بود.

صدای در دستشویی آمد. دوان دوان به جلوی در سرویس بهداشتی رفتم. همان جا ایستادم و پدرم را تماشا کردم. می‌خواستم خودم را برای پدرم لوس کنم. نزدیکش شدم. قد من به زور به روشویی می‌رسید. داخل روشویی قرمز شده بود. اما نمی‌فهمیدم چرا. خیلی به او نزدیک شده‌بودم. انگار که به پدرم چسبیده بودم. پدرم روشویی را تمیز کرد و دست و رویش را آب زد. در تمام این مدت به من لبخند می‌زد. حتی نگفت که از من قدری فاصله بگیر. صبورانه من را تحمل می‌کرد. شاید هم ذوق داشت که من همچنان با دستان کوچکم پایش را گرفته بودم. این تمام مساحت بغل من بود.

این که یک پدر اینطور دخترش را دوست داشته باشد؛ چقدر زیبا و دلنشین است.

 البته دیده بودم که بقیه خواهر و برادرهایم را دعوا کرده است. ما پنج خواهر و سه برادر بودیم. فاصله سنی اولین فرزند تا آخرین فرزند خانواده فقط چهارده سال بود و من فرزند آخر بودم. دو خواهر بزرگترم ازدواج کرده بودند. خواهر سوم نقش مادر من را داشت. پدرم هر وقت سر او داد می‌زد خیلی غصه می‌خوردم. در آن لحظه از پدر بدم می‌آمد. اما هرگز من را دعوا نکرده بود.

خاطرم هست که یکبار روی پای پدرم، سرم روی بالشت بود و او پاهایش را مثل گهواره تکان می‌داد و لالایی می‌خواند تا بخوابم. لحظات رؤیایی که با صدای پدرم لالایی بشنوم. اما مادربزرگم (مادر بزرگ مادری) با او صحبت می‌کرد و پدرم هم به رسم ادب و هم‌کلامی با او، لالایی خواندنش را قطع می‌کرد تا با مادربزرگ من حرف بزند. بعد از چند بار قطع کردن لالایی، روی پایش نشستم و یک سیلی به صورتش زدم و خیلی عصبانی و دستوری گفتم: «لالایی بخون.» همه شوکه شدند. فکر کردند که مرا دعوا کند یا حتی بزند. اما با صدای بلند خندید. دستانم را گرفت و بوسید. بعد هم فقط برایم لالایی خواند.

بعضی از وقایع و اتفاقات و خاطرات اگر یادآوری نشود ممکن است که فراموش شوند یا دست کم، کمرنگ‌تر می‌شوند. اما بعضی از خاطرات، کامل و پررنگ و قاطع در روح و جان آدمی حک می‌شوند.

وقتی به هال خانه رسیدیم؛ صدای آب از آشپزخانه می‌آمد. خواهرم مشغول کار بود. پدرم صدایش کرد و گفت: «برام یه رختخواب بنداز، حالم خوب نیست؛ چاییت حاضره؟» خواهرم جواب داد: «نه هنوز. اما زود آماده می‌شه.»

پدرم همین طور که خودش را زیر لحاف جا می‌کرد با صدای آرامی گفت: «یه کم شیر برام گرم کن و بیدارم کن.» من همچنان به پدرم نگاه می‌کردم. خواهرم به آشپزخانه رفت. صدای باز و بسته شدن در یخچال آمد. کبریت کشید و صدای روشن شدن اجاق گاز آمد.

دست من را گرفت و کشید و با هم به حیاط رفتیم. در هوای سرد بهمن ماه، شروع به شستن حیاط کرد. من هم فقط تماشا می‌کردم. چند روزی بود که دیگر حیاط و کوچه را یک دست سفیدپوش ندیده بودم. دیروز آخرین تکه‌های برف سفت شده را برادرهایم جمع کرده بودند. حوصله‌ام سر رفته بود یا شاید هم دلم پدرم را می‌خواست.

به هال برگشتم و سعی کردم خودم را زیر لحاف، کنار پدرم جا کنم. اما من را پس زد و گفت: «حالم خوب نیست. برو پیش خواهرت.» اما من نق نق‌هایم شروع شد. گفتم: «نه! من می‌خوام پیشت بخوابم.» صدایش بلندتر شد: «مگه نمی‌گم پاشو برو. دختر هم اینقدر حرف گوش نکن.» اما من اصرار داشتم که باز به او بچسبم. قیافۀ قهر به خودم گرفتم. پدرم در جای خودش قدری جابجا شد و دست در جیبش کرد. دستش را بیرون آورد و یک بیست تومنی به سمتم گرفت. می‌دانست که من پول آبی دوست دارم.

آن موقع نمی‌دانستم که چقدر است. من به آن، پول آبی می‌گفتم. فقط می‌دانستم که خیلی زیاد است. چون هر وقت به مغازه می‌رفتم با آن پول آبی می‌توانستم کلی خوراکی خوشمزه و اسباب‌بازی بخرم. بعدها فهمیدم که آن پول در آن دوران شاید اقلاً خرج دو روز یک خانواده بوده است. با قیمت سکۀ آن زمان که تناسب بگیریم کاملاً این مسئله مشخص می‌شود. یک لحظه فکر کن در این دوران بچه‌ای مزاحم خواب پدر خود بشود و او دست در جیبش کند و دو سه میلیون تومان پول به بچه بدهد تا برود خوراکی بخرد؛ تا بلکه پدر بتواند یک چرط کوتاه بزند.. الان بیشتر می‌فهمم که آن زمان چه زندگی راحتی داشتیم. افسوس که برای من بیش از سه سال دوام نداشت.

همین جور که بیست تومانی آبی رنگ را در مشت کوچکم نگه داشته بودم باز گفتم: «من می‌خوام پیشت بخوابم.» یکباره با خشم و عصبانیت با آن دست‌های بزرگ و سنگین و مردانه‌اش یک سیلی محکم به صورتم زد. انگار برق از سرم پرید. چشمانم گرد شده بودند. توان حرف زدن نداشتم. حتی نمی‌توانستم گریه کنم. زمان گذشت تا حواسم برگردد. دستم را روی صورتم گذاشته بودم. تازه انگار فهمیدم که باید گریه کنم. دوان دوان به حیاط رفتم. کار شستن حیاط هنوز تمام نشده بود. شیلنگ آب در یک دست و جارو در دست دیگر خواهرم بود. همان طور که شیر آب باز بود خودم را در بغل خواهرم انداختم. پرسید: «چی شده؟» با گریه گفتم: «آقا. آقاجون من رو زد.» خواهرم اول فقط نگاهم کرد و با ابروهایی که انگار می‌خواهد از پیشانی جدا شوند و چشمانی گشاد شده از من پرسید: «آقا تو رو زد؟ چی می‌گی تو؟» با عجله شیر آب را بست و شیلنگ را جمع کرد. جارو را گوشۀ حیاط گذاشت. دست من را گرفت و گفت: «بیا بریم تا ببینم چی شده!»

با هم وارد اتاق شدیم. پدرم خوابیده بود. خواهرم من را با تعجب نگاه کرد. متحیر مانده‌بود. انگار نمی‌دانست خواب بودن پدرم را باور کند یا رد دستش را بر روی صورت من باور کند. به من گفت: «آقا که خوابیده!» به آشپزخانه رفت و کمی بعد با یک سینی کوچک که در آن یک لیوان شیر و یک لیوان چای و یک قندان چینی بود؛ وارد اتاق شد. پدر را صدا زد: «آقاجون ... آقا... آقاجون. پاشو دیگه، برات شیر گرم کردم.» نمی‌فهمیدم چرا هر چه بیشتر، پدر را صدا می‌زد؛ صدایش بلندتر می‌شد؛ چانه‌اش می‌لرزید. دوباره و دوباره صدا زد: «آقا جون... آقا. آقا.» سینی چای را زمین گذاشت. تمام بدنش می‌لرزید. نزدیک پدرم شد. من همین جور که هنوز هق هق داشتم و بینی‌ام را بالا می‌کشیدم و با تعجب تماشا می‌کردم. سرش را روی سینۀ پدر گذاشت. یکباره از جا پرید. جیغ می‌زد و خودش را کتک می‌زد. دودستی مدام بر سر و صورتش می‌کوبید. با همان حال گریه و زاری، چادر سفید گلدار روی رخت آویز را برداشت و همین‌طور که چادر را به سرش می‌انداخت به سمت حیاط دوید و باز جیغ می‌زد. من هم به دنبال او رفتم. درب خانه را باز کرد و به کوچه پرید. فریاد زد: «آقام... آقام مرد. کمک...آقام نفس نمی‌کشه...!» ترسیده‌بودم. وقتی رسیدم جلوی درب خانه بیشتر ترسیدم. تازه فهمیدم هر چه هست، خیلی بدتر از آن است که من فکر می‌کردم. تا آن روز حال خواهرم را آن گونه ندیده‌بودم. جلوی در خانه‌مان و دور تا دور خواهرم جمعیت زیادی جمع شده‌بود. هیچ کس را نمی‌شناختم. اما همه گریه می‌کردند. همین طور به تعداد آدم‌ها اضافه می‌شد. اما انگار کسی من را نمی‌دید. خواهرم طوری گریه می‌کرد و داد می‌زد که هر بار با فریادش، انگار قلبم خالی می‌شد. صدای ناله‌اش مثل هزاران سوزن که یکباره به بدن فرو رود؛ به جان من اثر می‌کرد.

 من مات و مبهوت شده‌بودم. اشکم بند آمده بود. مگر پدرم با خواهرم چه کرد که این طور ناراحت شد و بیرون رفت؟ یک لحظه احساس کردم که چقدر از پدرمان بدم می‌آید. اول که به صورت من سیلی زد. بعد هم با اینکه خوابیده، کاری کرد که خواهرم بر سرزنان از خانه رفت. یک لحظه احساس تنفر شدید از او در من به وجود آمد. به اتاق برگشتم. به پدرم نگاه کردم که انگار در خواب عمیق است. به بیست تومانی در دستم نگاه کردم. یک نگاه به پدرم و دوباره یک نگاه به پول در دستم و یک باره اسکناس بیست تومانی را به روی پدرم پرت کردم.

این صحنه همواره در مقابل چشمانم است. هر بار بیشتر به این نتیجه می‌رسم که انگار آن روز ناخودآگاه من و پدرم درگیر ماجرایی بود که درست نقطۀ مقابل هم بود. شاید هم نبود. انگار من فهمیده بودم که پدرم دارد به سفری بی‌بازگشت می‌رود و من وظیفه دارم که نگذارم. و اما او شاید از این عالم بریده بود و می‌خواست که برود اما حضور من باعث می‌شد که دست و دلش برای رفتن بلرزد. شاید هم مطمئن بود که می‌رود و نمی‌خواست در آن لحظۀ سخت آن جا باشم و دردش را بفهمم.

ترک زبان‌ها یک ضرب‌المثل دارند که منشأ پیدایش آن را نمی‌دانم. می‌گویند خدا شخص را هفت بار به زمین می‌کوبد. اگر موفق شد که از زمین بلند شود؛ آن وقت پدرش را از او می‌گیرد و او را یتیم می‌کند. شاید هم درست باشد. چون واقعاً نمی‌دانم که من چگونه درک کردم که ما دیگر بابا نداریم. دیگر پدری نیست که نازم را بخرد. به من پول آبی بدهد. فقط فهمیدم که باید مرد باشم. باید قوی باشم. من در زندگی‌ام خیلی جنس مؤنث نبودم. کارهای سنگین را از سن کم انجام دادم. البته چاره‌ای هم نبود. شاید میل به بقا که به طور ذاتی در بشر وجود دارد تا حد زیادی باعث می‌شد که هر روز قوی‌تر باشم. اما هر بحرانی که از من گذشت تعداد هفت‌های من، بیشتر شد. تا به الان فکر می‌کنم که خداوند هفت میلیون و هفتصد هزار و هفتصد و هفتاد و هفت مرتبه من را به زمین کوبیده‌است. اگر نه این همه اتفاق بعد از مرگ پدر اصلاً منطقی نیست.

ای کاش اگر پدرم فهمیده بود که مسافر آخرت است؛ وصیت‌نامه‌ای نوشته بود تا از آن ثروت باقی‌مانده بهتر نگهداری و یا تقسیم می‌شد. ای کاش همۀ آن‌هایی که امور مالی خانواده به دستشان است حتماً وصیت‌نامۀ مناسبی تنظیم کنند. آن وقت جدل‌ها و حق‌خوری ها و یا اشتباهات کمتری رخ خواهد داد.

مادر قبل از مرگ پدرم قصد داشت که شاغل بشود. بعد از آن واقعه دیگر مصمم‌تر به دنبال کار رفت. سال بعد خواهرم ازدواج کرد. ای کاش من را وابسته به خودش نکرده بود. وقتی ازدواج کرد انگار زیر پایم را کشیده باشند؛ از درون پاشیدم. پدرم که رفت من دیگر نه مادر و نه حتی مادر قلابی‌ام را داشتم.

 مادرم شخصیت منحصر به فرد و آزادی طلب داشت. اهل گردش بود. اما اگر پدرم زنده بود لااقل مجبور بود که یک ساعت خاصی در خانه باشد. به هر حال آن دوران زندگی بافت خیلی سنتی‌ای داشت. اما وقتی که پدرم برای همیشه به سفر رفت؛ مادرم هر وقت که خودش می‌خواست به خانه می‌آمد. دیگر از آن سفره‌های رنگین خبری نبود. هرگز پیش نیامد که از مدرسه به خانه بیایم و مادرم غذایی آماده کرده باشد.

کاش کسی درد تنهایی من را می‌فهمید. از کودکی دچار پرخوری عصبی و دردهای فراوان بودم. خودم که سنی نداشتم و دیگران هم بی‌توجه از کنارم رد شدند. ای کاش فقط همین بود. زیر بار تیکه انداختن‌هایشان له شدم. با آن همه کاری که در سن کم انجام می‌دادم اما همیشه بی‌حال بودم. هیچ شبیه خواهرزاده‌هایم نمی‌توانستم بالا و پایین بپرم و بازی کنم. در حالی که سه یا چهار سال از آن‌ها بزرگتر بودم. همه می‌گفتند تنبل هستی و من هم باور کرده بودم.

اما چند سال پیش که به چند دکتر متخصص مراجعه کردم به من گفتند که همۀ این بیماری‌ها ریشه در کودکی‌ات دارد و همگی از افسردگی آن دوران نشات گرفته است.

خواهرها و فامیل دائم برای شب‌نشینی و یا آخر هفته‌ها در خانۀ ما جمع می‌شدند. وقتی که می‌دیدم همسن و سال‌هایم در فامیل هر کدام بر روی پای پدرشان نشسته‌اند؛ اما من جای مناسب و درست و یا از حجم کار زیاد، وقتی برای نشستن نداشتم؛ انگار دنیا پتکی بزرگ می‌شد که بر سرم فرود می‌آمد. و تنها راه آرامشم خوردن بود.

این روزها حتی یتیم شدن هم آسان‌تر شده و اقلاً به آن فرد کوچک، بهتر توجه می‌شود. اما در آن دوران و حتی در مراسم ختم پدرم انگار نه انگار که یک دختر سه ساله پدر از دست داده است. جای اینکه دست نوازش بر سرم بکشند مرا به خانۀ همسایه می‌فرستادند تا در دست و پایشان نباشم. حتی نمی‌خواستند من را برای تدفین و دیدار آخر با پدرم ببرند. هر چند که خودم از دست همسایه فرار کردم و یواشکی سوار اتوبوس شدم. چون فهمیده بودم این رفتن پدرم دیگر برگشتنی به همراه ندارد.

در هر دوره‌ای شاید نبود پدر برای فرزندانش سخت و طاقت فرسا باشد و آن دوران سخت‌تر بود.

اما برای من، با مرگ پدرم تمام ارکان زندگی‌ام فرو ریخت. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ناداستان «یک بمب خوشه‌ای که درست قلبم را نشانه گرفت» نویسنده «اکرم جلوداری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692