بلاهای طبیعی که بخشی از رخدادهای ناخوش و منحوس زندگی هستند؛ وقتی مانند آفت به زندگی میزنند همیشه آنکه باید تدبیر کند در تدبیر خود لَنگ میماند. بلاهای طبیعی که فقط زمینلرزه، سونامی، ریزشکوه، شکافتنزمین و گرفتگیماه و خورشید نیست.
اینها که گفته شد ارتباط مستقیمی به روایت بنده از حادثه گذشته ندارد؛ صرفاً مثال بارزی است برای روشن شدن عمق حادثه که ذکر آنها را لازم میدانم. از اتفاق چندین سال پیش که مثل سونامی بنیان مستحکم دوستی با آرزو را از پایه ویران کرد در عمرم بدتر و بیشباهت با بلاهای طبیعی ندیدم. شوشتر شهری است که بهترین خاطرات جوانی را در فضای دانشگاهیاش سپری کردم جز آخرین ماههای خوابگاهی که هرجومرج آن دستکمی از اردوگاه مهاجران نداشت. هر روز بهکندی و خستهکننده میگذشت. سروکلهزدن با دختر شَنگول اتاق بغلی و بهاجبار گوشدادن به صدای آهنگ شیشوهشتی خواننده لسآنجلسی همزمان با پخش سبکی از مداحی فلان مداحِ مولودیخوان در سالن خوابگاه، توسط سرپرست پرمدعایِ جانمازآبکش؛ ملغمهای شده بود که از محیط شلوغپلوغ بروم و به هر بهانه که شده از آرزو رفیق درونگرایم چند کلمهای حرف بکشم. بهطرز کلافهکنندهای درون غار خودش رفته بود. اصولاً برای گفتگو با آرزو باید از هنر خاصی بهره برد تا بتوان چند کلامی از دهان مبارکش بیرون کشید آنهم تقولق. چند هفتهای بود که موبایل بهاصطلاح گوشتکوب 6600 خریده بودم و با چنان افادهای به آرزو رونمایی کردم. او که بزرگ شدن در خانواده پرجمعیت ده فرزندی را تجربه کرده بود و طبعاً سهمش از رسیدن به آرزوهایش منوط به داشتن حداقلهای دخترانه بود چه برسد به موبایل، نگاهش حس خوشایندی در من ایجاد نکرد. بدون یک کلام، تبریک مختصرِ دوستپسند فقط ابروهایش را کمی بالا انداخت و لبخندی تصنعی و سری مثلاً از روی خوشحالی تکان داد. من هم که در عادت به خرجوبَرج کردن همهجوره چه مادی چه معنوی روی زبانها افتاده بودم، تصمیم گرفتم با کمی خودشیرینی او را از غارِ تنهایی بیرون بکشم. گفتم: «اگه خواستی میتونی با موبایلم به مامانت زنگ بزنی. اصلاً بذار پیشت باشه.» چه میدانستم این مثلاً گوشتکوب زمخت بلای جانم میشود. عصر اردیبهشت بود بعد از تمام شدن
آخرین کلاس به خوابگاه برمیگشتیم.
به سمت سرویسبهداشتی رفتم و به آرزو سفارش کردم مراقب کیفم باشد. دو دقیقهای نگذشته بود؛ وقتی برگشتم آرزو نبود. فوراً سمت کیفم رفتم و آنچه نباید در همان دو دقیقه غیبت من اتفاق افتاد. موبایلم درون کیف نبود و آرزو هم رفته بود سمت آبخوری. چه کسی میتواند ادعا کند هنگامی که باارزشترین وسیله یعنی موبایلش را به سرقت ببرند در کمال خونسردی بماند و فکر کند سارق در کدام نقطه از فضای درندشت و تپهای دانشگاه شوشتر گریخته باشد یا به سرعت برقوباد از محوطه خارج شده باشد. افکار جورواجوری به ذهنم خطور کرد. هرچیزی برایم ادراکپذیر بود جز سکوت احمقانۀ آرزو که یا از سر ترس بود یا از سر بیمسئولیتی. در مقابل هر سوألِ همراه با خشمم سکوتش مثل خنجر قلبم را تکهتکه میکرد. بهسرعت سمت ورودی دانشگاه رفتم و بعد از اینکه توضیحاتی راجع به دزدی موبایلم دادم آن دو خانم حراستی با یک جملۀ «از دست ما کاری ساخته نیست.» آب پاکی را روی دستم ریختند. داشتم شرایط رفتن به سرویس بهداشتی را مثل کارآگاهان حرفهای در ذهن مرور و صحنه را تصویرسازی میکردم که آرزو از سر رِخوت گفت: «الی یعنی میگی من گوشیات رو دزدیدم؟» و با چشمهای سزاوارِ ترحم و صدای بیجانی که انگار از حنجرۀ کودکی خارج شده باشد به من فهماند که باز زود قضاوت کردم. درست متوجه نشدم در آن شرایط بلاتکلیفی در شهری غریب با نگاههای پر از حرف مسافران ترمینال میان حرفهای نسنجیدهام که با سکوت احمقانهاش خشم و پریشانیام را تشدید کرد؛ چه گفتم؟ و او چه شنید؟ مدام داشتم به خانواده فکر میکردم که چه بهانهای بتراشم و آنها را ازسرخودواکنم. تمام مسیر جاده شوشتر به اهواز را بعد از آن جنجال، سکوت کردیم و روشناییهایی را دنبال کردیم که در تاریکی شب از سمت روستاهای حاشیۀ جاده به چشم میآمد. ساعت از ده شب گذشته بود. به خانه که رسیدم بابا چون وجه اشتراک زیادی با هم داشتیم در کسری از ثانیه حال دگرگونم را فهمید. دوسه روزی را به هر طریقی پنهانکاری کردم و حالِ خرابم را به هزار چیز دیگر نسبت دادم و بهخیال خود قائله را ختمبهخیر کردم. غافل از اینکه کنجکاوی خواهرم دیگر گلکرده بود و پنهانکاری هم حدی داشت. این گفت و آن گفت و سرانجام خبر شوم به گوش بابا رسید. بابا اول لحظهای سکوت کرد و سری تکان داد و بعد زاویه دیدش را به من متمرکز کرد. در چنین مواقع هزاران حرفوحدیث در عمق سکوتش نهفته بود و بعد از فهمیدن اصل ماجرا از زبان خواهرم، گفت: «کار خودش نیست!» و مامان و خواهرم انگار که مجوز صحبتکردن گرفته بودند رشتۀ کلام را به دست گرفتند و تا به خودمان آمدیم چند ساعتی از بحث داغ آن روز شوم گذشته بود. بهگونهای زمان را از دست داده بودیم. طبعاً لابهلای بحثها حرفهای نه چندان خوشایندی برای بیمبالاتی نثار بنده کردند؛ اما بیش از هرچیز در ایجاد حس سوءظن به رفاقتِ چندین ساله بهشدت سرزنشم کردند. سالها از آن اتفاق میگذرد و بزرگترین خلاء زندگیام داشتن دوستی است که بیبهانه وجودش در پیچوخم زندگی برایم راهگشاست. آرزو هرچند بانی آن اتفاق بود و اگر از مسئولیتی که به او واگذار شده بود شانه خالی نمیکرد؛ از آن
بدتر سکوت نابخردانهاش در حالی که به مشایعت و دلگرمیاش نیاز داشتم؛ هیچیک از آن مسائل اتفاق نمیافتاد و زنجیرۀ ارتباط ما ازهمنمیگسیخت. بنده سهم دیگری در این ازهمگسیختگیِ رفاقت چندساله داشتم. بهگمانم هرکسی آن شرایط را تجربه میکرد ممکن بود همان واکنشی را نشان میداد که دادم. اگرچه تدبیر دیگری اندیشه بودم درکشف حقیقت ماجرا کمک چندانی نمیکرد؛ اما بهتر از برزخی بود که با تصمیم عجولانه به پا کردم و تبعاتش تا سالها گریبانگیرم شد. در دورانی که تنهایی حتی خودساختهترین افراد را در مسیر ناهموار زندگی سوق میدهد و در انتخابهایشان دچار مشکل میکند؛ دوست میتواند مانند پرتوی نوری باشد که به تاریکی میتابد. گاهی با کنترل خشم میتوان جلوی بسیاری از اتفاقات را گرفت و آنها را با کمی دوراندیشی به گذر زمان سپرد. تا باعث از بین رفتن خاطراتی نشویم که با هیچ مترومعیار مادی سنجشپذیر نیستند. ■