امروز در مراسم خاکسپاری برادرم اصلاً گریه نکردم. تمام مدت زل زده بودم به دهان پرازباد سازی، دیلاق ریشویی که موهای جوگند میداشت وبا چشمان دریده گشادش جماعت را درامتداد کرنایش گرفته بود. هروقت که قاری ازقرائت قرآن خسته میشد، گاگریوخوان، مستقیم به چشمهای من خیره میشد وبا سوزوگدازآوازمیخواند:
«غم مرگ برادر را، برادرمرده میداند!» صدا دربلند گومیپیچید واکومیشد: «غم مرگ... گِ گِ گِ... برادررا... را را را...» کلمات مثل میخ، برمغزم فرومی رفتند. زنهای فامیل با شنیدن این جملات، لاک ولوک میکردند.
و بعضی ازفضولی کله میکشیدند تا عکس العمل مرا ببینند؛ اما من گریه نمیکردم. جایی که باید از هوش رفت، گریه نکردن نشانه سنگ دلی و بیعاطفگی است. اما من فقط بلد بودم غمگین باشم ودر خودم فروبروم. درست مثل کلاغ متفکری که سی چهل قبرآن طرفتر، بی صدا برسنگ قبرکهنهای نشسته بود وازجایش تکان نمیخورد. چگونه میتوانستم اندوهم را درمرگ برادری که همیشه از او فرار میکردم و اکنون تکه تکههایش را آورده بودند فریاد بزنم.
بعد ازمراسم تد فین، موقع ناهار، هنوزسفره پهن بود که بی اختیاربلند شدم، کفشهایم را پیدا کردم واز خانه بیرون زدم. آنقدر رفتم تا ازدیدهها دورشدم. آنگاه با تمام تاب وتوانم ازانتهای بازارته لنجیها تا لین چهاراحمد آباد را دویدم ودرست جایی ایستادم که نفسم به شماره افتاد ودیگریاریم نکرد. روبه روی مدرسه ملی حفاری، پشت دری بسته که خاطرات مرا درخود حبس کرده بود.
برادرم دردبیرستان کنارمدرسه ما درس میخوانَد. او خواب بود که من هر روزصبح زود، آرام در را بازمیکردم وازخانه بیرون میزدم. راهم را کج میکردم تا ازمسیری دورتربدوم وازجادهای که فقط صدای آرام قدمهای مرا بشناسد. هر روزمی پرسید: «چرا نمیایستی با هم برویم؟!»
میگفتم: «زودترمی روم که درراه درسهایم را مرورکنم. موقع برگشتن، هم خودم را درمیان بچهها گم وگور میکردم تا پیدایم نکند ومثل همیشه بتوانم تنها به خانه بازگردم. من چیزهای زیادی دیدهام که هم چنان برایم غیرقابل باروباقی ماندهاند.
کلاس پنجمی زبر و زرنگی بودم که رؤسای مدرسه مرا و «پری فرهی» را باهم آشنا کردند. هردو رتبه یکم تیزهوشان استان خوزستان را داشتیم. پری دختریک پیمانکاربود.
دوهفته قبل ازامتحانات به ما گفتند که مدرسه نروید، درخانه بمانید وبا هم درس بخوانید، وسوالات امتحانی را مرورکنید.
قرار شد هر روزخانه یکی باشیم؛ اما من نمیتوانستم درکناربرادربد بینی که بی دلیل مرا زیرمشت و لگد میگرفت، با یک دختردرس بخوام. این بود که بهانه آوردم ومادرپری قبول کرد برای مرور درسها به خانۀ آنها بروم.
روزامتحان اسکناس بیست تومانی مادرم را که خرد خرد جمع کرده بود به همراه دوغازی نان وپنیرو تعدادی مداد نصفه نیمه، در جیبم گذاشتم که راه به راه به محل امتحان بروم. ازخانه که بیرون زدم دم درکادیلاکی آخرین مدل با شیشههای دودی پارک کرده بود واین پری بود که دیدم با موهای دم اسبی، چشمانی براق، لبخندی زیبا، عقب خودرونشسته بود وانتظارم را میکشید.
پری شیشه را پایین کشید و راه افتادیم. برای من مثل یک رؤیا بود نمیتوانستم تصورکنم کنارپری دریک کادیلاک نشستهام. انگارسوارهواپیما شده بودم. اصلاً متوجه چیزی نبودم.
پیاده که شدیم، گفت: «موقع برگشتن با هم برمی گردیما!»
نمیدانم چرا آنقدرذوق داشتم. تمام مدت امتحان به پری فکرمیکردم، به کادیلاک، به نرمیاش، به نگاه کردن ازپنجره، به گاومیشهای کنار راه، به مزرعههایی که دورمیشدند.
بعد ازامتحان دست درجیب کردم. غازیهای نان وپنیر را درآوردم که یکی را به پری بدهم، پری کیف مینیاتوری کوچکش را بازکرد وچندتایی دویست تومانی نشانم داد وگفت:
«نمیخواهد! مادرگفته راننده هردویمان را به رستوران ببرد.»
وقتی برای اولین باردرعمرم به رستوران رفتم وبا پری سریک میزغذا خوردم، تا یک ماه احساس پادشاهی میکردم. خواهرم مرتب میپرسید: «گلهای قاشقها چه شکلی بود؟ گلهای چنگالها؟ نکنه همه غذایت را نخورده باشی!؟»
ازسرسیری ازسربی نیازی ولذ ت کیفی که برده بودم، بیست تومان را به مادرم برگرداندم. جیبهای من فقط سکههای کوچک را میشناخت. ماهها با خودم فکرمیکردم، چطوریک نفرمیتواند نصف غذایش را دربشقاب باقی بگذارد.
ازآن به بعد تنها دلخوشیم فکرکردن به پری بود. تا یک روزآن اتفاق عجیب افتاد. روبه روی خانه ما درانتهای کوچه یک گاراژمتروکه بود. موقع جنگ گاراژ را با تمام وسایل وماشینها گذاشته بودند به امان خدا رفته بودند. من وبچههای یکی دوسه سال ازخودم بزرگترازسوراخی که به گاراژ راه داشت وارد میشدیم. من ده سالم بود. آن روزدونفرازبچهها زیربغلهای مرا گرفتند ومحکم نگهام داشتند. گفتم: «حالا چرا مرا گرفتهاید؟» گفتند: «مقررات بازی است.»
بعد آن دخترآمد شلوارش را جلوی من پایین کشید. درست کنارچالۀ تعویض روغن!
یک ماشین سفید رنگ هم آنجا بودکه تودوزی قرمزداشت، همیشه درآن بازی میکردیم. میشد راحت درآن درازکشید. دخترهمان طوربه طرف ماشین رفت.
گفتم: «ولم کنید تا انجام بدهم.» میخواستم هرجورشده فرارکنم. گفتند: «نمیشود!» بعد مرا هل دادند درصندلی عقب وایستادند پشت درها ومحکم راه فرارم را بستند. هیچ یادم نمیآید. انگارازهوش رفته بودم. به هوش که آمدم، همه رفته بودند. درماشین را بازکردم وازترس یک نفس تا خانه دویدم.
دم پلههای ایوان نشستم ومثل بید میلرزیدم. همان وقت قبل ازمن پسرها رفته بودند پیش برادرشهیدم، دست پیش را گرفته بودند که: «یکتا...!» یک جوری گفته بودند که انگارمن خطا کردهام ومن شلوار دخترک را پایین کشیدهام. برادرم اصلاً نپرسیده بود که چی به چی، فقط مرا گرفت زیرمشت ولگد. خواهرم گفت: «چرا میزنی، چکارش داری؟» گفت: «دخالت نکن!»
هیچ آن دردها یادم نیست، هیچ یادم نیست که چطورکتک خوردم. فقط جملۀ برادرم درخاطرم مانده.
«شب که آمدم، مزارت را توی همین حیاط میکنم!»
همان دخترآمده بود پیش خواهرم وازمن بد گفته بود: خواهرم هم مرا به ستون بست ومادرم مرا به باد کتک گرفت. همه میزدند، من نمیفهمیدم. گریه نمیکردم. شکوه نمیکردم. قسم نمیخوردم که این کار را نکردهام. همه داشتند زورمی زدند تا مرا به این باوربرسانند که این کار را کردهام.
شب که شد، پدرم ازسرکارآمد. اوکنارچهار راه امیری نانوایی کارمیکرد. اول با شلنگ آب سرتا پای مرا خیس کرد، بعد شیرآب را بست وبا همان شلنگ مراکتک زد. اصلاً گریه نکردم. تمام آن مدت فقط به آن صحنه فکرمیکردم. مثل همین الان. من یک بارهم ازخودم دفاع نکردم. گیج ومنگ بودم.
فرض کن رفتهای جایی، صحنهای دیدهای وشوکه شدهای.
فرض کن به خانه آمدهای، و یک نفردهها کشیده به تو زده است. توهیچ نمیفهمی، توهنوزدرشوک آن اتفاق به سرمی بری.
من تا ماهها کابوس آن صحنه را میدیدم. اصلاً ماجرا برایم کابوس بود. وخفت بارترازآن زمانی که پری گفت: «دیگرنمیخواهم تو را ببینم!»
یک بارهم درهفت سالگی با دیدن آن صحنه شوکه شدم و کتک خوردم. آن موقع مسجد سلیمان نمره یک مینشستیم. درخوزستان دوازده ظهربه بعد نمیشود ازخانه بیرون رفت، باید بخوابی تاعصر، تا خنکی هوا. من خوابم نمیبرد وبرادرم مرتب تأکید میکرد که بخوابم. یک لحظه چشمهایم را بازکردم دیدم برادرم نیست. یکی ازتخیلات من دربچگی این بود که با ذره بینی شکسته ویک چوب بستنی، زیر خاک به دنبال جهانهای ناشناخته بگردم. این کل ابزارمن برای کشف جهان بود. وسایلم را برداشتم و پاورچین پاورچین به کوچه رفتم درحال وهوای اکتشافت خودم بودم که به کناراتاق بخاررسیدم. بعد دیدم ازاتاق بخاردارد صدای هن وهون ونفس زدن و زود باش، زود باش میآید. لای دربخار را که بازکردم، برادرم را دیدم که با دخترهمسایه پیراهنهایشان را بالا زدهاند وشلوارپایشان نیست. نیمه لخت بودند وعرق ازچهارگوشۀ صورتشان شره میکرد. بعد برادرم مرا دید وهنوزبه خانه نرسیده بودم که کتکم زد. من آن موقع هیچ گریه نکردم. وبه هیچ کس حرفی هم نزدم. من شرم داشتم ازخودم دفاع کنم. نمیدانستم چرا هرزمان این چیزها را میدیدم باید کتک میخوردم.
من فقط یک بارگریه کردم، آن هم زمانی بود که اتفاقی ازکنار رستورانی که با پری غذا خورده بودم میگذشتم وگریهام گرفت.
بررسی داستان:
1= راوی: اول شخص.
مثال:
امروزدرمراسم خاکسپاری برادرم اصلاً گریه نکردم. تمام مدت زل زده بودم به دهان پرازباد سازی، دیلاق ریشویی که موهای جوگند میداشت وبا چشمان دریده گشادش جماعت را درامتداد کرنایش گرفته بود. هروقت که قاری ازقرائت قرآن خسته میشد، گاگریوخوان، مستقیم به چشمهای من خیره میشد وبا سوزوگدازآوازمیخواند: «غم مرگ برادر را، برادرمرده میداند!» صدا دربلند گومیپیچید واکومیشد: «غم مرگ... گِ گِ گِ... برادررا... را را را...» کلمات مثل میخ، برمغزم فرومی رفتند. زنهای فامیل با شنیدن این جملات، لاک ولوک میکردند.
2= گونه داستان چیست؟
واقعگرای اجتماعی است.
وبعضی ازفضولی کله میکشیدند تا عکس العمل مرا ببینند؛ اما من گریه نمیکردم. جایی که باید از هوش رفت، گریه نکردن نشانه سنگ دلی وبی عاطفگی است. اما من فقط بلد بودم غمگین باشم ودر خودم فروبروم. درست مثل کلاغ متفکری که سی چهل قبرآن طرفتر، بی صدا برسنگ قبرکهنهای نشسته بود وازجایش تکان نمیخورد. چگونه میتوانستم اندوهم را درمرگ برادری که همیشه ازاو فرارمیکردم واکنون تکه تکههایش را آورده بودند فریاد بزنم.
3= مسئله داستان چیست؟
* راوی در زمان کودکی به اوتجاوزشده است.
* با رابطه نامشروع برادرشهیدش روبه روشده است.
* دختری که درخانهاش درس میخوانده عاشقش شده که ازطبقه متمول است.
4= محورمعنایی داستان چیست؟
انسان حقایقی را با پنج حس لامسه خود میبیند ودرک میکند اما نه حق بازگوکردن دارد ونه دیگران ازاوحقیقت را پرس وجومیکنند. ولی مورد حمله، ضرب وجرح قرارمیگیرد. درعین حال نویسنده دنیای واقعی روزمره را ازچندین منظر (گفتمان فرهنگی واجتماعی. وتقدسگرایی) نشانه گرفته است.
مثال اول: دم پلههای ایوان نشستم ومثل بید میلرزیدم. همان وقت قبل ازمن پسرها رفته بودند پیش برادرشهیدم، دست پیش را گرفته بودند که: «یکتا...!» یک جوری گفته بودند که انگارمن خطا کردهام ومن شلوار دخترک را پایین کشیدهام. برادرم اصلاً نپرسیده بود که چی به چی، فقط مرا گرفت زیرمشت ولگد. خواهرم گفت: «چرا میزنی، چکارش داری؟» گفت: «دخالت نکن!»
هیچ آن دردها یادم نیست، هیچ یادم نیست که چطورکتک خوردم. فقط جملۀ برادرم درخاطرم مانده.
«شب که آمدم، مزارت را توی همین حیاط میکنم!»
مثال دوم:
همان دخترآمده بود پیش خواهرم وازمن بد گفته بود: خواهرم هم مرا به ستون بست ومادرم مرا به باد کتک گرفت. همه میزدند، من نمیفهمیدم. گریه نمیکردم. شکوه نمیکردم. قسم نمیخوردم که این کار را نکردهام. همه داشتند زورمی زدند تا مرا به این باوربرسانند که این کار را کردهام.
شب که شد، پدرم ازسرکارآمد. اوکنارچهار راه امیری نانوایی کارمیکرد. اول با شلنگ آب سرتا پای مرا خیس کرد، بعد شیرآب را بست وبا همان شلنگ مراکتک زد.
5= دلالت مندی داستان چیست؟
هرچیزی به هرشکلی باید دلیلی داشته باشد که دغدغه نویسنده شده وآن را خلق کرده است. چیزی که دراین داستان مهم است: شکستن ساختارذهنی مخاطب ازفرهنگ تقدس گرایی که مختص جوامع ایدوئولوژی محوراست. فرهنگ شهید وشهادت. خانواده شهید. دفاع مقدس...
مثال:
دیدم ازاتاق بخاردارد صدای هن وهون ونفس زدن و زود باش، زود باش میآید. لای دربخار را که بازکردم، برادرم را دیدم که با دخترهمسایه پیراهنهایشان را بالا زدهاند وشلوارپایشان نیست. نیمه لخت بودند وعرق ازچهارگوشۀ صورتشان شره میکرد. بعد برادرم مرا دید و هنوز به خانه نرسیده بودم که کتکم زد. من آن موقع هیچ گریه نکردم. وبه هیچ کس حرفی هم نزدم. من شرم داشتم ازخودم دفاع کنم. نمیدانستم چرا هرزمان این چیزها را میدیدم باید کتک میخوردم.
من فقط یک بارگریه کردم، آن هم زمانی بود که اتفاقی ازکنار رستورانی که با پری غذا خورده بودم میگذشتم وگریهام گرفت.
6- شیوه روایت خبری است.
نویسنده مخاطب را از جهان اطراف خود و جوامع دیگر آشکار میسازد.
مثال:
امروزدرمراسم خاکسپاری برادرم اصلاً گریه نکردم. تمام مدت زل زده بودم به دهان پرازباد سازی، دیلاق ریشویی که موهای جوگند میداشت وبا چشمان دریده گشادش جماعت را درامتداد کرنایش گرفته بود. هروقت که قاری ازقرائت قرآن خسته میشد، گاگریوخوان، مستقیم به چشمهای من خیره میشد وبا سوزوگدازآوازمیخواند: «غم مرگ برادر را، برادرمرده میداند!» صدا دربلند گومیپیچید واکومیشد: «غم مرگ... گِ گِ گِ... برادررا... را را را...» کلمات مثل میخ، برمغزم فرومی رفتند. زنهای فامیل با شنیدن این جملات، لاک ولوک میکردند.
و بعضی از فضولی کله میکشیدند تا عکس العمل مرا ببینند؛ اما من گریه نمیکردم. جایی که باید از هوش رفت، گریه نکردن نشانه سنگ دلی وبی عاطفگی است. اما من فقط بلد بودم غمگین باشم ودر خودم فروبروم. درست مثل کلاغ متفکری که سی چهل قبرآن طرفتر، بی صدا برسنگ قبرکهنهای نشسته بود وازجایش تکان نمیخورد. چگونه میتوانستم اندوهم را درمرگ برادری که همیشه ازاو فرارمیکردم واکنون تکه تکههایش را آورده بودند فریاد بزنم.
7= داستان چهارسطحی است.
سطح اول: واضح وآشکاربدون پیچیدگی کلامی است.
قرارشد هر روزخانه یکی باشیم؛ اما من نمیتوانستم درکناربرادربد بینی که بی دلیل مرا زیرمشت و لگد میگرفت، با یک دختردرس بخوام. این بود که بهانه آوردم ومادرپری قبول کرد برای مرور درسها به خانۀ آنها بروم.
روزامتحان اسکناس بیست تومانی مادرم را که خرد خرد جمع کرده بود به همراه دوغازی نان وپنیرو تعدادی مداد نصفه نیمه، درجیبم گذاشتم که راه به راه به محل امتحان بروم. ازخانه که بیرون زدم دم درکادیلاکی آخرین مدل با شیشههای دودی پارک کرده بود واین پری بود که دیدم با موهای دم اسبی، چشمانی براق، لبخندی زیبا، عقب خودرونشسته بود وانتظارم را میکشید.
پری شیشه را پایین کشید و راه افتادیم. برای من مثل یک رؤیا بود نمیتوانستم تصورکنم کنارپری دریک کادیلاک نشستهام. انگارسوارهواپیما شده بودم. اصلاً متوجه چیزی نبودم.
پیاده که شدیم، گفت: «موقع برگشتن با هم برمی گردیما!»
سطح دوم: تقابلها: فرعی/ اصلی.
تقابلهای فرعی:
دوبرادر: یکی اهل خشونت / دیگری، تیزهوش. فقر/ ثروت
پری دخترپیمانکار/ راوی؛ دهک پایین جامعه. نان و پنیر/ رستوران.
تقابلهای اصلی:
قاعده بازی/ تجاوز به راوی برادرشهید/ رابطه نامشروع
سطح سوم:
نویسنده هنرمندانه با استفاده ازتکنیک "آشنایی زدائی" جهانی را خلق نموده که باورهاوتابوهای ذهنی مخاطب را درهم شکسته، علاوه برآن به چند موضوع که همگی درحوزه اندیشه وبه دورازتخیلات غیرواقع، میگنجد.
آشنایی زدائی چیست؟
آشنایی زدائی یکی ازتکنیکهای ادبی است. درمکتب شکل گرایان اولین باراتفاق افتاد و پیشرو در این مکتب، ویکتوراشکلوفسکی روسی در جستاری آن را مطرح کرد. وی معتقد است:
هدف هنرایجاد شکل در واقعیت است. ونویسندگان برتردومهارت را درخواننده حفظ وتقویت میکنند.
1- کاری میکنند که چیزهای ناشناخته آشنا وقابل درک جلوه کند.
2- کاری میکنند که چیزهای شناخته شده وپیش پا افتاده به شکل جدید وتازهایی درک شود. به این ترفندها "آشنایی زدائی"میگویند.
درآشنایی زدائی کارنویسنده این است که روزمرگیهای معمول را تازه نشان دهد وجلوی چشم مخاطب بگذارد! خلاقانه، تأثیرگذاروتوجه برانگیزباشد.
دوابزارمهم درآشنایی زدائی وجود دارد.
زبان/ اندیشه
آشنایی زدائی روی اندیشه متمرکزاست. ولی خواننده زبان را میبیند. بنابراین زبان درآشنایی زدائی خیلی مهم است. ازکلمات کلیشهائی ودست مالی شده وتکراری استفاده نمیکند. بلکه خلاقانه، خاص روایت توصیف میشود تا خواننده تجسم کند.
آشنایی زدائی درسه سطح اتفاق می افتد: زبانی. مفهومی. اَشکالی ادبی.
دراین داستان درسطح مفهومی است. یعنی با تغییرایدهها ومفاهیم معمول اتفاق افتاده است. با هنجارشکنی ونمایش دادن آنها ازچشم اندازی متفاوت ازهرآنچه قبلاً بوده است.
ویژگی آشنایی زدائی درداستان چیست؟
1- برهم زدن توالی زمانی واتفاقات داستان.
2- تغییرشکل دادن عناصرداستان.
3- کاربرد واژهها درمعنایی متفاوت ازآنچه سابقاً بوده است.
4- به کاربردن زاویه دید متنوع یا خلق زاویه دید.
انطباق آشنایی زدائی درداستان چگونه است؟
* برهم زدن توالی زمانی:
مثال اول: خاطرات مرا درخود حبس کرده بود. (گذشته)
برادرم دردبیرستان کنارمدرسۀ ما درس میخواند. (حال)
مثال دوم: شب که شد پدرم ازسرکارآمد...(حال)
اوکنارچهارراه امیری ... کارمیکرد. (گذشته)
* برهم زدن اتفاقات داستان که دائم درحال توالی است.
گاه سرمزار، گاه دردبیرستان وخاطرات گذشته وگاه دیداری با پری فرهی، مادر، پدر، خواهروبرادر شهید دارد که هرکدام درجایگاهی که راوی روایت میکند نقش خود را براساس چهارچوب آشنایی زدائی پیاده میکنند.
* تغییرشکل دادن عناصرداستان
مثال اول: اما من گریه نمیکردم. جایی که بایدازهوش رفت...
مثال دوم: دیدم ازاتاق بخار...
مثال سوم: من آن موقع هم هیچ گریه نکردم.
انطباق آشنایی زدائی درجهان داستان چیست؟
سطح چهارم: گفتمان فرهنگی واجتماعی. تقدسگرایی.
* گفتمان فرهنگی: عدم آموزش درخانواده، رسانهها، آموزش وپرورش به کودکان با مواجه با رفتارهای خشونت آمیز اعم ازتجاوز، ضرب وجرح وحتی سوءاستفاده عاطفی چگونه باید ازخود محافظت کنند.
تقدسگرایی وجهان شمول بودن آن!
نویسنده تقدسگرایی، باورها وهنجارها را شکسته آن را بدل به هنجارشکنی کرده است.
درجوامع توسعه نیافته چنین رفتارهای عادی را به دروازاحساسات تلقی میکنند. حال این اتفاقات در هرکشوری که با فقرفرهنگی، اختلافات طبقاتی، عدم برابری جنسی روبه رواست رُخ دهد دورازذهن نیست.
8= پایان بندی داستان.
ازابتدا تا انتهای داستان، نویسنده ازطریق آشنایی زدائی خبری را ازجهان اطراف خود میدهد وآن را به جوامع دیگربست میدهد. استادانه درابتدای داستان با طرح سوالی به ذهن مخاطب ورود پیدا
میکند به طوری که تا پایان داستان ذهن او را درگیرنگه میدارد وازتمام حدسها وگمانی زنیهای او عبورمیکند. ناگهان درپایان پاسخ دردناکی به خواننده میدهد. وخواننده نا خودآگاه دوباره به اول داستان بازمیگردد که این کاربه وسیله رجعت کمانی انجام شده است.
ابتدای داستان: امروز مراسم خاکسپاری برادرم اصلاً گریه نکردم...
پایان داستان: من فقط یک بارگریه کردم آن هم زمانی بودکه اتفاقی ازکنار رستورانی که با پری غذا... ■