یادداشتی بر فیلم «سقوط» کارگردان «اسکات من»؛ «فرشاد ذوالنوریان» اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farshad zolnoorian2

معرفی اثر: این فیلم در ژانر هیجان انگیز به کارگردانی اسکات من محصول سال 2022 است که به خاطر صحنه‌های هیجان انگیزی که دارد، توجه زیادی را به خود جلب کرده اما میزان این صحنه‌های مهیج آنچنان زیاد است که لایه‌هایی از معنا در آن قربانی نمایش بی‌وقفۀ هیجان می‌شود. این فیلم داستان دو دوست صمیمی به نام‌های بکی و هانتر است که بالای یک دکل ششصد متری در نقطه‌ای دور از دسترس و فراموش شده گرفتار می‌شوند. این دو نفر کمتر از یک سال پیش در صعودی هیجان انگیز دوستشان دنی را که همسر بکی و معشوقۀ هانتر بود را از دست داده‌اند.

نقد اثر

این فیلم به خاطر داشتن تصاویر منحصر به فرد که هر کدام دارای لایه‌های معنایی متعدد و پیوسته هستند این پتانسیل را دارد که بیننده را با نگاه چندباره به معانی بسیار فراتر از آنچه در جریان معمول داستان هست، برساند. از این رو نقد فرمالیستی می‌تواند رویکردی مناسب برای کشف معنا باشد.

 در این نوشته سعی گردیده تا از چند روش توام برای رسیدن به معنا استفاده شود که روش فرمالیستی یکی از رویکردهای مورد استفاده است. برای رویکرد فرمالیستی نقد آنچه که به عنوان ابزار کار منتقد به کار می‌رود در درجۀ اول خواندن چندین بارۀ متن (تماشای چندین بارۀ فیلم) است تا عناصر، ترکیبات تشکیل دهنده و تصاویر اثر بررسی شوند که نه تنها معنای تک‌تک آن‌ها مورد واکاوی بلکه ارتباطشان با یک

 معنای واحد مورد تحقیق قرار گیرد. با این کار جست و جویی

آغاز که به یافتن سر نخ‌ها و عناصر به هم پیوستۀ متن منجر می‌شود. این جست و جو با یافتن این عناصر که از دل متن بیرون کشیده و رمزگشایی می‌شوند از انبوه عناصر رمزآلود و کنار هم چیده شدۀ ذهن نویسنده، کالبدی پدید می‌آورد که وحدت اندام‌هایش راز متن را بر ملأ می‌نماید. «سموئل کالتریج بزرگ‌ترین طرفدار نظریۀ وحدتِ انداموار[1] معتقد بود که شکل اثر از تصاویری که ارائه می‌دهد ناشی می‌شود، درست مثل گیاهی که از بذر می‌روید. بنابراین بین کلیت اثر هنری و ادبی و تک‌تک اجزای آن‌ها نوعی پیوند اندام‌وار وجود دارد.» (هیاهوی متن، پرویز پرتوی، ص 27) این اعضای به هم مرتبط که تنها در خود متن باید یافت شوند واژگان و عبارت‌هایی (تصاویر و دیالوگ‌ها) هستند که با یکدیگر ارتباط معنادار برقرا می‌کنند. ارتباط‌های تضادی و هم‌معنایی و یافتن معنای بعضی کلیدواژه‌ها یا تصاویر و کاربرد دقیق آن‌ها در طول تاریخ و موقعیت‌هایی که آن واژگان برای رساندن معنایی خاص به کار می‌روند برای منتقد بسیار حائز اهمیت است. از دیگر سو بنا بر آنچه شکلوفسکی گفت "ما با جهان درگیر و غرق آنیم اما آن را نمی‌بینیم و برای اینکه بتوانیم دوباره آن را ببینیم باید به هنر متوسل شویم." ابزار هنر در این مسیر آشنازدایی[2] و نوسازی فرم مفاهیم اشیاء پیرامون ماست. نشان دادن مفهوم آشنا زدایی که در اثر مورد بررسی روی داده بی‌گمان یکی از راه‌های حائز اهمیت در نقد فرمالیستی است.

رویکرد دیگری که برای کشف معنا در این نوشتار به کار رفته استفاده از مفهوم بینامتنیت[3] است. این نظریه که از مهترین نظریات ادبی قرن بیستم به شمار می‌رود توسط ژولیا کریستوا ابداع و سپس گسترش یافت و توانست در بسیاری از حوزه‌ها همچون روانشناسی، فلسفه، تاریخ و جامعه شناسی مورد استفاده قرار گیرد. بر اساس این نظریه یک متن همواره ردپایی از متن‌های دیگر است. متن خوب از روابط بینامتنی خلق می‌شود. این نظریه بر این باور است که هر متن بر پایۀ متن‌های پیش از خود خلق شده و هیچ متنی وجود ندارد که کاملاً مستقل یا حتی دریافت گردد. در تولید و دریافت یک متن همواره پیش‌متن‌ها نقش اساسی ایفا می‌کنند. پس شایسته و بایسته است که برای درک بیشتر و بهتر این فیلم رد و پای آن را در متن‌های گذشته جست و جو کنیم تا علاوه بر کشف آشنازدایی متن نگاه ما با آنچه در متن و قیاس در پیش‌متن ها وجود دارد به روشنی بیشتری کشف شود.

در این بررسی حتی سعی شده که از رویکرد ساختارگرایی[4] نیز جهت کشف معنا استفاده شود. برای درک پایه‌ای مفهموم کلیدی ساختارگرایی به نوشتار پرویز پرتوی (هیاهوی متن،1399:125) ارجاع می‌دهیم که معتقد است یک اثر هنری به تنهایی و مستقل از سایر آثار و ساختاری که به آن تعلق دارد نه تنها معنا یا حقیقتی را افشا نمی‌کند، بلکه حتی مجال ظهور نمی‌یابد. آثار و متون هنری در زنجیره‌ای متصل به یکدیگر است که شکل گرفته و معنا می‌یابند و هیچ اثر هنری مستقل از سایر آثار هنری همتای خود ماهیتی قابل درک ندارد. ساختارگرایان تحت تأثیر شیوۀ علمی بررسی پدیده‌ها، سعی در علمی کردن ادبیات و هنر داشته‌اند. می‌توان اذعان کرد ساختارگرایی شیوه‌ای علمی که در رویکرد نقد خواهان دستیابی به یک الگوی واحد در کشف شیوۀ معنادهی متون هنری است. پس ساختارهایی که ما در ادبیات و هنر درک و کشف می‌کنیم در واقع ساختۀ ذهن، تجربۀ زیستی و تجسم ساختارهای ناخودآگاه جمعی و مشترک انسان است. در نتیجه ساختارگرایی روشی برای تحلیل سیستم‌ها و ساختارهای پیچیده است که خلق متون معنادار را امکان‌پذیر می‌کند. این رویکرد نقادانه در پی این است که بداند چطور متن به معنایی رسیده که در آن مستتر است این که چطور ساخته می‌شود و چطور معنی آن شکل می‌گیرد. استفاده از الگوهایی برگرفته از علم زبان شناسی در این رویکرد راهگشا است، درست همان طور که زبانشناس معروف سوئیسی، فردینان دو سوسور آن را آغاز کرد ولی برای ساختارگرایان این که متن چطور معنا می‌دهد بیشتر از این که متن چه معنایی می‌دهد حائز اهمیت بوده و هست.

نام اثر به خودی خود مهمترین عنصر برای بررسی متن است. سقوط در لغت‌نامۀ دهخدا به معنای افت، زوال، لغزش، نزول، هبوط، فروپاشی، اضمحلال، پرت شدن، فرو افتادن و فرود آمدن است. در این متن چه چیزها که فرو نیفتاده و از بین نرفتند، نه تنها انسان‌ها دچار لغرش شده و فروافتادند بلکه پندارها، خاطرات و مفاهیمی که با سختی و مراقبه حفاظت گشته با افتخار و تلاش به اوج رسیدند و عزیزترین احساسات انسانی را تحریک کردند دچار اضمحلال و نابودی گشتند. چه چیزها و چه کسان ارزشمندی که نمردند و از خاکسرتشان چه ارزش‌ها که تولد نیافت. مفاهیم قدسی چون پدر تصعید شده، پدر حقیقی، همسر، فرزند، دوست و در نهایت ابرانسان همگی در داستان به نوعی در مفهوم و معنا دچار هبوط و زوال گشته بعد از نو کمر راست کرده و خود به حرکت افتادند.

حرکت عنصر مهمی است که شالودۀ پیرنگ را تحت تأثیر قرار می‌دهد. حرکت گاه از بالا به پایین و گاه از پایین به بالا صورت می‌گیرد. حرکتی که به شدت رنگ و بوی مذهب کلیسا دارد. حرکت با گذر روزها یا هفته‌ها سکون همچنان می‌تواند در پیش باشد و قهرمان داستان را دمی رها نکند. حرکت مهمترین رکن این داستان است که تمام معنا را در اختیار گرفته. شخصیت‌ها در حرکتشان رشد، عاشقی، خیانت، عزاداری کرده و به معنای جدیدی از زندگی می‌رسند. حرکتی که به سفر می‌ماند با حرکات سخت و نفسگیر بندبازان و القای ترس در ذهن مخاطب که خود را در معرض سقوط استخوان‌شکن قرار داده و آن را انتظار می‌کشد، جلوه‌گری می‌کند.

حرکت را همواره به یاد می‌آوریم چنان چه روزی زردشت عزم سفر کرد تا معنایی را به گوش همگان برساند. زردشت آن پاک دست پارسا از غار خود بیرون آمد و راه شهر ماده گاو رنگین گرفت تا به مردم بگوید پدر آسمانی مرده و بشارت از وجود ابرانسان بدهد. وقتی به شهر داخل شد مردمی را یافت که دور بندباز حلقه زده تا نمایش او را نظاره کنند. مردم حوصلۀ شنیدن سخنان رزدشت را نداشتند و به او بی‌مهری کردند اما در ابتدای این فیلم این بندبازها هستند که از شهر بیرون آمده تا سختی‌های طبیعت را بیازمایند و متعاقباً با گرفتاری مواجه می‌شوند. گرفتاری از همان جنس که بندباز شهر ماده گاو رنگین باهاش دست و پنجه نرم می‌کند. بندباز شهر ماده گاو رنگین از ارتفاع بالا بر زمین افتاده و کسی جز زردشت را بالای سرش نمی‌یابد. زردشت خالصانه در گوش او می‌گوید "ترس را از خود دور کن زین پس چیزی نخواهی دید." آن پدر آسمانی سال‌ها پیش مرده.

اولین صحنۀ هیجان انگیز فیلم هم با سقوط دنی همراه است. دنی که شخصیت نسبتاً آگاهی دارد نمی‌تواند از علم و توانایی خود هنگام غافلگیری از لحظۀ پرواز پرندۀ هراسان داخل لانه در جهت حفظ تعالش استفاده کند و به طرزی ناباورانه از ارتفاع پایین افتاده و جانش را از دست می‌دهد. اما سقوط دنی تمام شدنی نیست. او بارها و بارها سقوط می‌کند حتی وقتی که دوباره در یک جعبۀ خاکستر به اوج می‌رسد یا وقتی که مفهوم وجودیش از یک شهید مظلوم به همسری خطاکار تغییر می‌کند و جایگاهش را برای همیشه در دل بکی از دست داده و باد آن را با خود می‌برد یا جایی که بکی به آغوش پدر حقیقیش برای بار آخر باز می‌گردد و می‌گوید حقیقت همواره با تو بود.

 بعد ازاولین سقوط دنی درست در صحنه‌ای که تبدیل به یک بستۀ قابل حمل و سبک شده و به راحتی می‌توان آن را در دست گرفت، حمل کرد و با باز کردن جعبه محتویاتش را به آسمان سپرد، زردشت نیز پیکر بندباز مرده را بر دوش خود گرفته و از مردم شهر دوری کرده و راهی جنگل می‌شود. در میان راه با جسد مرد بندباز همصحبت شده و لختی بعد به کلبۀ مرد جنگلی نزدیک می‌شود. مرد جنگلی از دیدن مرگ گریزان است لذا زردشت جسد بندباز را در میان پوستۀ درخت قرار می‌دهد تا بتواند از غذای مرد جنگلی و همصحبتی او لذت ببرد. مرگ بر بکی همسر دنی نیز تأثیر شگرفی گذاشته، طوری که نمی‌تواند آن را بپذیرد. سقوط دنی و مرگ او بکی را کاملاً دفرمه کرده و دیگر هیچ شباهتی با آنچه پیش از آن بود، ندارد. گویی گرگور سامسا از خواب بیدار و به هیبت سوسکی بزرگ تغییر شکل داده. بکی دیگر نیازهای سابق را ندارد، سر کار نرفته و غذاهای گندیده و تخمیر شده می‌خورد. بکی به الکل پناه برده تا خودش را در سقوطی که آغاز کرده آرام آرام آمادۀ هبوط کند. حال بکی ورزشکاری الکلیست که راه رفتنش به سوسکی بزرگ می‌ماند در گوشه‌ای کز کرده و فرو رفتن خویش را مزه‌مزه می‌کند.

در سوی دیگر داستان فردی قرار دارد که حتی در این وضعیت فروپاشیدۀ بکی تنهایش نگذاشته و به زندگیش اهمیت می‌دهد، او پدر واقعی بکی است. بر خلاف پدر گرگور سامسا در این فیلم می‌بینیم که پدر هنوز دچار سقوط معنایی نشده و نقش حمایتگرش را همچنان ادامه می‌دهد بر خلاف داستان مسخ و سرگذشت تلخ گرگور سامسا، بکی پدری ناجی دارد. بکی چون کافکا که در اواخر عمرش تنها و غمزده بود به پیشنهاد و تحریک هانتر هم‌نورد قدیمی خود یک سفر روحانی را آغاز می‌کند، سفری که می‌تواند برای حیات او تبعات جبران‌ناپذیر داشته باشد، تبعاتی بیشتر از نجاری کردن کافکا در اواخر عمر و انجام فرائض عبادی. بکی همراه با هانتر چون کافکا به اندیشۀ کهن سلامی دوباره می‌دهد و از دریافت پیام سراسر خردمندانۀ زردشت باز می‌ماند. بکی و هانتر سراغ دکلی فراموش شده را می‌گیرند که روزگاری بلندترین سازۀ آمریکا بوده که در این روزها هیچ حساب نمی‌آید درست مثل افکار و اعقاداتی که این روزها خیلی جدی گرفته نمی‌شوند یا کسی سراغشان را نمی‌گیرد. آن‌ها از بی معنایی سراغ این معنا را گرفته‌اند و به سویش در حرکت‌اند.

دکلی که بیش از هر چیزی شبیه به یک صلیب غول پیکر است و به خاطر پوسیدگی و ناکارآمدیش باید به زودی برچیده شود. بکی برای فرار از مسخ شدگی برای رهایی از هیبت گرگور سامسا از کالبد سوسکی که به آن تبدیل شده این راه را تعریف کرده و آن را معنادار یا شفاگر می‌یابد. حرکت در این بخش از فیلم به سمت و سوی بالاست و با اضطراب و دو دلی آغاز شده. در فیلم می‌فهمیم که اگر بکی در سفرش تنها بود و همراهی یار موافقش، هانتر را نداشت از همان میانه به پایین بازمی‌گشت. بکی در این لحظه توسط هانتر[5] (در انگلیسی معنای شکارچی می‌دهد) برای این حرکت روحانی شکار شده و اراده یا عزم کامل برای پایان دادن به این وضع را ندارد، ولی به خاطر عشق و علاقه‌اش به دنی برای انجام فریضۀ خداحافظی با مرگ یا ثبت شگفت انگیز دنی در خاطرات راه را ادامه داده و سختی‌هایش را به جان می‌خرد.

در بالا رفتن این دو زن دیگر جنسیت آنچنان مطرح نیست انسان است که بالا رفته و اوج می‌گیرد ابرانسان که روزگاری مسیح بود این بار در کالبد زنی افسرده راه رستاخیز را می‌پیماید. زنی که با موهای سیاه بلندش بیش از هر کسی در اوج گیری از صلیب یادآور شهید مصلوب، عیسی ناصری است که در رسیدن به اوج، راه بازگشتش را از دست می‌دهد و میخ پای راستش را مجروح می‌گرداند. انسانی که در نوک صلیب نامقدس قرار دارد با ریزش پایه‌های پوسیده یک‌باره تمام ارتباطش را با هم نوعانش از دست می‌دهد. بکی چون مسیح در حال خونریزی و از دست دادن توانش است. همچون گرگور سانسا که سیب‌های پرت شده توسط پدرش به کمرش آسیب جدی وارد کرده و در پوست سختش ماندگار شده چون کافکا که در نجاری با خاک اره و بیماری سل دست و پنجه نرم می‌کند، بکی و هانتر متوجه این امر می‌شوند که آدمی در این نقطه از درد کرخت و رشید می‌گردد. مجبور است برای تسلیم شدن یا پیروزی تصمیم گیرد. دیگر تعداد فالوئرها که برای هانتر حائز اهمیت بود بی ارزش شده و مجبور است برای فرستادن پیغام نجات از خیر گوشی خود بگذرد. آن دو موفقیت کوچکی در جلب توجه چند نفر پیدا می‌کنند که کورسوی امید را برای نجاتشان روشن می‌کند ولی آدمی این روزها آن چنان سقوط کرده و از اخلاق دور گشته که به خود اجازه می‌دهد به جای نجات همنوعش اموال فرد گرفتار را غارت، برای نجات آن‌ها نیز هیچ نکوشد، به اخلاق انسانی خیانت کند و سقوط خود را تا بینهایت ادامه دهد.

انسان در این موقعیت یکتای دردآور پرعذاب یا دنبال راهی برای پایان مصیبت است یا کنکاش گذشته و کشف حقیقتی نفرت آور. بکی بعد از سپردن خاکستر دنی به باد در کنار تماشای نیستی و نابودی فیزیکی همسرش از بررسی نشانه‌های احساسی و خالکوبی پای هانتر به خیانت همسرش به همراه بهترین دوستش پی می‌برد. حال در کنار ناامیدی و ترس از مرگ باید با غم خیانت نیز کنار آید و مرگ همسرش را از نو به بدترین شکل تماشا کند. دیدن خیانت تماشای سقوط است. خیانت برای بکی دردی تازه است که می‌تواند او را تا مرز جنون نیز بکشاند. مسیح که قبل از خیانت یهودا از آن با خبر بود این بار همه چیز را بسیار دیر در میابد و آن دو مردی که همراه او بر صلیب کشیده شدند این بار در قامت دو کرکس در آمده و مدام طعم مرگ را در کالبد مسیح‌وار بکی تعقیب کرده و بر آن یورش می‌برند.

هانتر برای بدست آوردن پهباد دست به انجام اقدامی شجاعانه و در عین حال کشنده می زند تا از اندوه خود بکاهد ولی موفق نشده و جانش را از دست می‌دهد. در این صحنه که بکی شاهد افتادن دوست خود بود به نحوی باور نکردنی از شنیدن حرف زردشت شانه خالی کرد و دست به معجزه زد. در این لحظه بکی دم مسیحایی یافت و آن قدر معجزۀ بکی در زنده کردن دوست مرده‌اش کارامد بود که توانست بر بدن مجروحش هم فائق آید و مرزهای توان ابرانسان را با بالا رفتن از میلۀ دکل رد کرده و باتری پهباد را علیرغم خون ریزی از پای راست، تحمل مصائب صلیب و حملات کرکس شارژ کرده و با تشویق دوستش هانتر به نقطۀ پایینی بازگردد. در این نقطه که پهباد را برای کمک گرفتن آمادۀ ارسال می‌کند او دیگر نه در قامت مسیح که در قامت انسان تنها و موقتاً مؤمن دست به این اقدام می‌زند. انسانی که در یک سیارۀ فراموش شده گرفتار آمده و با درست کردن فضاپیماها قصد پیدا کردن حیات در سایر نقاط عالم دارد اما این تلاش با برخورد پهباد و کامیون و سقوطی دوباره، شکست می‌خورد.

 مسیح جوان بر روی صلیب متوجه قدرت اعجازگر توهم خود می‌شود که توانسته از دوستی مرده هدایت آسمانی بگیرد و مسیرش را تا آخرین نقطۀ صلیب بالا رفته، اوج بگیرد و مهمتر از هرچیزی در اوج پایداری کرده و تحمل مصیبت کند. در این زمان حرکت رو به بالای بکی جایش را به حرکت رو به پایین می‌دهد و در این حین صدای زردشت را شنیده که می‌گوید پدر مقدس از دنیا رفته. او که تا قبل از درک این پیام یک دوست زنده شده اما صدمه دیده و یک پهباد شارژ شده داشت متوجه توهم خود در اعجاز گشته و پیکر بیجان دوستش را می‌بیند. بکی از قالب مسیحایی خود بیرون جسته و با کشتن و تغذیه از کرکسی که داشت از خون و گوشت او می‌خورد علیه حالت قدسی خود قیام می‌کند. بکی حالا همچون زردشت از پذیرش پدر مقدس شانه خالی کرده و به او کافر است تا معنایی تازه برای خود دست و پا کند. حال بکی در کالبد ابرانسان می‌تواند به واقعیت پیرامون نظر اندازد. این‌جاست که با مرگ مواجه و بر پیکر هانتر حاضر می‌شود. مسیح دیگر مرده، به آسمان رفته و می‌تواند مرگ را ابزاری برای زندگی قرار دهد. بکی با کمک گرفتن از سقوط، استفاده از پیکر بی‌جان هانتر، کنترل حرکت را در دست گرفته، مانع سقوط خودش شده و ادامه می‌دهد. حرکتی که رو به پایین دارد و حاوی پیامی برای پدر حقیقی‌اش است. سقوط این بار معنای فروآمدن دارد که نجات بخش است و معنای جدیدی پیدا می‌کند. آنجا که مرد جنگل بان از زردشت می‌پرسد که از او خبرت هست؟ زردشت می‌گوید بیا تا تو را با ابرانسان آشنا کنم. بکی سفرش را به انجام رسانده و حال به ابرانسان باور دارد. ■

 

[1] organic unity

[2] Ostranenie or Defamiliarization

[3] Intertextuality

[4] Structuralism

[5] Hunter

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

یادداشتی بر فیلم «سقوط» کارگردان «اسکات من»؛ «فرشاد ذوالنوریان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692