حالا که قلم را برای نوشتن برمیدارم، احساسِ عجیبی دارم؛ احساسی که از پسِ آن همه چیز برایم در عینِ سادگی، مُبهم و رازگونه است؛ حتا کوچکترین وقایع و خاطراتِ گذشتهام در هالهای از ابهام و شگفتی پیچیده شده است.
قبل از این، فقط آنچه را در واقعیّت میدیدم یا حس میکردم میتوانستم بپذیرم؛ اما حالا درک کردهام که "واقعیت"، همان "حقیقت" نیست تا جائیکه گاهی حتا "حقیقت" نقطة مقابل واقعیّت است؛ یعنی آنچه با حواس پنجگانه دریافت میشود الزاماً همان "حقیقت" نیست؛ و مهمتر از آن، آنچه "ذهن" دریافت میکند، همة حقیقت نیست، بلکه آن چیزی است که به چشم میآید و از این بُعد و از این زاویه بود که دگرگونیهای زیادی در دریافتِ من از واقعیتِ، در جهتِ درکِ حقیقت، رُخ داد از این زاویه است که توانستهام برخی از مفاهیم پنهانِ "واقعیت" را بیش از قبل، درک کنم و به "هستی" از بُعدی عمیقتر و گستردهتر توجه کنم؛ از این مَنظر احساس میکنم که گویی همة اَبعاد هستی دارای پیوندهای اُرگانیکی با هم هستند؛ تا جائیکه "هستی" در عینِ سادگیِ آن از نظر ذهن، دارای پیوندهای بسیار متعدد و بسیار پیچیدهای در درونِ خود است تا جائیکه دریافتِ حقیقت را نه تنها دشوار، بلکه دست نیافتنی میکند.
موضوع "هستی" برای من همیشه موضوع جذاب و شگفت انگیزی بوده است؛ از همین رو زمانیکه به اطراف خود نگاه میکنم، احساس میکنم که این هستیِ عظیم به قدری کامل عمل میکند که چیزی را نمیتوان به آن افزود؛ با توجه به این موضوع انسان احساس آرامش میکند؛ اگر ستارگان میتوانند به رقص و گردشِ خود ادامه دهند و گلها شکفته شوند و پرندگان آواز بخوانند، چرا من نتوانم؟ شما نیز متعلق به این هستی و جزئی از آن هستید؛ زیرا بزرگترین شکوفایی در درونِ شما اتفاق افتاده است: شکوفاییِ آگاهی؛ هستی، راز بزرگش را در شما "حیات" بخشیده و آن "هشیاریِ مشاهدهگر" شماست. من ساعتها، بیاختیار به جنبههای متنوعِ این هشیاری "توجه" کردهام و آن، روحِ مرا به تماشای شگفتیهای هستی بُرده است؛ "توجه"، یک واژة جادویی است؛ کشفِ اعماقِ شگفت انگیزِ هستی، فقط در پرتو "توجه خالص" به ظهور میرسد؛ نه یک نگاهِ سَرسَری. ما هرگز به هیچ چیز با تمامیّتِ وجودِ خود "توجه" نمیکنیم؛ تماس ما با دنیای بیرون و درون به شدت فَرّار، سطحی و کم عُمق است؛ مانند گُنجشک سرگشتهای از شاخهای به شاخة دیگر میپَریم. "توجه"، یعنی در سکوتِ کامل، گوش به زنگ بودن. ذهن باید یک دست و آرام باشد تا توجه بتواند در آن استقرار یابد و هر انسانی باید سعی کند در هر لحظه از زندگی، نسبت به پرورش توجه، کوشا باشد و باید دانست که "توجه کردن" به معنیِ "فکر کردن" نیست؛ "توجه" یعنی یک هشیاریِ "باز" و بدون وجودِ "من". و این شاه کلیدی است برای گشودنِ
دَرهای روح به دنیای رازها. "توجه" در واقع تمامیتِ وجود فرد را به "اکنون و اینجا" فرا میخواند و از درگیر شدن ذهن به گِرههای کورِ "من محور" رها میسازد؛ انرژیِ روح را آزاد میکند و آن را آمادة آمیزش با چالشهای اسرارآمیز هستیِ ناب و درکِ آن، میکند؛ در صورتیکه فکر کردن عملی صِرفاً ذهنی است و در دایرة بستة ذهن صورت میگیرد؛ در توجه، هشیاری انسان بسیار گسترده، عمیق و آرام است؛ به این معنا که زمانی که مثلاً در یک محیط باز و گستردهای قدم میزنی، در عین اینکه به عبور اتومبیلها در خیابان نگاه میکنی، صدای گریة بچهای را، در کالسکهاش میشنوی و همزمان از صدای سوت قطاری که از آن حوالی عبور میکند نیز آگاهی و در عین حال از آنچه در همان زمان از ذهنت و در درونت میگذرد، هشیار هستی. هدفم از شرح این جزئیات این است که بگویم دلیل "توجه" من به هستی، این است که خواستهام و سعی کردهام که هستی را در تمامیت آن با تمامیّتِ وجودِ خود دریافت و ادراک کنم؛ زیرا که با این نوع از "توجه اصیل" بوده است که هستی، تمامیّتِ وجود مرا جهتِ درکِ خود فراخوانده است، و آن "حسِ عجیب" را در من برانگیخت؛ و در پرتو همین "توجّه اصیل" است که هستی را آنچنان عظیم، گسترده و غنی احساس میکنم که سخن گفتن از آن و ابعاد آن نیز با نوعی هراسِ مجذوب کنندهای همراه است یکی از این اَبعاد که توجه مرا، مدتهاست به خود مشغول کرده است، "بُعدِ نیستی" است. چرا که ما اغلب تصور میکنیم که جهان هستی سرشار از قطبهای متضاد است؛ سپید و سیاه، تاریکی و روشنایی، خوب و بد، مرگ و زندگی و سرانجام هستی و نیستی. و این آن چیزی است که ذهن به ما تلقین میکند. ولی آیا این نظر صحیح است؟ برای مثال بد نیست برای چند لحظه تصور کنیم که اگر مرگی به لحاظ جسمانی وجود نداشت؛ آن زمان احساسِ ما نسبت به زندگی چگونه بود؟ آیا ما در آن صورت میتوانستیم موقعیّت خود را در زندگی و یا ارزش "حیات" را درک کنیم؟ آیا به واسطة "نیستی و مرگ" نیست که ما میتوانیم به ارزش "حیات" پی ببریم؟ و آیا "نیستی" آئینهای برای درک و دریافتِ عمیقِ هستی، نیست؟ آیا زمانی که از موهبتی محروم میشوید، پی به ارزش و جایگاهِ آن نمیبرید. و در واقع ما در جای خالیِ افراد و اشیاء است که آنها را آنگونه که "باید"، میبینیم. و ارزش داشتههایمان را در عَدَم وجودِ آنان درک میکنیم. برای همین است که توصیه میشود، حتا برای یک ساعت هم که شده به لحاظ "ذهنی" بمیرید؛ آن زمان است که پس از بازگشت به ذهن احساس خواهید کرد که گویی هم اکنون به دنیا آمدهاید! کافیست که در مکان خلوتی، به تنهایی در یک پوزیشن کاملاً راحتی قرار بگیرید، چشمها را به آرامی روی هم بگذارید و ذهنِ خود را آرامآرام "محو" کنید. هر گونه فکر، تصویر و خیالی را خاموش کنید تا جائیکه فعالیتِ ذهن شما کاملاً متوقف شود. حتا اگر برای لحظاتی چند هم بتوانید به چنین موقعیّتی در روانِ خود دست یابید، شاهد تحوّلِ تازهای در درونِ خود خواهید بود. چنانکه پس از بازگشت به وضعیّتِ عادی، احساسی سرشار از وَجد و سرور و تازگی در شما پدید میآید؛ گویی مرده و سپس زنده شدهاید. پس برای درکِ و لمسِ هستیِ زنده، آنگونه که در "حقیقت" هست، لازم است، حتا برای دقایقی چند هم که شده بر فعالیتِ بیوقفة ذهنیِ خود، کاملاً بمیریم. آنچه در اینباره گفته میشود، فلسفه، فرضیّه و یا تئوری نیست؛ یک آزمونِ "تجربة وجودی" است. یکی دیگر از این آزمونها درکِ این معناست که ابتدا چگونه در هستیِ وجودِ خود "نفوذ" کنیم؟ برای نفوذ در هستیِ خود باید ابتدا به اعماق درونِ خود "توجه" کنیم. لحظهای که مستقیم به درونِ هستیِ خود نفوذ میکنیم؛ به عنوان یک "ذهنِ خاص" یا "من محور" با یک "هویت جداگانه" ناپدید میشویم.
" توئی" دیگر وجود ندارد. آنچه دربارة خود، هر لحظه در ذهن مرور میکنی و به یاد میآوری ناپدید میشود در آن وادی تو هیچگونه هویتِ شناخته شدهای برای ذهنات، نداری "هیچ" میشوی. و "منِ ذهنیِ" تو کاملاً ناپدید میشود؛ در آن لحظه است که "شناخت" ظاهر میشود؛ نه به عنوان یک مفهوم بلکه به عنوانِ یک "هستیِ زنده" در آن موقعیّت دانستن دربارة هستی مطرح نیست، بودن و چگونه بودنِ هستی است که رُخ میدهد. پس باید بیاموزیم و بپذیریم که برای نفوذ در هستیِ حقیقیِ خود باید "تنها" شویم، تنها با روحِ خود. روحِ هر انسان آن چیزی است که تقسیمِ آن با چیزی در بیرون، امکانپذیر نیست، شما باید به "تنهایی با روحِ" خود ملاقات کنید، با آن رویارو شوید؛ آن را بپذیرید، علیرغم هر آنچه که ذهن شما متصور شده است! و این کاری است که اغلب انسانها از آن میگریزند. تنها شدن با "خود" برای آنان دشوار و هراسناک است؛
چرا که پس از تنها شدن؛ زمانیکه به درونِ خود مینگرند، با یک خلاءِ تاریک و هراسانگیز، پُر از چون و چراهای ذهن روبهرو میشوند و سؤالات گوناگونی در ذهن آنان ظاهر میشود، برای همین از تنهایی میگریزند و با هرچه که در دسترسشان باشد، خود را مشغول میکنند؛ و این اولین و بزرگترین "سَدّی" است که هر انسانی در ورود به تنهایی با آن روبهرو میشود. در واقع آنچه انسان در این مرحله با آن روبهرو میشود تنهایی اصیل نیست، بلکه نوعی "خفگیِ ذهن" است. برای گذار از این مرحله، باید صبور بود، و آن را پذیرفت و تحمل کرد؛ زمانیکه بتوانید در برابر هیاهوی بیمار گونة ذهن، خونسرد و آرام باقی بمانید و از دامن زدن به هیاهوی ذهنی پرهیز کنید آن زمان است که رفته رفته، ذهن، به ناچار، پس از تحملِ محرومیّت و سرگرمیهای پوچ، و عَدَم برخورداری از آن انرژی، که شما تاکنون به آن میدادید، به ناچار رفتهرفته آرام میشود و به این ترتیب است که بزرگترین "سّد" در مقابلِ نفوذِ شما برای درک عمیقِ هستیِ درونی، برداشته میشود، پس از آرام شدن ذهنتان، چشمهای درونتان آرام آرام باز خواهد شد و شما یکی از کانونهای مرکزیِ هستیِ خود، یعنی عمقِ وجود خودتان را "لمس" خواهید کرد. اینجاست که چراغهای درکِ "هستیِ منحصر به فرد" شما یکی پس از دیگری روشن خواهد شد و شما را به درک و دریافتِ لحظه به لحظة هستیِ راز آمیز خود، فراخواهد خواند؛ آن زمان است که نه تنها به آنچه از آن با نام "اَسرار" یاد میشود، پی خواهید بُرد؛ بلکه این حقیقت را نیز درخواهید یافت که وجود شما سرشار از شگفتیها و رازهاست؛ در صورتی که "ذهن" چیزی جُز ناکامی و تحقیر و تلاشهای توانفرسا برای دریافتهای حداقلی و نازل، چیز دیگری نصیب شما نکرده و نخواهد کرد؛ و هیچگونه ارزش و احترامِ واقعی و اصیلی برای شما قائل نیست. نگرش به هستی از موضعِ ذهنی، در واقع نوعی توهینِ وَهنآوری است به هستی. ذهن در اساس یکی از پدیدههای شگرف و بسیار ضروری برای حفظ بقای انسان است، اما از آنجا که جایگاه اصیل و وظیفة اصلیِ خود عدول کرده و حاکمیت جبارانهای را بر سایر مراکز وجودی انسان تحمیل کرده است؛ به دیکتاتور خود کامهای تبدیل شده است که قادر به انجامِ آنچه برای آن خلق شده است، نیست. و در نهایتِ جهالت و خودکامگی، در راه نابودی نوعِ بشر به کمین نشسته است نمونة بارزِ آن را در حاکمان مستبدِ معاصر به خوبی میتوان ملاحظه کرد؛ در صورتی که اگر همین ذهن در در پرتو آگاهیِ مشاهده گر حضور قرار گیرد، قادر خواهد بود یکی از موتورهای محرکة انسان، به سوی تعالی باشد و نه تنها با "هستی طبیعی" انسان، عناد نخواهد کرد، بلکه در جای خود بسیار خلاق و راهگشا و تجسم بخشِ مفیدی برای تدابیر هستی نیز خواهد بود. پس اولین سدّی که هر انسانی باید برای همبستگی و هماهنگی با هستیِ درونی خویش، از پیش پا بردارد، "ذهن تاریکِ دیده نشده" است و این اقدام از طریق مهار و آرامسازی ذهن توسط "توجه زلال" و ورود به اعماق درون، صورت میگیرد. و تنها پس از نفوذ در هستیِ درونیِ خود است که قادر خواهیم بود جنبههای عمیقتر و گستردهترِ هستی را نیز در بیابیم و از وجود چنین جنبهها و ابعادی در هستیِ خود، سرشار از وجد و سرور شویم.
یکی دیگر از چنین رازها و ابعادی، درک یگانگی انسان با طبیعت و سراسرِ حیات است با هستی. ما در اصل، همان "هستی"، هستیم؛ آن هم در شکلِ هشیار شدهاش؛ عناصر وجودی ما همان عناصری است که در همه طبیعت، جانوران، گیاهان، دریاها و اقیانوسها وجود دارد. تنها تفاوت عمدة و اساسیِ ما با سایر پدیدههای هستی، هشیاریِ ماست؛ و سطحیترین بخش این هشیاری که عهدهدار حفظ بقای جسمی ما نیز هست، "ذهن" است. و عمیقترین و گستردهترین بخشِ این هشیاری در انسان، "هشیاری مشاهدهگرِ حضور" در انسان است؛ که حقیقتِ هستی هر انسانی در آن پایدار است و یگانگی انسان و درک این یگانگی با جهانِ هستی، مربوط به این بخش هشیاری است. انسان در اساس همان هستی است؛ ما بدون هوا، آب، و آفتاب نمیتوانیم زنده بمانیم، همة عَناصر موجود در بدن انسان، در طبیعت نیز وجود دارد و تنها این بخشِ سطحیِ هشیاری انسان، یعنی ذهن است که "توهمِ جدایی" را برای انسان به وجود آورده است تا آنجا که برهمین پایه و اساس با انسانها و طبیعت و جهان به ستیزه برخیزد و همه را دشمنِ خود بداند و گرفتار حِرص و خشم کینه و عناد گردد؛ در صورتی که کارِ ذهنِ سالم، حفظِ بقای جسمانی و تجسم عینی بخشیدن به انگارههای "هشیاری مشاهدهگرِ حضور" در انسان آگاه است، که عناد و خصومت و حرص و خشم و… و این، تا آنجا ادامه مییابد که حتا موجودیتِ انسان را بر روی زمین به مخاطرة جدی تهدید میکند. یکی دیگر از ابعاد گوناگونِ هستی، پارادوکسهای هستی است؛ هستی در محتوای درونیِ خود "یگانه" است، اما لحظهای که خود را در پدیدههای عینی متجلّی میسازد، جلوهای دوگانه دارد: ماده و آگاهی، زن و مرد، شب و روز، مرگ و زندگی. در پسِ این دوگانهها، هنگامیکه دقیق شوید و هشیار، به تدریج سطوح عمیقتر اشیاء و پدیدهها رُخ مینمایند و شما درمییابید که این قطبها با یکدیگر در تضاد نبوده بلکه در اساس مکملِ یکدیگرند… و اما از دید علم و ذهن، هستی کاملاً "منطقی" است و در مجموع به دو طبقه تقسیم میشود: شناخته شده و شناخته نشده. این نقطه نظر صرفاً ناظر بر آن چیزی است که با چشمِ سر و ذهنِ انسان قابل تجربه و شناخت است که در واقع همان دستآوردهای هشیاریِ ذهنیِ انسان را شامل میشود؛ از نظر "هشیاریِ مشاهدهگرِ حضور"، هستی و زندگی صرفاً منطقی نیست؛ شعر است، ترانه است؛ که شاعران و هُنرمندان گواهی بر این بُعد از هستی، هستند و در واقع هستی به سه طبقه تقسیم میشود: شناخته شده، شناخته نشده و ناشناختنی. و در واقع، "ناشناختنی" است که رشتة اصلی تمامِ هستی است؛ زیرا میتواند تجربه شود ولی نمیتواند شناخته شود؛ نمیتوان آن را به دانش تقلیل داد؛ در حالی که قلبت میتواند ترانهاش را بخواند، میتوانی آن را به رقص درآوری؛ زندگیاش کنی و از آن پُر و سرشار شوی، به تسخیرش درمیآیی ولی قادر نخواهی بود فرمول آن را بر روی کاغذ بنویسی؛ مانند رودخانهای است که به دریا میریزد و در آن ناپدید میشود. آیا رودخانه دریا را خواهد شناخت؟ رودخانه، دریا شده است ولی شناختی از دریا ندارد؛ شناختن برای زمانی است که تو از موضوع شناخت جدا باشی و بین تو و او فاصلهای باشد؛ اما زمانیکه با چیزی یکی میشوی چگونه میتوانی آن را بشناسی؟
چنین است که عاشق در معشوق گم میشود و شبنم در اقیانوس. در چنین وحدتی، منطق ساکت میشود و عقل حیران! از این روست که "ناشناختنی" اسرارآمیز است و شناخته شده "ساده". اسرارآمیز را فقط میتوان در اعماقِ و درون تجربه کرد؛ نه مانند تجربههای بیرونی، بلکه تجربهای درونی. به همین دلیل است که گفته میشود؛ ذهنی را که به نثر میاندیشد، رها کن؛ ذهنی را احیا کن که با شعر میاندیشد؛ تمام تجربیات خودت را در منطقی بودن، رها کن؛ بگذار ترانه خوانی و ترانه سرایی رَوِشِ زندگیات باشد؛ از عقل به شهود و سَر به قلب بیا؛ زیرا قلب به اَسرار نزدیکتر است.
یکی دیگر از وجوه رازآمیزیِ هستی، گسترة بیکرانِ آن در همة ابعاد، در عینِ وحدتِ آن است؛ به این معنا که تمامیّتِ هستی در این لحظۀ کوتاه و به ظاهر ناچیز جمع شده است، در مورد فضا و زمان نیز همینطور: تمام فضا، درختان و ستارگان در شما حضور دارند؛ در صورتی که انسان بتواند با گسترشِ هشیاریِ مشاهدهگرِ درونِ خود، به تمامیّتِ هستیِ درونیاش هشیار شود؛ آنگاه احساس خواهد کرد که ستارگان در درونش میدرخشند و بالا آمدنِ خورشید را در درونِ خود مشاهده خواهد کرد. برای رسیدن به این مرحله از وحدت با هستی باید هشیاریِ مشاهدهگرِ درونیِ خود را عمیقاً دریابیم و همه چیز را در درونِ این هشیاری ببینیم و درک کنیم، در چنین فضایی است که شعر حقیقی خلق میشود؛ در چنین شرایطی است که "منِ ذهنی" در شما "مَحو" میشود و شما از این که جزئی از این هستیِ اسرارآمیز هستید و به نحوی باعظمت و شکوهِ آن در ارتباط هستید، احساس شادی، حقشناسی و سپاسگزاری میکنید برای مشاهدة این هستیِ اسرارآمیز، آن را از درونیترین مرکزِ وجود و قلبتان احساس کنید "دانه" در شماست، آن را دریابید و باوَرَش کنید: شاعری، نقاشی، رقاصی و هنرمندی، درونِ شماست. در عُمقِ درونِ شما جنگلی از رازها خفته است و دنیایی از امکانات در آن به انتظار نشسته است. قطرة وجود شما آبستنِ دریاست؛ نقبی به درون بزنید؛ درونِ خود را بکاوید؛ این دانه در هر انسانی نهفته است. به تنها چیزی که احتیاج دارد شور و اشتیاق است؛ میلِ شدید، شرایطِ مناسب را برای جوانه زدن این دانه فراهم میآورد؛ هر انسانی دارای چنین نیروی بالقوهای است؛ "خودِ ذهنی" را در آتش چنین اشتیاقی بسوزانید؛ تا پاک شوید؛ تا مِسِ وجودتان به طلا تبدیل شود.
در تو مرکزی وجود دارد که با "هستی" در ارتباط است و با آن یگانه است و زمانی که تو آن مرکز را شناختی میدانی که به وطن رسیدهای؛ و درمییابی که "هستی"، مادر توست؛ این هستی است که در تو وارد گشته و در تو هشیار شده است؛ این هستی است که در تو شکوفا شده؛ آنگاه سُرور موتور محرکة تو خواهد بود؛ این همان استقرار داشتن در مرکز وجود است همان قرارگاهِ انسانِ امروز و فردا.
و فقط لحظهای که انسان میپُرسد "چرا؟" وارد ذهن میشود و آگاهی و هشیاریِ مشاهدهگرِ خود را در اختیار ذهن قرار میدهد و از تمامیّتِ هستی جدا میشود. "چرا" را که کنار بگذاری و ذهن را از تکاپویِ بیهوده ساکت کنی، ناگهان با نسیم، کاجها با نهر و ماه یکی میشوید و آن یگانگی، حضور در هستی است. آنگاه با کُل یکی میشوید و این هستیِ نامتناهی متعلق به شماست.
زندگی و هستی رازی است که باید آن را زیست! ■