در داستان کوتاه «صراحت و قاطعیت» دو شخصیت به نامهای آقای X و آقای Y را داریم که در حال صحبت با همدیگر میباشند. کل داستان دربارۀ ناکامی این دو شخصیت است. آقای X جوانی کمرو و بیش از اندازه وابسته به مادر است و قصد ازدواج با H دختر آقای Y را دارد.
به همین دلیل، در گردشگاهی که میداند محل قدم زدن پدرزن آیندهاش است، خود را در مسیر آقای Y قرار میدهد به امید اینکه بتواند به طریقی سر صحبت با او را باز کند. از سوی دیگر، آقای Y هم که از طریق مادر آقای X از تمایل این جوان به ازدواج با دخترش آگاهی دارد، بیآنکه این آگاهی را برملا کند منتظر نزدیک آمدن X و شروع گفت و گو است. اما هنگامی که X سرانجام این کار را میکند، گفت و گوی آنها به رغم میل هر دو طرف، نهایتاً به سوءتفاهم و اختلاف میانجامد. وقتی این داستان را برای بار اول میخوانیم، اینطور تصور میشود که هیچ اتفاق مهمی در داستان رُخ نداده و فاقد پیرنگ میباشد. ولی بر اساس پاسخهایی که پساساختارگرایی به این پرسش میدهند منظری پسامدرنیستی دربارۀ رویکرد این داستان به زبان باز میکند و آن را در پرتوی متفاوت برایمان معنادار میکند. از نظر غیرپساساختارگرایانه به مقولۀ زبان این است که موقع سخن گفتن، به خود زبان نمیاندیشیم بلکه بیشتر به پیامد کاریرد آن توجه داریم.
اما به اعتقاد پساساختارگرایان، زبان صرفاً حائلی نامحسوس در مراودههای کلامی نیست، هر چند که اینگونه جلوه میکند. زبان وسیلهای است که ما به واسطۀ آن جهان پیرامونمان را درک میکنیم.
در این داستان هم زبانی بودن یا متنبودگیِ شخصیتها، رویکردی پسامدرنی میباشد که با تاکید بر غیرواقعی بودن خود داستان برجسته شده است. داستان با تکجملهای شروع میشود که بلافاصله، با اشارۀ راوی به داستان بودن آنچه میخوانیم، موقتاً قطع میشود تا شرحی از چگونگی برخوردن دو شخصیت X و Y به ما داده شود. راوی، خطاب به خواننده، تذکر میدهد که «ما خیلی زود کار خود را فیصله دادیم.»
حقیقت این است که آنها پس از طی مقدمات هیجانانگیزی به هم رسیدند که این مقدمات تصنعی بودن داستان را آشکار
میکند. از طرفی این رابطۀ بیثبات و آشفته بین دال و مدلول در داستان باعث شده، نویسنده زاویۀ دید مناسبی را، یعنی سوم شخص دانای کل برگزیند که به دلخواه وارد ذهن شخصیتها میشود و مکنونات قلبی آنها و همچنین افکارشان را برملا میکند. برای مثال، در ابتدای داستان، زمانی که X و Y با یکدیگر مواجه میشوند، از قول راوی میخوانیم که «آقای X اندیشید:” حالا به او چه بگویم؟…دربارۀ چه مطلبی با او بحث کنم که توجهش جلب شود؟” حالا چه خواهد گفت؟ این دفعۀ سوم است که تنها با او روبهرو میشوم. آیا بالاخره از خجالت اولیه درآمده است؟…”».
این تمهید در کل داستان با انواع الفاظ به کار میرود. الفاظی مانند «آقای Y حس کرد که…»، «آقای X در دل گفت…»، «آقای Y هم از خود پرسید…»، و غیره. استفاده مناسب و درست از این زاویۀ دید به نویسنده امکان داده است تا بین آنچه شخصیتهایش میخواهند به زبان بیاورند و همچنین بین آنچه عملاً میگویند، تباین ایجاد کند و همین امر باعث میشود خواننده به سادگی دریابد که در ذهن دو شخصیت اصلی (X و Y) چه میگذرد، میل باطنی آنها چیست، چه میخواهند به یکدیگر بگویند و طالب شنیدن چه پاسخی هستند که همۀ این موارد موضوع زبان و بیثباتی رابطۀ دالها و مدلولها را برای مخاطب برجسته میکند. زیرا که زبان هویتساز و فردیتبخش است و شخصیت در داستان پسامدرن حاصل زبان یا از جنس زبان است.
آنچه در این داستان اتفاق میاُفتد، سیالیت و حضور دالهای شناوری است که ثبات ندارند و به مدلولهای مختلف دلالت میکنند و چون زبان یکسره در حال تغییر است، لذا گویشور نمیتواند زبان را مطابق میل و مقصود خود به کار برد. دو شخصیت با هم وارد صحبت میشوند و دالهایی آشنا را برای مقصود خود به کار میبرند، ولی چون این دالها مدلولهای متفاوتی را به ذهن هر یک از آنها متبادر میکند، مراودۀ کلامی بینشان مختل میشود. در داستان از زبان راوی میخوانیم که مادر آقای X به او آموخته که حرفش را «خیلی قاطع…خیلی صریح» بیان کند، اما مشکل اینجاست که
دالهای مورد نیاز آقای X نه میتوانند قاطع باشند ونه صریح.
برای نمونه، وقتی X از Y میپرسد «حال شما چطور است؟» و کمی بعد، به علت حجب و دستپاچگی از گفتوگو با کسی که میتواند سرنوشت ازدواج او با H را رقم بزند، دوباره سؤال میکند «الحمدالله حالتان خوب است؟» و باز مجدداً میپرسد «آقای Y، معذرت میخواهم، حالتان خوب است؟»، پرسشهای چندبارۀ او حکم نوعی مقدمهچینی برای صحبتهای بیشتر را دارند که به «باب صحبتگشایی» نامیده میشود.
جملات کلیشهای که برای کسب اطلاعات بیان نمیشوند بلکه برای آغاز صحبت که نوعی آداب معاشرت است بیان میشوند و بیانگر نوعی تماس زبانیاند و جنبۀ پرسشی ندارند.
تعیین مدلول متفاوت دیگری برای دالها در گفتههای X وقتی به میزان ممکن باعث سوءتفاهم میشود که آقای X، برای از بین بردن سکوت سنگین، ناگهان به این فکر میافتد که یک معمای گفتوگویی برای خودش و پدرزن آیندهاش طرحریزی کند. او با لحنی ساده و کودکانه، چیستانی را که در جلسهای خانوادگی یاد گرفته بود میپرسد: «نسبت آقای Y با او.»
پاسخی که خود آقای X سریعاً «با لحنی پوزشخواه» میدهد
(«شما برادرِ عموی مادرِ پسرِ من هستید»)، و برای آقای Y اینطور تصور میشود که آقای X با زن دیگری ازدواج کرده و صاحب فرزند هم شده است. «برادرِ عموی مادرِ پسرِ» هر مردی، البته پدرزن اوست؛ ولی آنچه در این زنجیرۀ واژگانی برای آقای Y برجسته میشود، فرزند داشتن X است. وقتی آقای Y تعجبزده میپرسد «چه فرمودید؟ پسر شما؟ مگر شما پسر دارید؟»، آقای X در جواب میگوید «خُب، بله دیگر! دیدید چطور غافلگیر شدید؟» و بعد میافزاید: «خوشحالم که توانستم شما را گیر بیندازم!». در واقع کلماتی مانند «غافلگیر» کردن یا «گیرانداختن»، برای آقای Y معنایی دارند که آقای X هرگز نمیخواسته به ذهن مخاطبش خطور کند. در اینجا مدلولهای شناورند که معنای مشخصی نمیتوان برای آنها تعیین کرد. آقای X بیآنکه خود متوجه باشد سوءتفاهم و فروپاشی مکالمهای را بین خود و آقای Y بوجود میآورد. میتوان گفت هر چقدر Y در پی اثبات رابطۀ دالها و مدلولهاست، X مدلولها را متغیر و بیثبات میکند. در نتیجه Y در پایان داستان نه فقط X را مردی متأهل میداند، بلکه حتی احوالپرسیهای قبلی او را نشانهای از بدخواهیاش میپندارد. «حالا معلوم شد چرا آنقدر برای سلامتی من نگران بودید! میخواستید در غیاب من کارهای پلیدتان را انجام بدهید.» به این ترتیب، بر خلاف داستانهای رئالیستی که در آنها زبان حائلی نامحسوس در مراودههای شخصیتهاست، در این داستان زبان محسوس و اثرگذار است و منشأ سوءتعبیر میباشد.
در کل این داستان در بستر زمانی خطی و با توالی منطقی رویدادها صورت پذیرفته است و نویسنده به خوبی وضعیت
«سرگردانی دالها» را در سطح زبانی تحلیل کرده است.
در داستان واقعیت بر اساس ساختارهای زبانی ایجاد میشود اما آنچه از سوءتفاهم در این داستان به چشم میخورد، کاملاً در سطح بیانی اتفاق افتاده است■.