دهم ماه مه بود که مرخصی بیست وهشت روزه گرفتم، ازصندوق داراداره مان با هزارویک چرب زبانی صد روبل مساعده دریافت کردم وبرآن شدم به هرقیمتی شده یک بار زندگی درست وحسابی بکنم، ازآن زندگیهایی که خاطرهاش تا ده سال بعد هم ازیاد نمیرود.
هیچ می دانید مفهوم یک بارزندگی کردن چیست؟ به این معنا نیست که انسان برای تماشای یک اپرا به تئاتر تابستانی برود بعد شام مفصلی بخورد ومقارن سحر، شاد وشنگول به خانه بازگردد، وبازبه این معنا نیست که نخست به نمایشگاه تابلوهای نقاشی و ازآنجا به مسابقات اسب دوانی برود ودرشر بندی شرکت کند وپولی برباد دهد. اگرمی خواهید یک بار زندگی درست وحسابی کرده باشید، سوار قطارشوید وبه جایی عزیمت کنید که هوایش آکنده ازبوهای یاس وبنفش وگیلاس وحشی است؛ به جایی بروید که انبوه گل استکانی ولاله عباسی ازپی هم ازدل خاکش سربرآوردهاند وچشم هایتان را با رنگ سفید ملایمشان وبا ژالههای ریزالماس گونشان نوازش میدهند. آنجا، درفضای وسیع وگسترده، در آغوش جنگل سرسبز وجویبارهای پرزمزمه اش، درمیان پرندگان وحشرات سبز رنگ، پی خواهید برد وبه آنچه که گفته شد. باید دوسه برخورد با کلاههای لبه پهن زنانه وچند جفت چشم ونگاه های سریعشان وهمینطور چند پیش بند سفید نیزاضافه شود... و وقتی ورقه مرخصیام را دردست و لطف واحسان صندوقدار را درجیب داشتم وعازم ییلاق بودم اقرارمی کنم که به چیزی جزاینها
نمیاندیشیدم.
به توصیه دوستی درویلایی که سوفیا پاولونا کنیگینا اجاره کرده بود اتاقی گرفتم. او، یکی ازاتاقهای ویلا را با مبلمان وهمه وسایل راحتی، به اضافه خورد وخوراک اجاره میداد. برخلاف انتظارم، کار اجاره اتاق خیلی زودانجام شد، به این ترتیب که به پرروا عزیمت کردم، ویلای ییلاقی خانم کنیگینا را یافتم ویادم میآید که به مهتابی ویلا پا گذاشتم و... دست وپایم را گم کردم. مهتابیاش جمع وجور و راحت ودلپذیربود اما دلپذیرترواجازه بفرمایید بگویم راحت ترازخود مهتابی، خانم جوانی بود اندکی فربه که پشت میزی نشسته وسرگرم صرف چای بود. زن جوان چشمهای خود را تنگ کرد و به من خیره شد وپرسید: چه فرمایشی دارید؟
جواب دادم: لطفاً بنده را ببخشید... من... انگارعوضی آمدهام... دنبال ویلای خانم کنیگینا میگشتم...
- خودم هستم... چه فرمایشی دارید؟
دست وپایم را گم کردم... من همیشه عادت داشتم مالکان آپارتمانها و ویلاها، را به شکل وشمایل زنهای پیرو رماتیسمی که بوی قهوه هم میدهند درنظرم مجسم کنم اما حالا... بقول هملت
«نجاتمان دهید، ای فرشتگان آسمانی» زنی زیبا وبا شکوه ودلفریب وجذاب، روبه روی من نشسته بود. مقصودم را تته پته کنان درمیان نهادم. گفت:
- آه! بسیارخوشوقتم! بفرمایید بنشینید! اتفاقاً دراین مورد نامهای ازدوست مشترکمان داشتم. چای میل میکنید؟ با سرشیرمی-خورید یا لیمو؟
انسان کافی است چند دقیقهای پای صحبت تیرهای از زنان (و بطوراعم، زنان موبور) بنشیند تا خویشتن را درخانه خود بی انگارد وچنین احساس کند که با آنها ازدیربازآشناست. سوفیا پاولونا نیز در شمار زنانی ازهمین تیره بود. پیش ازآنکه بتوانم لیوان چای را به آخر برسانم، دستگیرم شد که او شوهر ندارد وبا بهره پولش امرارمعاش میکند وقراراست به زودی عمهاش برای مدتی مهمانش باشد. درهمان حال به انگیزه اجاره دادن یکی ازاتاق هایش هم پی بردم؛ میگفت که اولاً صدوبیست روبل اجارهای که خودش میپردازد برای یک زن تنهابسیارسنگین است وثانیا بیم ازآن دارد که شبها دزدی یا روزها دهقانی وحشت انگیزوارد ویلا شود وبرایش دردسرایجاد کند. ازاین روچناچه اتاق گوشه ویلا را به زن یا مردی مجرد اجاره دهد نباید ازاین بابت، مورد ملامت قراربگیرد.
شیره مربا را که به ته قاشق ماسیده بود لیسید وآه کشان گفت:
اما مستأجرمرد را به زن ترجیح میدهم! ازیک طرف گرفتاری آدم با مردها کمتراست و از طرف دیگروجود یک مرد درخانه، از وحشت تنهایی میکاهد...
خلاصه ساعتی بعد با سوفیا پاولونا دوست شده بودم. هنگامی که میخواستم خداحافظی کنم وبه اتاقم بروم گفتم:
راستی یادم رفت بپرسم ما درباره همه چیز صحبت کردیم جزاصل مطلب، بابت اقامتم که به مدت بیست وهشت روزخواهد بود چقدرباید بپردازم؟ البته به اضافه ناهار... و چای و...
- مطلب دیگری پیدا نکردید که دربارهاش حرف بزنید؟ هرچقدرمی توانید بپردازید... من که اتاق را بخاطر کسب درآمد اجاره نمیدهم بلکه همین طوری... برای نجات ازتنهایی ... میتوانید بیست وپنج روبل بپردازید؟
بدیهی است که میتوانستم. به این ترتیب زندگیام درییلاق شروع شد... این زندگی ازآن روجالب است که روزش به روزمیماند وشبش به شب، وچه زیباست این یکنواختی! چه روزها وچه شبهایی! خواننده عزیز، چنان به شوق وذوق آمده بودم که اجاره میخواهم شما را بغل کنم وببوسم! صبحها، فارغ ازاندیشه مسئولیتهای اداری، چشم میگشودم وبه صرف چای با سرشیرمی نشستم. حدود ساعت یازده صبح جهت عرض صبح بخیرمی رفتم خدمت سوفیا پاولونا ودرخدمت ایشان قهوه و سرشیرجانانه میل میکردم وبعد، تا ظهر نوبت وراجیهایمان بود. ساعت دو بعدازظهر، ناهار... و چه ناهاری! درنظرتان مجسم کنید که مانند گرگ، گرسنه هستید، مینشینید پشت میزغذا خوری و یک لیوان بزرگ پرازشربت تمشک را تا ته سرمی کشید وگوشت داغ گوساله وترشی ترب را نوش جان میکنید. بعد، گوشت قرمه یا آش سبزیجات با خامه وغیره وغیره را هم درنظرتان مجسم کنید. ناهارکه صرف شد، خواب قیلوله واستراحتی آرام وبی دغدغه، وقرائت رمان، وازجا جهیدنهای پی درپی زیرا سوفیا پاولونا گاه وبیگاه درآستانه دراتاقتان ظاهرمی شود ومی گوید: «راحت باشید. مزاحمتان نمیشوم...»
بعد نوبت آبتنی میرسد. غروبها تا دیروقت، گردش وپیاده روی درمعیت سوفیا پاولونا... در نظرتان مجسم کنید که شامگاهان، آنگاه که جزبلبل وحواصیلی که هرازگاه فریاد برمی کشد، همه چیز در خواب خوش غنوداست، وآنگاه که باد ملایم، همهمه یک قطار دردوردست را به آهستگی درگوش هایتان زمزمه میکند، دربیشه ای انبوه یا درطول خاکریزخط راه آهن، شانه به شانه زنی موبور و اندکی فربه، قدم میزنید. اوازخنکای شامگاهی کزمی کند وسیمای رنگ پریده ازمهتابش را گاه به گاه به سمت شما میگرداند...
- فوق العاده است! عالیست!
هنوزهفته ای ازاقامتم درییلاق نگذشته بود که همان اتفاقی رخ داد که شما، خواننده عزیز، مدتی است انتظار وقوعش را میکشید؛ اتفاقی که هیچ داستانی جالب وگیرا را ازآن گریزنیست... دیگر نمیتوانستم مقاومت وخویشتن داری کنم... اظهارعشق کردم... اوگفته هایم را با خونسردی، تقریباً با سردی بسیارگوش کرد- کفتی که ازمدتها پیش منتظرشنیدن این حرفها بود؛ فقط لبهای ظریف خود را اندکی کج ومعوج کرد- انگارکه قصد داشت بگوید: «این که این همه صغرا وکبرا چیدن نداست.» بیست وهشت روزبسان ثانیهای گذشت، درآخرروزمرخصی ام، غمگین و دلسرد، با سوفیا پاولونا و
با ییلاق وداع کردم. هنگامی که مشغول بستن چمدانم بودم، روی کاناپه نشسته بود واشک چشمهای زیبایش را خشک میکرد. من که به زحمت قادربودم ازجاری شدن اشکم جلوگیری کنم، دلداریاش دادم وسوگند خوردم که درتعطیلات آخرهفته به یدنش بیایم ودرزمستان هم، درمسکو، به خانهاش سربزنم. ناگهان به یاد اجاره اتاق افتادم وگفتم:
آه عزیزم، فراموش کردم حسابم را تسویه کنم! لطفاً بگوچقدربدهکارم؟
هق هق کنان جواب داد:
چه عجلهای داری... باشد برای یک وقت دیگر...
- چرا یک وقت دیگر؟ عزیزم، حساب حساب است وکاکا برادر! گذشته ازاین، دوست ندارم به حساب تو زندگی کرده باشم. سوفیا، عزیزم خواهش میکنم تعارف را بگذاری کنار... چقدربدهکارم؟
کشو میز را هق هق کنان بیرون کشید وگفت: چیزی نیست... قابل تو را ندارد.... میتوانی بعداً بدهی...
لحظهای درکشو میزکاوش کرد و دمی بعد، کاغذی را ازآن تو درآورد وبه طرف من درازکرد.
پرسیدم:
- صورت حساب است؟ حالا درست شد! بسیارهم عالیست!...
عینک برچشم نهادم وگفتم: همین الان هم تسویه حساب میکنم...
نگاه سریعی به صورت حساب افکندم: جمعاً... صبرکن ببینم! چقدر؟... جمعاً... عزیزم اشتباه
نمیکنی؟ نوشتهای جمعاً دویست ودوازده روبل وچهل وچهار کوپک، اینکه صورتحساب من نیست!
- مال توست، دودوجان! نگاهش کن!
- آخرچرا اینقدرزیاد؟ بیست وپنج روبل بابت اجاره اتاق وخورد وخوراک، قبول... قسمتی ازحقوق کلفت سه روبل، این هم قبول.
با چشمان گریانش، شگفت زده نگاهم کرد و با صدای کشدارش پرسید:
- نمیفهمم دودوجان... توبه من اطمینان نمیکنی؟ پس، صورت حساب را بخوان! شربت تمشک را تو میخوردی... منکه نمیتوانستم با بیست وپنج روبل اجاره، آن را هم سرمیزبیاورم! قهوه و سرشیربرای چای و... بعدش هم توت فرنگی وخیارشور ولی هر روز میخوردی! به هرصورت آنقدرناقابل است که اگراصرارداشته باشی دواده روبلش را هم نمیگیرم، تو دویست روبل بده.
- اما اینجا رقم هفتادوپنج روبلی هم میبینم که نمیدانم بابت چیست... راستی این هفتادو پنج روبل از کجا آمده؟
- عجب! اختیارداری! خودت نمیدانی بابت چیست؟
به چهرهاش نگریستم. قیافهاش چنان صادق و روشن وشگفت زده بود که نتوانستم حتی کلمهای برزبان بیاورم. صد روبل موجودی پولم را به او دادم، صد روبل هم سفته امضاء کردم وچمدانم را بردوش گرفتم به طرف ایستگاه راه آهن رهسپارشدم.
راستی خوانندگان عزیز، بین شما کسی پیدا نمیشود که صد روبل به من قرض بدهد؟
_____________________________________
بررسی داستان
1- راوی: اول شخص
مثال:
دهم ماه مه بود که مرخصی بیست وهشت روزه گرفتم، ازصندوق داراداره مان با هزارویک چرب زبانی صد روبل مساعده دریافت کردم وبرآن شدم به هرقیمتی شده یک بار زندگی درست وحسابی بکنم، ازآن زندگیهایی که خاطرهاش تا ده سال بعد هم ازیاد نمیرود.
2- گونه داستان چیست؟ واقغگرای اجتماعی
مثال: به توصیه دوستی درویلایی که سوفیا پاولونا کنیگینا اجاره کرده بود اتاقی گرفتم. او، یکی ازاتاقهای ویلا را با مبلمان وهمه وسایل راحتی، به اضافه خورد وخوراک اجاره میداد. برخلاف انتظارم، کار اجاره اتاق خیلی زودانجام شد، به این ترتیب که به پرروا عزیمت کردم، ویلای ییلاقی خانم کنیگینا را یافتم ویادم میآید که به مهتابی ویلا پا گذاشتم و... دست وپایم را گم کردم. مهتابیاش جمع وجور و راحت ودلپذیربود اما دلپذیرترواجازه بفرمایید بگویم راحت ترازخود مهتابی، خانم جوانی بود اندکی فربه که پشت میزی نشسته وسرگرم صرف چای بود.
3- مسئله داستان چیست؟
زنی د ویلایی تنها زندگی میکند. راوی تصمیم میگیرد ازمرخصی که گرفته نهایت استفاده را بکند و به توصییه دوستش ویلای سوفیا را اجاره میکند.
مثال:
- آه! بسیارخوشوقتم! بفرمایید بنشینید! اتفاقاً دراین مورد نامهای ازدوست مشترکمان داشتم. چای میل میکنید؟ با سرشیرمی-خورید یا لیمو؟
انسان کافی است چند دقیقهای پای صحبت تیرهای از زنان (و بطوراعم، زنان موبور) بنشیند تا خویشتن را درخانه خود بی انگارد وچنین احساس کند که با آنها ازدیربازآشناست. سوفیا پاولونا نیز در شمار زنانی ازهمین تیره بود. پیش ازآنکه بتوانم لیوان چای را به آخر برسانم، دستگیرم شد که او شوهر ندارد وبا بهره پولش امرارمعاش میکند وقراراست به زودی عمهاش برای مدتی مهمانش باشد. درهمان حال به انگیزه اجاره دادن یکی ازاتاق هایش هم پی بردم؛ میگفت که اولاً صدوبیست روبل اجارهای که خودش میپردازد برای یک زن تنهابسیارسنگین است وثانیا بیم ازآن دارد که شبها دزدی یا روزها دهقانی وحشت انگیزوارد ویلا شود وبرایش دردسرایجاد کند. ازاین روچناچه اتاق گوشه ویلا را به زن یا مردی مجرد اجاره دهد نباید ازاین بابت، مورد ملامت قراربگیرد.
شیره مربا را که به ته قاشق ماسیده بود لیسید وآه کشان گفت:
اما مستأجرمرد را به زن ترجیح میدهم! ازیک طرف گرفتاری آدم با مردها کمتراست و از طرف دیگروجود یک مرد درخانه، از وحشت تنهایی میکاهد...
خلاصه ساعتی بعد با سوفیا پاولونا دوست شده بودم. هنگامی که میخواستم خداحافظی کنم وبه اتاقم بروم گفتم:
راستی یادم رفت بپرسم ما درباره همه چیز صحبت کردیم جزاصل مطلب، بابت اقامتم که به مدت بیست وهشت روزخواهد بود چقدرباید بپردازم؟ البته به اضافه ناهار... و چای و...
- مطلب دیگری پیدا نکردید که دربارهاش حرف بزنید؟ هرچقدرمی توانید بپردازید... من که اتاق را بخاطر کسب درآمد اجاره نمیدهم بلکه همین طوری... برای نجات ازتنهایی ... میتوانید بیست وپنج روبل بپردازید؟
4- درون مایه داستان چیست؟
ظاهراً رهایی ازتنهایی است منتها تنهایی که زن ازآن کیسهای برای خود ساخته است وازهمین طریق مسافران را ترکه کرده تا با پولی که بدون زحمت به دست میآورد امرارمعاش کند.
مثال:
سوفیا پاولونا نیز در شمار زنانی ازهمین تیره بود. پیش ازآنکه بتوانم لیوان چای را به آخر برسانم، دستگیرم شد که او شوهر ندارد وبا بهره پولش امرارمعاش میکند وقراراست به زودی عمهاش برای مدتی مهمانش باشد. درهمان حال به انگیزه اجاره دادن یکی ازاتاق هایش هم پی بردم؛ میگفت که اولاً صدوبیست روبل اجارهای که خودش میپردازد برای یک زن تنهابسیارسنگین است وثانیا بیم ازآن دارد که شبها دزدی یا
روزها دهقانی وحشت انگیزوارد ویلا شود وبرایش دردسرایجاد کند. ازاین روچناچه اتاق گوشه ویلا را به زن یا مردی مجرد اجاره دهد نباید ازاین بابت، مورد ملامت قراربگیرد.
شیره مربا را که به ته قاشق ماسیده بود لیسید وآه کشان گفت:
اما مستأجرمرد را به زن ترجیح میدهم! ازیک طرف گرفتاری آدم با مردها کمتراست و از طرف دیگروجود یک مرد درخانه، از وحشت تنهایی میکاهد...
خلاصه ساعتی بعد با سوفیا پاولونا دوست شده بودم. هنگامی که میخواستم خداحافظی کنم وبه اتاقم بروم گفتم:
راستی یادم رفت بپرسم ما درباره همه چیز صحبت کردیم جزاصل مطلب، بابت اقامتم که به مدت بیست وهشت روزخواهد بود چقدرباید بپردازم؟ البته به اضافه ناهار... و چای و...
- مطلب دیگری پیدا نکردید که دربارهاش حرف بزنید؟ هرچقدرمی توانید بپردازید... من که اتاق را بخاطر کسب درآمد اجاره نمیدهم بلکه همین طوری... برای نجات ازتنهایی ... میتوانید بیست وپنج روبل بپردازید؟
5- محورمعنایی داستان چیست؟
جهان توهمی بیش نیست آنچرا که انسان میبیند به ذهن مخابره میشود، ذهن هم آن توهمی خوش خط و خال را میبیند زیرا میخواهد به واسطه این ترهم به آرامش وامنیتی که درجهان اطراف خود مانند اداره، منزل، محیط زندگیاش ندارد، برسد. بدون اینکه به جهان اطراف شک کند وتعقلی داشته باشد آن هم توهم زیبا را میپذیرد ودست آخرتاوان توهمش را میپردازد. درننتیجه تا جایی دراین توهم پیش میرود که ناگهان عاشق زن میشود، غمگین، دلسرد ونا امید با اشک ازاو دوری میکند. مثال:
بدیهی است که میتوانستم. به این ترتیب زندگیام درییلاق شروع شد... این زندگی ازآن روجالب است که روزش به روزمیماند وشبش به شب، وچه زیباست این یکنواختی! چه روزها وچه شبهایی! خواننده عزیز، چنان به شوق وذوق آمده بودم که اجاره میخواهم شما را بغل کنم وببوسم! صبحها، فارغ ازاندیشه مسئولیتهای اداری، چشم میگشودم وبه صرف چای با سرشیرمی نشستم. حدود ساعت یازده صبح جهت عرض صبح بخیرمی رفتم خدمت سوفیا پاولونا ودرخدمت ایشان قهوه و سرشیرجانانه میل میکردم وبعد، تا ظهر نوبت وراجیهایمان بود. ساعت دو بعدازظهر، ناهار... و چه ناهاری! درنظرتان مجسم کنید که مانند گرگ، گرسنه هستید، مینشینید پشت میزغذا خوری و یک لیوان بزرگ پرازشربت تمشک را تا ته سرمی کشید وگوشت داغ گوساله وترشی ترب را نوش جان میکنید. بعد، گوشت قرمه یا آش سبزیجات با خامه وغیره وغیره را هم درنظرتان مجسم کنید. ناهارکه صرف شد، خواب قیلوله واستراحتی آرام وبی دغدغه، وقرائت رمان، وازجا جهیدنهای پی درپی زیرا سوفیا پاولونا گاه وبیگاه درآستانه دراتاقتان ظاهرمی شود ومی گوید: «راحت باشید. مزاحمتان نمیشوم...»
بعد نوبت آبتنی میرسد. غروبها تا دیروقت، گردش وپیاده روی درمعیت سوفیا پاولونا... در نظرتان مجسم کنید که شامگاهان، آنگاه که جزبلبل وحواصیلی که هرازگاه فریاد برمی کشد، همه چیز در خواب خوش غنوداست، وآنگاه که باد ملایم، همهمه یک قطار دردوردست را به آهستگی درگوش هایتان زمزمه میکند، دربیشه ای انبوه یا درطول خاکریزخط راه آهن، شانه به شانه زنی موبور و اندکی فربه، قدم میزنید. اوازخنکای شامگاهی کزمی کند وسیمای رنگ پریده ازمهتابش را گاه به گاه به سمت شما میگرداند...
- فوق العاده است! عالیست!
هنوزهفته ای ازاقامتم درییلاق نگذشته بود که همان اتفاقی رخ داد که شما، خواننده عزیز، مدتی است انتظار وقوعش را میکشید؛ اتفاقی که هیچ داستانی جالب وگیرا را ازآن گریزنیست...
دیگرنمی توانستم مقاومت وخویشتن داری کنم... اظهارعشق کردم... اوگفته هایم را با خونسردی، تقریباً با سردی بسیارگوش کرد- کفتی که ازمدتها پیش منتظرشنیدن این حرفها بود؛ فقط لبهای ظریف خود را اندکی کج ومعوج کرد- انگارقصد داشت بگوید: «این که این همه صغرا وکبرا چیدن نداست.»
6- شیوه روایت چگونه است؟
شیوه روایت خبری است. نویسنده مخاطب ازجهان اطرافش با خبرمی کند.
اینکه: جهان توهمی بیش نیست. انسان زاییده عقل وخردگرایی نیست. بلکه زاییده آن چیزی است که میبیند وبلافاصله قضاوت میکند گاه ممکن است قضاوتی خوشایند، گاه ناخوشایند باشد. درهر حال باید تاوان سختی پس دهد.
مثال:
هنوزهفته ای ازاقامتم درییلاق نگذشته بود که همان اتفاقی رخ داد که شما، خواننده عزیز، مدتی است انتظار وقوعش را میکشید؛ اتفاقی که هیچ داستانی جالب وگیرا را ازآن گریزنیست... دیگر
نمیتوانستم مقاومت وخویشتن داری کنم... اظهارعشق کردم... اوگفته هایم را با خونسردی، تقریباً با سردی بسیارگوش کرد- کفتی که ازمدتها پیش منتظرشنیدن این حرفها بود؛ فقط لبهای ظریف خود را اندکی کج ومعوج کرد- انگارکه قصد داشت بگوید: «این که این همه صغرا وکبرا چیدن نداست.» بیست وهشت روزبسان ثانیهای گذشت، درآخرروزمرخصی ام، غمگین و دلسرد، با سوفیا پاولونا و
با ییلاق وداع کردم. هنگامی که مشغول بستن چمدانم بودم، روی کاناپه نشسته بود واشک چشمهای زیبایش را خشک میکرد. من که به زحمت قادربودم ازجاری شدن اشکم جلوگیری کنم، دلداریاش دادم وسوگند خوردم که درتعطیلات آخرهفته به یدنش بیایم ودرزمستان هم، درمسکو، به خانهاش سربزنم.
7- داستان چند سطحی است؟ داستان دو سطح دارد.
سطح اول: واضح و آشکار عدم پیچیدگی زبانی است.
مثال:
هیچ می دانید مفهوم یک بارزندگی کردن چیست؟ به این معنا نیست که انسان برای تماشای یک اپرا به تئاتر تابستانی برود بعد شام مفصلی بخورد ومقارن سحر، شاد وشنگول به خانه بازگردد، وبازبه این معنا نیست که نخست به نمایشگاه تابلوهای نقاشی و ازآنجا به مسابقات اسب دوانی برود ودرشرط بندی شرکت کند وپولی برباد دهد. اگرمی خواهید یک بار زندگی درست وحسابی کرده باشید، سوار قطارشوید وبه جایی عزیمت کنید که هوایش آکنده ازبوهای یاس وبنفش وگیلاس وحشی است؛ به جایی بروید که انبوه گل استکانی ولاله عباسی ازپی هم ازدل خاکش سربرآوردهاند وچشم هایتان را با رنگ سفید ملایمشان وبا ژالههای ریزالماس گونشان نوازش میدهند. آنجا، درفضای وسیع وگسترده، در آغوش جنگل سرسبز وجویبارهای پرزمزمه اش، درمیان پرندگان وحشرات سبز رنگ، پی خواهید برد وبه آنچه که گفته شد. باید دوسه
برخورد با کلاههای لبه پهن زنانه وچند جفت چشم ونگاه های سریعشان وهمینطور چند پیش بند سفید نیزاضافه شود... و وقتی ورقه مرخصیام را دردست و لطف واحسان صندوقدار را
درجیب داشتم وعازم ییلاق بودم اقرارمی کنم که به چیزی جزاینها نمیاندیشیدم.
سطح دوم: روانشناسی عینی و رفتاری است.
توهم چیست؟ درک نادرست وغیرواقعی ازاتفاقات رویداهای پیرامون است. افراد مبتلا به توهم خود را درحال تجربه یک اتفاق میبینند درحالی که حاصل تخیلات فرد است.
* توهم ذهنی: تصورات نادرستی ازفرد یا اطرافیان محیط پیرامون دارد. اختلال توهمی ذهنی براساس موضوع به چند گروه تقسیم میشود.
الف) توهم اروتومانیک: فرد خیال میکند کسی عاشق اوست.
ب) توهم بویایی: فرد بویی را حس میکند که دیگران حس نمیکنند مثلاً بیمارمی گوید: «دراتاق یا غذا بوی شیطان میآید.»
مثال:
با چشمان گریانش، شگفت زده نگاهم کرد و با صدای کشدارش پرسید: نمیفهمم دودوجان... توبه من اطمینان نمیکنی؟ پس، صورت حساب را بخوان! شربت تمشک را تو میخوردی... منکه نمیتوانستم با بیست وپنج روبل اجاره، آن را هم سرمیزبیاورم! قهوه و سرشیربرای چای و... بعدش هم توت فرنگی وخیارشور ولی هر روز میخوردی! به هرصورت آنقدرناقابل است که اگراصرارداشته باشی دواده روبلش را هم نمیگیرم، تو دویست روبل بده.
- اما اینجا رقم هفتادوپنج روبلی هم میبینم که نمیدانم بابت چیست... راستی این هفتادو پنج روبل از کجا آمده؟
- عجب! اختیارداری! خودت نمیدانی بابت چیست؟
به چهرهاش نگریستم. قیافهاش چنان صادق و روشن وشگفت زده بود که نتوانستم حتی کلمهای برزبان بیاورم. صد روبل موجودی پولم را به او دادم، صد روبل هم سفته امضاء کردم وچمدانم را بردوش گرفتم به طرف ایستگاه راه آهن رهسپارشدم. راستی خوانندگان عزیز، بین شما کسی پیدا نمیشود که صد روبل به من قرض بدهد؟■