داستانی پسامدرنیسمی که مشارکت یا نوعی بازی بین نویسنده و خواننده را نشان میدهد. در واقع نویسنده در این نوع روایت چهارچوبشکنی کرده و کلیشهها را از بین برده است. (یعنی بهکارگیری فنون و صناعاتی نو که شکلهای جدیدی را در داستان تداوم میبخشد).
روایت به گونهای است که مخاطب را در داستان دخالت داده و از او چاره میخواهد. زیرا که شخصیت اصلی داستان دچار درماندگی وناتوانی شده است. از طرفی دیگر این چارهجویی روایت داستان را تبدیل به فراروایت کرده است. (فراروایت یا فراداستان یا داستان انعکاسی نوعی داستان است که نویسنده تلاش میکند نظر مخاطب را به داستانی بودن متن جلب کند. در واقع همه چیز از ذهن داستاننویس بیرون زده است. راوی داستان برای تعیین شخصیت اصلی از خواننده یاری میجوید.)
داستان «مردی که برنگشت» داستانی است ساده و روان با ایجاز ضروری و به کارگیری هدفمند عناصر داستان و همچنین ساختار روایی درخور تأمل که همه را دارا میباشد.
وقایع داستان حول شخصیت اصلی آن یعنی «محترم» دختر بیسروپای مشدی اصغرِ پینهدوز شکل میگیرند. او در جامعهای مردسالارانه و مذهبی زندگی میکند. رویداد اصلی داستان ناپدید شدن ابراهیم (همسر محترم) که میلنگد میباشد که هیچ دلیلی هم برای آن اشاره نشده است. مادرش وقتی او نوزاد بوده فوت میکند و پدرش زیر بار زندگی و نه به علت پیر شدن کمر خم کرده است. محترم برای پیدا کردن ابراهیم ناتوان و ناگزیر پا به دنیای مردانهای میگذارد که تباین بین دنیای زنانه و مردانه را برجسته میکند. این ناتوانی و درماندگی باعث شده که محترم خودش و در نهایت جنس زن را ناقص عقل میداند و این موتیف یا عنصر تکرارشونده را چندین بار در داستان اشاره کرده است:
مانند بلیت خریدن برای بچهها که به قول خودش میتوانست برایشان بلیت نخرد و در اتوبوس به صرافت میافتد که یکی از بچهها را روی زانویش بنشاند و به این نتیجه میرسد که زن جماعت اصلاً کمعقل است. کاش خدا زن را خلق نکرده بود. یا در قسمت دیگری، وقتی محترم به واکنش ناصحیح زینب خاتون (صاحبخانهاش) به گم شدن ابراهیم فکر میکند، به خودش میگوید: «الهی هر چه هندونه بِهِت دادن حرومت باشه زن.» کاش خدا اصلاً زن جماعت را خلق نکرده بود.
همچنین وقتی محترم فراموش میکند که پیش از به آب روان ریختن پوست تخمهها و هستۀ سنجدهای آجیل مشکلگُشا دعا بخواند، باز هم اینکه زن جماعت کمعقل است تکرار میشود.
آدمهای داستان از طبقۀ پایین از نظر فرهنگی و اقتصادی میباشند که جنبههای متعدد فقر بر زندگی آنها سایه افکنده است. چنانچه محترم در قسمتی اعتراف میکند که: «نه ابراهیم و نه امیرخان جزء آدمها و خرها نبودند.»
نادیده گرفتن ابراهیم و الاغی که امیرخان نام دارد موقعی اتفاق افتاده که ادارهجاتی بودن ابراهیم که زمانی در دخانیات کار میکرده و باعث فخر محترم بوده حالا بیاهمیت شده است. همچنین الاغی که پیشانیش حنا بسته و زمانیکه کاه و جوش دیر میشود، لنگولگد میاندازد بیاهمیت بودن یکسان آنها را نشان میدهد.
رفتار زنهای داستان بغیر از خود محترم (که اصلاً هم محترم نیست) همگی سرشار از ترس میباشد.
مثلاً شخصیت اشرفااسادات (نامادری محترم) که نقش فرعی در داستان دارد، زنی است که وسواس دارد، گاهی محترم را کتک میزند که البته باایمان هم هست و نجس و پاکی برایش اهمیت دارد. وسواس او از همان ترسها و اضطرابش نشأت میگیرد درست مانند محترم که یکسره اضطراب دارد که نتواند ابراهیم را پیدا کند. او یکسره بچههایش را با خودش به همهجا میبرد و ترس این را دارد که اگر بالای سرشان نباشد ممکن است مثل بچۀ زهرا سلطان بلایی سرشان بیاید. از طرفی پولهایش را پشت قاب عکس حضرت امیر پنهان میکند چون از بیپولی وحشت دارد.
زهرا سلطان شخصیت زن دیگری است که فرزندش در حوض خانهشان غرق شده است. علیرغم اینکه این اتفاق برایش بسیار دردناک بوده ولی چنان زندگیاش در فقر و نداری تنیده شده که از ترس بیرون انداختن زینب خاتون به امامزاده میرود و آنجا یک دل سیر گریه میکند تا حدی که دل اطرافیان برایش میسوزد.
«و زهرا رفته بود حضرت عبدالعظیم. با هم رفته بودند. روضهخوانی گرفته بودند که روضه علی اصغر خوانده بود و آنها گریه کرده بودند و زهرا سلطان چنان نعرههایی زده بود که مو بر تن محترم راست شده بود… و بعد چنان رود-رود کرده بود که زنها دورشان جمع شده بودند و پرسیده بودند: «خواهرچی شده؟»
محترم جواب داده بود: «بچهاش مُرده.»
زنها در این داستان کاملاً نادیده گرفته شدهاند و از طرفی زندکیشان وابسته به زندگی مردهایشان است و بهناچار و از سر درماندگی ابن سرنوشت نامانوس خود را پذیرفتهاند.
در آخر داستان وقتی ابراهیم برمیگردد و محترم را با تازیانه کتکش میزند، محترم هیچ اعتراضی نمیکند و حرفی نمیزند که این مسئله عجز و ناتوانی او را نشان میدهد.
او چنان ترس و وحشتی از ابراهیم دارد که حتی وقتی بیپول میشود دست به قلک بچههایش نمیزند چون قبلاً ابراهیم هشدار داده که نبادا دست به قلک بچهها بزنی که حضور مقتدرانه در گفتمان مردسالانه به وضوح نشان داده شده است. محترم چنان مستأصل و درمانده است که پس از شنیدن مرد گردن کلفت دربارۀ ازدواج ابراهیم بجای اینکه فرهنگ مردسالاری را به چالش بکشد، گریه سر میدهد. همین است که داستان از روایتی تکصدایی به مشارکت خواننده و نویسنده تبدیل میشود و برای همین است که اعطای نقش به خواننده داده میشود■.