یکاترینا، تنها وزیر زن در دورۀ اتحاد جماهیر شوروی
385 صفحه / انتشارات فرهنگ معاصر / چاپ اول، سال 1401
تابستان سال 1918 / مسکو
تابستان (آگوست) سال 1918، لنین، رهبر انقلاب اکتبر 1917 روسیه، پس از پایان سخنرانی برای کارگران در کارخانه میخلسون، هنگام نشستن در ماشین با شلیک سه گلوله از سوی یک عنصر سوسیالیست_انقلابی به شدت مجروح شد. جمعیتی که لنین را همراهی میکردند با وحشت به این طرف و آن طرف پخش شدند. محافظانِ لنین به دنبالِ فرد ضارب رفتند و او را در کوچهای محاصره و به چنگ انداختند. یکی از محافظان، روبند فرد ضارب را کنار زد و در بهت و حیرت متوجه شدند، ضارب، دختری جوان و 28 ساله به نام فاننی کاپلان[1] است.
بعد از ترور نافرجام لنین، خفقان بر فضای کشور سایه افکند و هر هفته، یک نویسنده و یا یک فعال اجتماعی برجسته محاکمه یا اعدام میشد و همچنین خروج از کشور ممنوع اعلام شد. لنین پس از ترور ناموفق، روی صندلی ویلچر افتاد و در فاصلۀ یک سال، سه بار سکته کرد. همه متوجه شدند که به زودی حکومت در دستان شخص دیگری قرار خواهد گرفت. پس از سکتۀ دوم لنین، استالین در دفتر سیاسی
حزب اتحاد جماهیر شوروی اعلام کرد که لنین نمیخواهد زنده بماند و درخواست کرده که برایش زهر تهیه کنند؛ اما هیچ کس حرف استالین را جدی نگرفت.
در نهایت، شنبه 21 ژانویه سال 1924 (31 خرداد 1303) پس از سومین سکته، لنین، دیکتاتور مخوف قرن بیستم، بعد از 7 سال حکومت درگذشت و استالین به قدرت رسید.
پاییز سال 1917 / مسکو
هفت ماه قبل از پیروزی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ دولت موقت، نیکلای دوم، آخرین امپراتور تزار روسیه را به همراه خانوادهاش بازداشت کرد. تابستان همان سال، شکست ارتش تزار روسیه در جبهۀ آلمان (جنگ جهانی اول)، بحران سیاسی را در کشور تشدید کرده بود. سربازها از خط مقدم فرار میکردند و در ارتش اخلال ایجاد شده بود. افسرانی را که شعار «جنگ تا پیروزی نهایی» سر میدادند، میکشتند. مردم دیگر نمیخواستند بجنگند. از جنگ و فقر خسته شده بودند. تبلیغات بلشویکها در میان ارتش – وعدۀ صلح، نان و زمین – بالاخره کار خود را کرد. نام لنین بر سر زبانها افتاد.
کارگران، در جریان راهپیماییهای صلحآمیز شعارهای «دولت موقت نمیخواهیم!»، «حکومت، حکومت شوراها» را سر دادند. بلشویکها (شاخۀ اصلی حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه به رهبری لنین) تلاش خود را برای مقابلۀ مسلحانه و گرفتنِ قدرت آغاز کردند.
24 اکتبر 1917 نشست اعضای شورا در سالن انستیتوی اسمالنی[2] برگزار شد. ناگهان صدای شلیک گلوله به گوش رسید. همه مات و مبهوت شدند. مردی لاغر اندام و قد بلند با نیم تنۀ نظامی و شلوارِ گشاد به اضافۀ یک پالتوی کهنه ارتشی، چکمهای دوخته شده از چرمِ سخت و کلاهی دوخته شده از پوست گرگ، وارد سالن شد. چهرهاش را گریم کرده بود و سبیلهایش را از ته زده بود. با صدای بلند گفت: «این صدای شلیک ما به سمت کاخ زمستانی بود. دوستان! اعضای دولت موقت دستگیر شدند.»
هیاهویی در سالن به پا شد. صاحب صدا، کسی نبود جز لنین، رهبر انقلاب بُلشِویک روسیه. لنین ادامه داد: «و حالا تشکیل جامعۀ سوسیالیستی را آغاز میکنیم.»
بُلشِویکها به رهبری لنین با شعار «تمام زمینها برای دهقانها» و «تمام قدرت در دست شوراها» بر سر کار آمدند. با رسیدنِ قدرت به بلشویکها، سختگیری بر خانوادۀ امپراتور سابق روسیه افزایش پیدا کرد. در نهایت، هشت ماه بعد از پیروزی انقلاب اکتبر در ساعت 2:30 بامداد ۱۷ ژوئیه ۱۹۱۸ میلادی (26 خرداد 1297 خورشیدی) نیکلای دوم، همسرش و هر پنج فرزندشان را به همراه پزشک خانوادگی و سه خدمتکار در زیرزمین کاخشان در سنگدلی، شقاوت و قساوت در دیگ بزرگ اسید انداختند و بازمانده جسدشان را به خاک سپردند.
نیکلای دوم به همراه خانواده
هشتاد سال بعد از این حادثۀ تلخ، در سال ۱۹۹۸ میلادی، پیکرهای کشته شدگان شناسایی شدند و در مراسمی با حضور بوریس یلتسین، نخستین رئیس جمهور روسیه بعد از سقوط اتحاد جماهیر شوروی بر طبق آیین مسیحیان، در شهر سن پترزبورگ به خاک سپرده شدند و جایگاه قدیس (شهید) یافتند.
سال 1925 / مسکو
کاترینا (یکاترینا) پانزده سال داشت که استالین، دیکتاتور مخوف قرن بیستم به قدرت رسید. دوران استالین، دوران خفقان و تشکیل پلیس مخفی و یا کمیته امنیت دولتی (KGB) بود. یکی از وظایف کمیته امنیت دولتی، شاخۀ خارجی، ترور مخالفین در خارج از کشور بود. به عنوان مثال به دستور استالین، لئون تروتسکی، فیلسوف، روزنامه نگار و متفکر روس را در مکزیک به قتل رساندند.
هنر و ادبیات تحت کنترل شدید پلیس مخفی بود. بخش علمی تحت کنترل استالین بود. دانشمندان بسیاری که با استالین مخالفت میکردند یا اعدام میشدند یا در اردوگاههای کار اجباری (کار بدون حقوق) محکوم میشدند. استالین بخشنامهای صادر کرد که تمامی یهودیان را از پستهای مدیریتی برکنار کنند. استالین در پاکسازی دورۀ «وحشت بزرگم در اواخر دهۀ 1930، خانوادۀ خودش را هم مستثنا نکرد. به دستور استالین، برادر همسرش و شوهرخواهر همسرش را زیر نام دشمنان خلق، دستگیر و اعدام شدند.[3]
ر همین زمان، کاترینای پانزده ساله، وارد حزب کمونیست جوان، بخش کمیتۀ منطقهای حزب شد.
جنگ دوم جهانی در سال 1939 آغاز شد؛ که بیشتر کشورهای جهان از جمله قدرتهای بزرگ در آن شرکت داشتند. دو سال بعد از آغاز جنگ دوم جهانی، ارتش آلمان با تمام قدرت با هدف فتح سرزمینهای غربی شوروی و همچنین مسکو، به شوروی حمله کرد. در آن سال، روزهای سختی در مسکو بود. همه وحشت زده بودند. کاترینا 31 سال داشت. ساکنان مسکو از این میترسیدند که دولت، پایتخت را به شهر دیگری منتقل کند. اما زمستانِ سخت و زود هنگام سال 1942 شوروی باعث شد ارتش آلمان در نزدیکی دروازۀ مسکو شکست بخورد.
پایان جنگ دوم جهانی
با شکست ارتش هیتلر در پشت دروازۀ مسکو، پایان جنگ دوم جهانی قطعی شده بود. دو سال بعد، جنگ به پایان رسید. استالین با پیروزی در جنگ علیه نازیهای آلمان، در کشورش اسطوره شد. بعد از اتمام جنگ، صحبت از عقب ماندگی علمی شوروی نسبت به غرب به میان آمد. استالین دستور احداث انستیتوهای علمی – پژوهشی در رقابت با غرب را صادر کرد.
سال 1947 کاترینا در سن 37 سالگی به عنوان دبیر اول کمیته مسکو معرفی و نامزد انتخابات شورای شهر مسکو شد. او در این سن، زنی جوان، زیبا و جذاب بود، اما نمیتوانست این زیبایی را در عکس نشان بدهد.
برای اولین بار تصویر یک زن در خیابانهای مسکو نشان داده میشد. پلاکاردهایی با تصویری نصب شده از کاترینا با موهای سادۀ جمع شده در پشت سر، بولوز بدون یقه، کت نیمه نظامی، بدون رژ لب (عدم استفاده از آرایش، نشانۀ افتخار و تواضعِ بلشویکها بود) و با نگاهی جدی و عبوس.
حضور کاترینا در شورای شهر مسکو همزمان شد با آغاز جنگ سرد. در سال 1948 عبارت «جهان وطنی»[4] مطرح شد. باوری که علم متعلق به تمام جهان است و جهان، میهن مشترک تمامی مردم است. استالین هیچ اعتقادی به جهان وطنی نداشت و در مقالهای که در روزنامۀ «پراودا» منتشر کرد همه را به مبارزه با «جهان وطنی بی ریشه» دعوت کرد.
در سال 1949 «پرونده لنینگراد»، پاکسازی سازمان حزبی در مسکو مطرح شد و یک سال بعد 200 نفر از افراد درون حزب به جرم خیانت به وطن یا جاسوسی یا شورش و یا تجزیه طلبی اعدام شدند.
سه سال بعد از «پروندۀ لنینگراد»، پروندۀ «قاتلان سفیدپوش» در رسانههای مسکو مطرح شد. در این پرونده، تعداد زیادی از پزشکان بازداشت شدند که تصمیم داشتند استالین و تعداد زیادی از افراد برجستۀ حزب را با سم از بین ببرند. اساتید و پزشکان بسیاری دستگیر و شکنجه شدند اما خبر ناگهانی سکتۀ استالین، مسیر پروندۀ «قاتلان سفیدپوش» را متوقف کرد.
اول مارس 1953 استالین، ناگهان روی زمین افتاد. او که در زمان حیاتش خود را به موجودی الهی تبدیل کرده بود، اما ساعتها متمادی، بی پناه در کف اتاقش روی زمین در پایتخت امپراتوری خود افتاده بود. چهار روز بعد، خبر مرگ استالین، کشور را در غمی بزرگ فرو برد. رادیو دائماً مارش عزا پخش میکرد. شب قبل از مراسم خاکسپاری، رادیو اعلام کرد همه میتوانند در مراسم پیشوا شرکت کنند. در اصل، تشییع جنازۀ باشکوه استالین برای رژیم کمونیستی اهمیت تبلیغاتی فراوانی داشت. باید نشان میداد که مردم روسیه عاشق رهبر رژیم دیکتاتوری خود هستند. همۀ مردم در مراسم حضور پیدا کردند. نیروهای امنیتی و تانکها خیابانهای فرعی را مسدود کرده بودند تا جمعیت متراکم شوند. در نهایت فشار جمعیت به یک فاجعۀ انسانی ختم شد. هیچ کس نمیداند چند نفر به خاطر فشارها زیر دست و پای دیگران جان دادند. دولت هرگز توضیحی در مورد ابعاد این حادثه نداد. حتی مرگ استالین هم برای مردمش مصیبت بود!
بعد از مرگ استالین، خروشچف، دبیر اول کمیتۀ مرکزی حزب کمونیستی اتحاد جماهیر شوروی شد. خروشچف، جنایات دوران استالین از جمله محاکمه، تیرباران و تبعید شمار زیادی از بزرگان حزب کمونیست و انقلاب سوسیالیستی را محکوم کرد. وی برخلاف استالین، طرفدار اصلاحات سیاسی بود.
ایلیا اِرِنبورگ، نویسنده و روزنامه نگار در مقالهای با عنوان «آب شدن یخها در ابتدای بهار» به آغاز فضای باز سیاسی اشاره کرد. خروشچف از این استعاره چندان خرسند نشد و گفت: «باید دید چه بهاری مدنظر است. وگرنه باران بهاری تبدیل به سیل شده و همه چیز را با خود میبرد.» (صفحه 174 کتاب).
در این زمان، یکاترینای 44 ساله عملاً دست راست خروشچف شد و اتاق کارش کنار اتاق خروشچف قرار گرفت. یکاترینا به قلۀ قدرت رسیده است و عضو دفتر سیاسی حزب شد. او تنها زنی بود که در دایرۀ مقامات عالی رتبۀ حزب مرکزی می نشست.
یکاترینا به مسائل تبلیغاتی، علوم و موضوعات فرهنگی رسیدگی میکرد. با رسیدگی یکاترینا، بر تعداد سالنهای تئاتر، سینما و ورزشگاههای مسکو افزوده شد. مجلهها و کتابهای ممنوعۀ بسیاری مانند «تنها نان کافی نیست» و رمان «دکتر ژیواگو» به چاپ رسیدند. ترانهها و گیتارها به صحنه آمدند. ظهور شکلهای جدید تئاتر و شبهای شعر و انجمنهای ادبی؛ همچنین پخش برخی فیلمها از تلویزیون و سینما مانند فیلم «بر باد رفته»!
بعد از چند دهه، پردۀ آهنی کنار رفت و حکومت شوروی با ارسال فیلم «داستان سالهای شعله ور» در جشنوارۀ سینمایی کن حضور یافت. همچنین جشنوارۀ جوانان و دانشجویان جهان در مسکو برگزار شد. بعد از سالها، مردم مسکو برای اولین بار، خارجیها را از نزدیک میدیدند و با آنها ارتباط برقرار میکردند. در این زمان، مارکز، نویسندۀ رمان «صد سال تنهایی» با عنوان روزنامه نگار در جشنوارۀ جوانان مسکو حضور یافت. او در گزارشش از مردم مسکو پرسید: «این واقعیت است که می گویند استالین جنایتکار بوده است؟ و مردم مسکو در پاسخ، بخشهایی از سخنرانی تاریخی خروشچف را پس از مرگ استالین در کنگرۀ حزب کمونیست اتحاد شوروی که به جنایات استالین اشاره کرده بود، بیان میکردند.» (صفحۀ 195 و 196 کتاب).
اما با وجود اصلاحات در شوروی، تمام دانشگاههای علوم انسانی، ایدئولوژیک و نظام سیاسی شوروی، تک حزبی بود. فضای سیاسی درون حزبی، امنیتی و هیچ کس به دیگری اعتماد نداشت.
سال 1960 / کاهش قدرت
دوران قدرت و محبوبیت یکاترینا پایدار نماند. یکاترینا طرفدار چروشچف بود و از وی حمایت میکرد. اما هیچ وقت به عنوان مشاور ارشد و دبیر کمیته مرکزی اجازه نداشت، چروشچف را نقد کند.
در سال 1960 سازمان KGB تماس تلفنی خصوصی یکاترینا را شنود کرد. در آن تماس، یکاترینا از برخی سیاستهای داخلی چروشچف انتقاد کرد. انتقاد یکاترینا باعث شد تا در ماه مه 1960، به طور ناگهانی موقعیت خود را به عنوان دبیر کمیته مرکزی از دست بدهد. با این حال، با حمایت هنرمندان، روزنامه نگاران و اهل قلمِ شوروی، او پست مقام وزیر فرهنگ به مدت 14 سال حفظ کرد؛ اما هرگز نتوانست در سالهای آخر زندگیاش مجدد به عضویت شورای عالی حزب بازگردد، به همین دلیل منزوی و به الکل اعتیاد پیدا کرد و در نهایت پنجشنبه 24 اکتبر 1974 (2 آبان 1353) در 63 سالگی در مسکو به زندگی خود پایان داد.
یکاترینا، تاثیرگذارترین و قدرتمندترین زن در دورانِ شوروی بود؛ با این وجود از شخصیتهای تراژیک شوروی کمونیستی به شمار میرود.
زندگی یکاترینا آمیزۀ کاملی است از سیاست و خانواده. رابطۀ استعاری ازدواج بین دیو و پری. با وجود اینکه نقش مهمی در رشد فرهنگ و هنر اتحاد جماهیر شوروی بعد از استالین داشت، اما زنی عبوس، منزوی، مضطرب و از لحاظ روانی بیمار بود. او در سالهای پایانی زندگیاش نسبت به باورهای سرسختانهاش به حزب دچار تردید و به همین دلیل از صحنه سیاست طرد شد.
تحولات درونی یکاترینا از زمانِ فکر خرید ویلایی شخصی برای خود آغاز شد که در نهایت این آرزو تمام خدمات چند سالۀ یکاترینا به حزب را یک شبِ محو کرد:
«یک زمانی خانهای بسیار عالی خواهم داشت و میتوانم مهمانیهای مجلل برگزار کنم.» (صفحه 62 کتاب). ■
[1]: Faneni Kaplan
[2]: Smolni Institute
[3]: دختر استالین (جلد اول)، رزماری سالیوان، بیژن اشتری، نشر ثالث
[4]: Cosmopilitanism