زئوس در شهر کولنه[1] با دختری زمینی به نام مایا[2] همبستر شد و از این آمیزش پسری بدنیا آورد که نامش را هرمس[3] گذاشت. یک روز زمانی که هرمس هنوز در قنداق بود، مادرش که میخواست با خیالی آسودهتر به کارهای خانه برسد، او را در آردبیز[4] گذاشت تا نتواند تکان بخورد و خود سرگرم کار شد.
اما نوزاد خود را از قنداق آزاد کرد و به سوی بوم پیریا[5] رفت. در آنجا گلهای از گاوان نظرش را جلب کرد که از آن آپولون بود. کودک بیآنکه به این موضوع توجهی بکند گله را دزدید و برای آنکه نشانی از آن برجای نماند، بر پای همۀ گاوها کفش پوشاند! او رمه را به شهر پولس[6] برد و درون اشکفتی[7] پنهان ساخت. هرمس از میان انبوه گاوها فقط دو تن از آنها را کشت؛ بخشی از بدن آنها را چون قربانی برای ایزدان بر آتش سوزاند و بخش دیگر را خود خورد. سپس برای آنکه مادرش نگران نشود به کولنه بازگشت.
هنگام بازگشت در دهانۀ اِشکَفتی لاکپشت پیری را دید که به سختی راه میسپرد و به دشواری غذا میخورد. هرمس آن جانور را کُشت، پوستش را خالی کرد و تارهایی را که از رودۀ گاوهای آپولون ساخته بود به پوست او گره زد و بدین روش نخستین چنگ جهان را ساخت. سپس از استخوانهای گاوان زخمهای ساخت تا با آن بتواند تارها را بنوازد.
وقتی آپولون از دزدیده شدن گلهاش آگاه شد، همه جای زمین را بدنبال آن گشت، اما هیچ نشانی نیافت. حتی چوپانانی که هرمس را با رمه دیده بودند نمیتوانستند نشانی دزد را به آپولون بدهند، زیرا هیچ ردپایی از گاوها برجای نمانده بود. آپولون که گیج شده بود، به ناچار هنر نهانبینی خویش را بکار برد و دریافت که پسرِ مایا رمۀ او را دزدیده است. پس به کولنه رفت و شکایت پسر را نزد مادر برد. مایا که سخت به شگفت آمده بود، نوزادِ قنداقپیچ را به آپولون نشان داد و گفت: «اینک پسر من! اگر او میتواند چیزی بدزدد بَرَش دار و ببر!»
آپولون با دست خالی و خشمگین به سوی زئوس رفت و ماجرا را برای وی بازگفت. زئوس، خدای خدایان، که از همه چیز آگاه بود، گفتۀ آپولون و دزدی هرمس را تأیید کرد و دستور داد هرمس را همانطور پارچهپیچ نزد او بیاورند. همینکه هرمس به بارگاه زئوس رسید، خدای خدایان بر سر وی فریاد کشید و از او خواست هرچه سریعتر گلهای را که دزدیده است به صاحبش بازگرداند. هرمس که نمیتوانست از خشم پدر سر باز زند، به ناچار آپولون را به سوی همان اشکفتی برد که گاوان را در آن پنهان کرده بود. سپس سنگِ در غار را کنار زد و شروع به نواختن چنگ کرد. گاوها دانه دانه با شنیدن آن آوای دلنشین از اشکفت بیرون میآمدند و دور هرمس حلقه میزدند. آپولون از دیدن این وَرج بر جای میخکوب شده بود و از دیدن آن اختراعِ نغزِ خوش آوا حیرت کرده بود. پس به هرمس گفت: «به وارونِ کار پلیدی که کردهای، تو را پسری نیکوسرشت میبینم که شایستگی داشتن این گله را دارد. پس من این گاوها را به تو میبخشم، به شرط آنکه سازت را در ازای آن به من بدهی». هرمس پیشنهاد را پذیرفت، چنگ را داد و رمۀ ورزا را ستاند.
از آن پس هرمس هر روز با خوشحالی گاوهایش را در دشتها میچراند و از شیر و گوشت آنها میخورد و از زندگی خرسند بود. نیز رفته رفته آموخت که از نیهای صحرایی نیلبک بسازد و برای جانوران آهنگ بنوازد. گاوها نیز با شنیدن آوای ساز علف بیشتری میخوردند و روز به روز فربهتر میشدند. روزی از روزها که آپولون در دشتها میگشت و گلههای خود را میچراند. چشمش به هرمس افتاد که در کنار رودی روی تختهسنگی نشسته بود و برای رمۀ خود نی مینواخت. گاوها سرمست دور چوپان میچرخیدند، با لذت بیاندازه و بیمانند میچریدند و هر از گاه از فرط شادی ماغ میکشیدند. آپولون که نمیتوانست دربرابر زیبایی این صحنه تاب بیاورد، به نزد پسرک رفت و از او خواست که نیلبکش را نیز به او ببخشد و در ازای آن چوبدست زرین آپولون را بپذیرد. هرمس این بار پیشنهاد آن ایزد را نپذیرفت و از او خواست که افزون بر چوبدست هنر پیشگویی را نیز به او بیاموزاند. آپولون که شیفتۀ آن ساز شده بود، خودداری نتوانست. پس افزون بر چوبدست روش نهانگویی با مهره را نیز به هرمس آموخت و رفت.
چندی بعد، وقتی پسرک به برنایی رسید، زئوس او را نزد خویش فراخواند. او را به مقام آوازهگری خویش منسوب کرد و رهبری دستۀ مردگان در سفر از زمین تا سرای هادس را به او واگذار نمود. ■
[برگرفته -با دگرگونی فراوان- از
- The library of Greek Mythology, Apollodorus, Robin Hard, Oxford, 2008, 3.10.1-2;
[1] Kullēnē
[2] Maia
[3] Hermēs
[4] آردبیز = اَلَک، غربال. در یونان از این ابزار که بسی بزرگتر از الکهای امروزی بود، برای باد دادن غلات بوجاری شده استفاده میشد.
[5] Pieria
[6] Pulos
[7] اِشکفت = غار