انگار یادمان رفته مهربانی کردن را. چقدر فاصله گرفتیم از دنیای کودکی، روزهایی که اشک میریختیم با گریه یک کودک خیابانی، درد میکشیدیم آنگاه که میدیدیم دستهای زبر و خشن پدر را، نگاه خسته مادر را، بال شکسته یک پرنده را و چشمهای منتظر یک گربه گرسنه را.
امروز وقتی که وارد کلاس شدم، هیچکس از جایش تکان نخورد. بچههایی که از سر و کول هم بالا میرفتند و صدای جیغ و دادشان تا هفت کوچه آنطرفتر میرفت، حالا ساکت و آرام نشسته بودند. یکی دماغش را بالا میکشید و یکی اشکهایش را با دستمال پاک میکرد. با تعجب به آنها نگاه کردم و گفتم: «بچهها چه خبره؟»
هیچکس پاسخی نداد. چند قدمی در کلاس راه رفتم و گفتم: «شاید اگر بگید چی شده من بتونم کمکتون کنم. »
فرهادی که شاگرد اول کلاسم بود از جا بلند شد و گفت: «خانم اجازه،
امروز سالگرد بابای شیواست، خانم تولدش هم هست؛ انقدر گریه کرد، خانم مدیر گفت، بره دفتر تا بهش آب قند بده، هیچکس براش تولد نمیگیره که خوشحال بشه»
صدای هق هق گریه بچهها بلند شد. دیانتی گفت: «خانم، کاش میشد خودمون براش تولد بگیریم، خوشحالش کنیم.»
حسینی گفت: «خانم یه شیرینی فروشی نزدیک مدرسه هست. بریم با بچهها کیک بخریم، براش تولد بگیریم؟»
چه دلهای مهربانی دارند، این دختربچههای 9 ساله. خیلی وقتها من معلم هم، باید از این بچهها، مهربانی را بیاموزم. گفتم: «بذارید با خانم اکبری صحبت کنم؛ اگر ایشون راضی بودن، اشکالی نداره» کلاس را به فرهادی سپردم و به دفتر مدرسه رفتم؛ با پذیرفتن شرایط خانم اکبری، مدیر مدرسه که دست کمی از هفت خوان رستم نداشت، توانستم ایشان راضی کنم با بچهها از مدرسه بیرون برویم و کیک بخریم.
وقتی به کلاس برگشتم، دیدم بچهها پولهایی را که برای تغذیه آورده بودند، روی هم گذاشتند تا کیک بخرند.
این همه شور و نشاط، یک دلی و همکاری بچهها، من را هم سر ذوق آورد. چند نفر از آنها با من همراه شدند و به
شیرین فروشی رفتیم. پولشان به کیکی که انتخاب کرده بودند، نمیرسید. در گوشهای ایستادند و با ناراحتی به قیمت کیکها چشم دوختند.
رو به آنها گفتم: «بچهها، یعنی نمیخواید توی جشنتون من هم شریک بشم؟»
بچهها ذوق زده گفتند: «خانم چرا. خیلی دوست داریم»
«پس من هم باید برای خرید کیک پول بذارم»
کیک را خریدیم و به مدرسه برگشتیم. شیوا هم در کلاس حاضر بود. با بچهها حسابی زدیم، رقصیدیم و کیک خوردیم. نه تنها به شیوا خوش گذشت، بلکه یک روز به یاد ماندنی برای همه ما شد.
تا وقتی کودک هستیم، انگار راه و رسم مهربانی کردن و بخشش بی مزد و منت را خوب میدانیم، اما امان از دنیای بزرگی، دنیای ماشینی، دنیای علم و پیشرفت، دنیای سنگی شدن و خودخواهی. حتی مهربانی را هم با ترازوی عدد و رقم میسنجیم. شاید بگویید با این همه تورم و مشکلات جورواجور، نه دل خوشی میماند برای مهربانی و نه پولی برای بخشش، ولی من آدمهایی را
میشناسم که اگر چه دستهایشان خالی از مال دنیاست، ولی ثروتی عظیم از عطوفت و مهربانی در قلبهایشان نهفتهاند. خوب یادم هست خانم نصیر، معلم کلاس دوم ابتداییام را. آن سال، به همه ما یک بلوز بافتنی قرمز هدیه داد. هنوز آن بلوز قرمز، در کمد اتاقم آویزان است.
وقتی گوش شنوایی میشویم برای یک سالخورده، دست نوازشی میکشیم بر سر یک کودک یتیم، وقتی که شاخه گلی میخریم از یک کودک کار، وقتی به رفتگر پیر محلمان لبخند میزنیم و پوست کیک و بستنیمان را در گوشهای از خیابان پرت نمیکنیم، آیا غیر از این است که مهربانی کردهایم؟!
چند روز پیش که در حیاط مدرسه قدم میزدم و بچهها هم با معلم ورزششان سرگرم بودند، ناگهان نازنین حالش بد شد، فشارش افتاده بود؛ مادرش نوبت شیمی درمانی داشت و نتوانسته بود در کیف نازنین تغذیه بگذارد. بچه بیچاره هم ضعف کرده بود، تا ما معلمها به خودمان بجنبیم، روی نیمکت نازنین پر شده بود از خوراکی. یکی ساندویچش را نصف میکرد، یکی میوهاش را میداد و یکی کیک و بیسکوییتش را. نمیدانم از این همه مهربانی، خوشحال شدم و اشکم سرازیر شد یا حقارت خودم را دیدم و خجالت کشیدم. کاش، کودک میماندیم، اندازه قلبمان کوچک میماند ولی جهان هستی در وسعت آن گم میشد. ■