زندان گود است وازسنگ؛ شکلش نیمکرهای کم وبیش کامل است، هرچند کفاش (آنهم ازسنگ) یک هوا کمترازدایرۀ تمام است، که همین به طریق احساس اختناق و وسعت را وخیمتر میکند. دیواری حائل ازمیان دونیمهاش میکند؛
این دیوارگرچه بسیاربلند است به طاق گنبدقد نمیدهد. یک سمت منم، تثیناکان، کاهن هرم قاهولوم که پدرو دِآلبارادو آن را به آتش کشید؛ سمت دیگرجاگواری که با قدمهای مرموز یکنواخت فضا و زمان اسارتگاه را اندازه می زند. هم سطح زمین پنجرهای طویل، مجهز به میلههای راه راه آهنی، دیوارمیانی را قطع میکند. درساعت بی سایه{نیمروز}، دریچۀ سقفی از ارتفاع بازمی شود و زندانبانی، تکیده ازگذرسالیان، قرقرۀ چرخی آهنی را میگرداند ونوک ریسمان سبوهای آب وپارههای گوشت برای ما پائین میفرستد. روشنائی از طاق به درون راه بازمی کند؛ در این دَم میتوانم جاگوار را ببینم.
حساب سالیانی که درظلمت افتادهام ازکفم به در رفته؛ من که روزگاری جوان بودم ومی توانستم در این زندان جنب وجوشی داشته باشم، دیگرکاری ازدستم برنمی آید جزاینکه به حالت مُرده، فرجامی را انتظارکشم که ایزدان برایم مقدرکردهاند. با خنجرسنگی ژرفکاوم سینۀ قربانیان را شکافتهام واکنون، بی مدد سِحروجادو، قادرنیستم ازخاک وخُل برخیزم.
روزپیش ازآتش سوزیه هِرَم، مردانی که ازفرازاسبهای بلند به زیرآمدند، با آهن گداخته شکنجهام کردند تا جای دفینهای مخفی را فاش کنم. دربرابرچشمانم بُت خداوند را به زمین کوفتند، اما او ترکم نگفت ومن عذابها را درسکوت تحمل کردم. لَت و پارم کردند، خرد وخمیرم کردند، از ریختم انداختند وسرانجام دراین زندان به هوش آمدم که در زندگی سپنجیام پا ازآن بیرون نخواهم گذاشت.
لاعلاج ازاینکه کاری صورت داده باشم، ازاینکه به ترفندی زمان را بینبازم، برآن شدم، دردل ظلمتم، همۀ آنچه را که میدانستم به خاطربیاورم. شبهای کاملی را برسریادآوری تعداد وترتیب شماری مارهای سنگی یا شکل گیاهی داروئی گذاشتم. ازاین طریق برگذزسالیان فائق آمدم، ازاین طریق هرآنچه را که فبلاً ازآنِ من بود دوباره به تملک خود درآوردم. یک شب احساس کردم که خاطرهای گرانقدر نزدیک میشود؛
پیش از رؤیت دریا، مسافر، غلیانی درخون خود احساس میکند. ساعتها بعد، بنا کردم از دوردست به رؤیت وتمیزخاطره؛ سنتی ازآن خداوند بود. اوبا پیش بینی این نکته که سرانجام درآخرزمان حوادث ناگواروخرابیهای بی شمار روی خواهد داد، درنخستین روزآفرینش حکم سحرآمیزی را ازبرای دفع شَرنوشت.
آن را به شیوهای نوشت که به دست دورترین نسلها برسد وموقوف به فضا وقدرنباشد. هیچ بنی بشری نمیداند آن را درکجا نوشته یا به کلام خط، اما یقین دارم که موجود است. درخفا ومکتوم، و انسان گزیدهای آن را خواهد خواند. به این نتیجه رسیدم که ما، مثل همیشه، به آخرزمان رسیدهایم و تقدیرمن به عنوان آخرین کاهن خداوندگاراین امتیاز را چون وظیفهای برعهدهام گذاشته تا رمزاین نوشتار را بگشایم. این واقعیت که در زندانی محبوسم چنین امیدی را ازمن بازنمی ستاند؛ چه بسا هزاران بارمن آن مکتوب قاهولوم را دیده بودم و وظیفهای برایم نمانده جزپی بردن به آن.
این فکر جان تازه به من داد وآنگاه به نوعی سرگیجه دچارم کرد. برپهنۀ خاک شکلهائی قدیمی وجود دارد، شکلهائی فساد ناپذیروچاودانه که یکی ازآن میان میتوانست نمادی باشد که در جستجویش بودم. یک کوه میتوانست کلام خداوند باشد، یا یک رودخانه یا یک امپراتوری یایک صُورفلکی. اما درطول قرنها کوهها فرسایش مییابند ومسیررودخانه بستر عوض میکند و امپراطوری ها دگرگونی به خود میبینند وهیئت وصورفلکی جابه جا میشود. افلاک آبستن تغییرات است. کوه وستاره مفردند ومفردات سپنجیاند. چیزپایدارتری را جستجو کردمّ روئینهتر. به تیرههای متداوم حبوبات فکرکردم، به چراگاهها، به پرندگان، به آدمی. شاید آن جادوبرچهرۀ خود من نوشته شده بود، شاید من فرجام جستجوهای خودم بودم. وقتی که یادم افتاد جاگوار صفتی است از صفات حق تعالی درچنین وادی حیرتی سیرمیکردم. آنگاه جانم مالامال از رحمت شد. نخستین صبح ازل را به تصوردرآوردم؛ خداوندگارخود را به تصوردرآوردم که داشت نقش پیام را برپوست زندۀ جاگوارها تفویض میکرد که به هم مِهرمی ورزیدند وپایانناپذیردرغارها، درنیزارها، در جزایرهها زاد و ولد میکردند تا ازاین طریق واپسین انسانها این پیام را دریافت کنند. شبکۀ ببرها را به تصور درآوردم، هزارتوی میلِ سوزان ببرها را، پراکندن خوف را درسبزه زارها ومیان گلههای جانوران برای اینکه تداوم طرحی ذخیره شده باشد. درحُجرۀ بغل، یک جاگواربود؛ درجواراو بودن را تأییدی براستنباط خودم قلمداد کردم وبه نشان عنایت نهفتهای.
سالهای درازی را صرف آموختن ترتیب ونقش خط وخالها کردم. هرروزکور دمی روشنی نثارم
میکردم واین چنین درذهنم توانستم اشکال سیاهی را تثبیت کنم که درخلال پوست زرد میدویدند.
پارهای خال خال میشدند، پارهای دیگر خطوطی ازنوارهای عرضی را شکل میدادند، درقسمت داخلی پاها؛ باقی با طرحی حلقوی تکرارمیشدند.
چه بسا تکرار یک صوت یایک واژه بودند. بسیاری دیگر نیز حاشیۀ سرخ داشتند.
ازمشقتهای جان کندم سخن نخواهم گفت. بارها زیر آن طاق فریاد برآوردم که رمزگشائی آن متن ناممکن است. رفته رفته معمای ملموس معینی که مشغلولم کرده بود کمترازمعمای عام مربوط به کلام مکتوبی ازخداوندپریشان خاطرم میکرد. چه نوع کلامی را (از خود میپرسیدم) ذهنی مطلق شکل خواهد داد؟ متوجه شدم که حتا در زبان آدمی استنتاجی نیست که به کل عالم نداشته باشد؛ گفتن ازببر یعنی گفتن ازببرهائی که او را به وجود آوردهاند، گوزنها وسنگ پشتهائی که بلعیده، چراگاههائی که آن گوزنها ازآن تغذیه کردهاند، زمینی که مادرِچراگاه بوده، آسمانی که به زمین روشنائی بخشیده. متوجه شدم که درزبان خداوندگارهرواژه باید بیانگراین زنجیرۀ نامتناهی اعمال باشد، وآن هم نه به شیوهای نهفته بلکه آشکارا، ونه تدریجاً بلکه خلق الساعه. با گذشت زمان فکرکلام خداوند به نظرم کودکانه یا کفرآمیزرسید. یک خداونداندیشیدم باید تنها یک واژه را درمیان آوردودرآن تک واژه تمامیت را؛ هیچ کلام تشخص یافتهای ازجانب اونمی تواند کهتر ازعالم باشد یا کمترازحاصل جمع زمان. سایهها یا مُثُلهای آن کلام همترازیک زبانتند وهمۀ آنچه یک زبان میتواند دربرگیرد جاه طلبیها و الفاظ حقیرانۀ بشری است، همه، جهان، کائنات.
روزی یا شبی بین روزها وشبهای من چه فرقی میتواند باشد؟ خواب دیدم که دانهای ماسه برکف زندان است. بی اعتنا به آن دوباره خوابیدم؛ خواب دیدم ازخواب پریدهام واینکه برکف دو دانه ماسه بود. دوباره خوابم برد، خواب دیدم که دانههای ماسه سه تا بودند. شمارماسهها همینطور تکثیرپیدا کردند تا اینکه زندان را لبالب انباشتند ومن زیرآن نیمکرۀ شنی داشتم هلاک میشدم. بهخود آمدم که دارم خواب میبینم، به زحمت خود را از خواب بیرون کشیدم. ازخواب پریدم بیهوده بود، ماسههای بیشمارخفهام میکردند. یکی به من گفت: تو از خواب به بیداری در نیامدهای بلکه بهخواب قبلش در غلتیدهای. این خواب داخل خوابی دیگر است وهمینطور تا بینهایت، که به اندازۀ شماردانههای ماسههاست. راهی را که باید به عقب طی کنی بیفرجام است و پیش ازآنکه واقعاً بیدارشوی خواهی مُرد.
احساس کردم گم به گورشدهام. ماسه دهانم را میانباشت، درهمین حال نعره زدم: نه ماسهای خوابدیده میتواند بکشدم، و نه خوابها میتوانند تودرتو داخل هم باشند. بارقۀ نوری ازخواب پراندم. در ظلمت بالای سرم دایرهای ازروشنائی میتابید. چهره و دستهای زندانبان را دیدم، چرخ قرقره را، ریسمان را، گوشت وسبوهای آب را.
آدمی به تدریج با شکل تقدیرش درهم میآمیزد؛ آدمی دردرازمدت بدل به شرایط تقدیرش میشود. پیش از اینکه رمزگشا یا کین خواه باشم، پیش ازاینکه کاهن خداوندباشم، من یک زندانی بودم.
ازهزارتوهای پایانناپذیرخوابها انگاربه خانهام بازگشتم، به زندان دشخوار. نموریاش را ستایش کردم، جاگوارش را ستایش کردم، باریکۀ نورش را ستایش کردم، تن سالیده دردمندم را ستایش کردم، ظلمت وسنگ را ستایش کردم.
آنگاه چیزی اتفاق افتاد که نه میتوانم فراموشش کنم ونه به بیان درآرمش. وحدت با وحدانیت اتفاق افتاد (نمیدانم این کلمه-ها آیا درمفهوم متفاوتاند یا نه) با عالم. جذبه نمودهای خود را تکرارنمی کند؛ یکی خداوند را درتابش نوردیده، یکی آن را درشمشیری، یا درحلقههای گلسرخی. من چرخی بس مرتفع دیدم که نه جلوی چشمهایم قرارداشت، نه درپشت سر، نه دردوجانبم، بلکه همزمان درهمه سو بود. آن چرخ ازآب درست شده بود، اما ازآتش هم، و (با اینکه کنارههای آن دیده میشد) نامتناهی بود. کلافی بود درهم بافته که تمام چیزهائی که درآینده خواهند بود، که هستند وقبلاً بودهاند، به آن شکل
میدادند ومن رشتهای از رشتههای شبکه آن کلاف کامل بودم، وپدرودِآلبارادوکه به صلابهام کشیده بود رشتۀ دیگری. درآنجا علت ومعلول باهم بودند وکافی بود به آن چرخ نگاه کنم تاهمه چیز را دریابم. بدون حدومرز.
هان، ای شکرانۀ ادراک، برترازشکرانه خیال ورزیدن یا حس کردن. کائنات را دیدم ومحرمترین طرحهای کائنات را. آفرینش را دیدم که کتاب قبیله روایت میکند. کوههائی دیدم که سرازآب بیرون آورده بودند، نخستین آدمیان چوبی را دیدم، آبدانهائی دیدم که برآدمیان طغیان کرده بودند، سگهائی دیدم که چهره خود را میدریدند. خدای بی چهره رادیدم که پشت خدایان دیگر بود.
روند چرخه بی پایانی را دیدم که تنها به سعادتی واحد شکل میدادند و، با ادراک همه، توانستم کلام منقوش ببررا هم دریابم.
دستورالعملی بود ازچهارده واژه اتفاقی (که به نظرمی رسند اتفاقیاند) وهمینقدرکافیست آن را با صدای بلند ادا کنم تا قادرمطلق شوم. همینقدرکافیست بگویمش تا این محبس سنگی را ازبیخ وبُن برکنم، تا روزبه شبم راه کشد، تا جوان شوم، تا نامیراشوم، تا ببر آلبارادو را تکه پاره کند، تا خنجر مقدی سینۀ اسپانیائیها رابشکافد، تا هِرَم دوباره ساخته شود، تا امپراطوری ازنوبرپا شود. چهل هجا، چهارده واژه، ومن، تِثیناکان، فرمان برانم برسرزمینهای زیرنگین موکته ثوما. اما میدانم که هرگز آن واژهها را نخواهم گفت، برای اینکه ازتثیناکان دیگرچیزی به یادم نمانده.
بگذار رازی که برببرها نوشته شده با من به گور رود. کسی که کائنات را دریافته، کسی که طرحهای سوزان عالم را دریافته، دیگرقادرنیست به یک انسان بیندیشد، به بختیش یا بدبختیهای حقیرانهاش، گرچه این انسان خود اوباشد. این انسان اوبوده واکنون دیگربرایش مهم نیست.
سرنوشت آن دیگری برایش چه اهمیتی دارد، زادگاه آن دیگری برایش چه اهمیتی دارد، وقتی که او، اکنون، هیچ کس است. ازهمین است که دستورالعمل را به زبان نمیآورم، ازهمین است که دراز کشیده درظلمت، وا مینهم تا روزها به نیسان بسپارم.
____________________________________
بررسی داستان
1- راوی: اول شخص
مثال:
زندان گود است. سنگی است. شکل آن، شکل نیم کرهای تقریباً کامل است؛ کف زندان، که آن هم از سنگ است، نیمکره را کمی پیش از رسیدن به بزرگترین دایره متوقف میکند، چیزی که به نوعی احساس فشارومکان را تشدید میکند.
2- گونه داستان چیست؟ پست مدرن.
انبرتو اکوجان وارت میگوید: ((هرگز نمیتوان ابهام موجود درطرحهای پسامدرنیستی را رفع کرد، زیرا این قبیل داستانها به کلافی سردرگم میمانند.)) سبک پست مدرن عدم انسجام از این شاخه به آن شاخه پریدن، نفی نظم وترتیب، نفی طرحی مشخص وآوردن مباحثی بیرون ازداستان میباشد.
مثال:
لاعلاج ازاینکه کاری صورت داده باشم، ازاینکه به ترفندی زمان را بینبازم، برآن شدم، دردل ظلمتم، همۀ آنچه را که میدانستم به خاطربیاورم. شبهای کاملی را برسریادآوری تعداد وترتیب شماری مارهای سنگی یا شکل گیاهی داروئی گذاشتم. ازاین طریق برگذزسالیان فائق آمدم، ازاین طریق هرآنچه را که فبلاً ازآنِ من بود دوباره به تملک خود درآوردم. یک شب احساس کردم که خاطرهای گرانقدر نزدیک میشود؛ پیش از رؤیت دریا، مسافر، غلیانی درخون خود احساس میکند. ساعتها بعد، بنا کردم از دوردست به رؤیت وتمیزخاطره؛ سنتی ازآن خداوند بود. اوبا پیش بینی این نکته که سرانجام درآخرزمان حوادث ناگواروخرابیهای بی شمار روی خواهد داد، درنخستین روزآفرینش حکم سحرآمیزی را ازبرای دفع شَرنوشت.
آن را به شیوهای نوشت که به دست دورترین نسلها برسد وموقوف به فضا وقدرنباشد. هیچ بنی بشری نمیداند آن را درکجا نوشته یا به کلام خط، اما یقین دارم که موجود است. درخفا ومکتوم، و انسان گزیدهای آن را خواهد خواند. به این نتیجه رسیدم که ما، مثل همیشه، به آخرزمان رسیدهایم و تقدیرمن به عنوان آخرین کاهن خداوندگاراین امتیاز را چون وظیفهای برعهدهام گذاشته تا رمزاین نوشتار را بگشایم. این واقعیت که در زندانی محبوسم چنین امیدی را ازمن بازنمی ستاند؛ چه بسا هزاران بارمن آن مکتوب قاهولوم را دیده بودم و وظیفهای برایم نمانده جزپی بردن به آن.
* قواعد پست مدرن:
3- زیاده روی درغلو واستعارهها، تشبیهات ودست اندختن آنها.
راوی جهان را به زندانی تشبیه کرده است که کره زمین را به دوبخش تقسیم کرده است.
بخش نخست: پدرودآلبارادوکاهن، هرم را به آتش میکشد که مقصودهمان مبلغان دینی است.
بخش دوم: جاگواراست که مقصود رأس هرم غذایی است. جاگوار در واقع درون مایه داستان، رأس هرم هم هست که زیرمجموعه این هرم، زندانیان سیاسی- مبلغان دینی- سیاستمداران- قدرتهای اقتصادی- دیکتاتورها که پنجرهای طولانی وجود داردودیواری میان اوکه مقصود همان مردم است کشیده شده، زندانبان (جاگوار) آب وغذا را به درون سلول میفرستند. درواقع حیات مردم وابسته به رأس هرم که دنیا را او میچرخاند. معاش، اقتصاد، سیاست، حتی خوراک دینی، خرافه پرستی، بت پرستی، قوانین به ظاهرمدنی واجتماعی، حقوق به ظاهرشهروندی... مردم جهان را او تعیین میکند. انطباق جاگوار با رأس هرم جهان:
ازآنجایی که جاگواردرطبیعت رأس هرم غذایی است ازهشتاد وهفت گونه مختلف تغذیه میکند و توانایی شکارسوسمار را هم دارد بنابراین فرمانروای جانوران وازخانواده پلنگان است قدرت زیادی دارد. چون درقاعده پست مدرن زیاده روی درتشبیه واستعاره است راوی موجود (جاگوار) را در طبیعت برای غلو کردن انتخاب کرده است.
مثال:
زندان گود است وازسنگ؛ شکلش نیمکرهای کم وبیش کامل است، هرچند کفاش (آنهم ازسنگ) یک هوا کمترازدایرۀ تمام است، که همین به طریق احساس اختناق و وسعت را وخیمتر میکند. دیواری حائل ازمیان دونیمهاش میکند؛ این دیوارگرچه بسیاربلند است به طاق گنبدقد نمیدهد. یک سمت منم، تثیناکان، کاهن هرم قاهولوم که پدرو دِآلبارادو آن را به آتش کشید؛ سمت دیگرجاگواری که با قدمهای مرموز یکنواخت فضا و زمان اسارتگاه را اندازه می زند. هم سطح زمین پنجرهای طویل، مجهز به میلههای راه راه آهنی، دیوارمیانی را قطع میکند. درساعت بی سایه{نیمروز}، دریچۀ سقفی از ارتفاع بازمی شود و زندانبانی، تکیده ازگذرسالیان، قرقرۀ چرخی آهنی را میگرداند ونوک ریسمان سبوهای آب وپارههای گوشت برای ما پائین میفرستد. روشنائی از طاق به درون راه بازمی کند؛ در این دَم میتوانم جاگوار را ببینم.
حساب سالیانی که درظلمت افتادهام ازکفم به در رفته؛ من که روزگاری جوان بودم ومی توانستم در این زندان جنب وجوشی داشته باشم، دیگرکاری ازدستم برنمی آید جزاینکه به حالت مُرده، فرجامی را انتظارکشم که ایزدان برایم مقدرکردهاند. با خنجرسنگی ژرفکاوم سینۀ قربانیان را شکافتهام واکنون، بی مدد سِحروجادو، قادرنیستم ازخاک وخُل برخیزم.
روزپیش ازآتش سوزیه هِرَم، مردانی که ازفرازاسبهای بلند به زیرآمدند، با آهن گداخته شکنجهام کردند تا جای دفینهای مخفی را فاش کنم. دربرابرچشمانم بُت خداوند را به زمین کوفتند، اما او ترکم نگفت ومن عذابها را درسکوت تحمل
کردم. لَت و پارم کردند، خرد وخمیرم کردند، از ریختم انداختند وسرانجام دراین زندان به هوش آمدم که در زندگی سپنجیام پا ازآن بیرون نخواهم گذاشت.
4- تأکید برجنون و اسکیزوفرنی:
اسکیزوفرنی مخالف هویت ثابت افراد است. درواقع اسکیزوفرنی بیانگرتکه پاره شدن هویتهاست.
راهی است برای تحمل واقعیت سرد وخشن وغیرانسانی جهان معاصراست.
انسان معاصرنه تنها هویت ثابتی ندارد بلکه هویت اوتکه پاره شده گاهی خود را درزندان میبیند که جاگواری برای اوازلای پنجرههای فولادی آب وغذا میاندازد. گاهی با هرترفندی زمان را کنترل
میکند وگذشته خود را به یاد میآورد تا برگذرسالهای عمر فائق آید وبه تمکلی که درنهاد بشرگذاشته شده آن هم ازطریق قوانین خود انسانها به آن دست مییابد. گاهی هم خود را پیش گویی میداند که از حوادث ناگوار وخرابیهای بی شماراحتمالی که درجهان آفرینش قراراست رخ دهد آگاهی دارد در واقع خداوند او را پیشوا قرارداده است درنهایت خود را آخرین کاهن خداوندگارمعرفی میکند.
در نتیجه انسان معاصرنمیتواند هویت واحدی داشته باشد ودرآن پایداری کند تا به ثبات اجتماعی، روانی، حقوقی، دینی، سیاسی و حتی آموزش وپرورش برسد. "او" ذهنی آشفته دارد، روان گسیختگی وپریشانی ذهنی او را احاطه کرده است. از چنین انسانی نمیتوان انتظارزندگی عادی وآرامی داشت که درپس آن ازامنیت، آسایش وصلح جهانی برخوردارباشد. زیرا جاگوار دررأس هرم غذایی است و خوراک هویت انسانها را تعیین میکند.
مثال:
لاعلاج ازاینکه کاری صورت داده باشم، ازاینکه به ترفندی زمان را بینبازم، برآن شدم، دردل ظلمتم، همۀ آنچه را که میدانستم به خاطربیاورم. شبهای کاملی را برسریادآوری تعداد وترتیب شماری مارهای سنگی یا شکل گیاهی داروئی گذاشتم. ازاین طریق برگذزسالیان فائق آمدم، ازاین طریق هرآنچه را که فبلاً ازآنِ من بود دوباره به تملک خود درآوردم. یک شب احساس کردم که خاطرهای گرانقدر نزدیک میشود؛ پیش از رؤیت دریا، مسافر، غلیانی درخون خود احساس میکند. ساعتها بعد، بنا کردم از دوردست به رؤیت وتمیزخاطره؛ سنتی ازآن خداوند بود. اوبا پیش بینی این نکته
که سرانجام درآخرزمان حوادث ناگواروخرابیهای بی شمار روی خواهد داد، درنخستین روزآفرینش حکم سحرآمیزی را ازبرای دفع شَرنوشت.
آن را به شیوهای نوشت که به دست دورترین نسلها برسد وموقوف به فضا وقدرنباشد. هیچ بنی بشری نمیداند آن را درکجا نوشته یا به کلام خط، اما یقین دارم که موجود است. درخفا ومکتوم، و انسان گزیدهای آن را خواهد خواند. به این نتیجه رسیدم که ما، مثل همیشه، به آخرزمان رسیدهایم و تقدیرمن به عنوان آخرین کاهن خداوندگاراین امتیاز را چون وظیفهای برعهدهام گذاشته تا رمزاین نوشتار را بگشایم. این واقعیت که در زندانی محبوسم چنین امیدی را ازمن بازنمی ستاند؛ چه بسا هزاران بارمن آن مکتوب قاهولوم را دیده بودم و وظیفهای برایم نمانده جزپی بردن به آن.
این فکر جان تازه به من داد وآنگاه به نوعی سرگیجه دچارم کرد. برپهنۀ خاک شکلهائی قدیمی وجود دارد، شکلهائی فساد ناپذیروچاودانه که یکی ازآن میان میتوانست نمادی باشد که در جستجویش بودم. یک کوه میتوانست کلام خداوند باشد، یا یک رودخانه یا یک امپراتوری یایک صُورفلکی. اما درطول قرنها کوهها فرسایش مییابند ومسیررودخانه بستر عوض میکند و امپراطوری ها دگرگونی به خود میبینند وهیئت وصورفلکی جابه جا میشود. افلاک آبستن تغییرات است. کوه وستاره مفردند ومفردات سپنجیاند. چیزپایدارتری را جستجو کردمّ روئینهتر. به تیرههای متداوم حبوبات فکرکردم، به چراگاهها، به پرندگان، به آدمی. شاید آن جادوبرچهرۀ خود من نوشته شده بود، شاید من فرجام جستجوهای خودم بودم. وقتی که یادم افتاد جاگوار صفتی است از صفات حق تعالی درچنین وادی حیرتی سیرمیکردم.
5- شکل گیری داستانهای آخرزمانی:
انسان معاصرمانند اجدادغارنشینش تنها کارگروخوراک جونی است. اوبه تکنولوژی فراوانی دست یافته که محصول تعقل وتلاش خود بوده تا زندگی راحتتری همراه با آرامش وامنیت داشته باشد تا دیگر مجبورنباشد جلوی غاربا آتش روشنی بخوابد تا حیوان درندهای به اوحمله نکند. حال اوبه سلاح جنگی، بمبهای اتمی، سلاحهای میکروبی، رباطهایی که به جای اوحتی می-توانند درمقابل دشمن بجنگند وبا استفاده ازهوش مصنوعی ازمرگ حتمی نجات پیدا کند حال با این همه اکتشافات بازهم هویت ثابتی پیدا نکرده است ازدرون بیهوده، فرسوده، ازبین رونده شده اکنون هرچیزی که درآن همه خوبیها وارونه شده مانند، پلیدی وبدی به همراه دارد خوشایند اوست. زندگی کردن با توله شیر، با دسته گرگها، اهلی کردن تمساح، بازیهای خشن رایانهای، قتل و سرقت، دیدن صحنه اعدام، خودسوزی و دگر سوزی، آسیب زدن به خود... همه وهمه او را راضی نگه میدارد. راوی آشکارا نشان میدهد که آخرزمان شکل گرفته است زیرا باپایان یافتن جهان! پایان تاریخ، پایان سیاست، پایان زمان ومرگ روایتها را اعلام میدارد.
مثال:
آفرینش را دیدم که کتاب قبیله روایت میکند. کوههائی دیدم که سرازآب بیرون آورده بودند، نخستین آدمیان چوبی را دیدم، آبدانهائی دیدم که برآدمیان طغیان کرده بودند، سگهائی دیدم که چهره خود را میدریدند. خدای بی چهره رادیدم که پشت خدایان دیگر بود.
روند چرخه بی پایانی را دیدم که تنها به سعادتی واحد شکل میدادند و، با ادراک همه، توانستم کلام منقوش ببررا هم دریابم.
دستورالعملی بود ازچهارده واژه اتفاقی (که به نظرمی رسند اتفاقیاند) وهمینقدرکافیست آن را با صدای بلند ادا کنم تا قادرمطلق شوم. همینقدرکافیست بگویمش تا این محبس سنگی را ازبیخ وبُن برکنم، تا روزبه شبم راه کشد، تا جوان شوم، تا نامیراشوم، تا ببر آلبارادو را تکه پاره کند، تا خنجر مقدی سینۀ اسپانیائیها رابشکافد، تا هِرَم دوباره ساخته شود، تا امپراطوری ازنوبرپا شود. چهل هجا، چهارده واژه، ومن، تِثیناکان، فرمان برانم برسرزمینهای زیرنگین موکته ثوما. اما میدانم که هرگز آن واژهها را نخواهم گفت، برای اینکه ازتثیناکان دیگرچیزی به یادم نمانده.
بگذار رازی که برببرها نوشته شده با من به گور رود. کسی که کائنات را دریافته، کسی که طرحهای سوزان عالم را دریافته، دیگرقادرنیست به یک انسان بیندیشد، به بختیش یا بدبختیهای حقیرانهاش، گرچه این انسان خود اوباشد. این انسان اوبوده واکنون دیگربرایش مهم نیست.
سرنوشت آن دیگری برایش چه اهمیتی دارد، زادگاه آن دیگری برایش چه اهمیتی دارد، وقتی که او، اکنون، هیچ کس است. ازهمین است که دستورالعمل را به زبان نمیآورم، ازهمین است که دراز کشیده درظلمت، وا مینهم تا روزها به نیسان بسپارم.
6-تأکید برناخودآگاهی:
هرچیزغیرممکنی، ممکن میشود. بی پایانی جزایر. غارها. نامیرایی وفناپذیری جهان.
حتی اگرسالهای زیادی را صرف اثبات وجود خدا وجهان کرده باشی میتوان درعین حال که وجودشان وحضورشان را از روی عقل ومنطق ممکن وضروری دانست درآن واحد غیرممکن، فناپذیرونابودشدنی هم دانست. درواقع پسامدرنها سعی دارند نشان دهند امرناممکن درعین ممکن بودن وپیدایی بسان ناپیدایی وجود دارد.
مثال:
سالهای درازی را صرف آموختن ترتیب ونقش خط وخالها کردم. هرروزکور دمی روشنی نثارم
میکردم واین چنین درذهنم توانستم اشکال سیاهی را تثبیت کنم که درخلال پوست زرد میدویدند.
پارهای خال خال میشدند، پارهای دیگر خطوطی ازنوارهای عرضی را شکل میدادند، درقسمت داخلی پاها؛ باقی با طرحی حلقوی تکرارمیشدند.
چه بسا تکرار یک صوت یایک واژه بودند. بسیاری دیگر نیز حاشیۀ سرخ داشتند.
ازمشقتهای جان کندم سخن نخواهم گفت. بارها زیر آن طاق فریاد برآوردم که رمزگشائی آن متن ناممکن است. رفته رفته معمای ملموس معینی که مشغلولم کرده بود کمترازمعمای عام مربوط به کلام مکتوبی ازخداوندپریشان خاطرم میکرد. چه نوع کلامی را (از خود میپرسیدم) ذهنی مطلق شکل خواهد داد؟ متوجه شدم که حتا در زبان آدمی استنتاجی نیست که به کل عالم نداشته باشد؛ گفتن ازببر یعنی گفتن ازببرهائی که او را به وجود آوردهاند، گوزنها وسنگ پشتهائی که بلعیده، چراگاههائی که آن گوزنها ازآن تغذیه کردهاند، زمینی که مادرِچراگاه بوده، آسمانی که به زمین روشنائی بخشیده. متوجه شدم که درزبان خداوندگارهرواژه باید بیانگراین زنجیرۀ نامتناهی اعمال باشد، وآن هم نه به شیوهای نهفته بلکه آشکارا، ونه تدریجاً بلکه خلق الساعه. با گذشت زمان فکرکلام خداوند به نظرم کودکانه یا کفرآمیزرسید. یک خداونداندیشیدم باید تنها یک واژه را درمیان آوردودرآن تک واژه تمامیت را؛ هیچ کلام تشخص یافتهای ازجانب اونمی تواند کهتر ازعالم باشد یا کمترازحاصل جمع زمان. سایهها یا مُثُلهای آن کلام همترازیک زبانتند وهمۀ آنچه یک زبان میتواند دربرگیرد جاه طلبیها و الفاظ حقیرانۀ بشری است، همه، جهان، کائنات
7- بینامتنی:
ایجاد پل میان داستان وسینما... سیاست ورزی وفلسفه ازکارکردهای بینا متنی است.
دید راوی نسبت به انسان وجهان فلسفی، یأس آلود، تلخ وگزنده است زیرا جهان را به گونهای میبیند که حضوراو"توهمی" است که انسانها آن را قبول دارند زیرا با چشم میبینند.
داستانهای پسامدرنی دائماً خود را نقض میکنند درجایی ازوجود خدا وجهان میگوید ودرجایی هردو را نقض میکند. هرگفتهایی، ناقص گفته بعدی است کلاف سردرگمی که نمیتوان متن را نظم بخشید ویک تفکرواحدی درآن پیدا کرد.
مثال: الف)
روزی یا شبی بین روزها وشبهای من چه فرقی میتواند باشد؟ خواب دیدم که دانهای ماسه برکف زندان است. بی اعتنا به آن دوباره خوابیدم؛ خواب دیدم ازخواب پریدهام واینکه برکف دو دانه ماسه بود. دوباره خوابم برد، خواب دیدم که دانههای ماسه سه تا بودند. شمارماسهها همینطور تکثیرپیدا کردند تا اینکه زندان را لبالب انباشتند ومن زیرآن نیمکرۀ شنی داشتم هلاک میشدم. بهخود آمدم که دارم خواب میبینم، به زحمت خود را از خواب بیرون کشیدم. ازخواب پریدم بیهوده بود، ماسههای بیشمارخفهام میکردند. یکی به من گفت: تو از خواب به بیداری در نیامدهای بلکه بهخواب قبلش در غلتیدهای. این خواب داخل خوابی دیگر است وهمینطور تا بینهایت، که به اندازۀ شماردانههای ماسههاست. راهی را که باید به عقب طی کنی بیفرجام است و پیش ازآنکه واقعاً بیدارشوی خواهی مُرد.
احساس کردم گم به گورشدهام. ماسه دهانم را میانباشت، درهمین حال نعره زدم: نه ماسهای خوابدیده میتواند بکشدم، و نه خوابها میتوانند تودرتو داخل هم باشند. بارقۀ نوری ازخواب پراندم. در ظلمت بالای سرم دایرهای ازروشنائی میتابید. چهره و دستهای زندانبان را دیدم، چرخ قرقره را، ریسمان را، گوشت وسبوهای آب را.
مثال: ب)
جذبه نمودهای خود را تکرارنمی کند؛ یکی خداوند را درتابش نوردیده، یکی آن را درشمشیری، یا درحلقههای گلسرخی. من چرخی بس مرتفع دیدم که نه جلوی چشمهایم قرارداشت، نه درپشت سر، نه دردوجانبم، بلکه همزمان درهمه سو بود. آن چرخ ازآب درست شده بود، اما ازآتش هم، و (با اینکه کنارههای آن دیده میشد) نامتناهی بود. کلافی بود درهم بافته که تمام چیزهائی که درآینده خواهند بود، که هستند وقبلاً بودهاند، به آن شکل
میدادند ومن رشتهای از رشتههای شبکه آن کلاف کامل بودم، وپدرودِآلبارادوکه به صلابهام کشیده بود رشتۀ دیگری. درآنجا علت ومعلول باهم بودند وکافی بود به آن چرخ نگاه کنم تاهمه چیز را دریابم. بدون حدومرز.
هان، ای شکرانۀ ادراک، برترازشکرانه خیال ورزیدن یا حس کردن. کائنات را دیدم ومحرمترین طرحهای کائنات را. آفرینش را دیدم که کتاب قبیله روایت میکند. کوههائی دیدم که سرازآب بیرون آورده بودند، نخستین آدمیان چوبی را دیدم، آبدانهائی دیدم که برآدمیان طغیان کرده بودند، سگهائی دیدم که چهره خود را میدریدند. خدای بی چهره رادیدم که پشت خدایان دیگر بود.
روند چرخه بی پایانی را دیدم که تنها به سعادتی واحد شکل میدادند و، با ادراک همه، توانستم کلام منقوش ببررا هم دریابم.
دستورالعملی بود ازچهارده واژه اتفاقی (که به نظرمی رسند اتفاقیاند) وهمینقدرکافیست آن را با صدای بلند ادا کنم تا قادرمطلق شوم. همینقدرکافیست بگویمش تا این محبس سنگی را ازبیخ وبُن برکنم، تا روزبه شبم راه کشد، تا جوان شوم، تا نامیراشوم، تا ببر آلبارادو را تکه پاره کند، تا خنجر مقدی سینۀ اسپانیائیها رابشکافد، تا هِرَم دوباره ساخته شود، تا امپراطوری ازنوبرپا شود. چهل هجا، چهارده واژه، ومن، تِثیناکان، فرمان برانم برسرزمینهای زیرنگین موکته ثوما. اما میدانم که هرگز آن واژهها را نخواهم گفت، برای اینکه ازتثیناکان دیگرچیزی به یادم نمانده. ■