کمی بیشتر از ده سال است که مادر شدهام و آنقدر خوش شانس هستم که هم مادر یک پسر بودن را تجربه کنم و هم مادر یک دختر بودن را. چیزی که در این مدت بیش از هر چیز به من درس داد و جمله «هرچه داری بده، یک تجربه بخر» را روی روان من حک کرد،
برخورد کوتاهی از فرزند شش سالهام بود که با جمله ساده «من که نخواسته بودمش!» درس بزرگی به من آموخت. گاهی بچهها با تمامیت عمیق سادگیشان درسهایی به ما بالغین میدهند که گرچه بارها دیده و شنیده و خواندهایم و به خیال خودمان برای آن موقعیتها به خوبی تجهیز شدهایم، مانند اسکار عبرت آموزی روی باور و سبک زندگیمان جاودانه میشوند. بسیاری از ما قبل از والد شدن خود را موظف به کسب آگاهی و دانش والدگری میکنیم و برای تربیت بهترین فرزند آماده میشویم؛ اما به کار بردن حجم عظیم اطلاعات روان شناسی تربیتی فرزند، میتواند هیچ شباهتی با تجربه کردن مستقیم آن در رفتار با کودکانمان نداشته باشد. برای من این سیلی جانانه و عبرت آموز زمانی روی صورت تجربههایم نشست که از مصائب دوران پایانی بارداری رنج میبردم و پسر کوچک شش سالهام اصرار داشت تا بازی که نیم ساعت با هم انجام میدادیم را همچنان ادامه دهیم. من که از ایستادن زیاد و نگه داشتن شکم برآمده بالای پاهای ورم کردهام به نفس نفس افتاده بودم، از پسرم خواستم تا به اتاقش برود و با اسباب بازیهایش بازی کند تا من کمی دراز بکشم و استراحت کنم. پسرم اخم کرد و تن کوچکش را روی کاناپه انداخت و گفت: «من اسباب بازی دوست ندارم. میخوام با یه کسی بازی کنم.» نشستم کنارش و گفتم: «ببین تو هر چیزی که یه پسر بچه بخواد باهاش سرگرم بشه داری. ماشین، توپ، خرس پشمالو، لگو، پازل...» پسرم پاهایش را با دلخوری عقب و جلو برد و سرش را عقب انداخت و لب ورچید و باز گفت: «نمی خوام» من که کلافه شده بودم لحنم را کمی طلبکارنه کردم و گفتم: «پس ما این همه اسباب بازی رو برای چی خریدیم؟ خب تو بچهای باید با اسباب بازیهات هم بازی کنی. از کف تا سقف اتاقت پر از اسباب بازیه، خب برو باهاشون بازی کن دیگه!» پسرم دستهای کوچکش را از دو طرف باز کرد و گفت: «مگه من گفتم این همه اسباب بازی بخر؟ خودتون خریدین، من نخواستم که!» برای لحظهای کاملاً خلع سلاح شدم و با تمام وجود به دفاعی که از خودش کرده بود احترام گذاشسم. راست میگفت. تقریباً تمام آن حجم بزرگ از اسباب بازی را ما به خواست خودمان و بدون اینکه او درخواست کرده باشد برایش تهیه کرده بودیم. بدون اینکه برای آنها منتظر مانده باشد. بدون اینکه برای به دست آوردنشان صبر کرده باشد و بعد از به دست آوردنش ذوق کرده باشد. تمام آن اسباب بازیها جوری تهیه شده بودند که یک کودک میتوانست فرض کند که باید تهیه میشدند و مثل لباسها یا رختخوابش جزئی از ضروریات و بدیهیات روزمرهاش بودند. ما نگذاشته بودیم دلش چیزی بخواهد. ما نگذاشته بودیم لذت تصاحب آنچه خواهانش است را تجربه کند. یادم آمد که حدود دو سال قبل از آن روز، مسعود جعفری جوزانی، کارگردان معروف، در برنامه تلویزیونی مهمان بود و در بخشی از صحبتهایش به همن موضوع اشاره کرده بود. گفته بود: «پدر و مادرها! لطفاً همه چیز را راحت در اختیار بچهها قرار ندهید. بگذارید بچهها چیزی را از شما بخواهند و آن وقت آن را برایشان تهیه کنید تا لذتش را ببرند. اگر همه چیز را بدون درخواست بچه برایش آماده کنید، بچه لذتی از تصاحبش نمیبرد و قدر آن را نمیداند.» جالب این بود که من این توصیه را جایی در دفتر ارزشمندی یادداشت کرده بودم؛ اما آن را به کار نبرده بودم و همان جمله کوتاه پسرم، سیلی عبرت آموزی شد تا درسی راکه از بزرگتر آگاهی گرفته بودم، با وجود مردودی اولیه در امتحان، چنان بیاموزم که به معنی واقعی کلمه، ملکه ذهنم شود. این تجربه کمک بزرگی برای من شد تا برای از آن به بعد پسرم و دختری که حین آن تجربه آبستنش بودم، به کار ببندم و لذت به چنگ آوردن خواستههایشان را بعد از طلب و انتظار شیرین برای تصاحب به آنها بچشانم. حالا حتی عکس برگردان داخل آدامس خرسی برایشان آنقدر جذاب است که وقتی برای خریدش چند ساعت یا یک روز صبر میکنند، از نگاه کردن به نسخه چاپ شده آن تصاویر فانتزی روی پوست دستشان غرق لذت میشوند و من این لذت را در لبخند رضایتشان میبینم. ■