دیوانه واردوستش داشتم. دیروزازپاریس برگشتم، و وقتی دوباره چشمم به اتاقم افتاد اتاق مشترکمان، تحتمان، اثاثیهمان، همه آنچه مرا یاد زندگی موجودی پس ازمرگ میانداخت چنان اندوه شدیدی گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را بازکنم وخود را به خیابان بیاندازم. طاقت نداشتم درمیان دیوارهایی که زمانی او را دربرگرفته بود بمانم، دیوارهایی که هزاران ذره ازاو، پوست او و نفس او را درخود داشت.
کلاهم را برداشتم که بیرون بروم، و درست بیش ازاینکه به درگاه خانه برسم، ازکناراینه هال گذشتم که او آن را گذاشته بود تا هر روز، پیش ازاینکه بیرون برود، خود را درآن ورانداز کند، سرتا پایش را، از چکمههای کوچکش تا کلاهش را.
مدتی کوتاه درمقابل اینهای که عکس او آن همه برا درآن افتاده بود، ایستادم؛ آن همه بار، آن همه بار. ایستاده بودم ومی لرزیدم، چشمانم به اینه خیره مانده بود، آن شیشه صاف وعمیق وخالی، که تمام وجود او را درخود جا داده بود وهمان اندازه مالک اوبود که من. حس میکردم دلباخته اینه شدهام. برآن دست کشیدم؛ سرد بود. اینهای غمبار، سوزان، ومخوف که مردی را به عذابی سخت دچارساخته بود.
خوشبخت کسی است که فلبش هرچه را که درخود جای داده فراموش کند.
بی اینکه بدانم به سوی گورستان رفتم. گورسادهاش را یافتم، با صلیب مرمرسفیدی که این چند کلمه برآن بود:
او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.
او درآن زیربود. پیشانی برزمین گذاشتم وهق هق کردم. مدتی درازی درآنجا ماندم. بعد دیدم هوا رو به تاریکی است، وهوسی غریب ودیوانه وار، هوس یک دلباخته نا امید، به جانم افتاد. میخواستم شب را تا صبح برسرگورش گریه کنم. اما میدانستم که مرا میبینند وازآنجا میبرند. چه باید میکردم؟ با زیرکی برخاستم وشروع کردم قدم زنان درشهرمردگان پرسه زدن. این شهرپیش شهری که ما درآن زندگی
میکنیم چه کوچک است. وبا این همه، عده مردگان چقدربیشتر از زندگان است. ما به خانههای بلند نیاز داریم، به خیابانهای پهن وبه فضای بزرگ. ونسل درنسل مردگان، کم وبیش هیچ چیزندارند.
زمین آنان را بازپس میگیرد، وخدا نگهدار!
درانتهای گورستان، درقدیمی ترین بخشاش بودم، جایی که خود سنگها وصلیب ها هم روبه ویرانی بودند. زمین پراز رزهای وحشی بود وسروهای تنومند وتیره رنگ باغی غمگین و زیبا.
تنهای تنها بودم. زیربوته ای سبزخم شدم وخود را میان شاخههای پر پشت وسنگین پنهان کردم.
وقتی هوا کاملاً تاریک شد، ازپناهگاهم بیرون آمدم وبه آرامی به راه افتادم.
مدتی طولانی گشتم وگشتم اما قبر او را پیدا نکردم. با دستهای بازجلو میرفتم؛ دستانم، پاهایم، زانوانم، سینهام، حتی سرم به سنگها میخورد، اما پیدایش نمیکردم. کورمال کورمال، پیش میرفتم، مثل مردی کور، سنگها را، صلیبها را، نردههای آهنی را، حلقههای گل پژمرده را حس میکردم. با انگشتانم اسمها را میخواندم. اما او را نمییافتم!
ماه نبود، چه شبی! درمیان ردیف گورها، به شدت ترسیده بودم. روی یکی ازگورها نشستم، دیگر
نمیتوانستم جلوتربروم، زانوانم یاری نمیکرد. صدای تپیدن قلبم را میشنیدم! وچیز دیگری را هم
میشنیدم. چه بود؟ صدایی مبهم ونا مشخص. درآن شب نفوذ ناپذیر، آیا صدایی درسرم بود، یا ندایی از زیرآن زمین اسرارآمیز؟ اطرافم را نگاه کردم: ازترس فلج شده بودم، سردم شده بود، آماده فریاد زدن بودم، آماده مردن.
ناگهان به نظرم آمد سنگ قبری که رویش نشستهام تکان میخورد؛ انگارمی خواست بلند شود. با پرشی، به سنگ قبرکناری جهیدم، وبه طرزی مبهم دیدم سنگی که لحظهای قبل بر رویش بودم از روی زمین بلند شد، مردهای را دیدم که سنگ را با پشت خمیدهاش کنار میزد. به وضوح می ددیم، با اینکه شبی تاریک تاریک بود. روی سنگ قبرخواندم:
اینجا آرامگاه ژاک الیوان است که درپنجاه ویک سالگی به رحمت ایزدی رفت.
اوخانواده اش را دوست میداشت، ومردی مهربان ومحترم بود.
مرد مرده هم مثل من آنچه را بر روی سنگ قبرش بود خواند، بعد سنگی از روی زمین برداشت، سنگی کوچک ونوک تیز، وشروع کرد به دقت حروف را تراشید. آنها را به آرامی پاک کرد، و با کاسه چشم- هایش به جایی که کلمات حک شده بودند خیره شد. بعد با نوک استخوانی که زمانی انگشت اشارهاش بود، با حروف درخشان نوشت:
اینجا ژاک ایوان دفن شده
که در پنجاه ویک سالگی مرد
او با دل سنگیاش مرگ پدرش را جلوانداخت
چرا که آرزو میکرد ثروتش را به ارث ببرد
اوهمسرش را آزرد
فرزندانش را زجر داد
همسایگانش را فریفت
ازهرکه میتوانست دزدید
و درفلاکت مطلق مرد.
وقتی نوشتنش تمام شد، ازجا برخاست، و بی حرکت به نوشتهاش نگاه کرد. من برگشتم و دیدم همه مرده- ها آمدهاند، همگی نوشتههای روی سنگ قبرشان را پاک کردهاند وبه جایش حقیقت را نوشتهاند.
دیدم همه آنان بدخواه، متقلب، دغل، دو رو، دروغگو، و رذل بودهاند، دیدم همه آنها دزدی کردهاند، فریب دادهاند، همسایگانشان را آزردهاند، هرکارننگین ونفرت انگیزی را مرتکب شدهاند؛ همان پدران خوب، همان زنان وفادار، همان فرزندان دلسوز، همان دختران پاکدامن، همان تاجران صادق، همه آنها درآستانه منزلگاه ابدیشان، همزمان با هم، داشتند حقیقت را مینوشتند، حقیقت خوفناک ومقدسی را که مردم از آن بی خبر بودند یا در زمان حیات آنان، خود را به بی خبری میزدند.
با خود گفتم شاید اوهم چیزی برسنگ قبرش نوشته باشد، واین بار، بی هیچ ترسی، به سویش دویدم.
حتم داشتم او را بی معطلی پیدا میکنم. بی اینکه صورت او را ببینم، شناختمش، و برصلیب مرمرینی که مدت کوتاهی قبل خوانده بودم:
او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.
خواندم:
او در روزی بارانی به قصد خیانت به دلدارش ازخانه بیرون رفت، زکام گرفت ومرد.
صبح که شد، مردم مرا درکنار قبراویافتند؛ بیهوش افتاده بودم.
____________________________________
بررسی داستان
1- راوی: اول شخص
مثال: دیوانه واردوستش داشتم.
دیروزازپاریس برگشتم، و وقتی دوباره چشمم به اتاقم افتاد اتاق مشترکمان، تحتمان، اثاثیهمان، همه آنچه مرا یاد زندگی موجودی پس ازمرگ میانداخت چنان اندوه شدیدی گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را بازکنم وخود را به خیابان بیاندازم. طاقت نداشتم درمیان دیوارهایی که زمانی او را دربرگرفته بود بمانم، دیوارهایی که هزاران ذره ازاو، پوست او و نفس او را درخود داشت.
2- گونه داستان چیست؟ وهمی است.
شخصیتی که با اوهام روبه روست وهمه چیز را غیرعادی بیان میکند فقط وهم برای یک نفردرداستان اتفاق می افتد.
مثال: الف)
مدتی کوتاه درمقابل اینهای که عکس او آن همه برا درآن افتاده بود، ایستادم؛ آن همه بار، آن همه بار. ایستاده بودم ومی لرزیدم، چشمانم به اینه خیره مانده بود، آن شیشه صاف وعمیق وخالی، که تمام وجود او را درخود جا داده بود وهمان اندازه مالک اوبود که من. حس میکردم دلباخته اینه شدهام. برآن دست کشیدم؛ سرد بود. اینهای غمبار، سوزان، ومخوف که مردی را به عذابی سخت دچارساخته بود.
مثال: ب)
ناگهان به نظرم آمد سنگ قبری که رویش نشستهام تکان میخورد؛ انگارمی خواست بلند شود. با پرشی، به سنگ قبرکناری جهیدم، وبه طرزی مبهم دیدم سنگی که لحظهای قبل بر رویش بودم از روی زمین بلند شد، مردهای را دیدم که سنگ را با پشت خمیدهاش کنار میزد. به وضوح می ددیم، با اینکه شبی تاریک تاریک بود. روی سنگ قبرخواندم:
اینجا آرامگاه ژاک الیوان است که درپنجاه ویک سالگی به رحمت ایزدی رفت.
اوخانواده اش را دوست میداشت، ومردی مهربان ومحترم بود.
3- مسئله داستان چیست؟
مردی که همسرش را دیوانه ورا دوست داشته وحالا زندگی زنش را از دست داده (به دلیل وهمی بودن داستان علت فوت معین نیست.) از پاریس برگشته وبا دیدن خانه واثاثیه به یاد اومی افتد تحت تأثیرجای خالی وتنهایی که روح، روان وجسمش را تسخیرکرده قرارمی گیرد.
با اینه روبه رو میشود او را به یاد خاطرات زن که دراینه خود را مرتب وآماده میکرد میاندازد.
مرد که حالاجای خالی او را میبیند طاقت نمیآورد به قبرستان رفته به یاد زنش عزاداری میکند. ناگهان وقایعی درقبرستان رُخ میدهد، نویسنده با هوشیاری وهنرمندانه، سطح دوم داستان را ساخته و پرداخته میکند.
مثال: دیوانه واردوستش داشتم.
دیروزازپاریس برگشتم، و وقتی دوباره چشمم به اتاقم افتاد اتاق مشترکمان، تحتمان، اثاثیهمان، همه آنچه مرا یاد زندگی موجودی پس ازمرگ میانداخت چنان اندوه شدیدی گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را بازکنم وخود را به خیابان بیاندازم. طاقت نداشتم درمیان دیوارهایی که زمانی او را دربرگرفته بود بمانم، دیوارهایی که هزاران ذره ازاو، پوست او و نفس او را درخود داشت.
کلاهم را برداشتم که بیرون بروم، و درست بیش ازاینکه به درگاه خانه برسم، ازکناراینه هال گذشتم که او آن را گذاشته بود تا هر روز، پیش ازاینکه بیرون برود، خود را درآن ورانداز کند، سرتا پایش را، از چکمههای کوچکش تا کلاهش را.
مدتی کوتاه درمقابل اینهای که عکس او آن همه برا درآن افتاده بود، ایستادم؛ آن همه بار، آن همه بار. ایستاده بودم ومی لرزیدم، چشمانم به اینه خیره مانده بود، آن شیشه صاف وعمیق وخالی، که تمام وجود او را درخود جا داده بود وهمان اندازه مالک اوبود که من. حس میکردم دلباخته اینه شدهام. برآن دست کشیدم؛ سرد بود. اینهای غمبار، سوزان، ومخوف که مردی را به عذابی سخت دچارساخته بود.
خوشبخت کسی است که فلبش هرچه را که درخود جای داده فراموش کند.
بی اینکه بدانم به سوی گورستان رفتم. گورسادهاش را یافتم، با صلیب مرمرسفیدی که این چند کلمه برآن بود:
او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.
او درآن زیربود. پیشانی برزمین گذاشتم وهق هق کردم. مدتی درازی درآنجا ماندم. بعد دیدم هوا رو به تاریکی است، وهوسی غریب ودیوانه وار، هوس یک دلباخته نا امید، به جانم افتاد. میخواستم شب را تا صبح برسرگورش گریه کنم. اما میدانستم که مرا میبینند وازآنجا میبرند. چه باید میکردم؟ با زیرکی برخاستم وشروع کردم قدم زنان درشهرمردگان پرسه زدن. این شهرپیش شهری که ما درآن زندگی
میکنیم چه کوچک است. وبا این همه، عده مردگان چقدربیشتر از زندگان است. ما به خانههای بلند نیاز داریم، به خیابانهای پهن وبه فضای بزرگ. ونسل درنسل مردگان، کم وبیش هیچ چیزندارند.
زمین آنان را بازپس میگیرد، وخدا نگهدار!
4- محورمعنایی داستان چیست؟
انسانها دو رویی ازسکه هستند. روی شیطانی واهریمنی وهزاران چیزدیگر را به روی پرهیزگاری خود با توجه به موقعیت، زمان، مکان ترجیح میدهند. سپس با روی پرهیزگاری بوسیله ظاهرسازی روی شیطانی خود را پوشش میدهند واین کاربه واسطه نقابهایی است که به چهرهشان میزنند.
درظاهر خود را مهربان، درستکار وعدم خیانت کاربودن به همسرودیگران نشان میدهند وبا حفظ ظاهر خود را خوب وموجه جلوه میدهند تا تحسین دیگران را برانگیزند. زیرا انسانها به دنبال تأییده گرفتن از دیگران هستند، آن چرا که هستند را ضعف وغیرواقع میدادند اما آن چرا که حقیقتی است دردرون و بیرون خود را خلاف واقع میدادند.
مثال:
من برگشتم و دیدم همه مرده- ها آمدهاند، همگی نوشتههای روی سنگ قبرشان را پاک کردهاند وبه جایش حقیقت را نوشتهاند.
دیدم همه آنان بدخواه، متقلب، دغل، دو رو، دروغگو، و رذل بودهاند، دیدم همه آنها دزدی کردهاند، فریب دادهاند، همسایگانشان را آزردهاند، هرکارننگین ونفرت انگیزی را مرتکب شدهاند؛ همان پدران خوب، همان زنان وفادار، همان فرزندان دلسوز، همان دختران پاکدامن، همان تاجران صادق، همه آنها درآستانه منزلگاه ابدیشان، همزمان با هم، داشتند حقیقت را مینوشتند، حقیقت خوفناک ومقدسی را که مردم از آن بی خبر بودند یا در زمان حیات آنان، خود را به بی خبری میزدند.
5- دلاتمندی داستان چیست؟
انسان تا وقتی که چیزی را ازدست ندهد متوجه حضورش نمیشود زیرا دراثرمرور زمان به ضمیر ناخودآگاهش هدایت میشود وداشتنش عادی شده وبه انگاره ابدی واذلی بدل میشود تا جایی این انگاره پیش میرود که فکرمی کند دو روی سکه، درواقع یک روی سکه است.
انسان موجود پیچیده است نمیتوان او را درزمانها، مکانها وموقعیت های مختلف همان گونه دید که در ظاهرش وجود دارد. راوی همسرش را دیوانه واردوست داشته، هرگز تصورنمی کرده اوهم مانند بقیه نقابی ازپرهیزگاری داشته بعد ازمرگ آشکارمی شود که اوهم درظاهرهمسرش بوده اما درباطن بدنبال خیانت بوده است. بنابراین انسان امروزی برای همیشه یک جا ساکن نمیماند هرچند ازنظرعاطفی، عشقی وجنسی هم غنی باشد بالآخره روزی حرکت می کندازدایره ثبات خارج میشود حال بستگی به روحیات، موقعیت، شرایط اقتصادی، زمان ومکان او دارد. حتی برای اینکه خود را خوب درنظردیگران جلوه دهد نقابی ازپرهیزگاری و فرشته مأبی هم می زند.
مثال: الف)
دیوانه واردوستش داشتم.
دیروزازپاریس برگشتم، و وقتی دوباره چشمم به اتاقم افتاد اتاق مشترکمان، تحتمان، اثاثیهمان، همه آنچه مرا یاد زندگی موجودی پس ازمرگ میانداخت چنان اندوه شدیدی گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را بازکنم وخود را به خیابان بیاندازم. طاقت نداشتم درمیان دیوارهایی که زمانی او را دربرگرفته بود بمانم، دیوارهایی که هزاران ذره ازاو، پوست او و نفس او را درخود داشت.
کلاهم را برداشتم که بیرون بروم، و درست بیش ازاینکه به درگاه خانه برسم، ازکناراینه هال گذشتم که او آن را گذاشته بود تا هر روز، پیش ازاینکه بیرون برود، خود را درآن ورانداز کند، سرتا پایش را، از چکمههای کوچکش تا کلاهش را.
مدتی کوتاه درمقابل اینهای که عکس او آن همه برا درآن افتاده بود، ایستادم؛ آن همه بار، آن همه بار. ایستاده بودم ومی لرزیدم، چشمانم به اینه خیره مانده بود، آن شیشه صاف وعمیق وخالی، که تمام وجود او را درخود جا داده بود وهمان اندازه مالک اوبود که من. حس میکردم دلباخته اینه شدهام. برآن دست کشیدم؛ سرد بود. اینهای غمبار، سوزان، ومخوف که مردی را به عذابی سخت دچارساخته بود.
خوشبخت کسی است که فلبش هرچه را که درخود جای داده فراموش کند.
بی اینکه بدانم به سوی گورستان رفتم. گورسادهاش را یافتم، با صلیب مرمرسفیدی که این چند کلمه برآن بود:
او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.
او درآن زیربود. پیشانی برزمین گذاشتم وهق هق کردم. مدتی درازی درآنجا ماندم. بعد دیدم هوا رو به تاریکی است، وهوسی غریب ودیوانه وار، هوس یک دلباخته نا امید، به جانم افتاد. میخواستم شب را تا صبح برسرگورش گریه کنم. اما میدانستم که مرا میبینند وازآنجا میبرند. چه باید میکردم؟ با زیرکی برخاستم وشروع کردم قدم زنان درشهرمردگان پرسه زدن. این شهرپیش شهری که ما درآن زندگی
میکنیم چه کوچک است. وبا این همه، عده مردگان چقدربیشتر از زندگان است. ما به خانههای بلند نیاز داریم، به خیابانهای پهن وبه فضای بزرگ. ونسل درنسل مردگان، کم وبیش هیچ چیزندارند.
زمین آنان را بازپس میگیرد، وخدا نگهدار!
مثال: ب)
وقتی هوا کاملاً تاریک شد، ازپناهگاهم بیرون آمدم وبه آرامی به راه افتادم.
مدتی طولانی گشتم وگشتم اما قبر او را پیدا نکردم. با دستهای بازجلو میرفتم؛ دستانم، پاهایم، زانوانم، سینهام، حتی سرم به سنگها میخورد، اما پیدایش نمیکردم. کورمال کورمال، پیش میرفتم، مثل مردی کور، سنگها را، صلیبها را، نردههای آهنی را، حلقههای گل پژمرده را حس میکردم. با انگشتانم اسمها را میخواندم. اما او را نمییافتم!
ماه نبود، چه شبی! درمیان ردیف گورها، به شدت ترسیده بودم. روی یکی ازگورها نشستم، دیگر
نمیتوانستم جلوتربروم، زانوانم یاری نمیکرد. صدای تپیدن قلبم را میشنیدم! وچیز دیگری را هم
میشنیدم. چه بود؟ صدایی مبهم ونا مشخص. درآن شب نفوذ ناپذیر، آیا صدایی درسرم بود، یا ندایی از زیرآن زمین اسرارآمیز؟ اطرافم را نگاه کردم: ازترس فلج شده بودم، سردم شده بود، آماده فریاد زدن بودم، آماده مردن.
6- شیوه روایت چگونه است؟ خبری است.
راوی مخاطب را ازجهان اطرافش با خبرمی سازد.
انسان با تظاهرکردن به پرهیزگاری حس امنیت میکند. آن چیزی که دردرون خود دارد را دربیرون نشان نمیدهد. با تعارضات درونی وبیرونی با تمام ناملایماتی که برایش پیش میآید بازهم قادربه ترک آنها نیست. تنها چیزی که انسان را به خویشتن خود بازمی گرداند مرگ است.
مثال:
مرد مرده هم مثل من آنچه را بر روی سنگ قبرش بود خواند، بعد سنگی از روی زمین برداشت، سنگی کوچک ونوک تیز، وشروع کرد به دقت حروف را تراشید. آنها را به آرامی پاک کرد، و با کاسه چشم- هایش به جایی که کلمات حک شده بودند خیره شد. بعد با نوک استخوانی که زمانی انگشت اشارهاش بود، با حروف درخشان نوشت:
اینجا ژاک ایوان دفن شده
که در پنجاه ویک سالگی مرد
او با دل سنگیاش مرگ پدرش را جلوانداخت
چرا که آرزو میکرد ثروتش را به ارث ببرد
اوهمسرش را آزرد
فرزندانش را زجر داد
همسایگانش را فریفت
ازهرکه میتوانست دزدید
و درفلاکت مطلق مرد.
وقتی نوشتنش تمام شد، ازجا برخاست، و بی حرکت به نوشتهاش نگاه کرد. من برگشتم و دیدم همه مرده- ها آمدهاند، همگی نوشتههای روی سنگ قبرشان را پاک کردهاند وبه جایش حقیقت را نوشتهاند.
دیدم همه آنان بدخواه، متقلب، دغل، دو رو، دروغگو، و رذل بودهاند، دیدم همه آنها دزدی کردهاند، فریب دادهاند، همسایگانشان را آزردهاند، هرکارننگین ونفرت انگیزی را مرتکب شدهاند؛ همان پدران خوب، همان زنان وفادار، همان فرزندان دلسوز، همان دختران پاکدامن، همان تاجران صادق، همه آنها درآستانه منزلگاه ابدیشان، همزمان با هم، داشتند حقیقت را مینوشتند، حقیقت خوفناک ومقدسی را که مردم از آن بی خبر بودند یا در زمان حیات آنان، خود را به بی خبری میزدند.
7- داستان دو سطح دارد.
سطح اول: واضح و روشن بدون پیچیدگی زبانی
مثال:
دیوانه واردوستش داشتم.
دیروزازپاریس برگشتم، و وقتی دوباره چشمم به اتاقم افتاد اتاق مشترکمان، تحتمان، اثاثیهمان، همه آنچه مرا یاد زندگی موجودی پس ازمرگ میانداخت چنان اندوه شدیدی گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را بازکنم وخود را به خیابان بیاندازم. طاقت نداشتم درمیان دیوارهایی که زمانی او را دربرگرفته بود بمانم، دیوارهایی که هزاران ذره ازاو، پوست او و نفس او را درخود داشت.
کلاهم را برداشتم که بیرون بروم، و درست بیش ازاینکه به درگاه خانه برسم، ازکناراینه هال گذشتم که او آن را گذاشته بود تا هر روز، پیش ازاینکه بیرون برود، خود را درآن ورانداز کند، سرتا پایش را، از چکمههای کوچکش تا کلاهش را.
مدتی کوتاه درمقابل اینهای که عکس او آن همه برا درآن افتاده بود، ایستادم؛ آن همه بار، آن همه بار. ایستاده بودم ومی لرزیدم، چشمانم به اینه خیره مانده بود، آن شیشه صاف وعمیق وخالی، که تمام وجود او را درخود جا داده بود وهمان اندازه مالک اوبود که من. حس میکردم دلباخته اینه شدهام. برآن دست کشیدم؛ سرد بود. اینهای غمبار، سوزان، ومخوف که مردی را به عذابی سخت دچارساخته بود.
خوشبخت کسی است که فلبش هرچه را که درخود جای داده فراموش کند.
بی اینکه بدانم به سوی گورستان رفتم. گورسادهاش را یافتم، با صلیب مرمرسفیدی که این چند کلمه برآن بود:
او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.
او درآن زیربود. پیشانی برزمین گذاشتم وهق هق کردم. مدتی درازی درآنجا ماندم. بعد دیدم هوا رو به تاریکی است، وهوسی غریب ودیوانه وار، هوس یک دلباخته نا امید، به جانم افتاد. میخواستم شب را تا صبح برسرگورش گریه کنم. اما میدانستم که مرا میبینند وازآنجا میبرند. چه باید میکردم؟ با زیرکی برخاستم وشروع کردم قدم زنان درشهرمردگان پرسه زدن. این شهرپیش شهری که ما درآن زندگی
میکنیم چه کوچک است. وبا این همه، عده مردگان چقدربیشتر از زندگان است. ما به خانههای بلند نیاز داریم، به خیابانهای پهن وبه فضای بزرگ. ونسل درنسل مردگان، کم وبیش هیچ چیزندارند.
زمین آنان را بازپس میگیرد، وخدا نگهدار! ...
سطح دوم: تقابل مرگ/ زندگی
هرقدرانسان زندگی رمانتیکی داشته باشد درنهایت مرگ جدایی طلب است ازهمه مهمتر مرگ پردههای اسرار زندگی را هم کنارمی زند وتنها چیزی است که حقیقت را درخود پنهان دارد. بعد ازمرگ نمای درونی انسان آشکارمی شود ودیگران را درشوک فرومی برد.
مثال:
با خود گفتم شاید اوهم چیزی برسنگ قبرش نوشته باشد، واین بار، بی هیچ ترسی، به سویش دویدم.
حتم داشتم او را بی معطلی پیدا میکنم. بی اینکه صورت او را ببینم، شناختمش، و برصلیب مرمرینی که مدت کوتاهی قبل خوانده بودم:
او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.
خواندم:
او در روزی بارانی به قصد خیانت به دلدارش ازخانه بیرون رفت، زکام گرفت ومرد.
صبح که شد، مردم مرا درکنار قبراویافتند؛ بیهوش افتاده بودم. ■