خلاصۀ اسطوره «جنگ هفت سردار» «مرتضی غیاثی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

morteza ghiasi

پولونیکس[1] توانست لشکر بزرگی به سرکردگی هفت قهرمان نامدار برای یورش به زادگاه خود گرد آورد. این هفت سردار بجز خودش، آدراستوس[2]، آمفیارائوس[3]، کاپانئوس[4] و هیپومدون[5] از آرگوس، تودئوس[6] از آیوتولی و پارتنوپایوس[7] از آرکادی نام داشتند.

باری، هفت سردار با سپاهشان به سوی تبس حرکت کردند و چون به کوه کیتایرون[8] رسیدند، تودئوس را همچون ایلچی بسوی اتئوکلس[9] فرستادند تا خبر آمدنِ هفت سردار را به او برساند و تاج و تخت را از او بخواهد. اما، اتئوکلس توجهی به درخواست تودئوس نکرد. تودئوس که می‌خواست نیروی خویش را به آنان نشان بدهد قهرمانان تبسی را به نبرد تن به تن فراخواند و بر همۀ آن‌ها پیروز شد. اما تبسیان باز هم شکست را نپذیرفتند و او را از شهر راندند. بدینسان تودئوس با دست خالی به اردوگاه بازگشت و خبر پایداری تبسیان را به پولونیکس رساند.

پولونیکس با شنیدن اخبار آمادۀ نبرد شد. او هر یک از سرداران سپاه را بر در یکی از دروازه‌های تبس گمارد: هفت سردار بر در هفت دروازه. اتئوکلس نیز هفت تن از بزرگترین جنگاوران شهر را برگزید و هر یک را با هَمیستار[10] خودش روبرو کرد. سپس، خود رفت تا با نهانگوی شهر، تیرسیاس[11]، رأی زنی کند و راه پیروزی بر دشمنان را از وی بپرسد.

تیرسیاس فرزند خاریکلو[12] و یک پری دریایی بود. او پیرمردی نابینا، اما خردمند بود و همان کسی بود که اودوسئوس را از سرنوشت شومش آگاه کرده بود. با این همه او نابینا زاده نشده بود. زمانیکه هنوز نوجوان بود و چشمانی بینا داشت، با سگان خویش در کوه‌ها و دره‌ها بدنبال شکار می‌گشت. روزی از روزها در گرمای نیمروز زمانیکه سگانش از خستگی و تشنگی بی تاب شده بودند، آن‌ها را به سوی چشمه‌ای برد تا اندکی بیاسایند. اما نمی‌دانست که پدرش و ایزدبانو آتنه در همان چشمه سرگرم آبتنی‌اند. او سگانش را رها کرد تا آب بنوشند و خود بر سر چشمه آمد و برای آب خوردن خم شد که ناگهان تنِ برهنۀ ایزدبانو را دید. آتنه سخت برآشفت و دستش را پیش چشم تیرسیاس گرفت، پسرک به آنی بیناییش را از دست داد. خاریکلو که تازه متوجه ماجرا شده بود، از ایزدبانو خواست کودک را ببخشد و بینایی را به وی بازگرداند. اما آتنه قادر به اینکار نبود؛ چرا که ایزدان نمی‌توانند کاری را که کرده‌اند باز پس گردانند. اما برای جبران گوشهای او را چنان پاک کرد که بتواند معنی آواز پرندگان را دریابد. نیز چوبدستی از درخت سیاه توسه[13] به او داد تا بتواند مانند مردم عادی راه خویش را بیابد.

هسیودوس داستان کور شدنِ تیرسیاس را به شیوۀ دیگری نقل کرده است که خالی از لطف نیست. او می‌گوید که تیرسیاس همانطور که در کوه‌ها می‌گشت و بازی می‌کرد، ناگهان چشمش به دو مار افتاد که بر دور یکدیگر می‌پیچیدند. پسرک که هنوز با آیین گُشنی کردن[14] آشنا نبود، گمان کرد که آنها با یکدیگر می‌جنگند. از اینرو چوبی برداشت و یکی از آنها را کشت. چون مار کشته شده زن بود، پسرک بی درنگ به زن بدل شد، اما وقتی که مار دیگر را نیز کشت، باز به پیکر نخستین بازگشت. زئوس و هرا از تجربۀ کودک آگاه شدند و تصمیم گرفتند برای حل اختلاف خود به

 

او رو بیاندازند. پس به نزد او رفتند و از او پرسیدند که کدامیک از زن و مرد از آمیزش لذت بیشتری می‌برد. تیرسیاس پاسخ داد که اگر لذت جنسی ده بخش شود، بهرۀ مرد از آن فقط یک بخش است! هرا از شنیدن این سخن سخت برآشفت و تیرسیاس را کور کرد. اما زئوس که خرسند شده بود، توان پیشگویی به او داد و کاری کرد که او چندان عمر کند که بتواند هفت پشت از آدمیان را ببیند.

باری تیرسیاس به اتئوکلس گفت که فقط در صورتی بر سپاه هفت سردار چیره خواهد شد که فرزندِ کرئون -دایی اویدیپوس- بنام منویکئوس[15] را در راه آرس برخی کند. درحالیکه اتئوکلس نمی‌خواست دست به خون پسر دایی خویش بگشاید. خودِ منویکئوس با شنیدن این نهانگویی با اینکه هنوز نوجوان بود با دلیری فراوان جان خویش را فدای تبس کرد و در جلوی یکی از دروازه‌ها خود را کشت. زئوس که سخت تحت تأثیر این دلیری قرار گرفته بود، با فروکفتن آذرخش خویش یکی از هفت سردار بنام کاپانئوس را هنگام بالا رفتن از دیوار شهر از میان برد. پس از این رویداد تبسیان که به شور آمده بودند دلیرانه به همیستاران خود تاختند و همگی آنها را از دم تیغ گذراندند. دو برادر -پولونیکس و اتئوکلس- نیز به جان یکدیگر افتادند و هر دو کشته شدند. تا اینکه نوبت به تودئوس رسید. ملانیپوس[16] توانست او را زخمی کند، اما پیش از آنکه جان وی را بگیرد، خود کشته شد. آتنه که تودئوس را بسیار دوست می‌داشت از زئوس رهایی او را خواست. پدر خدایان این اجازه به وی داد. پس آتنه بر آن شد تا تودئوس را به میان نامیرایان بیاورد؛ اما آمفیارائوس که از تودئوس بیزار بود (چرا که با نیرنگ بازی او را به جنگ با تبس آورده بود) سر ملانیپوس را برید و به او داد. تودئوس نیز خشمگینانه مغز دشمن خود را در آورد و خورد! آتنه با دیدن این صحنه چنان آشفته و دل آزرده شد که از تصمیم خویش بازگشت و تودئوس را در میدان جنگ رها کرد تا بمیرد. چندی بعد آمفیارائوس که از دست تبسیان می‌گریخت، با ارابه و مهترش در چاله‌ای فروافتاد. زئوس بود که با آذرخشش این چاله را کنده بود تا آمفیارائوس را به آسمان به میان نامیرایان ببرد. اینگونه بود که از میان هفت سردار فقط آدراستوس زنده ماند و به آرگوس بازگشت تا بعدها از تبسیان تاوان بستاند.

این داستان دنباله دارد ... ■

[برگرفته -با دگرگونی فراوان- از

- The library of Greek Mythology, Apollodorus, Robin Hard, Oxford, 2008, 3.6.3-8;

 

[1] Polyneices

[2] Adrastos

[3] Amphiaraos

[4] Capaneus

[5] Hippomedōn

[6] Tydeus

[7] Parthenopaios

[8] Kithairōn

[9] Eteocles

[10] هَمِستار یا همیستار: واژۀ اوستایی به معنی «دشمن ویژه»

[11] Teiresias

[12] Chariklō

[13] زغال اخته

[14] نزدیکی کردن جانوران با یکدیگر برای فرزندآوری

[15] Menoiceus

[16] Melanippos

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

خلاصۀ اسطوره «جنگ هفت سردار» «مرتضی غیاثی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692