دیوانه واردوستش داشتم. دیروزازپاریس برگشتم، و وقتی دوباره چشمم به اتاقم افتاد اتاق مشترکمان، تحتمان، اثاثیهمان، همه آنچه مرا یاد زندگی موجودی پس ازمرگ میانداخت چنان اندوه شدیدی گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را بازکنم وخود را به خیابان بیاندازم. طاقت نداشتم درمیان دیوارهایی که زمانی او را دربرگرفته بود بمانم، دیوارهایی که هزاران ذره ازاو، پوست او و نفس او را درخود داشت.