مقاله «محبت و عشق در عرفان» نویسنده «مریم حسینی» / اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

maryam hoseini

چکیده: در عرفان هفت مرحله برای سلوک نام برده شده که بعد از طلب که مرحله آغازین سلوک است عشق را نام می‌برند که با توجه به احادیث معنوی که ذکر آنها در این مقاله خواهد رفت یکی از مشکلترین مراحل سالکان می‌باشد و بنیان و پایۀ وجود برا ساس عشق و محبت است. به قول جنید محبت افراط میل است و گفته‌اند: محبت تشویشی بود که از محبوب در دل‌ها افتد و نیز گفته‌اند: محبت فتنه بود که در دل افتد از مراد.

حال می‌خواهیم بدانیم که انسان که معشوق خداوند بوده چگونه وظایف خودش را در برابر پروردگارش که نخستین عاشق نام برده شده است انجام می‌دهد و آیا خداوند متعال این صفت عشق را در وجود انسان هم دمیده است و چرا انسانها دنبال عشق مجازی می‌روند و خدا را فراموش می‌کنند؟ همچنین انواع محبت و عشق که از جانب خداوند به وبالعکس می‌باشد و همینطور تضاد میان عشق و عقل، و سخنانی که از عشق و عقل و عاشق از بزرگان عرفا و تصوف مطالعه کرده‌ام به رشتۀ تحریردر خواهم آورد.

واژه‌های کلیدی: عشق، محبت، انسان، خداوند، عرفان وسلوک

مقدمه

هدف از این مقاله توضیح و تبیین عشق و محبت و انواع آن در عرفان و تصوف است. و اینکه آیا عشقی که بین انسانها اتفاق می افتد ریشه در همین عشق عرفانی دارد؟ یا عشق‌های معنوی هیچ ارتباطی با این عشق صوری دارند یا نه؟ آیا عقل در انتخاب عشق دخالتی دارد و یا اینکه عقل و عشق در یک راستا حرکت می‌کنند یا میان آنها تضاد و تقابل وجود دارد؟ و علت دلتنگی و احساس ترس در انسانها بر چه اساسی استوار است؟ و چگونه این احساس رنج وفراق و جدایی را می‌خواهد جبران کند؟ و علت دور شدن انسان از خداوند چه بوده؟ و چرا انسان طالب محبوب شدن است؟ در این مقاله به روش تحلیل محتوا کارشده است و به روش کتابخانه‌ای بوده و کتابهایی که در دسترس داشتم از جمله کتاب مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه و برگزیده ترجمه رساله قشیریه و سه کتاب دیگر و همچنین مقالاتی که از طریق اینترنت مطالعه کرده‌ام منابعی هستند که مبنای کارم را تشکیل می‌دهند که در انتهای همین مقاله فهرست را بطور کامل شرح خواهم داد.

که با مطالعۀ این منابع تا حد زیادی توانستم به پاسخ این سؤالات دست یابم از جمله اینکه:

روح آدمی قبل از آنکه به جهان خاکی هبوط کند حسن مطلق و حقیقت زیبایی را بی پرده دیده است و دراین عالم وقتی به زیبایی ظاهری و صوری برخورد می‌کند آن زیبایی مطلق را به یاد می‌آورد و فریفتۀ جمال می‌شود و مثل مرغی که در دام افتاده باشد دوست دارد که بسوی معشوق پرواز کند.

همچنین در این مقاله به بیان حالات عاشق و معشوق پرداختم و تضادی که بین عشق و عقل وجود داشت را از سخنان عرفا و صوفیه استخراج کردم و عشق‌های مجازی و رابطۀ آن‌ها را با هم بررسی کردم و راه رسید ن به سرچشمۀ عشق و محبت که همان خداوند متعال ممی باشد را بیان کردیم. امیدواریم که باعث ملال خاطر خوانندگان عزیز نشده باشم.

محبت بر دو گونه باشد: یکی محبت جنس به جنس و آن میل و توطین نفس باشد و طلب ذات محبوب از راه مماست و ملازقت، و دیگر محبت جنس با جنس و این طلب قرار کند با صفتی از اوصاف محبوب که با آن بیارامد و انس گیرد، چون شنیدن کلام و یا دیدار.

و گرویدگان اندر محبت بر دوقسمند: یکی آن که انعام حق با خود بینند و رؤیت انعام و احسان محبت منعم و محسن تقاضا کند و دیگر آن که کلّ انعام را از غلبۀ دوستی اندر محلّ حجاب نهند و راهشان از رؤیت نِعم به منعم بود و این عالیتر است.

و در جمله عبارت از محبت نه محبت بود، از آنچه محبت حال است و حال هرگز قال نباشد. و اگر عالمی خواهند که محبت را جلب کنند نتوانند کرد و اگر تکلف کنند تا دفع کنند نتوانند کرد، که آن از مواهب است نه از مکاسب. واگر همه عالم مجتمع شوند تا محبت را جلب کنند به کسی که طالب آن بود نتوانند، و اگر خواهد تا دفع کنند از کسی که اهل آن بود نتوانند کرد و عاجز شوند.) درویش گنج بخش(

اما محبت بنده مر خداوند را صفتی است که اندر دل مؤمن مطیع پدیدار آید به معنی تعظیم و تکبیر، تا رضای محبوب را طلب کند و اندر طلب رؤیت وی بی صبر گردد و اندر آرزوی قربت وی بی قرار گردد وبدون وی با کسی قرار نیابد و خو با ذکر وی کند، و از دون ذکر وی تبرّا کند و آرام بر وی حرام شود. قرار از وی نفور گردد. و از جملۀ مألوفات و مستأنسات منقطع گردد و از هواها اعراض کند. و روا نباشد که محبت حق مر بنده را از جنس محبت خلق باشد یکدیگر را که آن میل باشد به احاطت و ادراک محبوب و این حکم صفت اجسام بود. پس مح بّان حق –تعالی – مستهلکان قرب ویند، نه طالبان کیفیت وی، که طالب به خود قایم بود اندر دوستی و مستهلک به محبوب قایم بود.

مرحله عشق یکی از مشکترین مراحل سلوک است چون سالک به این مرحله رسید باید که لحظه یی از خیال یار غافل نباشد و در آتش دل مشتعل شود.

ابو هریره گوید – رضی الله عنه – که پیغامبر – صلوات الله وسلامه علیه – از جبرئیل) ع(–ازخداوند- تعالی – گفت:"هر که ولی مرا حقیر دارد، با من به جنگ بیرون آمده باشد، و بنده تقرب نکند به چیزی دوست‌تر بر من از گزاردن آنچه بروی فریضه کرده‌ام، و بندۀ من همیشه به من تقرب می‌کند به نافله تا او را دوست گیرم و هر که من او را دوست بگیرم، او را سمع و بصر باشم و نصرت کنندۀ اوباشم".

اما محبت حق – تعالی-بنده را ارادت نعمتی بود مخصوص برو، چنان که رحمت وی ارادت انعام بود پس رحمت خاص‌تر بود از ارادت و محبت خاص‌تر بود از رحمت. پس ارادت خداوند –تعالی –آن بود که ثواب و انعام به بنده رساند، انعام را رحمت خوانند و ارادت او – جل جلاله – بدان که مخصوص کند او را به قرب او و احوال بزدگ، آن را محبت خوانند و ارادت او یک صفت است بر حسب تفاوت آنچه بدو تعلق گیرد؛ نامش مختلف گردد چو به عقوبت تعلق گیرد رحمتی خاص گیرد، آن را محبت خوانند و قوم گویند: محبت حق –سبحانه و تعالی – بنده را، مدح بود او را و ثنا کردن بر وی به نیکویی، پس معنی محبت او بر این قول با کلام شود و کلام او قدیم بود.

گروهی از سلف گفته‌اند: محبت او، بنده را از صفات خبریست، این لفظ اطلاق کنند و اندر تفسیر توقف کنند؛ اما هر چه جز ازین است از آنچه معقول است، از صفات محبت چون میل به چیزی و شاد بودن از چیزی و چون حالی که محبّ را بود با محبوب از مخلوقان آفریدگارِ قدیم – سبحانه –از آن همه منزّهست.

اما محبت بنده خدای را حالتی بود که از دل خویش یابد از لطف، آن حالت در عبارت نیاید و آن حالت او را بر تعظیم حق – تعالی – داد و اختیار کردن رضای او و صبر نا کردن ازو و شادی نمیودن بدو و بی قراری از دون او و یافتن انُس به دوام زکر، او را به دل. گویند مردی دعوی دوستی کرد آن جوان او را گفت: این چگونه بود مرا برادری هست از من نیکوتر و به جمال تمام تز، آن مرد سربرآورد و باز نگریست و هر دو بر بامی بودند او را از آن بام بینداخت و گفت هر که دعوی دوستی ما کند و به دیگری نگرد جزای او این بود. سمنون محبت را مقدم داشتی بر معرفت پیشینگان معرفت را مقدم داشته‌اند بر محبت و نزدیک محققان ایشان محبت، هلاک شدن است اندر لذت و معرفت، شهود بود اندر حیرت و فنا اندر هیبت.

ابوبکر کتانی در زمان حج صحبت از محبت می‌کرد پیرترها همه چیزی گفتند و جنید که از همه جوانتر بود به او گفتند:"بیار تا چه داری‌ای عراقی!"جنید چند ساعت سرش را پایین انداخت و گریه کردسخنانی گفت که پیران همه بگریستند و گفتند: هیچ کس در این زیادت نیارد- خلاصه سخنان جنید چنین بود) بنده از نفس خودش جدا شده و به ذکر خدا متصل شده و برای او از دل و جان قیام می‌کند و نگران می‌شود و از هیبت انوار الهی دلش می‌سوزد و سخن و حرکت او همه از برای خدا باشد.

وگفته اند محبت ایثار است: چنان که زن عزیز مصر که از محبت و دوستی یوسف به نهایت رسید به گناه خویش اعتراف کرد و به عزیز گفتن جزای کسی که با اهل تو بدی بخواهد چیست؟ باید او را زندان کنی که از بیم بلای دیگر سختر از ان مسامحت کرد.

جنید گوید: محبت افراط میل است و گفته‌اند: محبت تشویشی بود که از محبوب دردل ها افتد و نیز گفته‌اند: محبت فتنه بود که در دل افتد از مراد.

حارث محاسبی گوید که: محبت میل بود به همگی، به چیزی. پس او را ایقار کردن بر خویشتن به تن و جان و مال ئو موافقت کردن پنهان و آشکارا، پس بدانستن که از تو همه تقصیر است. (رساله قشیریه)

حال می‌پردازیم به توصیف عشق و حالات عاشق و تقابل و تضاد عقل و عشق از نظر عارفان و صوفیان.

عشق

اما اندر عشق مشایخ را سخن بسیار است: گروهی از این طایفه آن بر حق روا داشته‌اند اما از حق –تعالی –روا نباشد. و گفتند که: "عشق منع باشد از محبوب خود، و بنده ممنوع است از حق و حق – تعالای – ممنوع نیست. پس عشق بنده را بروی جایز بود و از وی روا نباشد".

و باز گروهی گفتند که:"برحق –تعالی – بنده را عشق روا نباشد، از آنچه عشق تجاوز حدّ بود و خداوند- تعالی – محدود نیست".

و باز متأخران گفتند:"عشق‌اند دو جهان درست نیاید، الّا بر طلب ادراک ذات و ذات حق – تعالی – مُدرَک نیست و محبت با صفت درست آید، باید که عشق درس نیاید بروی."(درویش گنج بخش باب المحبة وما یتعلقّ بها)

عشق از نظر صوفیه تنها وسیله است که به مراتب بالاتر وجود برسند و در عرفان عشق یک نقطۀ عطف واصلی معرفت است و تا زمانی که سالک عاشق دلسوخته نشود و همه چیزش را در راه معشوق نبازد نمی‌تواند ندر راه سلوک قدم بگذارد.

_ ماسینیون معتقد است که عشق پس از شهادت حلاج در بین فلاسفه اسلام مطرح شده است.

_شیخ عطار در شرح احوال هر یک از صوفیان القابی را به آنان نسبت می‌دهد از جملۀ آن القاب عبارتند از: سوختۀ عشق و اشتیاق، زاهد عاشق، بی خوف همه حبّ، عاشق معشوق، متمّکن عاشق، درغایت سوز و اشتیاق و عاشق صادق، کمشدۀعشق و مودت وسوختۀ شوق محبت، والقابی از این قبیل منسوب می‌کند.

اما صوفیان بر خلاف عارفانی مثل عطار و مولوی و جامی که عشق مجازی را پلی برای رسیدن به عشق عرفانی می‌دانند، عشق صورت را به علت ناپایداری و شهوت و نفس شیطانی مردود می‌دانند. و عشق عرفانی نیازی برای بیان ندارد و با هیچ منطقی نمی‌شود آن را بیان کرد". به هر حال عشق بزرگترین راز حیات است و سرّ بقای دنیا".

و از احادیث معنوی این مطلب بیان می‌شود که خداوند اشیاء را به خاطر انسان و انسان را به خاطر خویش آفریده است؛ مصداق "کنت کنزاً مخفیاً و احببتُ ان اعرفُ و وخلقتُ الخلق لِکَی اعرفُ."جهان و آدمی را خلق کرد تا خویش را بشناسد، بنابراین به آفریدۀ خویش عشق می وررد و مانع می‌شود که أدمی به غیر او دل ببندد، پس خداوند عاشق خویش است زیرا جهانی که آفریده است مثل آیینه‌ای است که جمال خویش را در آن می‌بیند.

آشنایی و سنخیتی که از ازل بین انسان و خدا بوده) الحجر 31،33،29(سبب این عشق و محبت شده و همین نوز آشنایی است که مردان حق را طالب دیدار خداوند کرده است، تا از جان خودشون مگذرند و اگر این نوز وجود نداشت هیچ انسانی درطلب حقیقت نبود. افلاطون در رسالۀ فدروس در تعریف عشق می‌گوید: قویترین امیال آدمی به زیبایی و تملک آن است و چون این میل به حد افراط رسد عشق خوانده می‌شود، این عشق نیرویی است جهانی و مؤثربر طبیعت که موجب حرکت به سوی زیبایی و خیر و حقیقت است و نمایندۀ کمال و به منزلۀ میل ذاتی فرد به مرگ ناپذیری است، فرا گردهای جذب، رشد و تولید مثل همه تجلیات گوناگون عشقند همۀ اشیاء به شوی جمال در وجودشی ء است.

افلاطون می‌گوید: روح آدمی در عالم مجردات و قبل از آنکه به جهان خاکی هبوط کند حسن مطلق و حقیقت زیبایی را بی پرده دیده است و در این عالم وقتی به زیبایی ظاهری و صوری برخورد می‌کند آن زیبایی مطلق را به یاد می‌آورد و فریفتۀ جمال می‌شود و مثل مرغی که در دام افتاده باشد دوست دارد که بسوی معشوق پرواز کند که این همان شوق دیدار حق است.

عارفان نیز عشق را شبیه افلاطون تعریف می‌کنند و گاه گفته‌اند که: "العشق تجاوز عن الحدّ فی المحبة" یا"العشق عبارة عن افراط المحبة و شدّتها" و یا "المحبة اذا اِشتدّت و قویت سمیت عشق اً ". پس در این تعاریف شدت محبت عشق نامیده شده.

سقراط هم در رساله فدروس شدت میل را عشق می‌نامد. افلوطین از تشریح اقانیم سه گانۀ خود نتیجه گرفته است که روح یا نفس انسان از عالم ملکوت به عالم ناسوت نزول کرده و اگر توجه خود را به عالم ماده معطوف کند از سعادت دو خواهد شد.

درهر حال باید از عالم مادی به عالم معنا گرایید و برای دست یافتن به این امر مهم باید از طریق نزکیۀ نفس خود را از آلودگی‌ها پاک کرد و در راه سلوک گام نهاد که این سلوک به عقیده افلوطین سه مرحله دارد یکی هنر دیگری عشق و سومی حکمت و به عقیدۀ عطار سلوک، هقت مرحله یا وادی دارد که عبارتند از:" طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقروفنا". که به نظر افلوطین هنر، طلب حقیقت و جمال، و چنانکه می‌بینیم این مرحله از مراحل سه گانۀ افلوطین با وادی نخست عطار تطبیق می‌کند، جمال همان صورت است، که برماده اشراف دارد و آن را از کثرت نجات می‌دهد، و همچنان که عقل برنقس پرتو می‌افکند صورت مبرماده و یا به عبارتی دیگر روح بر جسم می‌تابد. پس روح زیباست و به همین سبب روح از مشاهدۀ زیبایی، یعنی؛ هم جنس خود به وجد می‌آید. وجد و حالی که به صاحبان ذوق از مشاهدۀ زیبایی محسوس دست می‌دهد همان است که برای اهل معنی از مشاهدۀ زیبایی معقول حاصل می‌شود، و این همان عشقی است که در مرحلۀ دوم سلوک وجود دارد. و چنان که می‌بینیم این مرحله نیز با وادی دوم عصار تطبیق می‌کند.

اما مرحله سوم که عشق حقیقی یا حکمت نام دارد این است رهرو یا سالک از زیبایی محسوس بگذرد و به ماواراء آن یعنی اصل و منشأ همه و ذات خداوند نظر کند.

نظر صوفی در حالات عشق و عاشق و معشوق این هست که چون عاشق از اصل خودش جدا شده و به درد فراق گرفتار شده به دنبال یار و همدم می‌گردد و به آرزوی آن به زیبایی محسوس عشق می‌ورزد اما چو راضی نمی‌شود باعث بی قراری و پریشانی او می‌شود.

اریک فروم در کتاب خود به نام هنر عشق ورزیدن این عشق مجازی را چنین توجیه می‌کند که بشر چون از طبیعت یا بهشت جدا شده احساس تنهایی و ترس کرد که به کمک عقل خود سعی کرد به جای آنچه که از دست رفته در دوران پیش از انسان به یک هماهنگی انسانی دست بزند که بر جدایی خویش غلبه کند و به یگانگی برسد و بالاخره پاسخ این مسئله را در وصولی دو جانبه پیدا کرد یعنی عشق، زیرا انسان بی عشق یک روز هم نمی‌توانست دوام آورد.

این عشق خود بردو نوع است: یکی عشثق ناقص که از رابطۀ مادر و جنین آغاز می‌شود و دو صورت دارد، یکی منفی، یعنی تسلیم محض به معشوق یا مازوخیسم که عبارت است از آنکه انسان برای فرار از احساس دوری، خود را جزئی از دیگری بداند خواه آدمی باشد خواه خدا برای مازوخیست همه چیز است، و نیرویش در نظر او بی همتا است و خود را جزئی از معشوق می‌داند مازوخیست نه مستقل است و نه مصمم و نه هزگز تنهاست.

صورت دیگر این نوع عشق صورت مثبت آن یعنی سلطه جویی یا سادیسم است

. چنین شخصی، به عکس نخستین، دیگری را زیر سلطۀ خویش می‌گیرد و جزء لاینفک خود می‌سازد تا از تنهایی و جدایی رها شود.

نقطۀ مقابل عشق ناقص، عشق انسان کامل است و در حقیقت این عشق عبارت است از نفوذ فعالانه در شخصی دیگر، یعنی با این نفوذ، عاشق، معشوق را می‌شناسد و

خدو و همه را می‌شناسد اما نمی‌داند که شناسایی معشوق در عشق مجازی و شناسایی خدا در میان مذاهب مشکلی است که حل آن ضرورت دارد در الهیات غرب از راه تفکر و تعقل و استدلال به حل این مشکل می‌پردازند اما در عرفان فکر را در حل این معما مشکل می‌دانند. و از آن جهت که ما از درک راز افرنیش عاجزیم به عشق متوسل می‌شویم تا شاید آن را بشناسیم. عشق به خدا هم از احساس تنهایی و فراق نشأت می‌گیرد و هدف از آن وصال معشوق است و چیره شده بر جدایی.

در عرفان عشق به خدا نتیجۀ احساسی شدید است که از وحدت، که به همۀ اعمال زندگی پیوند یافته، اما نه چنان است که ما خدا را در مقابل خود ببینیم بلکه خدا و من هر دو یکی هستیم و از را شناختن خدا او را به درون خود می‌آوریم و با عشق ورزیدن به خدا در او حلول می‌کنیم.

با وجود این خدای ارسطو به ذات خود عالم است و فعل محض است و هیچ فعلی از او سر نمی‌زند چون کمال مطلق است و به چیزی میل نمی‌کند کار او فقط مشاهدۀ جوهر اشیاء است و این مشاهده، مشاهدۀ ذات خویش است.

خدای صوفیان آفریننده است و فعل مایشاء، عالم هستی به صورت اشراق و به ترتیبی خاط از او صادر گشته و از همین روی بازگشت سیر بدوست. و اگر چه عاشق خویش اس و دمی از مخلوق خود بی خبر و جدا نیست پس مشاهدۀ جوهر اشیاء از آن روی است که عاشق و معشوق و عشق به حقیقت خود اوست و هر سه یکی است.

توصیف عشق و معشوق از نظر صوفی

_ مذهب عشق بالاتر از مه مذاهب و معتقدات است.

_جهان عشق یکشان و یک رنگ است. مکان و زمان در آن ما بازائی ندارد. یا به سخن دیگر عالم عشق از همۀ معیارهای جهان ما عاری است.

13

_اعراض در عشق موجودیت خود را از دست می‌دهند.

_از خصوصیات عشق عارفانه یکی آنست که به عالم حسمانی تعلق ندارد و هیچ وسیله یی برای تعبیر آن کافی نیست، در ضمایر و اندیشه‌ها نمی‌گنجد و از صفاتی که برای عقل و دانش و خرد قائلند برتراست.

-عشق دریایی است که قعرش ناپیدا، آبش از آتش، موجش از گوهر، گوهرش اسرار و هر سرّش راهبر سالک به جانب معناست.

-           ما به عشق زنده‌ایم نه به جان.

-عشق سبب می‌شود که خود را بشناسیم و بدانیم که از آب و خاک نیستیم، بلکه از جوهری تع یّن یافته‌ایم که در پردۀ غیب است. و چون این پرده برافتد در می‌یابیم که ما تخود در میان نبوده‌ایم، بلکه از معشوق به معشوق رسیده‌ایم.

-           عشق بخشش الهی است و آن را با سعی نمی‌توان به دست آورد.

-           مقولات عینی و جهان ملموس قدرت تبیین عشق را ندارند.

-           آنکه عشق ندارد در زمرۀ ستوران است.

-           احوال عشق مختلف است.

-           عشق در همۀ ذرات عالم ساری است، و همۀ موجودات جهان عاشق‌اند.

صوفیان به مصداق ایۀ 35 از سورۀ مبارکۀ نور روی معشق را به نور تعبیر می‌کنند و خدا را نور آسمانها و زمین می‌دانند و براین باورند که دو عالم از این نور به صورت اشراق تعیّن یافته است و به هر چه جمالش را نشان دهد فانی می‌شود. در ادب صوفیه این نور به برقی تشبیه شده که از منزل معشوق بحهد خرمن عاشق را می‌سوزاند و او را در معشوق فانی می‌کند و از همین روی عشق را یکی از اصول وحدت و فنا می‌دانند. و معتقدند که نیروی جاذبه در هر ذره یی وجود دارد و ذرات بدین نیرو زندگی خودرا در یکدیگر می‌بازند و رشد می‌کنند و اینها همه تجلیات عشق‌اند و این عشق یکی از ارکان خلقت و حیاتست. پس عشق چیزی است که در همه موجودات عالم وجود دارد و آنان را در معشوق فانی می‌کند و نتیجه‌اش بقاءبا لله و جاویدانی است.

حال عاشق: مرحلۀ عشق یکی از مشکترین مراحل سلوک است چون سالک به این مرحله رسید باید که لحظه‌ای از خیال یار غافل نباشد و در آتش دل مشتعل شود یا تمام در غم یار باشد ویا دل از وی بگسلد زیرا هر رنج که از یار به جان عاشق می افتد کلیدی از گنج اسرار است. عاشقی که مست عشق است و از خویش بی خود شده دیگر میان هستیهای معیاری ذهن فرق نمی‌تواند نهاد و خود نیز هیچ نیست نه مرد مناجات است ونه رند خرابات نه محرم محراب است و نه سزاوار خمّار، نه مؤمن موحد است و نه مشرک مقلدّ،...چنان محو معشوق شده است و به عشق خویش مشغول که چون کِرم بر گرد خویش پیله تنیده و در میان آن از جهان خارج و حتی شخصیت خود گسسته و روی نهان کرده است، نه بر خویش آشکار است و نه بر غیر، کسی او را نمی‌بیند و نمی‌شناسد.

عاشق از دو عالم تا ابد فارغ است یعنی در راه عشق نه به امور مادی باید دل بست و نه بر امور معنوی باید شیفته بود، عاشق مطیع امر است، و عاشق حقیقی آنست که اگر سالها عشق ورزد و بدانجا رسد که هرذرۀ وجودش از راز معشوق آگاه باشد، همچنان تشنۀ وصال و کمال باشد و باز خود را درگام نخستین بیند.

عاشق واقعی آنست که دل به تمامی به دلدار دهد و از عشق مجازی و توجه به غیر حق که نوعی بت پرستی است بر حذر باشد.

لذت عشق ورای لذتهاست و آنکه عاشق نیست از این لذت بی خبر است. و هرکه شیدای حق و عاشق او باشد عاقلی است به ظاهر مجنون و این صفت عقلای مجانین است. تعلق به دین و دنیا صفت عاشقان مجازی است، اما عاشق حقیقی همیشه در سه حال عمر می‌گذراند، اشک بر رخ، خون در جگر و آتش دردل.

عشق و عقل: افلاطون در شناخت زمینۀ وجود از طریقخرد نظری متفکری است خردگرا، زیرا آنچه او بدان"جمال ابدی" نام می‌دهد عبارت است از یکی از مثل عالی و حقیقی ابدی که نه فردی است و نه شخصی، بنابراین خدای افلاطون حقیقتی است نظری و غیر قابل لمس و بیرون از روح انسانی. در این نظریه عشق طبع اً عنصری غیر عقلانی است فقط وسیله‌ای برای رسیدن به هدف است و آن هدف تحقق حقیقت نظری است. بنابراین "اروس" افلاطون در نهایت همان عشق مجرد اسپینوزاست به خدا.

متص و فه برخلاف افلاطون درین عشق پای بند عقل و منطق نیستند و شناخت حقیقت وجود از طریق عقل نظری میسر نیست. خرد یا آنچه بدان نام عقل جزئی می‌نهند به حکم طبیعتش از دریافت واقعیت نهائی عاجز است و به دلیل خاصیت استدلالی و دو بینیی که دارد قادر به درک جوهر یگانۀ وجود نیست. عقل دلیل راه است اما هدف نیست.

در نظریۀ عارفان اسلامی در عین حال که به ناممکن بودن ارتباط میان جسم و جان اذعان دارند با این همه به قدرت معجزه گر استحاله تکیه می‌کنند. عقل به عدم تناسب میان علت و معلول حکم می‌کند اما عرفان با آوردن نظریۀ فنا که همان رشد و ارتقاء از طریق جذب و انجذاب باشد با این حکم عقل مخالفت می‌کند و این دو بینی عقل ) علت ومعلول(را مردود می‌شمارد و چشم عقل را احول می‌داند و معتقد است که استدلال منطقی را به دوبخش می‌کند و سپس از یکی کردن آنها عاجز می‌ماند.

عقل تمایز می‌آفریند و حال آنکه عشق عناصر ناهمگون را به یکدیگر پیوند می‌دهد و آنها را همگون می‌سازد.

تضاد میان عشق و عقل در آثار صوفیان موضوعی رایج است و به نظر می‌رسد که در شخصیت انسان این دو عامل نیرومند دائماً با یکدیگر در جدالند این جدال گاه میان شرع وعشق وگاه میان عقل و عشق برپا می‌شود. شیوۀ فکری صوفیان گرایش به برتری عشق است بر عقل و شرع و گاه این رجحان به جایی می‌رسد که به عدم مجانست و مناسبت میان عشق و شرع حکم می‌کنند، عشق با جذبه یی که دارد کارش از میان بردن همۀ تضادها و مستغرق کردن همۀ ارزش‌ها در خود است اما عقل موجود تضادهایی چون خیر و شد، صواب وخطا، کفر و دین و جز آنهاست. با این حال عقل سلیم راهبر انسان به جانب مقصود است و وجودش لازم.

شیخ نجم الدین رازی گوید: عقل قسمتی است که از اقسام موجودات و نه همۀ موجوداتچنانکه بعضی به تلقین شیطان گویند که عقل و عاقل و معقول هر سه یکی است و بدان باری تعالی را خواهند. چون لفظ عقل از اسماء مشترکه است هر طایفه‌ای حقیقتی دیگر از این لفظ اراده می‌کنند، بعضی از زنادقۀ فلاسفه عقل می گویند و خدا را از آن می‌خواهند.

طایفۀ دیگر لفظ عقل می گویند و از آن عقل کل خواهد و طایفه یی دیگر عقل فعال می گویند. بعضی عقل مستفاد می گویند بعضی عقل انسانی و این انست که بدان فکر می‌کنند و قیاس می‌کنند و بر دوقسم است عقل بالقوه و عقل با لفعل.

واز آن پس شیخ نجم الدین می‌گوید که "منظور ما از عقلی که ضد عشق است عقل انسانیست که چو پرورش آن در انسان به کمال می‌رسد مدرک ماهیت اشیاء می‌شود و فلاسفه بر این اتفاق دارند و ادراک به نزدیک ایشان عبارتست از: حصول ماهیت معلوم در عالم و معقول در عاقل".

پس کمال عقل در ادراک مثال ماهیت اشیاءاست نه ادراک حقیقت اشیاء چون عقل خواهد که مدرک حقیقت چیزی آنچنان که هست شود، اگر آن چیز از عالم محسوس باشد که مادون عقل است عقل در ادراک آن حقیقت محسوس محتاج می‌شود به عالم حس، و اگر گویند که حواس هر ادراککی را به قوت عقل می‌کند آنوقت می گوییم که حیوانات عقل ندارند، و این ادراک به وسیله حواس می‌کنند.

سپس در جای دیگر می‌گوید "عقل و عشق ضدان لایجتمعان اند، از آن سبب که عقل در عالم بقا سیر میک کند و صفت آب دارد و روی به نشیب دارد و هر جا رسد آبادانی کند اما عشق چون آتش است در عالم نیستی سیر می‌کند و به جانب مرکز اثیر وحدانیت می‌رود پس هر کجا شعلۀ آتش عشق پرتو اندازد، عقل فسرده طبع خان بپردازد".

عقل وسیله ایست که تنها عاقل را به معقول می‌رساند و تمامی علما و حکما متفقند که خدا معقول عقل هیچ عاقلی نیست" اما عشق چون به فنا می‌انجامد عامل اتصال عاشق است به معشوق.

ماحصل کلام صوفی در مقایسۀ عقل و عشق چنین است:

          دل پروانۀ شمع روی معشوق است و عقل از عشق بیگانه.

          عشق عقل را سرنگون می‌کند و جان را به جنون می‌کشد.

          عقل پیش اندیش در برابر عشق ناتوان است.

          آنگاه که عشق به کمال می‌رسد، بنیاد عقل با همۀ استواری فرو می‌ریزد.

          کفر، دین، شک و یقین همه از عقل حاصل می‌شود و عشق برتر از همۀ آن‌هاست.

          چون معشوق پرده از رخ برگیرد عقل همچون خفاش می‌گریزد و جان پروانه واز گرد شمع وجودش نیست می‌شود.

          عقل ناچیز توانایی سنجش عشق دا ندارد و هیچ کسی عشق را با ترازوی عقل نمی‌سنجد.

          عقل در برابر عشق سرگردان است.

          عقل گزافه گوی پرمدعاست و تنها مستی عشق، عقل را خاموش می‌کند.

          عقل از درک جوهر وجود عاجز و مانع دریافت این حقیقت است.

          رأی عقل درباب راز وجود باطل است زیرا در این راه چرایی و چیستی بی جواب می‌ماند.

مقل منشأ تکلیف است و واسطۀ میان حق تعالی و عالم خلق به عقیدۀ حکما کمال عقل به حس و خیال است و حواس مراتب نزول عقل‌اند: حکام عقل مختلف‌اند و حال آنکه احکام دل مهبط عشق است بر یک روال و موافق یکدیگرند پس عاشق در معشوق باقی می‌گردد و به ذات اوزندگی جاوید می‌یابد.) اصول و مبانی تصوف و عرفان، دکتر احمد محمدی ملایری، صص 57 تا 93(.

و نیز گویند که"عشق جز به معاینه صورت نگیرد و محبت به سمع روا باشد. چو آن نظری بود بر حق روا نباشد، که اندر دنیا کس وی را نبیند. چو این جایزبود، هریک دعوی کردن که اندر خطاب همه یکسانند. پس حق – تعالی – به ذات ُمُدرَ ک و محسوس نیست تا خلق را با وی عشق درست آید، و به صفات و افعال محسن و مکرم، اولیا را محبت درست آید.

ندیدی که چون یعقوب را محبت یوسف – علیه السلام – مستغرق گردانید در حال فراق چون بوی پیراهن به دماغش رسید چشمِ نابینا بینا شد و چون زلیخا را عشق مستهلک گردانید تا وصلت وی نیافت چشم بازنیافت. و این طریقی بس عجیب است که یکی هوا پرورد و یکی هوا گذارد.

 و مشایخ این طایفه را اندر تحقیق دوستی رموز بیش ازآن است که مر آن را احصا 23 توان کرد و من لختی از گفته‌های ایشان بیارم تا وجه تبرک به جای آورده باشم.

استاد ابوالقاسم قشیری گوید:"محبت آن بود که محب کل اوصاف خود را اندر حق طلب محبوب خود نفی کند مر اثبات زات حق را".

یعنی چون محبوب باقی بود، محبّ فانی باید، که غیرت دوستی بقای محب را نفی کند تا ولایت مطلق وی را گردد، و فنای صفت محب جز به اثبات ذات محبوب نباشد، و روا نباشد که محب به صفت خود قایم بود، که اگر به صفت خود قایم بودی از جمال محبوب بی نیاز بودی. چون می‌داند که حیاتش به جمال محبوب است، طالب نفی اوصاف خود باشد به ضرورت.

معروف است که چون حسین بن منصور را بردار کردند آخرین سخنان وی این بود:"محب را آن بسنده باشد که هستی او از راه دوستی پاک گرددو ولایت نفس او اندر وجد وی برسد و متلاشی شود".

ابویزید گوید:"محبتان بود که بسیارِ خود اندک دانی و اندکِ دوست بسیار دانی".

و یحیی بن معاذ الرّازی گوید:"محبت به جفا کم نشود و به برّ و عطا زیادت نگردد".

و اندر حکایات معروف است که شبلی را به تهمت جنون‌اند بیمارستان بازداشتند. گروهی به زیارت وی آمدند. پرسید: "منانتم؟" قالوا:"احِبّاءُکَ " سنگ‌اند ایشان انداختن گرفت. جمله به هزیمت شدند.

گفت: (اگر دوستان منید، از بلای من چرا می‌گریزید، که دوست از بلای دوست نگریزد".) گزیده کشف المحجوب(عزّالدین محمود کاشانی هم در کتاب مصباح محبت را اساس همه احوال می‌داند همچنان که توبه را بنای همۀ مقامات.

و محبت را میل به عالم جمال می‌داند و آن دو نوع است؛ 1 – محبت عام یعنی میل و رغبت به دیدن زیبایی صفات.

2 – محبت خاص یعنی میل و رغبت روح به مشاهده و رؤیت جمال و زیبایی ذات.

محبت عام را همچون نور ماه می‌داند که منبع نوردر یان صفات جمالی است و محبت خاص را مانند آفتاب می‌داند که از افق ذات طلوع می‌کند.

محبت عام نوری است که وجود را آرایش دهد و محبت خاص نا یا آتشی است که وجود را از آلودگیها پاک می‌کند.

محبت عام رحیق مختوم ممزوج و محبت خاص تسنیم صرف خالص.

پس محبت عام را به می خالص و بادۀ ناب مهر کرده شده تشبیه کرده و محبت خاص را به چشمه‌ای خالص وویژه.

"محبت عام سبب ممازجت با اغراض شرابی حامل صفا و کدورت و لطافت کثافت و خفّت و ثقل و محبت خاص بجهت تنزّه از مخالطت اعلال همه صفا د رصفا و لطافت در لطافت و خفّت در خفّت."

پس محبت عام بخاطر آمیخته شدن با هدفهای لذت بخش حمل کنندۀ پاکی و زلالی و تیرگی وغلظت و سبکی و سنگینی و محبت خاص به خاطر پاکی از خلط شدن بیماری‌ها و علتها همه‌اش پاکی در پاکی و خوشی در خوشی و سبکی در سبکی است.

"لابل که لطافت و خفت این شراب در تلطیف و نخفیف جام اثر کند و کثافت آنرا بلطافت و ثقل بخ فّت مبدّ ل گرداند بر مثال روح که جسم را لطافت و خ فّت بخشد".

پس پاکی و لطافت وسبکی این لذت‌ها در پاکیزه شدن و سبک شدن ظرف، اثر می‌کند و غلظت آن را به خوشی و لطافت و سنگینی را به سبکی تبدیل می‌کند مثل روح که به جسم لطافت و سبکی می‌بخشد.

"مح بّان ذات این شراب را در اقداح ارواح نوش کنند و فضاله و صبابۀ آن بر قلوب و نفوس ریزند و ارواح را خفت قلق بخشد و قلوب را خفت شوق و نفوس را خفت طاعت. ولذت این شراب در همه اجزای وجود اثر کند. روح را لذّت مشاهده دهد و قلب را لذت مذاکره و نفس را لذت معاملت تا غایتی که لذت طاعت در نفس بر جملۀ لذات طبیعی غالب آید و دعای رسول صلی الله و علیه و سلمّ. اشارت بدین حال است. و عین جام از غایت صفا و لطافت در رنگ این شراب چنان محو شود که تمییز نماند و صورت وحدت پدید آید."

پس عاشقان ذات این شراب را در قدح‌های ارواح نوش کنند واضافه و ته ماندۀ آنرا بر دلها و جان‌ها می‌ریزند. به ارواح را به آرامش می‌رساند و دلها را سبکی شوق دیدار و جانها را سبکی طاعت و بندگی. و لذت این شراب روحانی در تمام وجود تأثیر می‌کند.

"از شبلی پرسیدند که محبت چیست گفت کأسٌ لها وهج اِذا استقرَّفی الحواسّ و سَکَنَ فی النُّفوس تلَاشَت: یعنی همه وجود را محو گرداند و رنگ خود بخشد به شرط آنکه حالی مستقرّ گردد و زود منطفی نشود بر صفت بوارق و لوامع".

منظور این است که وجود را در خود مستغرق کند و رنگ خود را به وجود بدهد به شرطی که آن حال ثابت شود و زود از بین نرود مانند صفت برقهای خاطف و گذرنده.

قرشی گفته است: المحبَّةُ انَ تَهَبَ کُلکََّ لمَِن آحَبَبتَ و لا یبقی لکَ مِنکَ شی ءٌ.

چه حقیقت محبت رابطه ایست از روابط اتحاد که محبّ را بر محبوب بندد و جذبه ایست از جذبات محبوب که محبّ را بخود کشد. و بقدر آنکه او را بخود می‌کشد از وجود او چیزی محو می‌کند تا همه صفات او را بخود می‌کشد از وجود او چیزی محو می‌کند تا همه صفات او را از او اول قبض کند و آنگاه ذات او را بقبضۀ قدرت از او برباید و ببدل آن ذاتی که شایستگی اتصاف به صفات خود دارد بدو بخشد و بعد از آن صفات او داخل آن ذات بدل یافته یافت شوند. و آنچه گفت علی البدل اشارت بدین معنی است، نگفت علی المحبت. چه مادام تا محب موجود بود ذات او را شایستگی دخول صفات محبوب نباشد.

اما علامات آن بسیار است. چه هر موی بر اندام محب شاهد عدلست بر صدق محبت او، و هر حرکتی علامتی و هر سکونی امارتی و لیکن مشاهدۀ آن جز بدیدۀ محبت نتوان کرد و ما جهت تمییز صادقان از مدعیان بعضی از آن برشماریم.

علامتی از ان آنست که در دل او محبت دنیا و آخرت نبود چنانکه حق تعالی

به عیسی علیه السلام وحی فرستاد که‌ای عیسی هرگاه بر دل بنده‌ای آگاه کردم که در آن دوستی دنیا و آخرت نیابم آن را از محبت خودم انباشته می‌کنم.

و در اخبار داوود است؛ ای داوود بر دلها حرام کردم که در آن دوستی من همراه دوستی جز من وارد شود.

و شاید که محبت الهی با شفقت بر خلق در یک دل جمع شود و بعضی را آن شفقت محبت نماید. و نشان آنکه شفقت است آن بود که اگر صاحب این دو وصف را مخیر کنند میان ترک طرفی و ایثار دیگری طرف خلق ترک گیرد. چنانکه رسیده است که وقتی حسین بن علی علیه السلام پدر خود را گفت: ای پدر ایا مرا دوست داری؟ پدرش گفت: آری حسین بن علی ) ع (گفت: آیا خدا را دوست می‌داری؟ پدرش گفت: آری حسین) ع (گفت: بسیار دوراست؛ محبت در یک دل جمع نمی شودعلی علیه السلام بگریست، آنگاه حسین) ع(گفت: ای پدر اگر میان کشتن من و رها کردن ایمان مخیر شوی چه می گویی؟ علی علیه السلام گفت: کشتن را بر رها کردن ایمان بر می‌گزینم. حسین علیه السلام گفت: ای پدر مژده که آن، محبت و این شفقت است.

علامتی دیگر آنک هر ُحُسن که بر او عرض کنند بدان التفات نماید و نظر از

حسن محبوب بنگرداند. حکایتی مشهور است که وقتی شخصی بزنی جمیله رسید و اظهار محبت کرد؛ زن امتحان را گفت پشت سرم، کسی است که از من نیکو چهره تر و زیباتر است و او خواهر من است؛ شخص باز نگریست زن بتقریع و توبیخ او زبان بکشید که: ای یاوه گو چو از دور به تو نگریستم پنداشتم که عارفی و چون نزدیک آمدی و سخن گفتی گمان کردم عاشقی؛ اکنون می‌بینم که نه عارفی و نه عاشق.

و علامتی دیگر آنک وسایل وصول محبوب را دوست دارد و مطیع و مستسلم

باشد چه ان محبت و طاعت عین محبت و طاعت محبوب بود."بگو اگر خدا را دوست می‌داری، از من پیروی کنید") سورۀآل عمران،3(" هر که از پیامبر اطاعت کند از خدا اطاعت کرده است.") سورۀ نساء،4(

و علامتی دیگر آنک از موانع وصول محبوب اگر خود فرزند بود بر حذر باشد. چنانکه ابراهیم ادهم رحمه الله وقتی در راه حج با رفیقی عقد مصاحبت کرد، و از جانبین شرط رفت که هر چه از منکرات یکدیگر مشاهدت کنند باز نپوشند. چون به مکه رسیدند ناگاه عمایی مذهب دیدند در ویمردی صاحب جمال نشسته. ابراهیم بدو نگریست و نظر مکرر گردانید. رفیقش گفت: ای ابراهیم آیا عهد نکردیم که هیچ کدام از ما چیزی از گناهانش را بر دوستش نپوشاند؟ ابراهیم گفت " این فرزند من است، هنگامی که او را ترک کردم کوچک بود و اکنون چون دیدمش، او را بشناختم مصاحبش گفت: آیا او را از وجود تو آگاه گردانم؟ ابراهیم گفت نه؛ زیرا آن چیزی است که به خاطر خدا رها کردم؛ دو باره به آن باز نمی‌گردم.

علامتی دیگرکه بر ذکر محبوب مولع ومشعوف بود چنانکه در خبر است هر کس چیزی را دوست بدارد، زیاد یاد آن می‌کند. و از آن هرگز ملول نشود بلکه بهر کرّت که بشنود هزّتی و طربی زاید در او پدید آید. ای سعد، سخن از معشوق گفتی و بر جنونم افزودی پس بر سخنت بیفزای.

وتا غایتی ذکر محبوب دوست دارد که اگر در اثنای آن ملامت خود شنود از آن ملامت ازت یابد و گوید: سرزنش در عشق تو برایم گواراست پس باید سرزنش کنندگان مرا مرزنش کنند.

علامتی دیگر آنکه محبوب را در جمیع اوامر و نواهی طاعت دارد و هرگز قصد مخالفت حکم او نکند چنانکه رابعه گفته است: فرمان خدا را نمی‌بری؛ حال آنکه، دعوی عشق او می‌کنی. به جانم سوگند این کار کاری شگفت است اگر عشق تو درست بود؛ هر آینه او را فرمانبردار بودی؛ زیرا عاشق مطیع معشوق است.

علامتی دیگر که هر چه اختیار کند نظر او در آن بر طلب رضای محبوب مقصور بود نه بر غرضی دیگر.

علامتی دیگرکه اندک مراعات محبوب بسیار داند و بسیار طاعت خود اندک چنانکه قول بایزید است: المحبةُ...محبت، هم آغوشی با فرمانبرداری و جدایی از فقر و تنگدستی است.

 و علامتی دیگر حیرت و هَیَمان 33 است در مشاهدۀ جمال محبوب. چه نظر بصیرت محبان در پرتو اشعّۀ نور مشاهدۀ محبوب کلیل و حسیر گردد و از آن حیرت و هیمان و دهش و غرق تولد کند. و صاحب این حال اگر در مقام تمکین بود و قوت ابتلاع احوال دارد حیرت و هیمان از حیّز روح تجاوز نکند و قلب را از حضور و محافظت ترتیب اقوال و افعال مانع گردد. بلکه چندانک روح او در مشاهده حیران‌تر قلب او در محاضره هشیارتر لاجرم طلب او این بود که ربِّ زِدنی فیکَ تحَیُّراً و اگر قوّت تمکّن چندان ندارد و در غلبات این حال سر رشتۀ تمییز از دست اختیارش ربوده گردد فریاد بر آرد که: سرگشتۀ تو شدم. دستم را بگیر؛ ای راهنمای کسی که سرگشتۀ توست.

علامتی دیگرکه مشاهدۀ محبوب و وصال او در شوقش نقصان نیارد. بل هر لحظه در مشاهده و هر نفس در مواصله شوقی جدید و تعطّش داعی هل من مزید در نهاد او انگیخته می‌گردد. و چندانکه مراتب قربش زیادت می‌گردد نظرش بر مرتبۀ فوق آن میافتد و شوق و قَلَقش در وصول آن تزاید وتضاعف می‌پذیرد. همچنانکه جمال محبوب را نهایت نیست شوق محبت را غایت نیست. ذوالنون گوید: رَأیتُ ... دروادی سرگشتگی، زنی را دیدم که با محبت می‌رفت. از او، در بارۀ نهایت محبت پرسیدم. گفت آن را نهایتی نیست. گفتم: چرا؟ گفت: زیرا معشوق نهایتی ندارد.

و این ده علامت که شمرده شد اندکی است از بسیار و حصر آن بمجلدات ممکن نگردد. و بنابر کثرت علامات در تعریف محبت اقوال مختلف است؛ هر کس به حسب وضعی و علامتی دیگر تعریفی فراخور حال خود کرده‌اند. و همچنین در تعریفات دیگر که اختلاف کرده‌اند همین سبب است.) مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه، عزالدین محمود کاشانی به تصحیح دکتر همایی باب دهم فصل اول(

درکتاب ضیافت افلاطون که رساله‌ای در شرح عشق است عبارتهای زیبایی که بصورت گفتگو بیان شده است را تعدادی را به تحریر در میاورم. از جمله:

عشقی که گفتگو بدان می‌پردازد و همۀ گویندگان از جمله سقراط آن را امری بدیهی می‌دانند، عشق به همجنس است، بی چون و چرا چنین انگاشته می‌شود که فقط چنین عشقی می‌تواند والاترین و شریف‌ترین شوق‌های آدمی را پاسخ گوید و عشق زن و مرد، اگر اصلاً ذکری از آن به میان آید، انگیزشی روی هم رفته حقیر و پست و صرفاً جسمانی خوانده می‌شود که تها هدفش تولید مثل است. عشق در واقع، چنان که دیوتیما می‌گوید، یکی از پیوندهای بین جهان محسوس و جهان ابدی است. این نکته با نسبت دادن ماهیتی بینابین، بی خدایان و آدمیان، به او، یکی از ان هایی که یونانیان به صورت ارواح و اجنّه می‌شناختند به گونه‌ای اساطیری بیان می‌شود.

دیوتیما توضیح می‌دهد که، ر چند در وسیع‌ترین معنی، همه مردم، عاشقان خیرند در عین حال نام اروس در اصطلاح معمول محدود به معنای جنسیِ عشق بوده است معنایی که همۀ گویندگان پیشین بدان نسبت داده‌اند.

عشق افلاطونی، ب رغم معنایی که عموماً به آن نسبت می‌دهند، جستجوی مشترک دو همجنس که به هم تعلق خاطر دارند. به دنبال حقیقت و زیبایی است.

اعتقاد افلاطون این است که یک محرک واحد موجب عشق بین افراد ) مشروط بر این که چیزی بیش از خواهش جسمانی صرف باشد(و مایۀ جستجوی فیلسوف به دنبال حقیقت یا، می‌توان افزود، عارف به دنبال خدا می‌شود. حوزۀ معنایی وسیعی که بدینگونه به واژۀ "عشق" داده می‌شود بدون شک برای غالب خوانندگان اولیه‌اش تناقض آمیز می‌نمود و شاید برای ما نیز چنین باشد..... به نظر افلاطون عشق راستین بین افراد معمولاً عشق همجنس گراست به آسانی نمی‌توان حتی تا دومین بخشِ نهستین مرحلۀ آن، یعنی عشق عمومی به زیبایی جسمانی با او همراه شد.

فدروس عقیده دارد که عشق دو تا است زیرا آفرودیت پیوندی ناگسستنی با عشق دارد و اگر فقط یک آفرودیت وجود داشت یک عشق واحد هم وجود داشت اما از آنجا که دو آفرودیت وجود دارد آن دو آفرودیت کدامند؟ یکی پیرتر است و دختر اورانوس است و مادر ندارد، که او را آفرودیت آسمانی می‌نامیم. دیگری جوان‌تر است و زادۀ زئوس و دیوته که آفرودیت بازاری نامیده می‌شود. نتیجه این می‌شود عشقی را که همدم این آفرودیت است عشق همگانی بنامیم و دیگری را عشق آسمانی.

حال ببینیم هر یک از این دو عشق کدام است. در حقیقت هر کاری به خودی خود نه خوب است نه بد. مثلاً ً نوشیدن و آواز خواندن و سخن گفتن را در نظر بگیرید، یچ یک از این‌ها فی نفسه خوب نیست؛ اگر از چیزی درست و نیک استفاده شود، خوب است، و اگر نادست و غلط، بد. در مورد عشق نیز چنین است. عشق به طور مطلق خوب، و قابل ستایش نیست بلکه فقط آن عشق چنین است که آدمیان را به درست دوست داشتن فرا دارد.

اما در مورد عشق همگانی که با آفرودیت بازاری همراه است شکی نیست که آثاری که ایجاد می‌کند کاملاً تصادفی است و افراد فرومایه همین عشق را احساس می‌کنند. نشانه‌هایش نخست این است که هم متوجه مردان جوان است وهم متوجه زنان، دوم اینکه در هر دو مورد جسمانی است نه روحانی، سوم اینکه ترجیح می‌دهد معشوق حتی الامکان نادان و کم هوش باشد زیرا تنها هدفش ارضای شهوت است و نحوه ارضای آن اصلاً برایش اهمیتی ندارد به خاطر همین است که اثرش تصادفی است و غالباً همانقدر که خوب است بد هم هست. در همۀ این‌ها این عشق نشان از ماهیت الهۀ مربوط به خود دارد که بسیار جوان‌تر از همتای آسمانی خویس است و زادنِ خود را مدیون آمیزشِ مذکر و مؤنث است.

اما آفرودیت آسمانی که آن عشقِ دیگر بدان تعلق دارد از طرفی هیچ رگۀ مؤنثی در خود ندارد بلکه یکسره از مذکر پدید می‌آید، و از طرف دیگر پیرتر و در تنیجه عاری از هرزگی است از این رو آن‌هایی که از این عشق الهام می‌گیرند به سوی جنس مذکر کشیده می‌شوند و آن را طبیت اً قوی‌تر و فرزانه‌تر می‌یابند. به علاوه حتی در بین عشاق همجنس می‌توان کسانی را یافت که انگیزه‌شان را یکسره همین عشق دوم دیکته می‌کند، کسانی که عاشق پسران نمی‌شوند و چندان صبر می‌کنند تا آنان به سنی برسند که ازخود هوش و بصیرتی نشان دهند، یعنی تا زمانی که می‌خواهند ریش درآورند. نشان می‌دهند که قصدشان ایجاد وصلتی پایدار و یک شراکت عمری است؛ آنان از کسانی نیستند که از نادانی پسرکی سوء استفاده کنند و فریبش دهند و بعد رسوا و مورد ریشخند مردم در پی دلبری تازه برآیند.

پس عشق به طور کلی سلطه و نفوذی گونه گون و عظیم و بهتر بگوییم، همه توان، اِعمال می‌کند اما عشقی که موضوعش خیر باشد و ارضایان موجب متانت و فضیلت، چه در آسمان و چه در زمین، گردد، اقتداری عظیم‌تر دارد وسبب ساز همه سعادت‌ها و خوشی‌های ماست و این امکان را به ما ارزانی می‌دارد که در هماهنگی و سازگاری با یکدیگر و با خدایان که سروران مایند، زندگی کنیم.(ضیافت، رساله در شرح عشق، افلاطون)

 

نتیجه

آشنایی و سنخیتی که از ازل بین انسان و خداوند بوده ) الحجر،29-31(سبب این عشق و محبت شده و همین نور آشنایی است که مردان حق را طالب دیدار خداوند کرده است. و عارفانی مثل عطار و مولوی و جامی عشق مجازی را پلی برای رسیدن به عشق عرفانی می‌دانند؛ اما صوفیان بر خلاف آنها عشق صورت را به علت ناپایداری و شهوت و نفس شیطانی مردود می‌دانند. و عشق از نظر صوفیه تنها وسیله است که ره مراتب بالاتر وجود برسند. اما در عرفان عشق یک نقطه عطف و اصلیِ معرفت است و تا زمانی که سالک عاشق دلسوخته نشود وهمه چیزش را در راه معشوق نبازد نمی‌تواند در راه سلوک قدم بگذارد.

" به هر حال عشق بزرگترین راز حیات است و سِّرِّ بقای دنیا "خداوند اشیاء را به خاطر انسان و انسان را به خاطر خویش آفریده است بنابراین خداوند عاشق خویش است زیرا جهانی که آفریده است مثل آیینه‌ای است که جمال خویش را در آن می‌بیند.

در هر حال باید از عالم مادی به عالم معنا گرایید و برای دست یافتن به این امر مهم باید از طریق تزکیۀ نفس خود را را آز آلودگی‌ها پاک کرد و در راه سلوک گام نهاد.

اریک فروم در کتاب هنر عشق ورزیدن این عشق مجازی را چنین توجیه می‌کند که بشر چون از طبیعت یا بهشت جدا شده احساس تنهایی و ترس کرد که به کمک عقل خود سعی کرد آنچه از دست داده بدست بیاورد و براین احساس ترس و جدایی غلبه کند و پاسخ این مسئله را در عشق پیدا کرد.

و بیان کرد که عشق به دو صورت منفی ومثبت وجود دارد که عشق مثبت همان سلطه جویی یا سادیسم است و صورت منفی آن تسلیم محض به معشوقی مازوخیسم است.

و عاشق باید مدام در این سه حالت عمر بگذراند اشک بر رخ، خون در جگر، آتش در دل.

متصوفه بر خلاف افلاطون درین عشق پای بند عقل و منطق نیستند و شناخت حقیقت وجود از طریق عقل نظری میسر نیست. در نظریۀ عارفان اسلامی در عین حال که به ناممکن بودن ارتباط میان جسم و جان اذعان دارند با این همه به قدرت معجره گر استحاله تکیه می‌کنند. عقل به عدم تناسب میان علت و معلول حکم می‌کند. اما عرفان با آوردن نظریۀ فنا که همان رشد و ارتقاء از طریق جذب و انجذاب باشد با این حکم عقل مخالفت می‌کند. ■

فهرست منابع و مآخذ

1(اصول ومبانی تصوف و عرفان، دکتر محمدی) ملایری(، احمد، چ دوم،1379.

2(مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه، عزادین کاشانی، محمودبن علی، به تصحیح جلال الدین همایی، چ یازدهم،1393، کتابخانه ملی ایران.

3(مصباح الهدای و مفتاح الکفایه، عزالدین کاشانی، محمودبن علی، با توضیحات عفت کرباسی و دکتر محمد رضا برزگر خالقی، چ سوم،1387، زوار.

4(ضیافت – رساله در شرح عشق، اثر افلاطون، ترجمۀ کاظم فیروزمند، چ سوم، دادار.

5(برگزیدۀ ترجمۀ رسالۀ قشیریه، پشت دار، علی محمد، چ اول، شهریور

1389، چ دوم آبان 1393، دانشگاه پیام نور.

6(درویش گنج بخش، دکترعابدی، محمود، چ هفتم؛1393، سخن.

7(و تعداد زیادی مقالات عرفانی.

-----

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692