• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • ترجمه داستان «یک مادر» نویسنده «هانس کریستین اندرسن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» / اختصاصی چوک

ترجمه داستان «یک مادر» نویسنده «هانس کریستین اندرسن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» / اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

مادری با فرزند کوچکش در کنج اتاقی نشسته بودند. زن بسیار افسرده و غمگین می‌نمود چونکه می‌ترسید بزودی مرگ فرزند دلبندش را فرا گیرد.

کودک کاملاً رنجور و رنگ پریده به نظر می‌آمد. چشمان کوچک بی رمقش بی اختیار بسته شده بودند. او به آرامی و با سختی نفس می‌کشید. زن آهی از دل بر کشید و نگاهی غمزده به فرزند کوچکش انداخت.

این زمان ناگهان صدای باز شدن درب اتاق شنیده شد و پیرمرد فقیری که لباس‌های ژندۀ زیادی برای گرم ماندن در سرمای شدید شب‌های زمستانی بر تن کرده بود، به آرامی داخل اتاق گردید.

هوای بسیار سرد و گزندۀ زمستانی در بیرون از خانه بیداد می‌کرد. سطح زمین پوشیده از برف و یخ شده بود. باد سرد با شدت می‌وزید و بر چهرۀ عابرین شلاق می‌کوبید.

مرد پیر در اثر سرما به شدت می‌لرزید.

بچّۀ کوچک برای لحظاتی به خواب رفته بود.

مادر برخاست و مقدار دیگری آب در داخل کتری ریخت و آن را مجدداً بر روی اجاق گذاشت، تا اندکی گرم شود. پیرمرد نشست و به پشتی تکیه داد.

مادر بر روی صندلی مندرسی در کنار پیرمرد نشست.

مرد نگاهی به کودک مریض انداخت، که به کُندی نفس می‌کشید. او دست کوچک کودک را در دستان خود گرفت و آن را اندکی بلند کرد.

زن گفت: آیا فکر نمی‌کنید که من می‌بایست مراقبت بیشتری از او به عمل می‌آوردم؟ شاید پروردگار بزرگ فعلاً قصد گرفتن او را از من نداشته باشد.

پیرمرد که یک لحظه خود را به خواب زده بود، به ناگهان تکانی خورد. او می‌بایست موافقت یا مخالفت خود را با گفته‌های زن اعلام می‌نمود.

مادر نگاهی به صورت رنجور کودک انداخت آنگاه قطرات اشک از چشمانش جاری شدند و بر روی گونه‌هایش غلطیدند.

مادر سرش کم کم سنگین شد. او سه شبانه روز چشم‌هایش را روی هم نگذاشته بود ولیکن اینک فقط برای دقایقی به خواب رفته بود. مادر اندک لحظاتی بعد با دلهره بیدار شد و از زور سرما شروع به لرزیدن کرد. او نگاهی به دور و بر خویش انداخت و با تعجب گفت: چه خبر شده است؟

زن از جایش برخاست. او به دنبال پیرمرد به اطراف نگریست امّا او رفته بود و بچّه کوچک هم دیگر در سر جای خودش دیده نمی‌شد. انگار مرد پیر کودک را با خودش برده بود.

ساعت قدیمی روی دیوار اتاق اندک اندک به یک سمت کج شد و سرانجام در اثر وزن سنگینش بر روی زمین افتاد و با صدای پلُمپ شکست و سرانجام از حرکت باز ایستاد.

مادر بیچاره شتابان و سراسیمه از خانه بیرون دوید. او برای ناپدید شدن بچّه اش زار زار می‌گریست.

در خارج از اتاق و در میان بارش برف، زنی با ردائی بلند و سیاهرنگ نشسته بود. زن سیاهپوش گفت: مرگ به اتاق شما آمده بود و به چشم خودم دیدم که بسیار سریع بچّه کوچک تو را با خود برد. او سریع‌تر از باد می‌دوید. او هر آنچه با خود برده باشد، دیگر باز نخواهد گرداند.

مادر گفت: آه، به من بگوئید که او از کدام سمت رفت. شما مسیری را که او رفته است، به من نشان بدهید. من یقیناً او را خواهم یافت.

زن سیاهپوش گفت: من مسیر رفتن او را می‌شناسم امّا قبل از اینکه آن را برایت بازگو کنم، شما باید آوازهائی که معمولاً برای بچّه ات زمزمه می‌کردید، هم اینک برایم بخوانید. من آن آوازهای مادرانه را بسیار دوست می‌دارم و همیشه مشتاق شنیدن آنها هستم. من آوازهای شبانه‌ات را پیش از این به دفعات شنیده‌ام. من شب هستم. من چشمان گریان تو را زمانیکه از ته دل به خواندن برای بچّۀ نازنینت می‌پرداختید، بارها و بارها شاهد بوده‌ام.

مادر گفت: من دوست دارم که تمامی ترانه‌های مادرانه‌ام را برایت بخوانم امّا این زمان مرا متوقف نسازید. من قصد دارم که خودم را به آن پیر مرد برسانم و فرزندم را از او باز پس گیرم.

شب همچنان برجا ایستاده بود. او هیچ کلامی بر زبان جاری نمی‌ساخت.

مادر به ناچار دستانش را به بازوهایش گرفت و آنها را بواسطۀ سرمای هوا محکم به بدنش فشرد. او آنگاه درحالیکه می‌گریست، شروع به خواندن ترانه‌های کودکانه‌ای نمود، که معمولاً برای فرزند خردسالش می‌خواند. مادر چندین ترانه برای شب خواند و بسیار اشک ریخت.

سرانجام شب گفت: به سمت راست بروید. از میان جنگل انبوهی که پوشیده از درختان کاج بلند است. من با چشمان خودم دیدم که مرگ فرزندت را از آن مسیر با خودش برد.

مادر راه جنگل انبوه را در پیش گرفت. او پس از مدتی پی برد که چندین جاده همدیگر را در عمق جنگل انبوه قطع می‌کنند. مادر مردّد ماند که کدام راه را باید پی گیرد.

زن لحظاتی به اطراف نگریست. او هیچکس را برای گرفتن نشانی در آن حوالی ندید امّا به ناگاه چشمانش به بوته خارداری افتاد. آن بوته هیچگونه برگ و گلی بر شاخه‌هایش نداشت. بوته خاردار به تنهائی در سرمای زمستان بر پهنۀ جنگل انبوه برجا مانده بود و از شاخه‌هایش قندیل‌های کوچک یخ آویزان بودند.

مادر از بوتۀ خاردار پرسید: آیا شما مرگ را ندیدید که بچّه ام را با خود می‌برد؟

بوته خاردار گفت: بله، من آنها را دیدم امّا نمی‌خواهم مسیری را که آنها در پی گرفته‌اند، برایتان بازگویم، مگر اینکه اندام‌های پژمردۀ مرا با گرمای قلبت قوّت بخشید. من از سوز و سرمای زمستان در حال یخزدن هستم و اینک در آستانه مرگ قرار دارم. پس اگر گرمای وجودت در من راه نیابد، بزودی به قطعه‌ای یخزده تبدیل خواهم شد.

مادر شاخه‌های سرد بوته خاردار را در آغوش گرفت و آنها را با تمام وجود به سینۀ پُر مِهرش فشرد. زن آنچنان عاشقانه به این کار پرداخت، که خارهای گیاه به داخل گوشت بدنش فرو رفتند و قطرات درشت خون از محل‌های فرو رفتن خارها به بیرون جاری گردیدند.

ناگهان بوته خاردار شروع به جوانه زدن کرد و برگ‌های سبز و شادابی بر آن روئیدند. بوته خاردار آنگاه در اوج سرمای زمستان به گلدهی پرداخت. قلب مادر رنجدیده آنچنان گرمائی از عشق و محبت در وجود بوتۀ خاردار جاری ساخته بود که تأثیر سرمای زمستان را از او زائل نمود و طراوت بهاری را به او ارزانی داشت.

بوته خاردار از مادر تشکر کرد و مسیر حرکت مرگ را به او نشان داد.

زن از مسیری که بوته خاردار اعلام کرده بود، به راه افتاد. او پس از مدتی به یک دریاچه بزرگ رسید. زن گشتی در آن حوالی زد امّا هیچ اثری از کشتی یا قایقی برای عبور از دریاچه نیافت.

زن با دقت اوضاع را بررسی نمود:

سطح آب دریاچه در اثر سرمای زمستان آنچنان یخ نبسته بود که بتواند وزن او را تحمل نماید.

عمق دریاچه آنچنان کم نبود، که زن بتواند به آب بزند و از میان دریاچه عبور نماید.

زن وقت کافی نداشت تا یک سمت حاشیه دریاچه را بپیماید و دریاچه را برای دنبال کردن بچّه اش دور بزند.

زن بر این اندیشه افتاد که اگر امکان داشت تمامی آب دریاچه را یکجا بنوشد تا مسیر را برای ادامه راه بگشاید امّا چنین کاری غیر ممکن بود.

مادر هر راهی را برای نجات بچّه اش بررسی کرد و در نهایت به فکر کمک گرفتن از دیاچه افتاد لذا پرسید: دریاچه عزیز، آیا امکان دارد که مرا یاری کنید تا دنبال فرزند دلبندم بروم. من قصد دارم او را بیابم و به خانه برگردانم؟

آیا به من می گوئید که چه کاری باید انجام بدهم تا بتوانم به دنبال بچّه ام بروم؟

مادر همچنان می‌گریست و در همان حال چشمانش را در آب‌های سرد دریاچه فرو برد. چشم‌های مادر کم کم به دو مروارید گرانبها تبدیل شدند و درون آب دریاچه افتادند. این زمان آب دریاچه مادر غمزده را به سمت بالا راند. زن اینک می‌توانست بر امواج آب شناور بماند. او بدین ترتیب همراه با نوسانات سطح آب اندک اندک از ساحل دور گردید.

زن به کندی بر سطح آب حرکت می‌کرد و این چنین حدود یک مایل را بر روی دریاچه درنوردید تا اینکه به جزیره عجیبی رسید که خانه‌ای بزرگ در یکسوی آن دیده می‌شد. جزیره بزرگ پوشیده از کوه، جنگل و غارهای فراوان بود.

مادر به این فکر افتاد که آنجا متعلق به چه کسی است؟ چه کسی یا کسانی چنین خانه بزرگی را در آن محل دور افتاده بنا نهاده‌اند؟

زن مدتی را به اینسو و آنسو رفت امّا نتوانست اثری از فرزند دلبندش پیدا نماید لذا از ناامیدی و غمزدگی شروع به گریستن نمود. او آنقدر گریست و گریست تا حدقه چشمانش متورّم گردیدند.

زن مدام می‌گفت: من کجا می‌توانم مرگ را بیابم؟ او بچّه ام را به کجا برده است؟

ناگهان صدائی در جواب او گفت: من بانوی پیر و نگهبان این غارها هستم. باید بدانید که مرگ هنوز به اینجا باز نگشته است.

شما باید بر من بازگوئید که چگونه به اینجا آمده‌اید؟

براستی چه کسی نشانی اینجا را که "منزلگاه سبز مرگ" نام دارد، به شما داده است؟

واقعاً چه کسانی در این راه به شما کمک رسانده‌اند؟

زن گفت: خدایم به من کمک کرده است. او بسیار مهربان می‌باشد و من می دانم که شما نیز همان گونه هستید. پس به من رحم کنید و بگوئید که کجا می‌توانم بچّه ام را بیابم؟

بانوی پیر غار گفت: نه، من نمی‌دانم و چنین اجازه‌ای نیز برای افشاء رازها ندارم. شما هم هرگز اسرار جهان هستی را نخواهید دانست و هیچگاه مجدداً بچّه ات را نخواهید یافت. ای زن، آگاه باشید که امشب نیز نظیر بسیاری از شب‌های دیگر، گل‌ها و درختان زیادی پژمرده می‌شوند و مرگ آنها را فرا می‌گیرد و سپس آنها را با خود بسوی ابدیت می‌برد. مرگ بزودی به اینجا می‌آید، تا هر آن کسی که عمرش به پایان رسیده باشد، در ادامه مسیر همراهی کند.

بانوی پیر غار آنگاه ادامه داد: شما باید بدانید که هر موجود زنده‌ای از مؤنث یا مذکر دارای گل یا درختی به عنوان نماد زندگی خویش در اینجا به عنوان "منزلگاه سبز مرگ" است. بدین ترتیب زمانی که هر شخصی به زندگی چشم می‌گشاید، گیاه نماد او نیز در اینجا شروع به رشد و نمو می‌کند. آن‌ها همانند انسان‌ها از ضربان حیات برخوردارند. بچّه ها نیز همانند بزرگسالان دارای ضربان حیات هستند ولیکن از ضربان تندتری بهره مندند. بنظرم بهتر است در اینجا ابتدا به دنبال گیاه زندگی خودتان باشید، تا شاید بچّه شما را نیز در کنار آن بیابید.

بانوی پیر غار در ادامه پرسید: چه چیزی به من خواهید داد اگر به شما اطلاعات بیشتر و ارزنده‌تری بدهم؟

مادر رنجدیده پاسخ داد: من هیچ چیز ارزنده‌ای برای دادن به شما ندارم ولیکن می‌توانم تا پایان دنیا برایتان بروم و آنچه می‌خواهید برایتان انجام بدهم.

بانوی پیر غار گفت: نه، من هیچ کاری برای انجام دادن در آنسوی دنیا ندارم ولیکن شما می‌توانید موهای بلند و سیاهتان را به من ببخشید. موهایت بسیار زیبا و لطیف هستند و من بسیار مایلم که آنها را داشته باشم. شما هم در ازای آن می‌توانید موهای سفید مرا برای خودتان بردارید. به هر حال آنها هم چیزی هستند و از بی موئی بهترند.

زن گفت: شما هر تقاضای دیگری هم داشته باشید، من با خوشحالی به آن رضایت خواهم داد.

او سپس تمامی موهای بلند و سیاهش را به خاطر فرزندش به بانوی پیر غار داد و بجای آنها موهای سفید او را دریافت نمود.

آن‌ها سپس به اتفاق به "منزلگاه سبز مرگ" رفتند جائیکه گل‌ها و درختان بنحو عجیبی رشد می‌نمودند.

در آنجا گل‌های سنبل زیبا در پناه زنگوله‌های شیشه‌ای (موسوم به تراریوم) پرورش می‌یافتند.

گل‌های صد تومانی با ساقه‌های قوی در بهترین شرایط خودنمائی می‌کردند.

بوته‌های جعفری و آویشن به گل نشسته و عطر دل انگیزشان همه جا را فرا گرفته بود.

درختان بلند از انواع نخل، بلوط و نارگیل در همه جا به چشم می‌آمدند.

درختان بسیار بزرگ در گلدان‌های کوچک (موسوم به بونسای) رشد داده شده بودند، تا بدین طریق رشد بی اندازه آنها متوقف و کنترل گردند. با این وضعیت هر لحظه ممکن بود که گلدان‌ها در اثر فشار ریشه‌های متراکم درختان بشکافند و به کلی از هم بپاشند. در بخش دیگری گل‌های تیره رنگ را در خاک‌های غنی و سرشار از خزه‌های پوسیده (موسوم به شاسی و کوش) کاشته بودند تا بخوبی تغذیه شوند و رشد یابند.

گیاهان آبزی رشد فوق العاده ای را به نمایش گذاشته بودند.

مارهای آبی در سایه سار بوته‌های آبزی آرمیده و خرچنگ‌های سیاه به ساقه‌های این گیاهان چنگ می‌انداختند.

از تمام گل هائی که در آنجا روئیده بودند، برخی شاداب و برخی بیمار نشان می‌دادند.

هر گل و درخت نام خاصی داشتند زیرا هر کدام از آنها نماد وضعیت زندگی یک انسان در دنیای واقعی بودند. هر یک از آن انسان‌ها احتمال داشت در هر کجای این دنیای وسیع در حال زیستن بوده باشند.

مادر غمزده بر روی تمامی گل‌های کوچکی که در آنجا رشد کرده بودند، خم می‌شد و به ضربان قلب درون پیکرۀ آن‌ها گوش فرا می‌داد. او بدین سان در میان میلیون‌ها بچّه به دنبال نشانه هائی از فرزند دلبند خویش می‌گشت.

مادر رنج دیده و ناامید با شنیدن تپش‌های قلبی آشنا ناگهان نالید: او اینجا است.

زن نابینا که گوهر دیدگانش را برای رسیدن به فرزند دلبندش به دریاچه سپرده بود آنگاه دست‌هایش را بر فراز یک گل زنبق آبی بسیار کوچک قرار داد. آن گیاه کوچک بنظر بیمار می‌آمد بطوریکه کاملاً به یک طرف کج شده بود و در آستانه افتادن بر خاک قرار داشت.

بانوی پیر غار گفت: گل را لمس نکنید و آن را در همان حالت باقی بگذارید تا زمانیکه مرگ به اینجا بیاید. من هر لحظه در انتظار ورودش به اینجا "منزلگاه سبز مرگ" هستم. من هیچگاه تا فرارسیدن زمانیکه توسط خالق مقدّر شده است، به مرگ اجازه چیدن این گل‌ها را نمی‌دهم. من همواره به او می گویم که بجای این گل‌ها می‌تواند گل‌های دیگری که موعود چیدن آنها فرا رسیده است، برگیرد. او یقیناً از حرف‌هایم می‌ترسد زیرا او در مقابل پروردگار بزرگ که خالق همۀ چیز است، مسئولیت دارد. بنابراین هیچکس جرأت حذف هیچ گلی را ندارد مگر اینکه دادار بزرگ اجازۀ آن را صادر کرده باشند.

ناگهان هجوم باد سرد از میان دالان بین درختان وزیدن آغاز کرد و ذرات ریز برف و یخ را به همراه آورد.

مادر رنجور و نابینا که درمانده شده بود، دریافت که مرگ در حال آمدن به آنجا است. او ساکت و منتظر ماند تا سراغ کودکش را از او بگیرد.

مرگ زمانی که زن را در آنجا دید، با تعجب پرسید: شما چگونه توانسته‌اید، راه رسیدن به اینجا را بیابید؟

چگونه ممکن است، شما زودتر از من به اینجا رسیده باشید؟

زن پاسخ داد: بیاد داشته باشید که من یک مادر هستم و این موهبتی الهی است.

مرگ دست دراز خود را بر فراز گل زیبای کوچکی دراز کرد ولی مادر بلافاصله حرکت او را احساس نمود و سریعاً دستان خود را بر اطراف گل کوچک حلقه کرد. او آنچنان محکم این حرکت را انجام داد که این واهمه وجود داشت، نکند دست‌هایش با یکی از برگ‌های گیاه کوچک تماس یابند.

مرگ آنگاه بر سطح دست‌های زن دمید. زن احساس نمود که هوائی بسیار سردتر از باد شمال بر دستانش وزیده و آن را بی حس ساخته است.

مرگ گفت: شما قدرت برابری در مقابل مرا ندارید.

زن گفت: امّا خداوندگار بزرگ بر هر چیزی قادر است.

مرگ گفت: من هم فقط اوامر کردگار بزرگ را اجرا می‌کنم. من در حقیقت باغبان او هستم. من تمامی درختان و گل‌های او را پس از اینکه از این جهان کنده شدند، به باغ بسیار بزرگ بهشت انتقال می‌دهم. بهشت همان سرزمینی است که بجز خداوند بزرگ برای هیچکس شناخته شده نیست. حال اینکه اینان در آنجا چگونه پرورش خواهند یافت و چه بر سرشان خواهد آمد، من مجاز به گفتن آن نیستم.

مادر گفت: من از شما تقاضا دارم که فرزندم را به من بازگردانید.

او آنگاه شروع به زاری و دعا کردن نمود.

زن این زمان ناگهان دست به کاری غیر قابل پیشبینی زد. او دو گل زیبا را که در کنار همدیگر روئیده بودند، با هر دو دستش احاطه کرد و تهدید کرد: من تمامی گل هائی را که در اینجا روئیده‌اند، از بین خواهم برد، پس مرا از باز پس گیری فرزندم ناامید نکنید. مرگ گفت: شما نباید گل هائی که در اینجا رشد می‌کنند و هر کدام نماد زندگی یک انسان مستقل هستند، به هیچ‌وجه لمس نمائید و موجب آسیب آنها گردید. شما بدین ترتیب گلی را از بین می‌برید و موجب می‌شوید تا مادر دیگری به اندازه شما احساس غم و اندوه نماید. زن بیچاره گفت: یک مادر دیگر؟!

او سپس با حرص و غضب بیشتری برای گرفتن دو گل مزبور اقدام نمود.

مرگ گفت: به من توجّه کنید. من چشم‌هایتان را به شما بر می‌گردانم. من آنها را در موقع آمدن به اینجا از داخل دریاچه صید کرده‌ام. آن‌ها هنوز بسیار شفاف و درخشان هستند، حتی درخشان‌تر از قبل. من چشم‌های شما را در حدقه‌های خودشان قرار می‌دهم و شما قادر به دیدن خواهید بود.

مرگ آنگاه پس از قرار دان چشم‌های زن در محل‌هایشان ادامه داد: من می‌خواهم نام‌های دو گل را که شما قصد چیدن آنها را داشته‌اید، برای شما عیان سازم. گل هائی که شما قصد داشتید موجب پژمردگی آنها قبل از موعود گردید، در واقع نماد دو انسان هستند که هم اینک در حال زندگی عادی خودشان می‌باشند. شما نمی‌توانید حدث بزنید که با این کارتان می‌توانستید موجب چه میزان مصیبت و بدبختی برای دیگران شوید و آنها را به مرگ زودهنگام دچار سازید و خانواده‌هایی را به فلاکت و بدبختی بیندازید. زن با دقت به آنچه مرگ می‌گفت اندیشید. او با دقت

 گل‌ها و درختان را مشاهده می‌کرد: او شادمانی هائی را می‌دید که یک نفر می‌تواند با اعمالش نیکش در جهان بوجود آورد.

او خوشبختی هائی را شاهد بود که در هر کجای جهان احساس می‌شدند.

او زندگی مردمانی را در اطراف و اکناف جهان نظاره می‌کرد.

او شاهد مصیبت‌ها، اندوه‌ها، ترس‌ها و تیره روزی‌های بسیاری در کل جهان هستی گردید.

مرگ گفت: همۀ اینها چیزهائی هستند که خواست پروردگار بزرگ می‌باشند.

زن پرسید: کدامیک از آنها گل بدبختی و کدامیک گل خوشبختی هستند؟

مرگ گفت: این چیزی است که من نمی‌توانم آن را برای شما افشاء نمایم امّا این را باید بدانید که یکی از دو گلی که قصد آسیب زدن به آن را داشتید، همان فرزند دلبندتان بود. آنچه که شما دیده‌اید، خداوند برای فرزندتان مقدر کرده است و خداوند از آینده هر چیز و هر کس باخبر می‌باشد.

مادر با ترس جیغ کشید: کدامیک از آندو فرزند من است؟ راستش را به من بگوئید. او هیچ گناهی ندارد. او سپس با ندامت و پشیمانی گفت: لطفاً بچه مرا از بدبختی‌ها حفظ کنید و او را از هر چه مایۀ شرّ و شوربختی است، برهانید. لطفاً او را به سرزمین جاوید تحت فرمانروائی پروردگار ببرید. اشک‌های مرا فراموش کنید. دعاهایم را نادیده بگیرید. از هر آنچه را تاکنون برای نجات و بازگرداندنش انجام داده‌ام، چشم بپوشید.

مرگ گفت: من حقیقتاً شما را درک نمی‌کنم. آیا می‌خواهید او بمیرد و یا اینکه او را به شما بازگردانیم. اینک کدام هدف را در سر می‌پرورانید.

مادر دست‌های خود را بهم گرفت و آنها را بر روی زانوهایش قرار داد. او آنگاه با تمام وجود به درگاه پروردگار بزرگ دعا کرد: آه، ای خدای بزرگ و مهربان، حرف‌های مرا زمانیکه برخلاف خواسته شما هستند، ناشنیده بگیرید. براستی هر آنچه مصلحت شما است، همان خیر و صلاح بندگانت می‌باشند. حرف‌هایم را ناشنیده انگارید، حرف‌هایم را ناشنیده انگارید.

زن سرانجام سرش را با احساس ندامت و پشیمانی به زیر انداخت.

مرگ این زمان فرزند زن را با خودش برد تا او را به سرزمین ناشناخته‌ای بنام "سرزمین موعود" برساند، همانجائی که ما آن را بهشت می‌نامیم.

زن این زمان دریافته بود که پروردگار بزرگ همۀ بندگانش را بسیار دوست می‌دارد و بجز خوشبختی و سعادتمندی در دنیا و آخرت برایشان نمی‌پسندد.■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه داستان «یک مادر» نویسنده «هانس کریستین اندرسن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692