بیهیچ تردیدی زبان و کلمات نقشی اساسی در ساختار روانی جامعه و انسانها و شکلگیری احساس آنان نسبت به هستی ایفا میکند.
کشف و شناختِ رویکردهای تازهای به برخی از این کلمات و مفاهیم در پیِ معنابخشی به هستی و کندوکاو در این مفاهیم در این مجموعه جستارها یکی از اهداف این مجموعه است؛ چراکه مسئله و موضوع بر سر یک سِری تعاریفِ ذهنی و فرموله شده نیست؛ بلکه بیشتر شرح و بیانِ آن چیزی ست که از آن به نام "تجربۀ روانیِ هستی" یاد میشود یعنی آن تجاربی که "روانِ انسان" در زمانِ "بودن" و "زیستن" بهعنوان یک موجود زنده احساس میکند و این احساس، انسان را درمقابل یک پرسشِ فوقالعاده "اساسی" قرار میدهد که طعمِ هستی در قالبِ یک موجود زنده به نام انسان چیست؟ یا چگونه باید باشد؟ البته این واقعیتی درست و بجاست که هستیِ انسان بهعنوان یک موجود زنده به عواملِ زیادی که اغلبِ آنها به شرایط "زیستمحیطی" بستگی دارد، وابسته است؛ اما اینْ همۀ معنای هستی را برای انسان بهعنوان یک موجودِ هشیار شامل نمیشود؛ چراکه این شرایط تابعِ تغییرات سریعِ عواملِ بیرونی ست؛ که برخی از مواردِ آن خارج از توان اوست ولی موضوعِ این نوشتار بیشتر کندوکاو در اَبعاد و رویکردهای یک انسان در "هستی ورزیِ" اوست و آمیزشِ انسان با هستی و چگونگیِ این آمیزش است و به زبانی سادهتر اینکه تحقیق شود، "هستی ورزیِ" انسان دارای چه افقهایی ست و آیا این "دید" تابعِ "واقعیّتهای تأسفبرانگیزی" نیست که هستی انسان را بخصوص در منطقۀ خاورمیانه دستخوشِ مصائب فراوانی قرارداده؟ و یا همچنین در بعضی از جوامع"ِ اروپایی که به لحاظِ مادی و رفع نیازهای اولیه در مراحل بالایی قرار دارند نیز به لحاظ روانی تحت تأثیر آسیبهای دیگری هستند؛ و به انواعِ متفاوتی از مواد مخدر و بیزاری از زندگی و حتی خودکشی روی آوردهاند!؟ و بهطور خلاصه هریک به نوعی به هستی اِنسانی رویکردی ویرانگر دارند؟
البته همانطورکه گفته شد نقش عوامل زیستمحیطی و تربیتی در سلامتِ روانیِ انسان غیرقابل انکار است؛ اما نقشِ این
عوامل در توسعۀ دید، دریافت و شناخت انسان تا کجاست؟ و آیا رفاه مادی میتواند موجب شناختِ "حقیقتِ هستی" و تعالیِ بینشِ انسان گردد؟ و انسان را در داشتن نگاهی عمیق
به هستیِ روانیِ خویش یاری دهد؟ البته که چنین توانی ندارد و قادر به تعالی بینشِ انسان در نگاهِ عمیق به هستیِ روانی خویش نخواهد بود و همچنین ارتباط عمیقِ انسان را بهعنوان کانونِ هشیاری؛ "هستیِ خویش" برقرار نخواهد ساخت؛ پس بنابراین چالشِ انسان برای تعالی "بینش خود به هستی" و رویکردش به هستی، چالشی پایانناپذیر خواهد بود، چراکه هستی، پیوسته روی به تعالی دارد و انسان علیرغم همۀ کاستیها و درگیریهایش در حالِ گام برداشتن در اُفقهای تازهای در "نگاه به هستی"ست؛ چه در عرصۀ تکنولوژی و چه در عرصۀ شناخت و تعالیِ مقام خود بهعنوان "هشیاریِ خلاق" بر روی زمین
البته که سخن گفتن از تجربههای روانی کار سادهای نیست؛ چهبسا زمانهایی که سعی در بیانِ آن داشتهایم، اما کمتر موفق به انجام آن شدهایم و همیشه چیزی قویتر از حس و فکر، انسان را به خود جذب کرده است و مانع از ابراز این تجربه بوده و به همین دلیل بارها از خود پرسیدهام که این نیرو که مرا به خود جذب کرده چیست؟ آنچه که من توانستم در شناخت این نیرو کسب کنم نوعی "آسودنِ عمیق" در لحظه بوده است؛ نیرویی که همۀ سلولهایم را به خود جذب کرده و مرا بر آن میدارد که کمتر بگویم و یا حتا کمتر با مفاهیم به چالش بپردازم و بیشتر توانم را درآمیزش با لحظه به کار بگیرم و در ارتباط با آن؛ اما سرانجام حتا برای گفتن و بیان این "آمیزش با لحظه" نیز راهی بهجز گفتن و نوشتن و عمیقتر شدن در مفاهیمی مانند آهستگی، عشق، بودن، تنهایی، سکوت و سکون نیست. چراکه نیروی زندۀ هستی در درکِ عمیق این مفاهیم بهعنوان مفاهیمِ بنیادی در امر هستی بهگونهای طبیعی موجود است و تا زمانی که ذهن انسان قادر به آرامش عمیق نگردد و به دیگر سخن تا زمانی که امواج از حرکت باز نایستند عُمقِ زلال دریاچه دیده نخواهد شد. و لذتِ هستی و "بودن" محقق نخواهد شد. بارها از ذهنم گذشته است که دربارۀ تکتک مفاهیمِ این واژهها تأمل کنم تا آنچه را در موردشان درک کردهام و با بهتر بگویم تجربه کردهام را به زبان بیاورم؛ اما حتا لحظهای دوری از حال و هوای "بودن"، کمتر برایم مقدور میگردد.
به راستی "بودن" چیست؟ آهستگی یعنی چه؟ و چرا نویسندۀ چیرهدستی نظیر میلان کوندرا، رمانِ هَجیمیها، به نامِ "آهستگی" مینویسد؟ و اینکه "تنهایی" چه معنایی دارد؟ و از آن بالاتر مزۀ حقیقیِ "تنها بودن"، و نه "تنهایی" به معنای جدایی از دیگران، چیست؟ آیا میتوان به این حسها و مفاهیم، دقتِ بیشتری داشت؟، جوری که بتوانیم آن تجارب را در قالبِ کلمات بگنجانیم؟ من مدتهاست که این واژهها را فهرست کردهام و روی تختۀ نازکی چسباندهام و در "دید رسم" قراردادهام تا سَرِ فرصت دربارۀ تکتک آنها تأمل کنم و آنچه را در توانِ محدودِ خود دارم به رشتۀ تحریر درآورم؛ مثلاً زمان چیست؟ و زمان ساعتی چه تفاوتی با زمانِ روانی دارد؟ دربارۀ "موسیقی درونی" چه میتوان گفت و چگونه میتوان آن را با تمام وجود حس کرد مانند عطری که مبلغگزافی خریداری میکنیم تا از آن لذت ببریم و همینطور دربارۀ ارتباط با لحظههای گرانبهای زندگی و تسلیم یکپارچۀ درون به یک صبح بهاری و یا حتا مرگ! ، چه میتوان گفت؟ آیا این مقولهها و مفاهیم و درکِ عمیق آنها هیجانبرانگیز نیست؟ از همه بالاتر و مهمتر اینکه آگاهی چیست؟ البته که منظورم از آگاهی، اطلاع داشتن از چیزی یا کسی یا واقعهای نیست؛ بلکه "آگاهی" به معنای یک فضای باز و بدون هیچگونه فکرِ خاصی در ذهن است؛ مثل روحِ سبزِ یک جنگل و یا اینکه "فضاگشایی" چه معنایی دارد؟
و چرا از اهمیتی اساسی و کلیدی برخوردار است؟ وقتیکه هر انسانی اسیرِ "منِ" کوچک و حقیر و بستۀ خود است، همهچیز آزارش میدهد با همهچیز به اَشکالِ متفاوت در جنگ و ستیز است و از هر چیزی میرنجد و اگر هم نرنجد، دستکم به بیتفاوتی تظاهر میکند و در پیِ هر سایهای، هیولایی در انتظار اوست تا به هر بهانۀ ناچیزی به سراغ او بیاید؛ و دلیل این امر، این است که نیروهای متمرکزشدۀ انسان راهگریزی را جستجو میکند و در صورت عدم وجودِ خلاقیت، بهناچار سر از عداوت درمیآورد و باعث رنجش انسان میگردد.
اما زمانی که انسان در درونِ خود دست به فضاگشایی میزند، جهانِ درونِ خود را گسترش داده و فضایی برای رشدِ خلاقیتِ و درکِ عمیقتر زندگی باز میکند و طعمِ شیرینِ فرمانروایی بر روحِ خود و همچنین آرامشِ خلاق و آزادگی را احساس میکند.
مورد دیگری که ذکر آن بسیار ضروری ست این است که براستی تا چه اندازه دردناک است که انسان به درونِ خود که روح و روانش در آن زندگی میکند بیتوجه باشد و بدین ترتیب اجازه دهد که هر انگلی در درونش لانه کند و زندگیش را آلوده و بیمار سازد و اینکه انسان چه زمانی میخواهد به این حقیقتِ بزرگ توجه کند که اساسِ هستیِ انسان، سرچشمهای درونی دارد.
البته همانطور که گفته شد هیچکس مُنکرِ نیازهای مادی و ضروریِ انسان و رفعِ آنها نیست و نمیتواند هم باشد، اما خوشبختی و رضایتِ عمیقِ انسان "خاستگاهی درونی" دارد، برای همین انسان باید بیش از پیشبه این بُعد از هستیِ خود نگاه تازهای بیندازد. و توجه بیشتری نشان دهد.
چرخش به درون برای هر انسانی امری مطلقاً ضروری ست. تا از درون "قائم به ذات" و در خود استوار نباشیم و تا به شناختی حقیقی از هستیِ خود و ارتباطِ این هستی با پیرامون نرسیم، خشنودیِ واقعی چیزی جز سراب مأیوسکنندهای نخواهد بود و بختکِ ناکامی چون سایهای در پسِ هر کوچه پسکوچهای در تعقیب انسان خواهد بود.
و سخن آخر اینکه در این مجموعه تلاش شده است که پیرامون برخی از مفاهیم و تجارب درونی و حتا شخصی، مطالبی گفته شود چراکه اگر به اهمیت آنها بیشتر پی برده شود نتایج بسیار درخشانی برای زندگی فردی و اجتماعی انسان همراه خواهد داشت.
همیشه خواهان آن بودهام که دربارۀ آهستگی، بودن، موسیقی درونی سکوت، عشق و هستی بنویسم. زیرا که اینها گلهایی هستند که فقط و فقط در باغِ سرشارِ درون انسان شکوفا شده و به بار مینشینند تا هستیِ انسان را آن گونه تعالی بخشند که حقِ مسلمِ هر انسانی ست.
و این مجموعه در راستای این مهم قرار دارد. ■