شورش بیدلیل
نشر مهری. لندن؛ قیمت: 12 پوند
قبل از هر چیز باید گفت که نویسنده به وقایع طنز اشراف فراوان دارد و خواننده در طول مطالعۀ کتاب بارها متوجه میشود دارد مطالبی را میخواند که فقط در قالب طنز امکان مطرح شدنش هست و بعضی از قسمتهای کتاب این مسئله را تأیید میکند.
در مورد نام کتاب نمیدانم این یک اصطلاح مشهدی است یا اینکه نویسنده به مفهومی پسامدرن عنایت داشته است. ما در شیراز در باورهایمان چند مورد داریم. میگوییم: شما قدم بگذارید، چشم میگذاریم؛ یا که همان چشمان ما کف پاهایتان! این در قاموس ما اوج مهماننوازی است و انتهای خاکساری؛ البته تعارف است.
رمان بر محور خانواده میچرخد. پدر روحانی است که طبیعتاً چیزهایی میگوید یا دستورهایی میدهد که برازندۀ اوست و وظیفهاش؛ یعنی از او توقعی دیگر نمیرود!
«هنگام خواب مسواک رو فراموش نکن و حتماً با وضو روبهقبله بخواب.» صفحه 7
«وقتی دراز کشیدی، سورۀ توحید و تکاثر و آیتالکرسی بخون. بعد سه مرتبه تکرار کن...» صفحه 7
«به شکم خوابیدن، خواب شیطان و پیروانشه. بلندشو دیوانه!» صفحه 8
«به پشت خوابیدن، خواب پیامبرانه که منتظر وحیان.» صفحه 8
«مؤمن به پهلوی راست میخوابه و ذکر میگه و به پهلوی چپ، خواب پادشاهانه تا از غذاشون لذت ببرن.» صفحه 8
«هیچوقت سرِ بیشام به بالین نذار، رگِ عشا تا صبح هی نفرینت میکنه.» صفحه 8
«شام خوردن نیرو و جوونیست و نخوردنش ناتوانیست و پیری.» صفحه 8
این جملات اختصار، بیشتر امور زیستی و اجتماعی است. اما زمانیکه مسئله پیروی از آداب دینی و شریعت میرسد، جملات تحکمآمیز و گاه توهینآمیز میشود و برای قهرمان داستان که میل به اطاعت ندارد، جانکاه است.
و اما مادر سخت تحت نفوذ پدر است. کارش اینست که حرفهای پدر را تأیید کند. در حقیقت او کپی پدر است؛ منتها در عالم نسوان. دلسوزی او از پدر نوبر است. انگار محبت
آنها از عشق گذشته است. این جمله پس از سکته کردن پدر از دهان همسرش (مادر) بیرون میآید.
«بس که جوش میزنه و حرص میخوره. سر هرچیزی الکی داغ میکنه و هی خودش رو میخوره. این بچهها براش اعصاب نذاشتن.» صفحه 10
در رمان خواهران قهرمان داستان، خنثی هستند و گوش به فرمان پدر و در هیچ کجا اظهار وجود نمیکنند.
رمان از صحنۀ بردن پدر به بیمارستان و آهونالههای مادر شروع میشود. همزمان در دل «محمد» پسر خانواده که داستان بر کاکل موی او میچرخد، قند آب میکند. نویسنده بهگونهای با «محمد» روبهرو میشود که گویی او ژنی ناسازگار است و همانند چنگیز به آبادی کینه دارد. هیچگاه در طول رمان نمیخوانیم که رفتارهای پسر حاصل خردهفرمایشهای پدر است که پسر برای آنها تره هم خرد نمیکند.
پدر در همان بیمارستان میمیرد و همیشه مادر از اینکه بالای سرش نبوده خودش را سرزنش میکند. وقتی میبیند که پسر در روی پدر میایستد و نسبت به واجبات مذهبی حس بیاحترامی دارد، در چند جای رمان این جملۀ قصار را تکرار میکند:
«تو اصلاً از تخموترکۀ ما نیستی. احتمالاً تو همون بیمارستانی که به دنیا آوردمت با بچۀ دیگری عوضبدل شدهای.» صفحه 12
طبیعی است که این دیدگاه مادر، پسر را به طرف نافرمانی بیشتر سوق میدهد. در نتیجه ضدقهرمان شکل میگیرد و کارهایش غیرمستقیم توجیه میشود.
هیچگاه نویسنده و قهرمان داستان به طور مستقیم از دو موجودی که برای عشقبازی اینهمه سروصدا میکنند و به هم میپرند اسم نمیبرند. در صفحههای بعد، برای خواننده آشکار میشود که این دو موجود «گربه» هستند. چنان این حرکات محمد را معذب میکند که فصلی از رمان را به انتقامگیری از نسل «گربه» اختصاص میدهد.
«چرا کپۀ مرگت رو گذاشتهای تو؟ نمیبینی چطور خانه را گذاشتهان رو سرشون. نمیخوای تکونی به اون تن لشت بدی؟ اینها کی موقع من جرئت داشتن اینجور کولیبازی دربیارن و دادوهوار راه بندازن. ببین چطور دارن بیآبرویی میکنن. غیرتت کدوم گوری رفته؟» صفحه 13 و 14
فرمایشات پدر از عالم غیب این چنین صادر میشود. محمد میگوید (البته نقل به مضمون) که اگر من میل به ادبار دارم، به دلیل اینست که بین من و دختران فرق قائل میشدند. چون آنها اطاعت محض میکردند و من میپرسیدم: چرا؟ اینکه فقط بگویند خدا خواسته و چون و چرا ندارد، توی کت من فرو نمیرفت.
«همیشه ساز ناکوک خودم را کوک میکردم. درنتیجه هرطور دوست داشتم رشد کردم و تا جایی که توانستم رها و آزاد به بار نشستم.» صفحه 15
وقتی پدر میگفت دختر در خانه رحمت است، میخواستم ثابت کنم که باید پسر در خانه لعنت باشد.
این «بچهشیخ» تمام اصول را زیر پا گذاشته بود و به درخواست پدر برای طلبه شدن جواب منفی داده بود.
بعد از پدر و مادر، همه چیز به دست با کفایت او میافتد. کسی که عاشقانه به مستراح عشق میورزید و آنجا را اتاق فکر نام نهاده بود. ولی برای وارد شدن به آنجا فرقی بین پای راست و چپ نمیگذاشت و به نصیحت پدر که زیاد نشستن باعث بواسیر گرفتن میشود، وقعی نمیگذاشت.
ضدقهرمان ما با هدیه دادن چند روسری عاشق میشود که بعد به ازدواجی ناکام میانجامد.
در ذهن ناآرام او سوالهایی وول میخورد. از همان کمسنوسالی که به واسطۀ فقر معلومات نمیتواند جوابها را هضم کند.
«چرا خدا باید ما رو به دنیا بیاره و لباس عافیت تنمون کنه تا ما مجبور بشیم همیشه شاکرش باشیم و بپرستیمش؟» صفحه 19
و وقتی مادر تخطی و زیر بار نرفتن مرا میدید، همان جمله معروف را تکرار میکرد.
«تو اصلاً از تخموترکۀ ما نیستی. احتمالاً تو همون بیمارستانی که به دنیا آوردمت با بچۀ دیگری عوضبدل شدهای.» صفحه 20
برای همین من هیچوقت در طول زندگی نفهمیدم تخموترکۀ اصلیام کیست و از کجا درآمدهام. بهوضوح میانمان فرسنگها فاصله بود و من همیشه خودم را همچون اسپرم سرگردانی میدیدم که نه شبیه مرغ بودم و نه شتر. صفحه 20
جماعتی که پس از مرگ پدر در حیاط ریختهاند به بهترین نحوی تصویر شدهاند.
دورتادور حیاط روی پاهای خستهشان چمباتمه زده بودند و
سرهای منگ و ژولیدهشان را تکانتکان میدادند و پشتسرهم میزدند به پیشانیهای چینخوردهشان. نزدیک شدم. داشتند از زور گرما و خواب هِنهِن میکردند. نفسهایشان بوی پسماندۀ واجبی میداد. صفحه 25
در کتاب ما با چنین جملات سرشار از طنز ناب روبهرو میشویم. در عوض بعضی قسمتها درنمیآمدند بهتر بود. مثل طول و تفصیل دادن اوضاع و احوال مستراح و گربهکشی مازوخیستی. به نظر نگارنده سیچهل صفحۀ ابتدایی و صفحههایی از زندگی زناشویی میتواند شاهکار باشد. کینه به گربهها و کشتن سرکردههای آنها مشمئزکننده است و کمی رمان را از ابهت میاندازد. درخت توت چرا باید ذهن شخصیت اول رمان را بیاشوبد؟ آیا شیرۀ چسبناک آن روی شاخوبرگها و بودن کنام گربه، دلیل کافیست برای سربهنیست کردن درخت؟ البته طنزی که نویسنده پایه گذاشته است، سرزمین اضداد و مخالفت با هر چیزی است. حال میخواهد اصولی باشد یا نباشد. صادقانه اعتراف میکنم به نظرم پنجاه صفحۀ اول رمان، قدرت و قوت بیشتری از نیمۀ دوم دارد.
تکههایی از باورها که در کتاب آمده، بسیار زیباست:
«آب رو در روز ایستاده مینوشن و در شب نشسته.» صفحه 66
«همیشه آب رو به سه نفس بنوش؛ نه به یه بار.» صفحه 66
عدس رِقت قلب میآورد و زیادی اشک. صفحه 69
«شلوارت رو ایستاده نپوش. بشین و پات کن.» صفحه 76
چیدن ناخن در هر روز هفته، منفعتی برای مسلمان دارد. مثلاً در روز دوشنبه برایت زیادی حافظه میآورد؛ یا در روز پنجشنبه نور چشمت را زیاد میکند؛ اما کوتاه کردن ناخن در روز جمعه ثواب بیشمار دارد و هفتاد نوع بَلا را از آدم دور میکند. صفحه 77
«موهات رو نشسته شونه کن پسرۀ کودن؛ نه ایستاده.»
صفحه 77
«تراشیدن مو حُسنِ صورت میآره و پوست رو صاف و نورِ چشم مؤمن رو زیاد میکنه.» صفحه 77
آگاهی داشتن از فرهنگ و آداب و رسوم جامعه حسن بزرگی است که نوشته را مردمیتر نشان میدهد. خوشبختانه جایجای این رمان آثاری از فرهنگ عامه را میبینیم. فرهنگ عامه همانند شاهد عمل میکند. شاهدی که به خواننده میفهماند نویسنده مردمی است و از عمق جامعه برخاسته است.■