روزی بلهرفون[1] به اشتباه برادر خود را کشت و مطابق قوانین یونان ناچار شد که شهر خود را ترک کند و برای پاک شدن از گناه نزد پادشاهِ شهر دیگری برود. بلهرفون برای اینکار پرویتوس[2] را برگزید. اما، همینکه پا به درون کاخ پرویتوس گذاشت و درخواستش را به میان آورد،
همسرِ پادشاه، استنهبویا[3] شیفتۀ وی گشت. استنهبویا مخفیانه یکی از پرستگانش[4] را به سوی میهمان فرستاد تا راز این عشق را برای معشوق آشکار کند و از او بخواهد در فرصت مناسب به دیدار ملکه بیاید. اما، بلهرفون که از خشم پادشاه می ترسید، این پیشنهاد را نپذیرفت و خدمتکار را به نزد بانو باز فرستاد. اینکار خشم استنهبویا را برانگیخت. او بی درنگ به نزد همسرش رفت و به دورغ گفت که میهمان گستاخشان به واسطۀ یکی از پرستگان، برای او پیغام عاشقانه فرستاده است.
پرویتوس این داستان را باور کرد. نامه ای برای پدر زنش، ایوباتس[5]، نوشت و آن را به دست بلهرفون داد تا برای آن پیرمرد ببرد. او در نامه از پیرمرد خواسته بود، آورندۀ نامه را درجا قربانی کند. اما، به وارون، به بلهرفون گفت که در نامه از ایوباتس خواسته است آیین تطهیرِ او را بجای آورد.
قهرمان نامه را گرفت و آن را به دست ایوباتس رساند. وقتی ایوباتس از درونمایۀ نامه آگاه شد، دل بر این مرد جوان سوزاند و چون دلیل خشم دامادش را نمیدانست، نخواست که مستقیماً دست به خون این جوانِ زیبا آلوده بیالاید. برای همین تصمیم گرفت وی را به مأموریتی بفرستد که از آن زنده باز نگردد. در آن ناحیه سالها بود که دیوی به نام خیمایرا[6] پیدا شده بود که با دستبرد به گله های مردم، دسترنج آنها را به آنی می بلعید. این غول آمیزهای از سه جانور بود و به همین دلیل از توانایی هر سه برخوردار بود: تنی همچون شیر و دُمی همچون اژدها داشت، بر پشت او نیز سری چون سر بُز روییده بود که از آن آتش به بیرون زبانه میکشید. زور این دیو چنان بود که لشکری از مردمان به سختی از پس او بر میتوانست آمد، تا چه رسد به مردی تنها چون بلهرفون.
با این حال، مرد جوان این مأموریت را پذیرفت و بر اسب بالدارش، پگاسوس[7]، سوار شد و به جنگ خیمایرا رفت. با دیدن آن اژدها، در آسمان اوج گرفت و آنقدر بالا رفت تا از دَمِ آتشین خیمایرا در امان بماند، سپس چند تیر در چلۀ کمان گذاشت و از دور سر و گردنِ آن غول را نشانه گرفت. اندکی بعد، زمانیکه او هر سه سر اژدها را زخمی کرده بود، با شتاب پگاسوس را به پایین هدایت کرد و با شمشیر سرهای خیمایرا را از ریشه برید.
وقتی که جنگجوی ما، صحیح و سالم، سرهای آن دیو را نزد ایوباتس بازآورد، رنگ از رخ پادشاه پرید. اما، چون نمیخواست درخواستِ دامادش را زمین بگذارد، مأموریتی دیگر بر گردۀ بلهرفون نهاد. این بار او می بایست به جنگِ مردم وحشیِ سولوموس[8] برود. قهرمان این کار را هم پذیرفت و به انجام رساند و تندرست باز آمد. پادشاه باز هم مأموریتی دیگر به او داد و آن جنگ با آمازونها[9] بود. با این همه، جنگجوی خستگی ناپذیر باز هم پا پس نکشید و این مأموریت را نیز با دلیری فراوان به انجام رساند.
ایوباتس که دریافته بود این جوان هیچ کار را ناتمام نمیگذارد و هیچ کار سترگی نیست که از عهدۀ آن برنیاید، به چند تن از نیرومندترین نوکران خود دستور داد تا در کمین او بنشینند و او را تکه تکه کنند. خدمتکاران از فرمان شاه سر بر نتافتند، اما افسوس که بلهرفون به اندازۀ دلیریش، هشیار نیز بود. بنابراین، از حملۀ ناگهانی یارانِ ایوباتس غافگیر نشد و تک تک آنها را از دم تیغ گذراند.
وقتی مرد جوان بارِ دیگر و این بار نیز بدون کوچکترین آسیب به درگاه ایوباتس بازگشت، پادشاه گریان و ناله کنان به پای او افتاد؛ رازِ نامۀ پرویتوس را بر وی آشکار کرد و از او طلب پوزش کرد و از وی خواست برای همیشه نزد او بماند. سپس، یکی از دخترانش را به زنی او درآورد و پس از مرگ تخت و تاجش را به وی بخشید. ■
[برگرفته -با اندکی دگرگونی- از:
- The library of Greek Mythology, Apollodorus, Robin Hard, Oxford, 2008, 2.3.1-2[
[1] Bellerophon
[2] Proitos
[3] Stheneboia
[4] پَرَسته: خدمتکار
[5] Iobates
[6] Chimaera
[7] Pegasos
[8] Solymos
[9] Amazons