• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • یادداشتی بر رمان «کتابخانه نیمه شب» انتشارات کوله پشتی نویسنده «مت هیگ»؛ مترجم «محمدصالح نورانی‌زاده»؛ «سعید زمانی» / اختصاصی چوک

یادداشتی بر رمان «کتابخانه نیمه شب» انتشارات کوله پشتی نویسنده «مت هیگ»؛ مترجم «محمدصالح نورانی‌زاده»؛ «سعید زمانی» / اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

saeid zamanii

چه می‌شد اگر حسرت‌هایمان را زندگی نمی‌کردیم یا اینکه می‌توانیم حسرت‌هایمان را هم زندگی کنیم؟ رمان کتابخانه نیمه شب جواب این پرسش فلسفی را در داستانی پرکشش به خواننده ارائه می‌کند. جالب است اگر بشود زندگی‌های متعدد را تجربه کرد؛ به عبارتی زمانی که به گذشته نگاه می‌کنیم با خود می گوییم که کاش فلان جا فلان کار را نمی‌کردیم یا فلان کار را می‌کردیم؛

آن وقت دیگر اینجایی که قرار داشتیم نبودیم. این طرز فکر هم می‌تواند آزاردهنده و هم مایه تسلی باشد. همه اینها بستگی به شخصیت خودمان دارد که چه به خورد ذهنمان دادیم تا شخصیت خود را شکل دهیم.

 نورا سید پیردختری حدود سی و هفت ساله است؛ زندگی پر از حسرت نورا او را به سمت افسردگی کشانده است. نورا دائم به این مسئله فکر می‌کند که آیا انسان به درد بخوری است یا خیر؟ دائم به این فکر می‌کند که اگر قبلاً با برادرش جو وارد گروه موسیقی می‌شد حتماً موفق می‌شد؛ یا اگر به حرف پدر مرحومش گوش می‌کرد و به همان شناگری ادامه می‌داد شاید اکنون قهرمان چند دوره المپیک بود. اما به جایش الان در مغازه‌ای به نام تئوری ریسمان که ادوات موسیقی و آلبوم‌های خوانندگان روز را می‌فروشد روزگار به سختی می‌گذراند. در هفته هم یکبار به پسری که استعداد موسیقی دارد آموزش پیانو می‌دهد. در حین همین افکار حسرت بار کارفرمایش به بهانه چهره عبوس و سردی که موقع فروش اجناس به خریداران ارائه می‌کند عذرش را می‌خواهد. در حین بازگشت به خانه با کسی که دوست مشترک او و برادرش بوده به خاطر کاری که قبلاً می‌توانستند انجام دهد بحثش می‌شود. همسایه‌شان پیرمردی است که نورا کمکش می‌کند داروهایش را از داروخانه بخرد به خاطر دوستی با متصدی داروخانه به خدمات نورا دیگر نیاز ندارد. در شب همان روز نیز یکی دیگر از همسایه‌هایش جسد گربه‌اش را که ظاهراً توسط ماشین زیر گرفته شده تحویلش می‌دهد. بله کلکسیون تکمیل می‌شود و نورا نیز به خاطر تمام ناکامی‌هایی که در زندگی داشته دست به خود کشی می زند. در عالم دیگر، دنیایی که زمان در آن معنایی ندارد وارد کتابخانه‌ای با تعدادی بی نهایت کتاب می‌شود. کتابدار کتابخانه در دنیای بی زمان که از قضا یکی از معدود آشنایان دوست داشتنی نورا است قوانین کتابخانه را برایش توضیح می‌دهد: ابتدا کتابی قطور به او می‌دهد که تمام حسرتهای زندگی نورا است. سپس نورا می‌تواند در آن کتابخانه هرکدام از زندگی‌هایی را که حسرتشان یا آرزویشان را داشته با باز کردن هر کدام از کتابهای آن کتابخانه زندگی کند. رمان سؤالات زیادی را در ذهن خواننده ایجاد می‌کند. اما این سؤالات بسیار شخصی هستند. فارغ از چه می‌شد اگرهایی که در ذهن ایجاد می‌شود راه حل هم ارائه می‌کند که خود خواننده زحمت کاوش آن را می‌کشد. راه حل‌هایی بسیار ساده فارغ از قیل و قالهای روزمره که ارائه می‌شود و فکر و ذهن خواننده را آرامش می‌بخشد و حس خوبی ایجاد می‌کند. مخاطب رمان کتابخانه نیمه شب کسانی هستند که در چرخه بی پایان چه می‌شد اگر اسیر شده‌اند. و سؤال این است که چه کسی از این چرخه باطل رهاست؟

بخشی از رمان:

طبقات کتاب دو سمت نورا شروع به حرکت کردند. زاویه‌هایشان عوض نمی‌شد. فقط افقی می‌لغزیدند و جابه‌جا می‌شدند. این احتمال هم بود که اصلاً طبقات حرکت نمی‌کنند و این کتاب‌ها هستند که جابه‌جا می‌شوند. اصلاً هم مشخص نبود که چرا یا حتی چگونه. هیچ ابزار و وسیله‌ای دیده نمی‌شد که این کار را انجام دهد. صدایی به گوش نمی‌رسید و کتاب‌ها هم از انتها یا ابتدای طبقات بر زمین نمی‌ریختند. کتاب‌ها بر اساس اینکه روی کدام طبقه قرار داشتند، با سرعتی متفاوت می‌لغزیدند، اما هیچ‌کدامشان خیلی سریع حرکت نمی‌کردند.

«چه اتفاقی داره میافته؟»

چهره خانم الم در هم رفت. قامتش را صاف‌تر کرد، چانه‌اش را داخل برد، قدمی به‌سمت نورا رفت و دست‌هایش را در هم گره کرد. «وقتشه که شروع کنی، عزیزم.»

«اگه اشکالی نداره، این رو بپرسم. چی رو شروع کنم؟»

«هر زندگی میلیون‌ها تصمیم رو شامل می‌شه. بعضی از این تصمیم‌ها بزرگ هستن و بعضی کوچیک. اما هر بار که تصمیمی گرفته می‌شه، نتیجه تغییر می‌کنه. تغییری جبران‌ناپذیر که به‌نوبه خودش موجب تغییرات دیگه‌ای می‌شه. این کتاب‌ها دریچه‌ای هستن به تمام زندگی‌هایی که تو می‌تونستی تجربه کنی.»

«چی؟»

«تعداد زندگی‌هایی که می‌تونی داشته باشی به‌اندازه احتمالاتیه که توی عمرت داری. توی بعضی زندگی‌ها انتخاب‌های متفاوتی می‌کنی و اون انتخاب‌ها نتایج متفاوتی رو ایجاد می‌کنن. اگه فقط یه کار رو متفاوت انجام داده بودی، داستان زندگی‌ت متفاوت می‌شد. همه اون زندگی‌ها هم توی کتابخونه نیمه‌شب وجود دارن. همه‌شون درست به‌اندازه این زندگی واقعی‌ان.»

«یعنی زندگی‌های موازی؟»

«نه همیشه. بعضی‌هاشون بیشتر... متقاطع هستن. خب، دوست داری زندگی‌ای رو تجربه کنی که می‌تونستی داشته باشی؟ دوست داری کاری رو متفاوت انجام بدی؟ چیزی هست که بخوای تغییرش بدی؟ کار اشتباهی کردۀ؟»

جوابش آسان بود. «آره. همه‌چیز.»

به‌نظر رسید این جوابش باعث شد بینی کتابدار قلقلک شود.

خانم الم سریع دست در آستین لباس یقه‌اسکی‌اش فروبرد تا دستمال‌کاغذی‌اش را بیرون بیاورد. بلافاصله آن را جلوی صورتش گرفت و داخلش عطسه کرد. نورا گفت: «عافیت باشه.» و دید که چطور به‌محض تمام شدن استفادۀ کتابدار از دستمال، جادویی عجیب آن را از توی دستانش غیب کرد.

«نگران نباش. دستمال‌ها هم مثل زندگی‌ها هستن. همیشه تعداد زیادی ازشون هست.» خانم الم برگشت سر حرفش. «انجام دادن فقط یک کار به شکلی متفاوت معمولاً مثل آینه که همه‌چیز رو متفاوت انجام بدی. هرچقدر هم که تلاش کنیم، نمی‌تونیم کارهایی رو که توی دوران زندگی انجام داده‌یم تغییر بدیم... اما تو دیگه توی دوران زندگی نیستی. اومدی بیرون. این موقعیت رو داری که ببینی همه‌چیز می‌تونست چطور پیش بره.»

نورا در دل گفت: امکان نداره این‌ها واقعی باشه.

اهراً خانم الم می‌دانست او به چه فکر می‌کند.

«اما واقعیه، نورا سید. هرچند اون واقعیتی نیست که تو درکش می‌کنی. بهترین حالتی که می‌شه توصیفش کرد میانه هست. نه زندگیه و نه مرگ. اون زندگی واقعی که فکر می‌کنی نیست، اما رؤیا هم نیست. نه آینه و نه اون. خیلی کوتاه بخوام بگم، کتابخونه نیمه‌شبه.»

طبقات که تا پیش از این آهسته حرکت می‌کردند متوقف شدند. نورا متوجه شد که یکی از طبقات سمت راستش، در ارتفاع شانه، فضای خالی بزرگی دارد. تمام بخش‌های دیگر طبقات کاملاً و شانه‌به‌شانه از کتاب پر بودند، اما اینجا فقط یک کتاب به پشت روی طبقۀ سفید و نازک قرار داشت.

این کتاب برخلاف بقیه کتاب‌ها نه سبز، بلکه خاکستری بود. درست به همان اندازه خاکستری که وقتی نورا نخستین بار ساختمان را از ورای مِه دید، دیوارهای سنگی خاکستری به‌نظرش رسیدند.

خانم الم کتاب را از روی طبقه برداشت و به نورا داد. در نگاهش اندکی حس انتظار دیده می‌شد، انگار که کادوی کریسمس نورا را به او داده است.

وقتی توی دست خانم الم بود سبک‌تر به‌نظر می‌رسید، اما خیلی سنگین‌تر از آن بود که نورا فکر می‌کرد. نورا شروع به باز کردن کتاب کرد. خانم الم سر تکان داد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

یادداشتی بر رمان «کتابخانه نیمه شب» انتشارات کوله پشتی نویسنده «مت هیگ»؛ مترجم «محمدصالح نورانی‌زاده»؛ «سعید زمانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692