• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • داستان ترجمه «مادام کروپکا» نویسنده «تولگا گوموشآی»؛ مترجم «پونه شاهی»/ اختصاصی چوک

داستان ترجمه «مادام کروپکا» نویسنده «تولگا گوموشآی»؛ مترجم «پونه شاهی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

poonehh shahiii

اززمان مرگ شوهرش، از فرق سر تا نوک پا سیاه می‌پوشد و سوار دوچرخه سیاهی می‌شود و قهوه سیاه می‌فروشد. اغلب هم سیاه حرف می زند. کافه‌ای با سایبان سیاه دارد که مقابلش می‌ایستد. جوراب‌های مشکی شوهرش را زیر دامن می‌پوشد. دستانش همیشه در جیبش است، البته محتویات جیبش هر روز تغییر می‌کند.

او تار خود را مانند عنکبوت ماده پرتاب می‌کند، بنابراین اوتوجهی نمی‌کند به اینکه کسی سرسخت، عصبانی و غرق در افکارش است در واقع نمی‌بیندشان. او طعمه را از پیاده رو بیرون کشیده و در کافه خود جای می‌دهد.

با گفتن: «ببخشید آقا یک لحظه نگاه کنید.»

بعد قدمی جلو می‌رود. در این حین موهای چتری مرد و کراوات و پاچه‌های شلوارش گویی در پروازند، او که تاجر جوانی ست وکیف حاوی لب تاپش را در دست دارد و با عجله می‌خواهد به جلسه مهمی برسد، سرش را برمی گرداند سمت صدا.

بعد خانم کروپکا می‌گوید:

«شوهرم مثل شما جوان و خوش تیپ بود. صبر کن، اجازه بده نگاهی بیندازم.»

مرد سرعتش را کم می‌کند.

«همان بینی نجیب. همان نگاه عمیق.»

 مرد می‌ایستد.

«او مانند شما لباس دو درهمی می‌پوشید و با عطر خود هوش از سر زنان می‌برد. یک دوست مهربان بود که دلواپس ناراحتی دیگران بود.»

مادام کروپکا همچنان که مرد به پایین زل می زند، ناراحتی خود را اینگونه بیان می‌کند:

«کسی که بیشتر او را در محل کار اذیت می‌کرد، دستیار او بود. روزی که شوهرم را دفن می‌کردیم، او ترفیع گرفت. فرزندان ما هنوز غمگینند. او پولی را می‌خورد که شوهرم با چنگ و دندان به دست آورد آن هم به قیمت گرفتگی رگ‌هایش. دوستانش هر شب بر سر میز نوشیدنی به حساب او قدح پر می‌کردند. اگر از آنها بپرسید، هنوز ناراضی هستند. آن‌ها به دنبال کسی هستند که خونش را مانند زالو بمکند. خلیج دوباره تمیز تمیز است کبوترها در حال معاشقه و ابرها رؤیایی‌تر از همیشه هستند. در این میان فقط یکی من سیاه می‌پوشم. ویکی آن که زیر زمین، دفن است.»

تاجر می‌گوید:

«ببخشید خانم ...»

«کروپکا.»

 بعد تکمیل می‌کند:

«اسم من کروپکاست، همانطور که روی تابلو نوشته شده است.» بعد سرش را به سمت تابلو پشت سرش تکان می‌دهد.

«درمغازه من برای کسانی که می‌خواهند به عمرشان اضافه کنند، قهوه، صندلی و جاز هست.» سپس سرش را به گوش مرد نزدیک می‌کند. انگار مخفیانه زمزمه می‌کند:

«اما من در واقع زمان می‌فروشم. چیزی که همه، به ویژه نزدیکترین افراد، دائماً سعی می‌کنند ازشما بکنند.»

گلی از جیبش بیرون می‌آورد و آن را به جیب کت مرد می‌چسباند و می‌گوید:

«این را به لباست بزن. از امروز لذت ببر و هر بار که به آن نگاه می‌کنی، به یاد داشته باش که شما مانند آن شکننده و فانی هستی.»

موقعی که تاجر وارد کافه می‌شود، مادام کروپکا چشم به زن جوانی می‌دوزد که با کسی تلفنی بحث می‌کند و به آنها نزدیک می‌شود..

زن جوان گوشی را روی صورت طرف مقابل قطع کرد وآن را در کیف دستی انداخت. مادام کروپکا با آرامش به او گفت:

«می دانم که شما در حال حاضر در موقعیتی نیستید که به توصیه‌ها گوش دهید.»

زن جوان سرش را بالا گرفت و به سمت صدا نگاه کرد.

مادام ادامه داد:

«اما من هنوز باید به خاطر تو این را بگویم.»

وقتی زن جوان متوجه شد که مادام کروپکا آماده گفتگو با اوست، قیافه گرفت و به قدم‌هایش سرعت بخشید.

درست زمانی که از کنارش در حال عبور است، مادام کروپکا دنباله حرف‌هایش را اینگونه

می‌گیرد:

«وقتی با کسی می‌جنگیم، در واقع با خودمان می‌جنگیم. جنبه‌ای از خودمان که فراموش می‌کنیم یا نمی‌خواهیم با آن روبرو شویم. هیچ چیز در درون ما نمی‌تواند ما را عصبانی کند.»

زن جوان با بالا انداختن شانه می‌گوید:

«در حال حاضر در موقعیتی نیستم که با شما بحث کنم، خانم. همچنین، من حرف‌های شما را توهین تلقی می‌کنم.».

خانم کروپکا صدایش را پشت سرش بلند کرده و می‌گوید:

«هیچ حقیقتی جز آنچه در درون ماست وجود ندارد.»

سپس ادامه می‌دهد:

«آنچه درمورد بیرون احساس می‌کنیم، بازتابی از آنچه است که در درون ماست. اما ما گوشمان را به آنچه در درونمان است می‌بندیم و نمی‌خواهیم بشنویمف در واقع آن حرف‌هایی را که نمی‌خواهیم از بیرون در مورد خودمان بشنویم به صورت دیگران با کلمات شلیک می‌کنیم.»

زن جوان ناگهان ایستاد و پاشنه‌های نازک کفشش را چرخاند و گفت:

«ساکت می‌شوی؟»

خانم کروپکا با لبخند شیطنت آمیزی پاسخ داد:

«دقیقاً همین گونه که الان برخورد می‌کنید.»

به محض اینکه کلمات خود را تمام کرد، تلفن زن جوان شروع به زنگ زدن می‌کند. زن جوان کیفش را گشت و تلفن را پیدا کرد. وقتی شماره تماس گیرنده را دید آه کشید.

خانم کروپکا گفت:

«حالا جواب نده وگرنه دوباره می‌جنگید. بفرمایید کافه من، با نوشیدن یک فنجان قهوه به چیزی که گفتم، فکر کنید. به دنبال پاسخ این باشید که چه چیزی در درون شما، عصبانی‌تان می‌کند. شاید شخصی که از او متنفر هستید بزرگترین لطف را در حال حاضر به شما می‌کند و به شما این فرصت را می‌دهد که در درون خود گره‌ای بازکنید.»

زن جوان کلید اشغال گوشی را فشار داد. ازچشمهایش می‌توان تردد را خواند.

مادام کروپکا از جیبش اینه‌ای درآورده و به طرف زن گرفت و گفت:

«این به شما کمک خواهد کرد، وقتی که داخل مغازه قهوه می‌نوشید به آن نگاه کنید.»

زن اینه را گرفته و سعی می‌کند لبخند بزند. با تصمیمی که او را شگفت زده کرده، زیر تابلویی که روی آن نوشته شده «کروپکا» به سمت در می‌رود.

مادام کروپکا نفس حبس شده را رها می‌کند و برای لحظه‌ای آرام می‌شود. کفش‌هایش را به نوبت بالای لنگر فلزی پارکینگ گذاشته و جوراب‌های مشکی‌اش را بالا می‌کشد.

آرام به عقب برمی گردد. زن جوان پشت به پنجره نشسته است. تاجر جوان پشت میز کنار پنجره نشسته و خیابان را تماشا می‌کند و قهوه‌اش را می‌نوشد.

مادام کروپکا با دست تکان دادن توجه تاجر را جلب می‌کند. با انگشت به یقه‌اش اشاره می‌کند. مرد به گل روی یقه کتش اشاره می‌کند و با زبان اشاره می‌پرسد که آیا منظورش آن بوده است. مادام کروپکا سرش را تکان می‌دهد «بله.» به او علامت می‌دهد که گل را از جیبش بیرون بیاورد و به عقب برگردد و به زن جوان تقدیم کند.

مرد از پشت شیشه با خجالت به طور جذابی لبخند می زند.

او که نمی‌تواند دربرابر اصرارهای خانم کروپکا مقاومت کند، بلند می‌شود و کراوات خود را صاف کرده و به سراغ زنی می‌رود که در اینه کوچک دستی صورتش را بررسی می‌کند.

گلی را که از جیبش بیرون آورده بود به او می‌دهد. زن نگاه خود را از اینه به گل معطوف می‌کند. و سپس به چهره تاجر جوان و به دنبال دستی که گل را نگه داشته است.

به هم لبخند می‌زنند. زن جوان صندلی خالی روی میز را به مرد نشان می‌دهد.

مادام کروپکا به پیشخدمت علامت می‌دهد تا قهوه تاجر جوان را به میز جدیدش برساند و دوباره روی خود را به خیابان برگردانده و آماده می‌شود تا چشم خود را بر روی فرد کینه توز و متفکر جدیدی بگذارد که تعدادش روز به روز در حال افزایش است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان ترجمه «مادام کروپکا» نویسنده «تولگا گوموشآی»؛ مترجم «پونه شاهی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692