نخستِ این دفتر
اشاره آغاز
حال که در پیچ و خم طاقت فرسای نوشتن و باز نوشتنهای پیاپی دلواپسیهایت را به فرجام رساندی، اکنون که دفترت را ورق میزنی و داستانهایت را بازخوانی میکنی، شایسته است خوددارباشی. باید وجودت را برسانی به کسی که دفترت را در دست گرفته. این نخستین پیمان است برای اینکه، «همراهش شوی».
حال چرا ویروس عاشق؟ جایش آخر است و آن هم گزیده. گرچه بهتر است رو راست باشی و بروی به ریشه که به قول مولوی: «گر بگویم شرح این بی حد شود...»
به این اندیشه کن که، ویروس عاشق چه دریافت روشنی دارد که «رویِ سخنت» را بر میانگیزد؟ خوب یا بد؟ یا ما بین این دو شاید؟ از همه ارزشتر این که در کارَت چه پشتوانهای برجای نهادی برای به یاد ماندن آن؟ می دانم. جواب برایت سخت است. پس باور کن این همه در گرو خواننده ایست که فقط خواننده نیست. اهل هوش است. گوهری شفاف دارد و قابل احترام. همه هستی ادبی تو از هستی اوست. اگر چه نوشتهات را به هیچ انگارد...
اشارهای دیگر
گاهی به این میاندیشی که ما چه کردهایم با داستان؟ و با بی مهری با آن. و هتک حرمت به این جهان ادب. جهانی که رنگ میدهد به زندگیمان. معنایمان میکند. پشت پردهها را نشانمان میدهد. چه کردهایم با سرشتِ داستان که در بازار و کوچه مینشینیم و به هم می گوییم:
- آی، داستان نگو!
یعنی چه؟ یعنی که داری چرت و پرت می گویی! برو سر اصل مطلب.
میترسی که نکند اصل مطلبِ ویروس عاشق، این باشد که چرت و پرت گفته باشی! و در این دنیای فریب بخواهی آن را به زور چاشنی و ادویه به خوردِ «روی سخنت» بدهی ...
اشاره آخر
ویروس عاشق شرحیست به فراخور از ماندههای جنگ و دنیای بچگی. هراسِ انسان از زمانِ مرده، جن - انسان و
گوشی همراه، دل بستگی آدمها به مزارِ مکانها و یا اشیاء، ساده دلی مردی روستایی تا مردی پیمان شکن، دعوت شاعری از قرنهای گذشته به اکنون، نگاهی دیگری به جنگ از دریچه چشم گاو میش، و...
و ره آوردی ترسناک. کرمی مرموز از بیماری دوران ما. ناخوشی و هراس جهان از ویروسی که ما را زیر آوار تنهایی دفن کرده. نگاهی به تنهایی و قرنطینه، و کندیِ سرایتِ ویروس عشق. میاندیشی که مرگ به دلیل این بیماری، تنها بهانه ایست برای مردن.
در پایان به این امید بستهای که شاید بماند، تا بتوانی نفس بگیری و در این اقیانوس ادب شنا کنی. پس درود بر توای فهیم. ■